سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۲ پیام ولایت که در ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ منتشر شده در این شماره با زندگی و شعر میرزا محمدحسن سهیلی شاعر و فعال سیاسی آزادی‌خواه دوره‌ی مشروطه آشنا خواهید شد.

میرزا محمد حسن سهیلی

میرزا محمدحسن سهیلی شاعر و فعال سیاسی دوره‌ی مشروطه به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

محمد حسن سهیلی در سال ۱۲۵۵ هجری خورشیدی برابر با ۱۲۹۳ هجری قمری در تربت حیدریه به دنیا آمد. نام پدرش غلامحسین بود و خود تربیتش را مدیون حجت الاسلام شیخ یوسفعلی تربتی می‌دانست که از مجتهدان بزرگ تربت حیدریه در عهد قاجاریه بود.

در دوران کودکی پدرش او را به مکتب‌خانه فرستاد. در مدت دو سال سواد کامل فارسی و مقداری از صرف و نحو را آموخت. دو سال دیگر به تحصیل عربی همت گماشت و بعد ترک تحصیل کرد و زیر نظر پدر به عطاری و سقط‌فروشی مشغول شد. بعد از مدتی در همان دکان عطاری تحصیل را از سر گرفت و خلاصه الکتاب شیخ بهایی و هیئت بطلمیوسی را فراگرفت. مدتی هم در مکاتبات و مراسلات و قباله‌جات و اسناد و ... تفحص کرد و در شهر تربت به نویسندگی شهره شد.

دوره‌ی حکومت ناصرالدین شاه قاجار بود که محمدحسن سهیلی در سال‌های نوجوانی محفل انسی داشت و با دوستان اهل ادب و فرهنگ اوقات را به خواندن متون نظم و نثر می‌گذراندند. شبی به این بیت سعدی در کتاب شریف گلستان برخورد که «غرض نقشی‌ست کز ما باز ماند/ که هستی را نمی‌بینم بقایی» در فکر فرورفت که از من چه نقشی خواهد ماند و به این نتیجه رسید که شعر سرودن و تالیف کتاب می‌تواند همان نقشی باشد که از آدم باز می‌ماند چنان‌که گلستان سعدی خود شاهد همین معنی بود. همان موقع دست به قلم شد و غزلی سرود که دو بیتش این است: پروانه‌وار از غمِ عشقِ تو سوختم/ از شمعِ روی تو نبُدی قسمتم جز این/ زاهد برو فسانه ‌مخوان و فسون مَدَم/ کز ره نمی‌توان بَرَد ابلیس، مخلصین» همین دو بیت به عنوان اولین اشعار از طبع سرشار و احاطه‌ی او به ادبیات و علوم قرآنی در نوجوانی نشان می‌دهد.

هنوز دوران نوجوانی را طی نکرده بود که به امر پدر تاهل اختیار کرد. به کاسبی مشغول بود و به خاطر مهارتی که در نوشتن داشت محل رجوع همشهریان بود و بین اهل ادب و فرهنگ تربت حیدریه شناخته شده بود.

با طلوع خورشید مشروطه در سال ۱۲۸۵ در حالی که سی ساله بود به انقلاب مشروطه گرایش پیدا کرد. در تربت حیدریه انجمنی ولایتی تشکیل شد و منورالفکرهای شهر او را به عنوان منشی انجمن انتخاب کردند. این انتخاب باعث شد که محمدحسن سهیلی در ابتدای جوانی از کار و کاسبی بیفتد و همان مختصر رونقی که در کارش ایجاد کرده بود از بین برود. همین‌طور فعالیت‌های سیاسی مانع سرودن شعر شده بود.

