سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ حسن عبدی شفیق (1333) 

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده بود و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود. در این هفته به زندگی‌نامه‌ی یکی از شاعران همشهری رسیدیم که زادگاهش تربت حیدریه است و در تربت جام زندگی می‌کند. سرگذشت این شاعر تربتی را از قلم خود ایشان خواهیم خواند.

به گفته عزيزی هيچم و از هيچ چيزی كم

در سال 1333 دهم ارديبهشت در روستای «پيَرد» كه ريشه‌ی پارتی پهلوی دارد و معرب شده به (فدرد) چهار كيلومتري شرق تربت حيدريه  به دنيا آمده، در كوچه باغی سرسبز پای سپيداران سر به فلك كشيده مكتب رفتم و مدرسه تا ششم و در خدمت مرحوم حاج آخوند علی زاده و مرحوم پدربزرگ مادری‌ام ملا اسماعيل رضايی كتاب‌هايی از علوم دينی و ادبی آشنا شدم كه هنوز نهج البلاغه و حافظ و خيام و گلستان سعدی را نگه داشته‌ام. برای ديدن دوستی به تربت جام آمدم اينجا ماندم و شدم از شهر زن؛ البته مادربزرگ مادری ام جامی بود. شعر را از همان دوران سيزده سالگی شروع كردم. در اصل من به سه چيز پيوندی ناگسستنی دارم، خدا، كتاب و زادگاهم. در انجمن ادبی ترنم جام ِتربت جام مدت بيست و سه سال مسئول بودم و كمی هم شورای سياستگزاری شعر خراسان؛ در بيش از دويست شب شعر و كنگره و جشنواره و بزرگداشت در شهرستان، استان و كشور شركت داشته‌ام، سه مجموعه‌ی شعر آماده چاپ دارم و اگر توفيق حاصل شد مجموعه مقالات را هم بايد اضافه كنم در قالبهای شعری مختلف بخت آزمايی كردم موفق بودم، غزل و رباعی و مثنوی و شعر نو و حتی قصيده هم گفته‌ام.

اين من، من ِتوست، من فقط پيرهنم

من چيزی به نام ِمن ندارم به تنم

در مسلك عاشقی منيّت كفر است

جانم همه توست صورتی هست كه منم

***

 

امروز دوباره درد را فهميدم

قانون خزان زرد را فهميدم

در گوشه‌ی انزوای تنهايی خويش

طوفان ِسكوت ِمرد را فهميدم

***

 

گيسوی بلند پيچ در خم زده‌اش

وان چهره‌ی برگ گل به شبنم زده‌اش

نگذاشت كه ما به حال خود برگرديم

چشمان سياه‌مست ِمحرم‌زده‌اش

***

 

آن‌روز كه آتش از تنش می‌جوشيد

خون از نفس پيرهنش می‌جوشيد

هيهات من الذلة به پيشانی داشت

فرياد حسين از دهنش می‌جوشيد

***

 

ای كاش كه آفتاب پنهان برسد

خورشيد غزل‌های فراوان برسد

من منتظر مسافری هستم كه

با داغ ِكبود ِماه ِتابان برسد

***

 

با اين كه نفس گير كمركش شده‌ايم

آهنگ شكوهيدن آرش شده‌ايم

در موی سپيد ضعف پيری منگر

گر سوخته ردّ پای آتش شده‌ايم

***

 

تو ناز ونوسی، همه‌ات عشق تراشی

من پارسه‌ام، سوخته از مردم وحشی

تو مخمل گلبرگ به مهتاب نشسته

من بند به بندم همه از غم متلاشی

تو پنجره در پنجره تصويری و من را

پرپر زدن دل شده است سينه خراشی

تو روح غزل‌های به خورشيد رسيده

من شاعرم و كار دلم آينه پاشی

چون حافظم از پيكر تو شعر بسازم

یک پيكره از شاخ نباتی كه تو باشی

تو ناز شكوهيدن شيرينی و برخاك

من زير قدم‌های توام قالی و كاشی

پيوست به جانی و جدا نيستی از من

درد است، كه من باشم و با من تو نباشی

تربت جام 7/6/91

***

 

با هوا تركيب يك اندام نتوانست كرد

عشق را از اين و از آن وام نتوانست كرد

تا خم يك كوچه هم آهنگ ما حاصل نكرد

از قفس پرواز تا آن بام نتوانست كرد

زخم بی‌تابی گرفتم پشت پلك پنجره

چشم را كجا ديدنت آرام نتوانست كرد

شهوت يك غنچه خنديدن نشانم داده‌ای

طعم لبهای تو را پيغام نتوانست كرد

همّت انديشه‌ام در اختيار ناز توست

هيچكس را اينچنين در دام نتوانست كرد

نقش چشمانت گرفته سينه‌ی سوزان من

با تو اين آينه را بد نام نتوانست كرد

گرد مجنون در بيابان است دستی سايه كن

شور اين دلدادگی انجام نتوانست كرد

مست از ميخانه‌ای درپای خم افتاده‌ام

ساعتی ما را مريد جام نتوانست كرد

صبح نيشابور نقش روی پيشانی توست

سايه را رودابه‌ی خيام نتوانست كرد

تا كه آهوی نگاهت آرزويم قلب ماست

از غزل ما را كسی ناكام نتوانست كرد

تربت جام 27/5/91

***

 

وقتی خدا نگاه تو را مکث می‌کند

دریا به اتفاق جدا مکث می‌کند

جنگل حضور سبز تو را عاشقـانه‌تر

با دست‌های گرم دعا مکث می‌کند

حتی کویر مست تماشای تو هنوز

در هاله‌ای سراب رها مکث می‌کند

وقتی که ماه می‌رود از شانه‌های کوه

گه‌گاه بـا نگاه شما مکث می‌کند

شب از شهاب چشم تو خط خورد، رو به صبح

خورشید پشت پلک خدا مکث می‌کند

کنج افق دلی به تمنای دیدنـت

مانده‌ست پشت سیم و صدا مکث می‌کند

چشمت تمام فاصله را جمع می‌کند

وقتی غزل به نام شما مکث می‌کند

حالا بخوان از آینه‌ی روبـرو «سحــــر»

دریـا، کویر، کوه، چـــــرا، مکث می‌کند

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 968 به تاریخ 910618, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه حسن عبدی شفیق
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱ساعت 2:56  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |