۵- شاعر همشهری؛ یزدانبخش قهرمان (1295 - 1373)
از وقتی نوشتن این بخش را شروع کردهام، هفته به هفته علاقهام به نوشتن در مورد شاعران همشهری بیشتر شده است. این هفته نیز چند کتاب پیش رویم گذاشته بودم و مشغول بررسی شعرها برای انتخاب شاعر همشهری این هفته بودم. من در انتخاب شاعران همشهری برای این بخش به اسم و آوازه و شناختهشده بودن شاعران توجهی ندارم - هرچند که بسیاری از ایشان بهحد کافی مشهور نیز هستند - و تنها یک ملاک دارم و آن هم قدرت شعر ایشان است. این هفته هم مشغول مرور چند جُنگ شعر بودم که به این بیت برخوردم: "دیشب، شبم به ناله و آه و فغان گذشت / یعنی چنانکه میل تو بود آنچنان گذشت". این بیت را از مدتها پیش در ذهن داشتم و همیشه آن را در ذهن میچرخاندم و لذت میبردم. غزل که بیت فوق مطلعش بود را چند بار خواندم و آنقدر غرق لذت شدم که از تحقیق فراموش کردم اما به ناگاه نام یزدانبخش قهرمان را در بالای صفحه دیدم. چقدر خوشحال شدم از اینکه این هفته نیز یک شاعر شایسته را معرفی خواهم کرد. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگینامهها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغزاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.
یزدانبخش قهرمان فرزند حاج محمدتقی میرزا قهرمان در سال 1295 خورشیدی در فیضآباد مهولات به دنیا آمد. خانوادهی قهرمان از خانوادههای بزرگ و سرشناس تربت حیدریه میباشند. عموی وی مرحوم مرتضیٰ میرزا قهرمان که شکسته تخلص مینمود از مشاهیر خراسان و مردی مورد احترام بود و مدتی هم روزنامهی خورشید را مشهد منتشر میکرد. جدّ بزرگ قهرمانها، قهرمان میرزا فرزند شجاع السلطنه پسر فتحعلیشاه قاجار بوده است و شعر در خانوادهی بزرگ قهرمان موروثی است. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تربت حیدریه و مشهد گذراند. برای ادامهی تحصیل در رشتهی ادبیات به دانشکدهی ادبیات تهران رفت و در رشتهی ادبیات فارسی موفق به کسب رتبهی لیسانس گردید و پس از آن قصد رفتن به اروپا را داشت که توفیق نیافت. در همین سالها با دومین فرزند ملکالشعرا بهار، ماهملک بهار (1302 - 1379) ازدواج کرد که از زبدهترین مترجمان زبان انگلیسی بود و حاصل این ازدواج دو فرزند بهنامهای رامین و بهار بود که در آمریکا و ایران زندگی میکنند. آثار او در روزنامهی نوبهار که به مدیریت ملکالشعرا و همکاری خود او اداره میشد انتشار یافت. روزنامهی نوبهار از روزنامههایی بود که در زمینهی سیاسی فعال بود. ابتدا در مشهد و یکسال بعد از دورهی سوم در تهران منتشر میشد و بارها و بارها توفیق شد. از طرفی این روزنامه به پشتوانهی ملکالشعرا و یزدانبخش قهرمان در زمینهی ادبیات هم مطرح بود و از جمله، اولین غزل سیمین بهبهانی در سنین نوجوانی در این روزنامه چاپ شد.
وی سالها از محضر استاد بهار بهرهمند بود و بعد در دو وزارتخانهی کار و فرهگ مشغول به کار شد. وی مدتی دچار فراز و نشیبهایی شد که مدتی از اشتغال بازماند. مرحوم گلشن آزادی در کتاب صدسال شعر خراسان دربارهی او مینویسد: "یزدانبخش روحی حساس و خاطری زودرنج و طبعی قادر دارد که هرگاه توفیق ادامهی تحصیل و حصول تکمیل مییافت و از آن نشیب و فرازها برکنار میماند، از شاعران درجه اول ایران میشد ولی دریغ."
از آثار بهجا مانده از ایشان میتوان از دیوان اشعار این شاعر نام برد و اثر مطرح دیگر ایشان گزیدهی داستانهای مثنوی اثر گرانسنگ ملای رومی است که با همکاری پرویز اتابکی تالیف شده و توسط انتشارات علمی و فرهنگی در سال 1374 منتشر شده است.
یزدانبخش قهرمان در اول فروردین 1373 چشم از جهان فروبست، او از شعرای نامی خراسان است و روانی و لطافت خاصی در اشعارش به چشم میخورد.
غزل
دیشب، شبم به ناله و آه و فغان گذشت
یعنی چنانکه میل تو بود، آنچنان گذشت
القصه، در فراق رُخت سختحالتی
بر جان مستمند و تن ناتوان گذشت
گر زنده در فراق تو ماندم عجب مدار
جان منی تو و نتوانم ز جان گذشت
کمتر ز مرگ و تلخی جان کندنم نبود
عمری که در فراق تو نامهربان گذشت
راضی مشو که در قفس تنگ جان دهد
مرغی که در هوای تو از آشیان گذشت
روزی به پرسش دلم آیی و بشنوی
کان داغدیده از سر این خاکدان گذشت
سود دل من از تو بهغیر از زیان نبود
خرّم دلی که از سر سود و زیان گذشت
جانا برو که بر تو شبی بگذرد به هجر
چونانکه شام هجر تو بر قهرمان گذشت
مجلهی کلک - شماره 76
***
بر سر آنم که با بیمهری جانان بسازم
با غم دل خو بگیرم، با بلای جان بسازم
از پزشکان داروی بیماری دل را نجویم
درد اگر درمان نشد با درد بیدرمان بسازم
از جفای دوست با بیگانگان حرفی نگویم
وصل اگر ممکن نگردد با غم هجران بسازم
من سکندر نیستم کز وادی ظلمت بترسم
با همه رنجی به عشق چشمهی حیوان بسازم
خوب میدانم نگارا راه و رسم عاشقی را
هر بلایی از تو آمد بر سرم، با آن بسازم
قهرمان، جانا ز بیداد تو پروایی ندارد
گر بسوزانی مرا، با آتش سوزان بسازم
صد سال شعر خراسان - گلشن آزادی
***
دیشب به حال زار دل من دلی نبود
شوریدهتر ز محفل من محفلی نبود
جز آه سرد و نالهی جانسوز و اشک گرم
ما را ز عمر دیشب خود حاصلی نبود
تا وارهد ز لجّهی غم، کشتی وجود
بسیار دست و پا زدم و ساحلی نبود
آوخ که در محاکمهی جورپیشگان
بیچاره دل بهجز سندِ باطلی نبود
صد سال شعر خراسان - گلشن آزادی
***
باغبان بشکند آن شاخه که بیبرگ و بر است
پایداری طلبی برگ و بری باید داشت
مرد دانا نخورد حسرت عهدی که گذشت
بلکه بر آتیهی خود نظری باید داشت
متجدد شو و از کهنهپرستی بگذر
کاین زمان سیرت و خوی دگری باید داشت
صد سال شعر خراسان - گلشن آزادی
***
ما ناز دلبران پریرو نمیکشیم
با گلرُخان معاملهی ما نمیشود
سایت تکبیتها
***
خدایا
خدایا مراد دل ما روا کن
علاج دل زار و مهجور ما کن
الهی جز اندوه جانسوز هجران
بههر غم که خواهی مرا مبتلا کن
وگر درد هجران دهی، بارالها
شکیبائیام بخش و صبرم عطا کن
جهان داورا، کردگارا، کریما
تو درمان این جان دردآشنا کن
به جانان رسان جان مشتاق ما را
و یا طایر روحم از تن رها کن
خدایا به بیمهری دلرُبایان
که رحمی به دلدادهی بینوا کن
هم آن یار بیمهر را مهربان کن
هم آن بیوفا یار را باوفا کن
دل قهرمان خون شد از درد هجران
الهی به داروی وصلش دوا کن
مجلهی کلک - شمارهی 76
***
پای عاجز
آخر از رفتار ماند این پای من
وای من، ای وای من، ای وای من
ور نخواهم راه پیمودن به عجز
مانده گردد پای رهپیمای من
وربخواهم از زمین برخاستن
امشب من میشود فردای من
غاز پابشکسته ترسان و دوان
دیدهای؟! لرزد چنو اعضای من
خندد از ره رفتنم هر کودکی
چون به بیند تاتی و تیتای من
خواهم ار از خانه تا ایوان شدن
مانده گردد پای رهپیمای من
هر یک از اعضا به دردی مبتلاست
دردِ هریک دردِ جانفرسای من
مجلهی کلک - شمارهی 85
***
به تنگ آمد این جسم
به تنگ آمد این جسم و جان ضعیف
ز شب خفتن و روز برخاستن
به هر لحظه آنی فزودن به عمر
به هر دَم زِ ماندن بسی کاستن
چه حاصل ز تکرار این زندگی
ازین خواستن یا که ناخواستن
چو باید تن جان ز کف داده را
به یک گز کفن آخر آراستن
بَدا حالِ دارندگان حریص
ازین وصله بر وصله پیراستن
27 آذر 1367
مجلهی کلک - شمارهی 85
***
از آثار ایشان توسط خوانندگان مشهور خوانده شده (تا جایی که توانستم پیدا کنم) یکی از غزلهای ایشان به نام "بمان ای شب" توسط "احمد ظاهر" خوانندهی شهیر افغانی و یکی از ترانههای ایشان به نام "از یادم نمیروی" با آهنگی از "مهدی مفتاح" توسط استاد آواز ایران "غلامحسین بنان" در مایهی دشتی خواندهشده است.
بمان ای شب که تاریکی و بیداری دلم خواهد
برو ای مه که اندوهِ شب تاری دلم خواهد
بیا ای غم، بیا ای مونس شبهای تار من
که امشب از تو همدردی و همکاری دلم خواهد
بسوز ای جان که جانی آتش افروز آرزو دارم
بکاه ای تن که رنجوری و بیماری دلم خواهد
برنجان و بنالانم، بگریان و بسوزانم
که سوز و اشک و آه و ناله و زاری دلم خواهد
کنار و بوس و آغوش تو ارزانی به بی دردان
که من دنیای دردم عاشق آزاری دلم خواهد
غم عشقی کرامت کردهای جان و دل ما را
که حق نشناسم ار یک ذره غمخواری دلم خواهد
بهجز روی تو و موی تو و چشم نکوی تو
ز هر چه در دو عالم هست بیزاری دلم خواهد
سایت احمد ظاهر
***
از یادم نمیروی
شب چو گردد چشم مستت گرم خواب نوشین
فارغ از ما مست و شیدا سر نهی به بالین
در هوایت ژاله بارد چشم شب زنده دارم
تازه گردد در دلِ من یاد عشق دیرین
سر نهد بر خواب شیرین، یار عاشقآزارم
در خیالش، ژاله بارد، دیدگان بــیدارم
گرد مه، ز موی سیه، شبی گــــر او دارد
من هم از غم دوریش شبی سیه دارم
تا به او دل دادم، در بلا افتادم
کی کند یاد از من، کی رود از یادم؟
ای مه از جفا کاریت، دل آزاریم، سخنها شنیده بودم
بـاورم نمی شد که من، ز خوبان چنین جفاها ندیده بودم
***
برای دکتر کوثری که در تربت حیدریه و بیرجند و روستاهای اطراف به مداوای روستائیان و بیماران کمبضاعت و بیبضاعت میپرداخت سروده شده است.
