سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ علی اکبر عباسی (1346)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده بود و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. از این هفته نوبت رسیده است به شاعران همشهری که جوان‌تر هستند و ممکن است شرح حال برخی از آن‌ها تا به حال در هیچ تذکره‌ای نیامده باشد. سعی خواهم کرد از طریق این وبلاگ دوستان شاعر همشهری‌ام را معرفی کنم. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

علی اکبر عباسی متولد 15 آذرماه 1346 است و در روستای فهندر به دنیا آمده است. دوران کودکی را در دامن طبیعت زیبای روستا گذرانده است. تجربه و خاطره‌های کودکی عباسی از محیط روستا سبب شده است تا شعر محلی او سرشار از فضاها و واژگان خاص روستایی باشد و اصالت خود را بیشتر نشان بدهد. عباسی علاقه به شعر را از دوران کودکی با خرید کتاب‌های شاعران آغاز کرده است. او در نوجوانی سرودن شعر را تجربه کرده و اعتقاد دارد از سال 1370 با ورود به انجمن قطب و هم‌نفسی با شاعران این انجمن شعرش رشد چشم‌گیری داشته است. او در میان قالب‌های مختلف شعر فارسی غزل را بیش از هر قالب دیگری برای بیان احساسات خود به کار برده است. وی در سال 1380 مجموعه‌ای مشترک با نام فانوس خیال را با اسفندیار جهانشیری منتشر کرده است که در بر دارنده‌ی چهل و شش غزل نوکلاسیک و دو چهارپاره است.

عباسی اشعاری هم به گویش تربتی دارد که مهم‌ترین آنها مجموعه‌ی سمندرخان است. سمندرخان با صدای خود شاعر به صورت صوتی پخش شده است و به دلیل اصالت واژگانی و قرابتی که با اداب و رسوم روستایی داردآوازه‌ی شهرتش از مرزهای ایران هم گذشته است. سمندرخان سالار داستانی است که ریشه در واقعیت دارد به این معنی که شخصیتی به این نام در منطقه زندگی می‌کرده است. دیگر شخصیت‌های داستان هم کم و بیش در سال‌های نه چندان دور در تربت حیدریه زندگی می‌کرده‌اند. شاعر این منظومه سرودن داستان سمندرخان سالار را در دهه‌ی شصت آغاز کرده است که در ابتدا بیش از بیست، سی بیت نبوده است. این داستان در طول این سال‌ها در ذهن شاعر ساخته و پرداخته شده است و بیت به بیت به آن افزوده شده است تا الان که به حدود پانصد بیت رسیده است. (تا جایی ‌که من اطلاع دارم اکنون هم آقای عباسی مشغول ویرایش سمندرخان هستند و دائم بیت‌هایی به آن می‌افزایند و یا حذف می‌کنند و با توجه به بازخوردی که از مخاطبان و شنوندگان این داستان می‌گیرند بعضی قسمت‌ها را کم و زیاد می‌کنند) نکات بسیاری در این داستان به چشم می‌خورد از جمله استفاده‌ی گسترده از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات تربتی در دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود، پرداختن به آداب و رسوم مردم روستاهای تربت حیدریه در خلال داستان، شخصیت پردازی استادانه‌ی شخصیت‌ها مانند یک داستان نویس حرفه‌ای، طنز شیرینی که از ابتدا تا انتها در داستان جریان دارد و در بعضی از قسمت‌ها چنان اوج می‌گیرد که شنوندگان را از خنده‌ی زیاد به دل‌درد می‌اندازد، روند داستان که مانند یک فیلم‌نامه‌ی جذاب مخاطب را سرگرم می‌کند و او را مشتاق ادامه‌ی ماجرا نگه می‌دارد، و نکات دیگری که پرداختن به آن موجب اطاله‌ی کلام خواهد شد. این منظومه در سال 1385 به صورت صوتی درآمد و در 16 فایل صوتی به‌علاوه‌ی یک مقدمه‌ی صوتی منتشر شد. متن داستان و فایل‌های صوتی در آرشیو همین وبلاگ با برچسب سمندر‌خان سالار قابل دسترسی است.

ایشان در شعر طنز هم استعداد خوبی دارند و در شعرهای طنزشان معمولا سمندر یا سمندرخان تخلص می‌کنند. که نمونه‌هایی از اشعار طنز ایشان  را می‌توانید در قسمت نمونه‌ شعرهای ایشان ملاحضه کنید. از دیگر اشعار ایشان می‌شود به غزل‌های محلی و اشعار طنز محلی و غزل‌های اجتماعی ایشان اشاره کرد. آقای علی اکبر عباسی شعر را پناهگاهی برای اندوه‌هایش می‌داند و معتقد است شاعران نتوانسته‌اند مخاطب‌شناسی دقیقی داشته باشند. کثرت جشنواره‌های موضوعی را هم آسیبی برای شعر می‌داند.

نمونه‌هایی از اشعار او را در ذیل خواهید خواند:

 

... و مثل صاعقه

... و مثل صاعقه آمد فرود در آتش

دو بال خسته‌ی خود را گشود در آتش

گرفت لانه‌ی خود را میان آغوشش

و آخرین غزلش را سرود در آتش

که: ای تمامی عشق من، آشیانه‌ی من

پس از تو زندگیِ من چه سود، در آتش!

پرندگان غزل‌خوان به کوه پیوستند

کسی به فکر درختان نبود - در آتش -

پرنده مصرع پایان سوختن را گفت

و کرد رقص جنون - مثل دود - در آتش

گدازه‌های تنش عاشقانه شد تشییع

به روی شانه‌ی زخمی رود در آتش

شمیم خاطره‌اش در فضای شب پیچید

شبیه عطر دل‌انگیز عود در آتش

#

و یک کلاغ مسافر غروب می‌خندید

که: سوخت این همه جنگل چه زود در آتش

***

قبیله

مادر بیار کهنه نشان قبیله را

پیراهن سپید زنان قبیله را

مادر دلم گرفت؛ بگو با چراغ شوق

روشن کنند خیمه‌ی جان قبیله را

وسعت نداد هیچ کسی مرز عشق را

آرش! بیار تیر و کمان قبیله را

مادر بگو که برنو‌ی خشم پدر کجاست؟

گرگان بریده‌اند امان قبیله را

بعد از بهار ومرگ قناری، ورق زنید

تقویم چار فصل خزان قبیله را

گاهی اگر به خفّت یک تکّه نان خشک

پر می‌کنند چشم و دهان قبیله را

یا در کنار سفره‌ی خالی ما، اگر

شاعر ستود حضرت خان قبیله را

بر ما مگیر خُرده که در تنگنای نان

گاهی توان خرید زبان قبیله را

من دیده‌ام که شاعری از جنسِ زخمِ من

باور نداشت مرثیه خوان قبیله را

شعری برای دختر زیبا سرود تا

دلخوش کند به عشق، جوان قبیله را

من دیده‌ام ز نقشه ی پندار ایل من

خط می‌زنند نام و نشان قبیله را

با این همه، قبیله نفس می‌کشد هنوز

باید ستود تاب وتوان قبیله را

در تنگنای حادثه باید کشید وبرد

بردوش خسته بار گران قبیله  را

برخیز ای موذن خوش لهجه‌ی غرور

سر دِه ز بام صبح، اذان قبیله را

***

عاشقانه

تا به من از دریچه‌ی چشمت پرتوی آن نگاه می‌افتد

می‌شود مثل شعله‌ای کوچک که به انبار کاه می‌افتد

قدری آهسته‌تر برو، ای ماه! شب در آغوش چشم تو خواب است

می‌روی پا به پای چشمانت آسمان هم به راه می‌افتد

یک تبسم اگر زلیخا را شیوه‌ی دلبری بیاموزی

حتم دارم که یوسف معصوم هم به چاه گناه می‌افتد

وه چه سرهای سرسپرده به عشق داده طوفان عاشقی بر باد

ما در این مهلکه، در این غصه، کز سر ما کلاه می‌افتد

شاه دل را مطیع خود کرده عقل خودکامه‌ی مخالف عشق

غم مخور، این وزیر نالایق روزی از چشم شاه می‌افتد

هیچ‌کس لایق نگاه تو نیست، بین صدها هزار صخره و کوه

در دل آبگیر چشم پلنگ شب فقط عکس ماه می‌افتد

صخره صخره، قدم قدم، دارم به تو نزدیک می‌شوم ای ماه!