در جوانی شروع به سرودن یک مثنوی عشقی به سبک خسرو و شیرین نظامی کرد که نام آن «بهرام و گل‌اندام» بود. در حدود هزار بیت سروده بود که انقلاب مشروطه و درگیر شدن او با مسایل سیاسی باعث شد مثنوی فوق‌الذکر ناتمام بماند. یکی از زیبایی‌های این مثنوی بلند این بوده که در جایی که شخصیت‌های داستان سخن عاشقانه به هم می‌گفتند قافیه‌ها به صورت غزل چیده می‌شده که شیوه‌ی جالبی است. قدیمی‌ترین مثنوی‌ای که به این صورت دیده‌ام مثنوی «ورقه و گلشاه» صلاح‌الدین عیوقی است. باری، چند بیت از مثنوی بهرام و گل‌اندام نقل می‌شود:
شبی، از هم شکنج زلف وا کن
تماشایِ دلِ صد مبتلا کن
برافکن از دلِ عشاق پرده
بین آن ناوک مژگان چه کرده
حریف عشق دوشین زد صلایی
که بازا گر خریدار بلایی
پریشان‌تر ز زلفت جمعی ای جان
به چین در بند، بی‌جُرم و خطایی
مزن زین بیش ناوک در دلِ ریش
شکسته تار را نبْود صدایی
صبا برگو طبیبِ عاشقان را
مریضِ عشق را بخشد صفایی
طبیبِ عشق اگر چه نیک داند
که درد عشق را نبود بلایی
سال‌ها بعد شادروان علی اکبر گلشن آزادی شاعر نام‌آشنای تربتی که افتخار شاگردی میرزای سهیلی را داشته با خواندن مثنوی ناتمام از استاد خواهش می‌کند که آن را تمام کند و سهیلی هم مقداری دیگر از مثنوی بهرام و گل‌اندام را ادامه می‌دهد، اما باز هم پس از مدتی سرودن را متوقف می‌کند و این مثنوی هرگز تمام نمی‌شود. محمدحسن سهیلی در این مورد گفته است: «در جوانی می‌دیدم شعر ساختن کاری ندارد و چون همیشه شعر ساختن و زود ساختن در اختیار است، حاجت به جمع‌آوری ندارد. بعدها هم که قریحه از فعالیت افتاد و وسواس پیری و مشکلات زندگی مانع شد، آدم می‌بیند شاعری سهل نیست.»

میرزا محمدحسن سهیلی شاعر و فعال سیاسی دوره‌ی مشروطه به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

سهیلی پس از انقلاب مشروطیت در تربت حیدریه تشکیل حزب داد. ذوق شعر و قدرت بیان او باعث شده بود تا در کار حزب موفق باشد. آزادی‌خواهی از او مردی ساخته بود که از ضعفا در مقابل زورگویان حمایت می‌کرد. او تا آخر عمر در تربت حیدریه زندگی کرد و به فرهنگ این شهر خدمت شایانی کرد.

میرزای سهیلی در اواخر عمر از کلیه‌ی امور سیاسی و اجتماعی دست شست و عزلت اختیار کرد. بیماری آب مروارید باعث کم نور شدن چشم او شده بود و در سالهای آخر عمر شریفش به کلی نور چشمش را از دست داده بود. به نقل از گلشن آزادی، سهیلی در سنین کهولت هم بدون اندک تامل و تساهلی اشعار را از حفظ با صدای بلند می‌خوانده است. بالاخره استاد محمد حسن سهیلی در ۲۰ آذر ۱۳۴۱ خورشیدی برابر با ۱۴ رجب ۱۳۸۲ هجری قمری درگذشت. او از شخصیت‌های شناخته‌شده‌ی شعر خراسان در روزگار خود بود و شاعران خراسان در آن روزگار از جمله عماد خراسانی، دکتر قاسم رسا (ملک‌اشعرای آستان قدس)، سرگرد نگارنده، نعمت میرزازاده (م. آزرم)، مرحوم غلامرضا قدسی، مرحوم حسین امینی و ... شعرهایی رثای او سرودند.

در سال ۱۳۴۲ هم‌زمان با سالگرد درگذشت او، فرزندش محمداسماعیل سهیلی مدیر روزنامه‌ی ستاره‌ی قطب که در تربت حیدریه منتشر می‌شد جزوه‌ای از اشعار وی منتشر کرد که این جزوه به لطف نویسنده و پژوهشگر همشهری آقای غلامرضا قاضی پور به دستم رسید. مطالب این جزوه شامل قصیده‌هایی محکم، استوار و غزل‌هایی روان و دلپذیر و نثرهای مسجع، ترکیب‌بند و زندگینامه به قلم مرحوم محمدحسن سهیلی است.

گلشن آزادی در کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان می‌گوید فرزند مرحوم سهیلی به نام غلامحسین سهیلی (که خود شاعر بوده است و غزلی از او دیده‌ام) دیوانی از اشعار پدر به چاپ رسانده است که متاسفانه این دیوان را نیافته‌ام و از همشهریان خواهش می‌کنم چنان‌چه این دیوان را در اختیار دارند به نحوی به دست بنده برسانند.

در ادامه نمونه‌هایی را از شعر مرحوم محمدحسن سهیلی مشهور به میرزای سهیلی خواهید خواند.

پیوسته به جستجوی عشقیم
چون آب روان به جوی عشقیم
از مصلحت تو گشته بیزار
ای عقل در آرزوی عشقیم
با پرتو حسن عالم‌آرا
آیینه‌ی روبه‌روی عشقیم
بیگانه ز آشنای عقلیم
دیوانه ز های و هوی عشقیم
چندی‌ست در آرزوی وصلیم
عمریست که خاک کوی عشقیم
بدخویی ما به نزد عاقل
زآن است که ما به خوی عشقیم
خود مظهر عشق و چون سهیلی
پیوسته به جستجوی عشقیم

بی گل رویت دلم قرار ندارد
خون شده دل تاب انتظار ندارد
تا سر و کارم فتاده با غم عشقت
با بد و نیک زمانه کار ندارد
مستی خمر آورد خمار در آخر
مستی چشم بتان خمار ندارد
می‌روی و می‌رود روان من از تن
بی دل و جان است آن‌که یار ندارد
عشق به هر جا نواخت بیرق شاهی
عقل در آن ملک اقتدار ندارد
عاشق صادق نباشد آن‌که به هجران
حالت زار تن نزار ندارد
چند دهم شرح بی‌قراری دل را
مرغ جدا از چمن قرار ندارد
زمزمه‌ی عاشقان سوخته‌دل را
ناله‌ی چنگ و فغان تار ندارد
چند بنالم ز روزگار مخالف
فتنه‌ی چشم تو روزگار ندارد
حسن و جمال تو از از حساب شد افزون
درد و غم عشق من شمار ندارد
منع دل ما مکن ز عشق و محبت
کاین دل دیوانه اختیار ندارد

همین بس است در اوصاف دلربایی تو
که دل به کس ندهد هر که شد هوایی تو
ز حد گذشت و به طومار در نمی‌گنجد
حدیث شوق من و شرح دلربایی تو
به دوستان نه همین دشمنم نمود که ساخت
مرا ز خویشان بیگانه آشنایی تو

ای دل به ره عشقش شادان و غزل‌خوان باش
با دردِ غمش خو کن، آسوده ز درمان باش
در ماتمِ هجرانش یک‌چند صبوری کن
در ساحتِ میدانش گویِ خمِ چوگان باش
زان لعلِ لبِ نوشین، وان صف‌زده مژگانش
گر می‌طلبی مرهم، آماده‌ی پیکان باش
با شیخ چو بنشستی از دانش و حکمت لاف
با پیر مغان خاموش چون طفلِ دبستان باش
تا صبحِ سعادت را پیدا و عیان بینی
هم‌چون شبِ قدر از خلق پوشیده و پنهان باش

داد ساقی ز می عشق تو یک جام مرا
تا بدان جام کند نیک‌سرانجام مرا
با همه پختگی اندر رهِ عشق تو چو شمع
عاقبت سوخت سراپا طمعِ خام مرا
دوستی بین که به کامِ دلِ دشمن آخر
می‌کُشد عشقِ تو خودکام به ناکام مرا
باغبان ازل از مصلحت و حکمت داد
گل رخسار تو را، خواریِ ایام مرا

آن‌که در عشق تو می‌کرد ملامت ما را
دید رخسار تو و داد ز کف تقویٰ را
به‌وفای تو که گر سر برود در قدمت
نتوان بُرد برون از سرم این سودا را

 میرزا محمدحسن سهیلی

پی‌نوشت
این تصویر در سال ۱۳۴۲ در جزوه‌ای چاپ شده است که فرزند میرزای سهیلی، آقای محمداسماعیل سهیلی به مناسبت سالگرد درگذشت وی منتشر کرده است. اصل عکس در چاپخانه مانده است و مفقود شده است. این کپی عکس است از که بعد از گذشت سال‌ها فرسوده شده.

🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁

نمونه‌ای از نثر میرزای سهیلی

بسم الله الرحمن الرحیم. سپاس فزون از وهم و قیاس یکتای توانا و خداوند بی همتایی را سزاست که آفاق و انفس را مظهر صنایع قرار داده؛ ساعات و دقایق شب و روز را دفتر وقایع، ترشح سحاب قدرتش دشت و دمن را به سنبل و یاسمن و صحنه‌ی چمن را به نرگس و نسترن مزین گردانیده و نسیم مشیّتش بر بسیط زمین بساط زمردین گسترانیده در امتزاج آب و خاک و ازدواج آتش و باد قوت ترکیب حواس و قدرت ترتیب قیاس نهاده از ارسال انبیا و ابقای اوصیا و تواتر صحف و اخبار و توارد کتب و آثار با فراموشی پیشینگان عهد الست پیوند تذکر بسته اوراق معرفت و شناسائی را از تذکار آیات و تجدید دلالات بهم پیوسته. پس از ستایش یزدان، درود فراوان بر پیام‌آوران نیکو نهاد و راهبران مبداء و معاد لا سیما خاتم النبین و خیر الانبیا و المرسلین و اله و صحبة الطیبین و اولاده الطاهرین و ابن عمه و وصیه امیرالمؤمنین و قائد العز المحجلین الی خاتم الوصین امام غائب قائم بقیة الله فی الارضین و حجة الله علی العالمین سلام الله علیهم اجمعین.

غزل از عماد خراسانی در سوگ میرزای سهیلی

نشدی رامم و بردی ز دل آرام مرا
بی تو از کام نمانده‌ست به جز نام مرا
نه دگر ناله‌ی چنگی‌ست که دل بنوازد
نه دگر خنده‌ی صبحی‌ست در این شام مرا
ساقی بزم دگر باش تو هم از گل ناز
که گرفته‌ست دل از گردش ایام مرا
من از اندیشه‌ی آزادی خود آزادم
که پناهی‌ست ز طوفان چمن، دام مرا
یاد باد آن غزل نغز سهیلی که سرود
داد ساقی ز می عشق تو یک جام مرا
مرد حق بود سهیلی و به حق چون پیوست
داغ او برد ز دل طاقت و آرام مرا

نمونه ای از اشعار میرزای سهیلی👇


ای آهوی رمیده تو کی رام می‌شوی
ای درد اشتیاق کی آرام می‌شوی
از فتنه‌های نرگس مست تو عاقبت
ما کشته می‌شویم و تو بدنام می‌شوی
ای دل اگر قتیل ره آن پری شوی
آغاز کار نیک‌سرانجام می‌شوی
ای ماه آسمان ملاحت به عاشقان
تا چند کینه‌جوی چو ایام می‌شوی
این جان بیاد لعل لبش خون دل مخور
زآن گنج نوش در طمع خام می‌شوی
چشم از نپوشی از رخ خوبان سهیلیا
با زهد و علم بنده‌ی اصنام می‌شوی

🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁


کنون که شیشه‌ی تقوی به سنگ عشق شکستم
چه باک از این‌که بدانند شیخ و شاب که مستم
از آن‌زمان نشناسم به راه عشق سر از پا
که داد ساقی حسن تو جام عشق به دستم
عزیز در همه شهرم ولی به نزد تو خوارم
بلند در همه عالم ولی به پیش تو پستم
گذشته‌ام ز خودی و شکسته‌ام بت هستی
به لعل باده‌‌پرستت کنون خدای‌پرستم
رمید صبر و قرارم بریدم از همه عالم
قرار خویش چه با زلف بی‌قرار تو بستم
از آن‌دمی که برخاستی به ناز ز مجلس
به روی آتش سوزان به سان عود نشستم
چه نیست بود سهیلی به پیش مهر جمالت
نکرد دعوی بی‌جا که با وجود تو هستم

🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁

پرده درم پرده‌دار اگر بگذارد
فاش کنم سر یار اگر بگذارد
سر نهان دل و اناالحق منصور
فاش کنم بیمِ دار اگر بگذارد
پا نگذارم برون ز گوشه‌ی خلوت
جلوه‌ی فصل بهار اگر بگذارد
شوق وصال تو را برون کنم از سر
این دل امیدوار اگر بگذارد
تازه کند جان ز فیض صبح وصالش
رنج شب انتظار اگر بگذارد
خوش نگرم بی‌حجاب در رخ معشوق
عشق غیور این قرار اگر بگذارد.

پی نوشت

مصرع اول بیت سوم در متن پا بگذارم آمده است.
فروغی بسطامی غزلی دارد با مطلع مهره توان برد، مار اگر بگذارد/ غنچه توان چید، خار اگر بگذارد که احتمالا میرزای سهیلی به استقبال آن غزل رفته است.

🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁

اولین شعر که به لهجه‌ی تربت حیدریه دیده‌ام از مرحوم میرزای سهیلی است.

او که به عطاری اشتغال داشته و با خواص گیاهان دارویی به خوبی آشنا بوده نام و خاصیت چند گیاه دارویی را در قالب مسمط بیان کرده است.

گر مَجاز مَطروبی نِی حَلارت و سودا
زِنجفیلِ پِلوِردَه یا که عُشبَه کُ پیدا

پی‌نوشت

این شعر در کتاب ادبیات عامه تربت حیدریه به قلم استاد محمد رشید آمده است که متاسفانه مغلوط است و یک بیت کم دارد. استاد رشید قرار است متن شعر را به دستم برساند تا با یک فرد وارد به گیاهان دارویی مشورت کنم و بعد شعر را منتشر کنم. این شعر از این لحاظ که قدیمی‌ترین شعر لهجه‌ای تربت حیدریه است اهمیت دارد.

#پیام_ولایت

#با_شاعران_ولایت_زاوه

#محمد_حسن_سهیلی

#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب تربت حیدریه👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمد حسن سهیلی, باشاعران ولایت زاوه, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۲ساعت 11:55  توسط زینب ناصری  |