ای خدایت زنده دارد
ای خدایت زنده دارد سالها
وز تو خوش باشد همیشه حالها
شهر تربت بیوجودت شهر نیست
مردمش را از سلامت بهر نیست
روح جامی از تو بیشک خرّم است
خلق چون شادند جامی بیغم است
کاش من هم در کنارت بودمی
خانقه را خدمتی بنمودمی
گر مرا توفیق این خدمت بُدی
جای من زندان تهران کی شدی؟
کاشکی زوری به بازو داشتم
یا کمی زر در ترازو داشتم
تا ز زندان قفل در بشکستمی
وز بلای شهر تهران رستمی
فروردین 1366
مجلهی کلک - شمارهی 85
***
قطعه "رضایت آن یار" در سپاسگزاری از محبت دکتر کوثری و نپذیرفتن صلهی مرحمتی
ای حضرت کوثری جزاک اللّه
ممنون محبت تواَم بسیار
نقد صلتی که مرحمت کردی
برگرداندم به حضرتت ناچار
شعر من اگر قبول خاطر یافت
بس بود مرا رضایت آن یار
حیف است که وصف حال آن استاد
آلوده شود به درهم و دینار
شعری که ز جان دمین و از دل خاست
نتوان بهبها خریدش از بازار
آنرا که به مکتب تو درس آموخت
وز تربیت تو گشت برخوردار
خوشدل نکند حطام دنیاوی
زین مایهی دلخوشی شود بیزار
عذرم بپذیر اگرچه میدانم
سخت است تو را قبول این گفتار
این عذر به التماس خواهم خواست
چون دست دهد سعادت دیدار
ور دست نداد هرگز این توفیق
راضی شود از تو ایزد دادار
مجلهی کلک - شمارهی 85
***
حیف از تو ای فروغ
در مراسم تدفین فروغ فرّخزاد در 26 بهمن 1345 در گورستان ظهیرالدوله بعد از سخنرانی انجوی شیرازی، یزدانبخش قهرمان این شعر را درسوگ فروغ خواند:
افسوس بر تو نیست
افسوس بر من است و بر آنانکه ماندهاند
و آنان، که این حماسهی جانسوز خواندهاند
او، سوز و عشق بود
او، آه و ناله بود
او، درد و رنج بود
در این خرابهناک گرانمایه گنج بود .
رنجی که دلگداخته بر روی خاک زیست
گنجی که ناشناخته در زیر خاک رفت
او، نور بود و روشنی جاودانه بود .
پر شعله از تمنی و شور زنانه بود .
اما، زنی که هرچه دلش خواست، کرد و گفت
وز هر مخنّثی سخن ناسزا شنفت.
ای کاش از شجاعتِ او بود اندکی
در مردهای ما
یا داشتند ذرهای از کوه درد او
بی دردهای
ما ای بسا
لکّاتههای به ظاهر شکوهمند
کوه فساد و ننگ
کز بهر حفظ ظاهر
بُد با فروغشان
چون "بوف کور" جنگ.
او جز بر آستان دل و روح خویشتن
پیشانی گرامی بر درگهی نسود
یا خود، جلال و قدرت و فرّ و شکوه را
در دیدگاه دانش او، ارزشی نبود
او جز به " خانهی سیه" خلق تیرهبخت
در هیچ کاخ باعظمت پا نمینهاد
یا دست پُر نوازش و پُر مهر خویش را
جز بر فراز غمزده دلها نمینهاد
او، زندگیش، گرچه بهدلخواهِ خویش بود
مرگش نبود، لیک بهدلخواهِ ملتش.
دردا
و آوخا
و دریغا
و اندُها
پوشید ابر تیره، فروغ محبتش
ای قهرمان زندگی و قهرمان مرگ
من قهرمان بهنامم و تو قهرمان بهکام
ای کاش عمر پُر غم و پُر درد و رنج من
میشد به جای زندگی شاد تو تمام
من خستهام ز زندگی پر ملال خود
اما هنوز جان تو پُر شوق و شور بود
لیکن، دریغ و درد، که در انتخابِ خویش
دژخیم مرگ
غافل و بیرحم و کور بود
تیری ز شست مرگ، رها گشت و
باز ماند
زاندیشه، مغز روشن گویندهای شهیر
گویندهای
که هرگز، چون او نپروَرَد
مام زمانه
گرچه بپاید به عمر دیر.
او فخر بانوان وطن بود
آزاده شیر زن بود
اما زنی نه در پی پول و مقام و جاه
کآرد، ذلیلگونه، به نامردها پناه
او رفت و رفت و رفت
او هست و هست و هست
تابِ قفس نداشت
آخر قفس شکست
حیف از تو ای عزیز
حیف از تو ای فروغ
ای دوستار خلق
ای دشمن دروغ
مُردی، ولی به حق، مرگِ تو زندگی است
آری
تو زندهای در قلبِ ملتت
چون مرگِ واقعی در ننگِ بندگی است.
***
قصیدهی تا کی؟
تا كى در اين كشور از اين ترسم، از آن ترسم؟
از خويش و از بيگانه، از خرد و كلان ترسم؟
تا كى ز هر گفت و شنود و پرسش و پاسخ
چون طفل تنبل از شروع امتحان ترسم؟
تا كى چو رهگمكرده دزدى در شب تاريك
از هر صداى پا و بانگِ ناگهان ترسم؟
تا كى چو طفل بيمناك از جنِّ گرمابه
در ميهن، از عفريت آزادىستان ترسم؟
گفتم شوم آزاد و آزادى به دست آرم
نز خشمِ بَهمان و نه از جورِ فلان ترسم
غافل كه تا ايران و ايرانى در اين دنياست
بايد ز هر مرد و زن و پير و جوان ترسم
غافل كه اينجا نشكفد گلهاى آزادى
ور بشكفد بايد ز جهل باغبان ترسم
هر سال و مه در وحشت از ماهان و سالانم
هر شام و روز از گشت روزان و شبان ترسم
در فرودين انديشناك از مِهرْمَه باشم
چون در مهِ ارديبهشتم از اَبان ترسم
وقتِ جوانى ترسم از تسليمِ پيران بود
پيرانه سر از توسنِ طبعِ جوان ترسم
پارينه مىترسيدم از سفاكّى طاغوت
امساله از بیرحمىِ روحانيان ترسم
پارينه ترس از لوطىِ تصنيفخوانم بود
امساله نيز از حاجىِ تعويذخوان ترسم
پارينه ترسم زان به نامِ شَه ثناخوان بود
امساله زين نام خدايش بر زبان ترسم
القصه، از مردمفريبانى خدا نشناس
بازيگر اندر نقش دايهىْ مهربان ترسم
قومى عمامه بر سران، جمعى ردا پوشان
زين گرگهاى رفته در جامهىْ شبان ترسم
وين تيرهبختى بين كه در پايان راه عمر
از ضعف و رنجورى جسم ناتوان ترسم
يك عمر ترسم زين حيات بىترحّم بود
اينك ز مرگِ چارهسازِ مهربان ترسم
ترس از چه! از مردن؟ چه نادانم، چه مجنونم
كز راحتِ جاويد و عيشِ جاودان ترسم
اين جان به خوارى كندن است، اين زندگانى نيست
كاندر وطن دائم ز جاسوس و عوان ترسم
اينجا بهشت عدن دزدان است و جبّاران
حق دارم ار من زين مكين و اين مكان ترسم
اى نيكبخت آن كس كه از مادر نزاد اينجا
من بر سياهىْ طالع نوباوگان ترسم
تن آزمايشگاهِ گوناگون بلاها شد
از سختجانىْ اين تن درد آشيان ترسم
كو مرگ تا جانم ز قيدِ تن رها سازد
كز سخت گشتنهاى اين بندِ گران ترسم
تن پنجپايَكوار چسبد زندگانى را
من از سماجتهاى تن در حفظِ جان ترسم
ياران، عزيزان، دوستان رفتند و اينك من
تنها، در اين وحشتسراى بىامان ترسم
ماهنامهی پژواک - ژانویه 2005
***
آزیتا قهرمان در قسمتی از شرح حال خود مینویسد:
... سیزده سال دارم که عموی کوچکم یزدانبخش قهرمان را میبینم. او شاعر بود و داماد و ندیم ملکالشعرای بهار، دوستِ هدایت و انجوی شیرازی، آل احمد و مینوی ... او برایم شخصیت محبوب نوجوانیام شد. گاه او را با استاد انجوی شیرازی و استادپروین گنابادی می بینم و آرزو میکنم کاش او مرا به اسارت میگرفت...
به نقل از نشریهی هنگام؛ شماره ۲4؛ سال ۱۳۸۲
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 948 به تاریخ 910202, شاعر همشهری, یزدانبخش قهرمان