گرچه، آه ... این پلنگ مست امشب از لب پرتگاه ... می‌افتد

***

انقراض انسان

تمام بغض خودش را دلم به طوفان گفت

چنان که حضرتِ امّید با زمستان گفت

اگر چه یخ زده بود آسمانِ پروازش

پرنده با پر یخ‌بسته از بهاران گفت

گریست بر سر گلبوته‌های دشت عطش

حدیث تشنه‌لبان را به گوش باران گفت

چه برگ‌ها که در آغوش باد رقصیدند

چه شعرها که هنر در حکومت نان گفت

عصای معجزه در دست شعر ما پوسید

اگر چه قصه از اعجاز خود فراوان گفت

برای پرسش بی پاسخ دلم شمشیر -

زبان سرخ درآورد و از غم جان گفت

کسی سراغ مرا از خودم نمی‌گیرد

کسی - غروب - به من در شب خیابان گفت:

که شیخ گرد جهان گشت بی‌خبر از خود

به پای بوسی عشق آمد و پشیمان گفت:

هنوز نور خدا هست و عشق و ایمان هست

چگونه می‌شود از انقراض انسان گفت

***

شعر طنز 1

پسری را پدر نصیحت کرد

کای پسر! کار نوکری بد نیست

پاچه‌خواری اصول هر کار است

زین هنر سود اگر بری، بد نیست

من خودم اوستاد این فنّم

بر من ار نیک بنگری بد نیست

گر رئیس تو رشوه بستاند

پیش او کوری و کری بد نیست

بزنی پیش او اگر خود را

گه به نافهمی وخری بد نیست

شاعری کار مُفت و بیهوده است

شعرهای دری‌وَری بد نیست

شاعری، جشنواره‌ای خوب است

رتبه‌ای چون بیاوری بد نیست

گر نشد سکّه‌ای به چنگ آری -

پارچ و لیوان، سماوری، بد نیست

تا که خلق از خوشی سقط نشوند

کار مدّاح و منبری بد نیست

در تجارت زرنگ اگر باشی

شیوه و فّنّ بُزخَری بد نیست

تا ببندد فلنگ را مهمان

با زنت جنگ زرگری بد نیست

تا توانی به راه مذهب کوش

مذهب از هیچ منظری بد نیست

نان مردم اگر چه شد آجر

در عوض نان بربری بد نیست

ای پسر گر به فکر من باشی

یک زن خوب دیگری بد نیست

در نود سالگی پری‌رویی -

را بگیرم به همسری بد نیست

بین این دختران همسایه

زهره به چشمِ خواهری بد نیست

آن دو تا لاخ موی بیرونش

برود زیر روسری بد نیست

گر عیالات بنده بگذارند

شوخی و خنده با پری بد نیست

عاشقی مختص جوانان نیست

پیر را شوق دلبری بد نیست

آرزویی دگر ندارم من

گر ببوسم لب پری بد نیست!!!

***

شعر طنز 2

سفره پهن است بیایید شما هم بخورید

ما که خوردیم شما - ای رفقا - هم بخورید

سر این سفره بسی پُرسِ غذا هست هنوز

دو سه تایی ببرید و دو سه تا هم بخورید

نه فقط غصه و غم، حرص و فریب است خوراک

لقمه‌ای چند از این نوع غذا هم بخورید

تا کنون گر که به یاد خودتان می‌خوردید

لقمه‌ای چرب به یاد فقرا هم بخورید

همه چی مال خدا هست، چه عیبی دارد؟

بنشینید کمی مال خدا هم بخورید

مشکل شرعی اگر حل بشود، مشکل نیست

سودِ سرمایه حلال است، ربا هم بخورید

فصل خوردن که شده، حال که هر کی هر کی است

سفره و دیگچه و قابلمه را هم بخورید

و بخندید به ریشِ همه در آن‌ورِ مرز

تک‌خوری کرده به‌دور از شرکا هم بخورید.

گفت یکباره "سمندر" به وی ای حضرت خان

سیر اگر خوب نگشتید مرا هم بخورید

***

شعر طنز 3

آمد عزرائیل و گفتا: بنده مأمورم، ببخش

خواستم یک هفته مهلت، گفت: معذورم، ببخش

گفتمش: بنده رئیس بنِ رئیس بنِ رئیس، -

همچنین داماد آن مسئول مشهورم، ببخش

بنده در دَه تا وزارت‌خانه دارم پارتی

با نفوذ و صاحبِ جاه و زر و زورم، ببخش!

می‌رسد شیرینی سرکار، ما را بی‌خیال

هست این انعام و رشوه نیست منظورم، ببخش

می‌توانم از خدا گیرم برایت ارتقاء

با نماینده‌ی او در این جهان جورم، ببخش

باجناق بنده عمرش هست از من بیشتر

خلعتِ خود را به این فامیلِ مغرورم ببخش

گفت: فعلا این قبا زیبنده‌ی اندام توست

بنده در این انتخابِ خویش مجبورم، ببخش

گفتمش: حالا که ما می‌بری در آن جهان

یک دو هکتار از بهشت و چند تا حورم ببخش

گفت: این از اختیارات من ای بی‌چاره نیست

من برای بردن جان تو مأمورم، ببخش

***

شعر طنز 4

یک تراول شد بهای مرغ، الان، ای هوار

قیمت مرغ است گویا قیمت جان، ای هوار

نیست در جیب من اینک پول چار تا تخم‌مرغ

کرده فرزندم هوای مرغ بریان، ای هوار

پول همچون دُرّ ِنایاب است، چون گنج نهان

روز و شب من در پی ِاین گنج پنهان، ای هوار

پول ملی ارزشش از کشک اینک کمتر است

ارزش شلغم شده افزون‌تر از آن، ای هوار

گرچه بر انسان نکرده سجده در روز ازل

مرغ را سجده کند امروز شیطان، ای هوار

در صفوف مرغ ِارزان گشت دعوایی به پا

دنده‌ام شد خرد در کنج خیابان، ای هوار

بازگشتم سوی خانه، دست خالی، نیمه‌شب

با سر و صورت خونین، زار و نالان، ای هوار

توبه کردم بعد از این از مصرف ماهی و مرغ

هم شوم از میوه و سبزی گریزان، ای هوار

آب درمانی کنم زین پس که این آب حیات

هست در خانه‌ی ما فتّ و فراوان، ای هوار

حضرت محمود در سیما به آواز بلند

گفت موضوع گرانی هست چاخان، ای هوار

من که می‌گویم گرانی هست کلاً شایعه

شایعه‌ی عده‌ای موضوع نادان، ای هوار

کار، کار ِدشمنان ِماست، گرنه می‌شود

مرغ و ماهی و برنج و گوشت ارزان، ای هوار

گوشت را از سفره‌های خویش فعلا کم کنید

ما که آوردیم جایش نفت الان، ای هوار

من نخودم گوشت، یک سال است، باور می‌کنید

مرده‌ام من؟ نه نمردم من، به قرآن، ای هوار

شیخ ما بر روی منبر گفت زین پس جای مرغ

اشکنه مصرف کنید ای اهل ایمان، ای هوار

در عجب هستم که ایشان ساخته با اشکنه

هیکل ورزیده‌ای چون پور دستان، ای هوار

ناقلا مادرزن من چون شود مهمان ما

دو سه تا ران را کشد یک‌جا به دندان، ای هوار

اشتهای مرغ خوردن پیش از این گرچه نداشت

تازگی‌ها اشتهایش شد دوچندان، ای هوار

ریسمانی بسته دولت در کمر اقتصاد

شل‌تر است این ریسمان از بند تنبان، ای هوار

خشتکش هر روز پایین می‌رود این اقتصاد

می‌شود نادیده‌ها هر دم نمایان، ای هوار

***

شعر محلی 1

تيرِ نگاتِر چَرَه كُو، يَگ‌بَرِگي وِر دل بزن

مُو دل سِپَر كِرُدم بِرَت، بَشَه اَگِر قَبِل بزن

راضي اَگِر رَفتي كه هِچْ، مَيي خُنوك رَ خُب دِلِت

شِمشِرِتِر تِز كُ، بيا، از پوشت نَغَفِل بزن

رِشتِه‌يْ كِلَوِه‌يْ عمرِ مُو دِ دَستِ تو دِ پِچ و تُوْ

وا كُو گِرِهِر يا اَتَش وِر اِي كِلَوِه‌يْ قِل بزن

چِل تا كُلُخُم رِفتَه چِل، تا كِه به چَشمِ تو بِيَم

وَردار سنگِ عشقِتِر وِر اِي كُلوخِ چِل بزن

غِير از غم و غصَّه چيَه ميوِه‌ي درخت عمر مُو؟

وَردار تيشَه‌رْ باغِوو! وِر بِدِ بي‌حَصِل بزن

اي دل اَگِر ميلكِ تويَه، وَردار اور آباد كُو

يا مُهر باطل رِفتَنِر رويِ قِبَلِه‌يْ دل بزن

يا مُور خِجَلَت‌كوش كُ، يَعْنِه دِ پِشِ عَشِقات

هَمچي كه خُب دِق‌مرگ رَن، حرف از مُو نَغَفِل بزن

***

شعر محلی 2

ور سِرینِ هِچ اِشطُو مُورْ اسیرِ غم کِردی

مونِ بُرِّ دیوَنِه‌یْ رَفتی و اِلَم کِردی

تلخِ اُوِ مِهرِت بو اُورِزِ خِصیلِ مُو

از دِهَنِه‌یِ جِیْلو جویِتِر پِلَم کِردی

"تَه‌بِساطِ هر خِرمَن موشتِ کاه اَگِر هم داش"

حُکمِ دولَّخِ میزو تَه‌بساطِ جَم کِردی

دستِ تو دُرُست اُستا، خِشتْ خِشتِ مُور کَندی

هِی کُلُخ کُلُخ غصَّه چَل دِ رویِ هم کِردی

تا دِلِت خِدِیْ مُو بو، مُور اَزو وِراَوُردی

هم به مُو جِفا کِردی، هم وِر او ستم کِردی

مُو که غیرِ عشقِ تو دِ سرُم نِبو چیزِ

اِی خدا بِبِخشَه تُور، چو چِنی خِدَم کِردی؟

تا کِمونِ دستِت رَ بَلکِه تِرگَزِ جونُم

دِ تنورِ عشقت اور حُکم اَچَّه خَم کِردی

بَلِّ مُرغ سِرکِندَه دست و پا زیَم پیشِت

دستِمِر جِلینگ از بِخ، پایِمِر قِلَم کِردی

حُکمِ کُفتَرِ چَهی مُو دِ چاهِ غم مُندُم

تو نِمُندی و خودْتِر کُفتَرِ حرم کِردی

***

شعر محلی 3

خِدِی ای دل غَمِت تا لِپِّتو رَف

به گُلْموشتِش دِلُم غِژغَلِ خو رَف

پِلَوُند اور و دا کِنَّه‌خِچَری

که جِغِش از  زِمی تا آسِمو رَف

پَشُندُم وِر خُروجِ دل خَكيسْتَر

دوبَرَه واز اَتيشُم زِر و رو رَف

دلُم بو جِغْنِه‌يِ تِزْبالِ عِشقِت

شِطُو نَكارِ تيرِ نَگِمو رَف

به مُو صِقْدِه سِري يَگ لقمِه‌يِ غم

زِمَنَه هر چه دا، قَتِقِ جو رَف

شِطو باغِه نِشو دايي دلِ مُورْ

كه از پِشُم چِنو گوش وِر خُجو رَف

مُو دل دايُم كه بَشي آبِرويُم

چه فِيْدَه هم دل و هم آبِروم رَف

دلِ مُو صد كِرَت بَرغِرْ به اُو دا

اَزو وقتِه كه تو اُوِت دِ جو رَف

***

چند بیت از منظومه‌ی سمندرخان سالار

دِ سینَش غُصِّه‌ها بو اَز جِوَنی

دِلِش بو غِژْغَلِ خو اَز جِوَنی

هَمو وَقتِه که عَشِقْ وِر گُلُو رَف

خَطِرْخواهِ گُلُو دَم چِپّی اُو رَف

گُلُو کی بو؟ گُلُو بو نِمْزِيِ او

سِمِندَر کُشتِه مُردِيْ غِمزِيِ او

بَرِ رویِ گُلُو نارِ بِجِستو

دَِهَن شیری تَر اَز قَندِ فِرِیْمو

گُلُو که قُرصِ ماهِ آسِمو بو

گُلُو مثلِ گُُلُو خوش عَطرُ و بو بو

سِمِندَر آهُویِ دَشتِ گُلُو بو

سِمِندَر توشنَه ، او دِریایِ اُو بو

چی وَرگُم اَز گُلُو که مِهْرِوو بو

نِه یِکَّه مِهرِوو که خُوش زِبو بو

هَمو که دَم جِوَنی نَگِمو مُرد

شِطُو او وِر اِلَه زار و جِوو مُرد

نِکِردَه بو نُهالِ او هَنو بَرگ

که وِر بِهْنَه گُلُو شو رَف جُنُم‌ْمَرگ

از او وَختِه که از دُنیا گُلُو رَف

دگَه بَختِ سِمِندَر هَم دِ خُو رَف

هَنو یاِد گُلُو بو دَم سَرِ او

هَنو مَرگِش نِبو دَم بَوَرِ او

هَنوزُم بَعدِ مَرگِش هَر نِماشُم

به پوشتِ بُمبِ خَنِه‌يْ  نَنَه بِیْگُم

مِرَفت او دور اَز چَشمِ سِکینَه

که تا بَلکُم گُلُور اَز نُو بِبینَه

چه شُووایِ که او یِکَّه وُ تِنها

مِرَفت از خَنَه‌شا تا سَرِ خاکا

سَرِ خاکِ گُلُو مِنشَست هَر شُو

مِزَه اَز کُرقِ دِل یَگ‌بَندْ بَبُو

مُگُفت او بَم زِبونِ بی‌زِبَنی

وَخِز بَسَّه دِگَه نَه‌مِهرِبَنی

قِرارِ ما نِبو که بی‌وِفَیی

قِرارِ ما نِبو اِقذِر جِدَیی

وَخِز اِی ماه تا روتِر بِبینُم

صِفایِ چَشم و اَبروتِر بِبینُم

دِرِختا اَز شُکوفَه شِتَّه‌بَن رَف

تَهِ نوروزگاها شِستَه‌کَن رف

نُهالِ سِب که ما کیشْتِم خِدِیْ هَم

مَیَه میوَه بِتَه اِمسال کَم‌کَم

دِرَختِ سِب شُکوفَه وَقتِه دَرَه

تو رِ اِی گُل به یادِ مُو میَرَه

مُگُم وَرخِز نِگا کُ اِی سِمِندَر

گُلُو تورِ عَروسی کِردَه وِر سَر

وَخِز اَز جا که مِیْدونِر بِگِردِم

هَمِیْ کوه و بیَبونَر بِگِردِم

بِرِم جایِ خِدَت که غَم نِبَشَه

دِلِ پور غُصَّه وُ مَتَم نِبَشَه

وَخِز اِی ماهِ خُوش قَدّ وُ قِوَرَه

نَکُ اِقذِر دِگَه از مُو کِنَرَه

وَخِز اَز خُو، وَخِز چَشماتِ وا کُو

مُو رِ نامِدْ مَکُ اِمشُو دوبَرَه

بِرِ رویِت مِثالِ لَلَه قِرمِز

قَدِت رِ رِختَه اُستایِ شِکِرْرِز

سَرِ شُو تا سِحَر دُورِت مِگِردُم

گُلِ نازُم! به دِل اَز خُوت وَرخِز)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 966 به تاریخ 910604, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۱ساعت 18:39  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |