سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ کورش جهانشیری (1357)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

کورش جهانشیری متولد سال 1357 در شهر تربت حیدریه است. در بدو تولد به همراه خانواده به تهران نقل مکان کرده و تا 20 سالگی در تهران سکونت داشته است. تحصیلاتش را تا پایان دبیرستان در تهران به پایان برده است و از سال 1377 دوباره به زادگاهش بازگشته است.

او سخت دل‌باخته‌ی صائب تبریزی و بیدل دهلوی است. از اینروست که می‌توان تاثیر این دو شاعر و بیشتر صائب را در شعر او به وضوح دید. او شرکت در جلسات شعر انجمن جوان و قطب تربت حیدریه و بهره‌مندی از محضر اساتید نجف‌زاده و رشید را در شکوفایی طبعش موثر می‌داند. کورش جهانشیری از جوانان شاعری‌ست که بسیار کوشا و جدی است. او چند سال است که مسئول انجمن شعر جوان تربت حیدریه است. جهانشیری تا کنون مجموعه‌ای از آثار خود منتشر نکرده است.

 

به شور آورده‌ای ارواح گیج نیروانا را

همان‌طوری که شیرین باربَد را و نکیسا را

و بی‌شک از خودت سرشار می‌کردی اگر بودی

تمام یشت،‌ حتی گات‌هایی از اوستا را

مسجّل کن لبت تردست‌تر از دست داوینچی‌ست

عوض کن طرح ابروی "عبوساً قمطریرا" را

برقص و زنده کن با گیس ِمصری ِخودت یادِ

هرازگاهی هلن را، ویس را، تائیس و لیلا را

بیا سرمست شو تا وا کنی مانند برصیصا

کمی هم مشت‌های زاهدان گبر و ترسا را

مکرر معبد آتَرنشین ِگرم ِآغوش ِ

تو را می‌خواهم آن‌طوری که موسیٰ طور سینا را

***

 

غروبی گرگ و میشی می کشی شلاق مو ها را

به دامت می کشانی نیمه شب درّنده خو ها را

خودت انگار می دانی که پیران می کُنند آخر –

دخیل تار مویی از تو شاید آرزو ها را

و شاید محتسب هم با قلندر توی میخانه –

به نامت باز بر هم می زنند امشب سبو ها را

دم صبخ از خیال شیخ و زاهد رد شو خاتون و –

بگیر از قونیه تا بلخ باطل کن وضو ها را

تمام ترس شهر از من گرفته تا خدا این هست –

که مشتت وا شود آخر بریزی آبرو ها را

***

 

هر بار که در مصر به راه افتاده

هر چشمِ به یوسف به گناه افتاده

اشکی که بلد نبوده راهش را باز

از چاله در آمده به چاه افتاده

هر پیر به دنبال عصا می گشته

هر کوه به فکرِ تکیه گاه افتاده

قسمت شده در چاله بیافتد یوسف

در قرعه شبی چاه به ماه افتاده

از کار خدا گندم کنعان دستِ –

این مردمِ آب زیر کاه افتاده

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 978 به تاریخ 910911, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه کورش جهانشیری
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱ساعت 12:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |