سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

4- گزیده‌ی شعر تربت؛ غزل؛ جادو، محمد جهانشیری

سال‌هاست در این وبلاگ به شعر تربت پرداخته شده است و شعرهایی که در جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها در جلسه خوانده می‌شود در گزارش هفتگی در وبلاگ می‌آید. کمی که از تاسیس وبلاگ گذشت به این نتیجه رسیدم که در انتهای بخش شعرخوانی یکی از غزل‌های خوب معاصر را بیاورم که در طول زمان به یکی از غزل‌های خوب شاعران تربتی تغییر کرد. با اضافه شدن این بخش که «گزیده‌ی شعر تربت» است این بخش مستقل از شعر تربت حیدریه شد و از این پس دامنه‌ی اشعار از غزل به تمامی قالب‌ها گسترش پیدا می‌کند اما دامنه‌ی جغرافیایی به خطه‌ی زاوه محدود خواند شد. زندگی‌نامه‌ی شاعران تربتی از جمله شاعر این شعر در آرشیو وبلاگ موجود است.

 

آن شب از شیشه‌ی چشمان تو جادو می‌ریخت

شرری بر تنم از وسوسه‌ی او می‌ریخت

آبی ِ چشم ِ تو رنگینه‌ای از دریا را

مثل ِ نقّاش به مژگانِ قلم‌مو می‌ریخت

دوری فاصله تا هُرم لبت کم می‌شد

از گل پیرهنت شرجیِ شب‌بو می‌ریخت

میوه‌ی باغ لبت قرمزِ شاتوتی بود

که به باغ تن من رنگْ ز هر سو می‌ریخت

حلقه در حلقه تمنای خیال‌انگیزی

از بهاران وجودت گل ِ لیمو می‌ریخت

پیچشِ نازک نیلوفری‌ات در دل ِ شب

در دل ِ آینه انگار هیاهو می‌ریخت

هوس از عطر نسیمی به نفس می‌افتاد

شب ز دستانِ شفق رنگ به گیسو می‌ریخت

موج ِ آرام ِ تنت خسته به ساحل می‌رفت

خواب بر بستر ِ من داشت پَر ِ قو می‌ریخت

 

محمد جهانشیری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1086 به تاریخ 931202, گزیده شعر تربت, ‌زندگی‌نامه محمد جهانشیری
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ساعت 0:23  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شاعر همشهری؛ محمد جهانشیری (1338)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 

آقای محمد جهانشیری در فروردین 1338 در روستای صفی‌آباد زاده پا به این دنیا گذاشت. خانواده‌ی جهانشیری از خانواده‌هایی است که به طور موروثی شعر می‌گویند و شاعران زیادی از این خانواده به دنیای شعر وارد شده‌اند. از این جمله می‌توان به برادر بزرگ ایشان آقای اسفندیار جهانشیری و همچنین به شاعر جوان همشهری کورش جهانشیری اشاره کرد.

محمد برای تحصیل به مشهد می‌رود و تا پایان دوره متوسطه در مشهد مشغول به تحصیل می‌شود و در سال 1359 موفق می‌شود در رشته‌ی مکانیک دیپلم خود را اخذ کند. پس از آن به عنوان هنرآموز (معلم فنی) به استخدام آموزش وپرورش درمی‌آید و در هنرستان طالقانی تربت حیدریه مشغول به خدمت می‌شود. او در سال 1365 جهت ادامه تحصیل در تهران مامور به خدمت می‌شود و پس از بازگشت از تهران در همان هنرستان (هنرستان طالقانی تربت حیدریه) به عنوان سرپرست بخش مکانیک خودرو به خدمت ادامه می‌دهد و در سال 1389 پس از سی سال آموزش فنی به هنرجویان رشته‌ی مکانیک در شهرستان تربت حیدریه از خدمت بازنشسته می‌شود.

علاقه‌ی شخصی و وجود قریحه‌ی شعری که به صورت ذاتی در خانواده جهانشیری وجود دارد و راهنمایی‌های معلم فرهیخته‌ای همانند استاد تولائی که در دوره‌ی دبیرستان در مشهد دبیر ادبیات ایشان بوده و نیز تشویق دوستان و هم‌سالان در ابتدای کار باعث می‌شود تا محمد جهانشیری به شعر رو بیاورد. مهندس محمد جهانشیری شعر را از سال 1359 شروع کرده است. او در شعر تخلص خاصی ندارد اما گاه در مواقع لزوم از "محمد" استفاده کرده‌اند و به‌تازگی هم در برخی اشعارشان واژه‌ی "آوا" برگزیده‌اند. ایشان فرمودند که در آغاز راه به این نحو بوده است که گاهی در جمع دوستان سروده‌هائی را می‌خوانده‌اند که مورد توجه قرار می‌گرفته از سال 1364 به دلایل شخصی سرودن را عمدا کنار گذاشته‌اند و دوباره از سال 83 مجددا تصمیم به سرودن گرفته‌اند.

آقای محمد جهانشیری با ورود به انجمن شعر قطب تربت حیدریه در کنار دیگر اعضا و استفاده از رهنمودهای استاد نجف زاده که تشکر از ایشان را واجب می‌داند تا کنون به سرودن شعر ادامه داده ‌است. همچنین در محفل دوستانه‌ای که پیشکسوتان ادبیات تربت حیدریه از جمله استاد رشید در آن حضور دارند شرکت می‌کند و از وجود اساتید ادبیات بهره‌مند می‌شود .

او از شاعران متقدم، حافظ، سعدی و مولوی را بیشتر مطالعه می‌کند و از  شعرهای نیمایی نیز لذت می‌برد. از شعرای معاصر که افتخار آشنایی با آنها را در جلسات شعر داشته است، شعر آقای صفادل نیشابوری را به دلیل استفاده از زبان روزمره و سادگی بیان بسیار می‌پسندد. اما به طور کلی معتقد است بیشتر از خواجه‌ی شیراز تاثیر پذیرفته است.

آقای محمد جهانشیری از بین قالب‌های مختلف شعری  بیشتر به غزل و مثنوی و رباعی علاقه‌مند است و گاهی شعر نیمایی نیز می‌سراید. در ضمن در سرودن شعر گویشی به لهجه‌ی محلی زاوه نیز تبحر خاصی دارند که اشعار محلی ایشان لطافت خاصی دارد که در نمونه‌های شعر ایشان خواهید خواند و یقینا لذت خواهید برد.

جهانشیری در مورد شعر به طور کلی و شعر امروز می‌گوید: "شعر، دل‌گفته‌های شاعر است که متاثر از فضای روحی، علاقه‌های فردی، عشق‌ها، دردها، دغدغه‌ها، فضای فرهنگی، رویدادهای اجتماعی و مسئولیت‌های وی بر زبان شاعر جاری می‌شود و او سعی می‌کند با زبان خاص خودش و به گونه‌ای که متمایز از زبان متعارف باشد آن را به دیگران منتقل نماید تا با تاثیر بیشتر ماندگارتر شود. شعر امروز همانند همه‌ی زمان‌ها از مخاطبین متفاوتی برخوردار می‌باشد؛ اما آنچه امروز بیشتر مورد اقبال واقع می‌شود شعری است که با زبان روزمره سروده شده باشد و دارای محتوای عمیق و به لحاظ استحکام شعری نیز قوی و مورد قبول باشد. شعر امروز را از دو منظر می‌توان مورد بررسی قرار داد:

الف- شعری که مورد توجه آن دسته از مخاطبینی است که با مطالعه‌ی آن می‌خواهند لحظه‌ای ازدغدغه‌های زندگی مدرن به‌دور باشند و به آرامشی هر چند کوتاه دست یابند.

ب- شعری که پویاست وهدف آن بیان دغدغه‌ها و کاستی‌های اجتماعی و فرهنگی است و گاهی در آن شاید به عمد هنجارشکنی نیز وجود دارد. شاید به دلیل اینکه هنجارهای مطرح شده و عمل نشده در اجتماع امروز ما فراوان وجود دارند. مخصوصا جوانترها به این‌گونه شعرها علاقه‌مندترند. گاهی این هنجارشکنی‌ها مورد اقبال بعضی از مسن‌ترها واقع نمی‌شود و آن‌ها هنوز همان شعر کلاسیک را با قواعد خاص خود می‌پسندند. ولی گاهی در شعرهای آزاد نمی‌توان هیچ رد پائی از توازن پیدا کرد که گاه اطلاق شعر به آن‌ها با توجه به تعاریفی که از شعر داریم دشوار است."

آقای محمد جهانشیری در جشنواره‌های مختلفی در سطح شهرستان و استان شرکت نموده‌اند و حائز رتبه‌های بسیاری هم شده‌اند، مِن جمله در سال 1390 در جشنواره‌ی شعر رضوی به عنوان شاعر برگزیده در مرحله‌ی استانی انتخاب شده‌اند. ایشان تا کنون کتابی چاپ نکرده‌اند اما شعرهای ایشان به حدی هست که به راحتی بتوانند چند کتاب شعر را به بازار نشر عرضه کنند.

آقای مهندس محمد جهانشیری را باید جزو شاعران خوب، خردمند، آرام، صبور و موقر شهرستان تربت حیدریه دانست که همیشه در فعالیت‌های گروهی شاعران شرکت می‌کند و با قلب مهربان و چهره‌ی گشاده‌اش همیشه باعث دل‌گرمی اعضای انجمن است. برای این شاعر خوب همشهری سلامتی و زندگی شاد آرزو می‌کنم.

نمونه‌هایی از اشعار محمد جهانشیری را با هم مرور می‌کنیم:

 

غزل "جادو"

آن شب از شیشه‌ی چشمان تو جادو می‌ریخت

شرری بر تنم از وسوسه‌ی او می‌ریخت

آبی ِچشم ِتو رنگینه‌ای از دریا را

مثل ِنقاش به مژگان قلم‌مو می‌ریخت

دوری فاصله تا هُرم لبت کم می‌شد

ازگل پیرهنت شرجی شب‌بو می‌ریخت

میوه‌ی باغ لبت قرمز شاتوتی بود

که به باغ تن من رنگْ ز هر سو می‌ریخت

حلقه در حلقه تمنای خیال‌انگیزی

از بهاران وجودت گل ِلیمو می‌ریخت

پیچش نازک نیلوفری‌ات در دل ِشب

در دل ِآینه انگار هیاهو می‌ریخت

هوس از عطر نسیمی به نفس می‌افتاد

شب ز دستان شفق رنگ به گیسو می‌ریخت

موج ِآرام ِتنت خسته به ساحل می‌رفت

خواب بر بستر ِمن داشت پَر ِقو می‌ریخت

***

غزل "مادر"

گر چه دمی بدون رخت سر نمی‌شود

ماندن همیشه با تو میسر نمی‌شود

کابوس‌های تلخ حدیث نبودنت

جز از زبان واقعه باور نمی‌شود

یکتاترین شراره‌ی عشقی که مهر ِتو

بهر کسی دوباره مقدّر نمی‌شود

جز با مرام چشم تو و دست پُر دعا

چادر نماز گل‌گلی‌ات تر نمی‌شود

لالائی‌ات کجاوه‌ی چشمان خسته‌ام

وقتی که خواب همدم بستر نمی‌شود

بی‌مهری‌ام به مهر تو کم‌رنگ می‌شود

دریا ولی ز قطره مکدّر نمی‌شود

جانم به‌جز ز بوسه‌ی دستان پُر گلت

از عطر باغ یاس معطر نمی‌شود

جز با سپاس قدر تو این زورق امید

چون قو در آب ِمهر شناور نمی‌شود

حتی زلال آینه در پاکی و صفا

بهر ِقیاس با تو برابر نمی‌شود

هرگز گلی شبیه تو در پای زندگی

از اضطراب و دغدغه پَرپَر نمی‌شود

می ترسم از دمی که بگویم چو شهریار:

«این حرف‌ها برای تو مادر نمی‌شود»

***

مثنوی‌ای که برای زادگاه‌شان سروده‌اند: "زاوه"

زاوه یعنی آب، یعنی چشمه‌سار

بوی گندم، بوی نان، عطر بهار

سرزمین دشت‌های ارغوان

طلعت خورشید، نقش آسمان

شهر ویران گشته‌ی اعصار دور

اینک آباد است و سرمست غرور

برج و باروها و اُفت و خیزها

قصه‌گوی یورش ِچنگیزها

نقش‌های مانده بر دیوارها

یادگار ِتُرک‌ها، تاتارها

فرّ ِآزادی و ایمان و شرف

تا شهادت مانده در راه ِهدف

خطه‌ی فرهنگ و آداب کهن

واژه‌های تُرد در حرف و سخن

مهد ِراشد، شهر ِصاحبکارها

برزبان شاعران، اشعارها

کوه‌هایی در شمال و در جنوب

دشت روشن از سپیده تا غروب

کوه ِ"بزمای" است با صد جنب و جوش

زیست‌گاه گونه‌هایی از وحوش

زاوه یعنی جلگه، یعنی کشتزار

"کوهْ سرخ" و "چشمه پاک" و "مَرغزار"

زینت ِدشت است خرمن‌های جُو

پیش‌تر از موسم ِگندم‌ْدرو

رفته زین‌جا تا فراسوی جهان

شهرت پوشال‌های زعفران

شهد ِشیرین ِچغندرهای ِقند

می‌زند بر نِی‌شکرها نیش‌ْخند

دار ِقالی و فَرَت‌های بلند

صد هنر؛ تا کس نگردد مستمند

معدن ِسیمان و مرمر، همجوار

می‌زند نقشی به هر جا یادگار

مردمانی سخت‌کوش و پُرتوان

ساده و مهمان‌نواز و مهربان

دامداری سنّت ِاجدادشان

می‌فزاید هر که بر تعدادشان

در تفرج، بند و بیشه بیشتر

مانده در اذهان ِخوش‌اندیش‌تر

بقعه‌ی "سلطان سلیمان" سال‌ها

قبله‌گاه ِعرضه‌ی ِآمال‌ها

در مزار و مرقد "سلطان حسین"

اهل دل در اعتکاف و شور و شِین

دشتی از مُلک ِخراسان ِرضا

گوشه‌ای از نقشه‌ی ایران ما

***

غزلی تقدیم به همکاران گرامی به مناسبت روز گرامی‌داشت مهندسین

در "ن و وَالْقلم" سخن از ماجرای توست

سوگند آن خط است که دیر آشنای توست

هر سازه‌ای که روی زمین جلوه می‌کند

ترسیم نقشی از  لبه‌ی گونیای توست

از هدیه‌های خوب ِخدا پرده می‌درد

هر کشف تازه‌ای که بر آن ردّ ِپای توست

دانسته‌های علم ریاضی، هنوز هم

مبهوت ضلع و زاویه و انحنای توست

فیزیک را به بند ِمکانیک می‌کشی

در برق و باد، شمه‌ای از مُدّعای توست

برجی که سر کشیده بر افلاک ِآسمان

گردیده سرفراز که زیر ِلوای ِتوست

گر ذره‌ها به‌دست ِتو خورشید می‌شوند

بالنده از انرژی ِبی‌انتهای توست

وُسع ِزمین برای تو تنگ است بی‌گمان

هفت‌ْآسمان چو وسعت ِعلم ِفضای ِتوست

میلاد ِصبح ِروشن ِ"خواجه نصیر" هم

فرخنده از صلابت و از اعتلای توست

در اوج ِفخر زمزمه با خویش می‌کنی

والاترین مهندس ِهستی خدای توست

***

غزلی درسوگ مرحوم استاد سید علی‌اکبر بهشتی شاعر غزل‌سرای شهرمان تربت حيدريه: "سالارغزل" و یک رباعی در همین مربوط

می‌گذارد بر زمينْ بار غزل

كاروان‌سالار ِسالار ِغزل

كِلک می‌افتد ز انگشت خيال

باز از بخت نگون‌سار غزل

از زلال چشمه‌ی احساس او

مانده تصويری به ديوار غزل

همچو حلاج و انالحق بر زبان

زندگی می‌جُست بر دار غزل

دفترش را گر كه بگشايی ز مِهر

شاهكاری كرده در كار غزل

با بهشتی‌ها بهشتی شد قرين

دست ِگلچين كرد تكرار غزل

شعر من همچون بنايی ناتمام

مانده در فقدان ِمعمار غزل

***

وقتی كه به اشک ديده را دريا كرد

در جام غزل نگار را پيدا كرد

در قيمت عشق نقد جان پيش آورد

تا او سند وصال را امضا كرد

***

مثنوی‌ عاشورایی با نام "کعبه‌ای دیگر"

کاروان‌سالار چون آواز کرد

کاروان عشق ره آغاز کرد

تا نوا برخاست از جان جرس

عاشقان گشتند با او هم‌نفس

موسم حج است و هنگام طواف

همرهانش سربه‌داران ِعفاف

محرمان را فصل میعادی ز عشق

قصد احرامی و میقاتی ز عشق

تشنه‌ی یک جرعه از مینای دوست

کعبه همچون طور در سینای اوست

می رود تا یار را پیدا کند

در دیار قُرب ِاو ماوا کند

می‌رود آنجا که جوید وصل یار

مرهم اندازد به زخم بیقرار

می‌رود تا کوه رحمت با شتاب

تا کند بر یار از آنجا خطاب

تا که اندر آن جبل ماوا گرفت

گفتگویش با خدا بالا گرفت

در دعایش گفت با ربّ ِکریم

که ای خدای ِصاحب ِعرش ِعظیم

من حسینم، زینت دوش نبی

زاده‌ی زهرا و فرزند علی

خوانده در گوشم نبی آواز عشق

از علی آموختم پرواز عشق

شیرخوار فاطمه اُمّ ِالابا

بغض ِسنگین ِسکوت ِمجتبیٰ

همره من شیرزن‌های زمین

در رکابم زاده‌ی ام البنین

قاسم و عون و علی ِاکبرم

آخرین سرباز تو، این اصغرم

دادی از بهر وصالت آن پیام

دعوتم کردی به لبیک و قیام

اینک اینجا در حریمت حاضرم

لیک از دیدار رویت قاصرم

جرعه‌ای از شرب وصلت ساز کن

ساز دل با خویش هم‌آواز کن

جز رضایت نیست در جان و تنم

گر تو خواهی قید خود از جان زنم

حاضرم در بندْ زندانی شوم

یا چو اسماعیل قربانی شوم

یا چو ابراهیم سازم خانه‌ات

آورم مخلوق در کاشانه‌ات

بهر ِوصلت هر چه گویی، آن کنم

هستی‌ام را هدیه‌ی جانان کنم

گفت معشوق از ورای عرض خاک

با چنین عاشق که بودش سینه چاک

عاشقی را رسم و راهی دیگر است

ره چو بینی باز چاهی دیگر است

عشق را راهی و آیينی بود

يار را مَهری و كابينی بود

کعبه را طاقت بر این تدبیر نیست

سرزمینش جای این تقدیر نیست

وعده‌گاهم سرزمینی دیگراست

صید عاشق را کمینی دیگر است

گویمت تا ترک این معبد کنی

خانه‌ی امن مرا خلوت كنی

خود تو ابراهیمی اندر سوز و ساز

رو برایم کعبه‌ای دیگر بساز

کعبه‌ی او جای طوف است و نماز

کعبه‌ی تو جای عشق است و نیاز

او اگر سنگی بر این معبد نهاد

از تو می‌خواهم تقلای ِجهاد

مروه گر شد سعی ِهاجر تا صفا

سعی زینب قتلگاهی پُر جفا

گر که هاجر تشنه یک فرزند داشت

بهر زینب تشنه‌ها خواهم نگاشت

گر ز ابراهیم یک خون خواستیم

از تو جمعی جسم ِگلگون خواستیم

ذبح اسماعیل اگر بخشیده‌ایم

اکبرت را کشته اندیشیده‌ایم

تشنه‌ی خون گر عدوی اکبر است

زمزمش زیر گلوی اصغر است

گر خلیل‌ُالّه ورا نامیده‌ایم

بر تو ثارالله را بگزیده‌ایم

گر چه شمشیری در این ماه حرام

نیست جایش جز به اعماق نیام

از تو خون خواهیم بر شمشیرها

نیزه‌ها و زخم‌ها و تیرها

بهر ابراهیم هر مهر و وفا

بهر تو از دشمنان جور و جفا

بهر او زمزمْ گوارای حیات

بهر تو هُرم و عطش نزد فرات

بهر تو تن‌های خونین روی ِخاک

جسم‌ها از زخم ِدشمن چاک چاک

جسم سقَایت کنار ِنهر ِآب

دست‌ها افتاده و در خون خضاب

اکبرت را پیش چشمت خون‌فشان

اصغرت قربانی تیر و کمان

جمله یارانت به‌خون غلطان و مست

سرخوش و دیوانه از جام الست

در میان ِخون، نماز ِعشق ِیار

درهیاهو دشمنانت بی‌قرار

جمله‌ی یاران به میدان غرق خون

می‌شوند از اسبهاشان سرنگون

تا به میدان یکّه مانی و غریب

درهجوم دشمنان پُر فریب

بانگ هل من ناصر از ژرفای جان

برکشی تا ماورای آسمان

شمر از رویت به خجلت از خفا

می‌کشد شمشیر از روی جفا

زینبت آسيمه‌سر از خيمه‌ها

می‌کشد فریاد سرخ ِیا اخیٰ

همرهانت تشنه و عطشان ِآب

خیمه‌ها در آتش و گریانْ رباب

آل طاها را حقارت می‌رسد

جمله را رنج ِاسارت می‌رسد

می‌رود بر نیزه‌ها سرهای مست

می‌چشد تن‌ها مکافات شکست

دشمنان مستند از شادی و شور

اسب می‌تازند بر تن‌های عور

آن زمان خورشید را آید شکست

زان‌که خورشیدت به نی خواهد نشست

خیزران چون بر لبت گیرد یزید

می‌تراود از لبْ آیات ِمجید

کربلا چون کعبه‌ی جان‌ها شود

شور و شیدایی در آن پیدا شود

اینک اینجا محفل امن من است

مانده اینجا از بلاها ایمَن است

حاجیان اندر طواف خانه‌اند

عاشقان باغیر ِمن بیگانه‌اند

گر که می‌خواهی شوی حاجی، بمان

در حریم من بمانی در امان

وصل می جویی، بلا باید کشی

رنج دشت کربلا باید کشی

گر که در سر شور عشق است و بلا

این تو و این سرزمین کربلا

عاشقان را نیست تردید وصال

نی درنگی هست، نی وهم و خیال

تا شنيد اين مژده و راز نهان

دست‌ها را بُرد سوی آسمان

مرغ دل را از قفس پرواز داد

کاروان عشق را آواز داد

همرهان را گفت تا راهی شوند

فارغ از ماندن در آن وادی شوند

کعبه ماند و خجلت شب‌های او

زمزم اندر حسرت لب‌های او

مشعر اندر حیرت آمد از شعور

عشق می‌نازد به‌خود از این غرور

امنیت ارزانی ِدشت ِمنیٰ

وعده‌گاه عاشقان شد کربلا

پرتویی دیدند از حُسن و کمال

حج رها کردند از بهر وصال

***

غزلی به گویش تربتی تقدیم به استاد محمد قهرمان

جانا بیا و خِیمِه‌یِ شُووِرْ اَلُو بزن

سردَه دِلای کُهنَه، بیا گَپِّ نُو بزن

دوشنَه خِبَر رِسی که تو اِمشُو دِ اینْجِیی

وِر بِرخَمَک مَرُو، دِ سَرِ کوچَه تُو بزن

کورَه اَتیشِ مونِ دِلُم بَلِّ کاه‌ْدود

وِر ای اَتیشِ مُردَه دو سِه بُتَّه سُو بزن

تارِ دِلُم دِ حَسرَتِ گوشمَلیِ تو مُند

اُستاحُسین تا مِیَه، اُشتُرخُجُو بزن

شعرِ تو گُندُمَه وُ کِلامِ مُو جُوسیاه

مِنگالِتِر عَلَم کُو و پِیْ‌رَندِ جُو بزن

وِر شَه‌نِفِستَک اُفْتیَه اِمشُو غِزَل، بیا

وِر شِتِّه‌کُو قِدَم کُو وُ از ما جُلُو بزن

اِمشُو پیَلَه دستِ تویَه قهرِمانِ شعر

از خُمبِ عِشقْ جا کُو وُ هِی لُودِلُو بزن

تُربَت کِه اِیْنِه‌دارِ تویَه مِنَّتِش گُذار

پَس کُو غبارِ غربَت وُ اِیْنَه‌رْ دُ اُو بزن

اِمشُو خِدِی خُدایِ خُودِت واز یِکَّه باش

گاهِ دِلِت به گِریَه وُ گاهِ  بَبُو بزن

***

غزل محلی به گویش تربت به نام "عشقِ تو"

لاي چَرخُم چُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

عَشِقيرْ صد دُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

مويِ تُورْ هِي پَس مِنَه از روت و چَشمِ مُورْ مِگي

وِر دَمِ مَهتُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

اُوچَكِ چَشمُمْ نِمِستَه بَلِّ بُومْبِ خَنِه‌چَه

بُومْبِشِرْ اَندُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

سازِ دِل كَرَّه مِثِ تارِ كه بِددِستي مِنَه

گوشِمِر هِي تُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

تا به يَك حَلقِه‌يْ بِبِندَه مُورْ از او مويِ سياه

زُلفِتِرْ هِي خُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

چَشمِ تُور از اشك پور كِردَه به اي حرفا و مُور

وَعدِه‌يِ غِرقُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

قُرمُه‌تُوَه دِل، هَنو خومَه وُ سَردَه دِگْ‌رِگي

وِر عَبَث شُوشُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

پايِ لَنگِ مُورْ دِ نيصْفِيْ كورِه راهِ عَشِقي

عاقِبَت پِرتُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

وَقتِ که از پوشتِ بُومبِ خَنِه‌گُو مُور جِغ مِنی

بویِ تِپّی‌گُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 982 به تاریخ 911009, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه محمد جهانشیری
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۱ساعت 12:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |