سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۵- شاعر همشهری؛ محمد قهرمان (1308) ؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

استاد محمد قهرمان را از کودکی می‌شناختم؛ نمی‌دانستم که ایشان در شعر استادند و حتی نمی‌دانستم شاعرند. برادر بزرگ ایشان دکتر حسین قهرمان - روحش قرین رحمت باد - از پزشکان مشهور مشهد بود و اگر اشتباه نکنم در همان سنین کودکی اولین بار ایشان را در منزل آقای دکتر قهرمان دیدم. چیزهایی هم از منزلی که ایشان در سناباد داشتند و در کودکی به همراه پدر و مادرم به آنجا رفته‌ بودم و حتی اتومبیل لادای کرمی رنگ که در حیاطشان پارک بود را به یاد دارم. استاد قهرمان را آنطور که از بزرگ‌ترهایم شنیده بودم، به نام شازده محمد و یا محمد میرزا می‌شناختم. گاهی مادرم از کودکی خود صحبت می‌کرد؛ از روستای امیرآباد که در گذشته چه شکل بوده، دروازه‌ی بزرگی داشته که شب‌ها آن‌را می‌بسته‌اند و بسیار چیزهای دیگر، گاهی از خاله‌ی پدرش یاد می‌کرد و بسیار با احترام از او سخن می‌گفت که زن پاکیزه و منظمی ‌بوده و چقدر داستان یا به لفظ خودمان اوسَنَه بلد بوده است و برایش فاتحه‌ای می‌خواند. از نوه‌ی خاله‌اش یعنی محمد میرزا و طبع شعر او می‌گفت که برای اهالی امیرآباد شعر می‌ساخته است - بعضی از آن‌ شعرها را هنوز پیرمردها و پیرزن‌های امیرآباد در حافظه دارند و برایم خوانده‌اند - و این‌که چقدر ننه‌آقایش (مادر بزرگ؛ مادر ِپدر) را دوست داشته و به محض این‌که مدرسه‌ها تعطیل می‌شده به امیرآباد نزد ننه‌آقایش می‌رفته است. گذشت و گذشت و گذشت ... سال‌های آخر هنرستان بودم که چیزهایی به جای شعر به هم می‌بستم و برای هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم. روزی که یکی از این مثلا شعرها را مادرم شنید گفت: تو را نزد شازده محمد می‌برم تا ببینم چه در چنته داری. این وعده مدتی به طول انجامید تا بالاخره عصر یکی از روزها روبروی استاد نشسته بودم و شعرهایم را می‌خواندم. استاد قهرمان آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر می‌شنیدم. حال غریبی بود، دست و پا‌یم می‌لرزید و صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم  و از آن زمان شعر وارد زندگی‌ام شد.

خیلی دوست داشتم این‌ها را بنویسم؛ برای خودم خیلی هیجان‌انگیز است که در ابتدای راه شاعری خدمت استاد قهرمان رسیدم و با صدای ایشان و با شنیدن شعرهای ایشان به شعر عاشق شده‌ام؛ خوشحالم که تولد ایشان بهانه‌ای شد تا این‌ها را بنویسم. نوشتن راجع به استاد قهرمان برای من که فاصله‌ی سنی زیادی با ایشان دارم بسیار دشوار است. استاد قهرمان در پیرامون خود دوستان شاعر زیادی داشته و دارد و بزرگانی مانند اخوان، صاحبکار، قدسی و کمال با او دوست بوده‌اند و من این‌ بزرگان را حتی از نزدیک ندیده‌ام. صبح‌های جمعه در منزل آقای یاوری، استاد قهرمان پشت میز همیشگی‌اش می‌نشیند و متین و آرام به شعرها گوش می‌دهد و من او را تماشا می‌کنم. به قول خود استاد: "آیینه‌وار پیش تو حیران نشسته‌ایم / با وصل، در شکنجه‌ی هجران نشسته‌ایم". به بهانه‌های مختلف دوست دارم استاد را ببینم و یا صدایش را بشنوم، اما ترس از این‌که مزاحم ایشان باشم مرا حسرت به دل می‌گذارد. استاد بسیار مهربان است و همه او را دوست دارند. پارسال روز تولد استاد، با مهدی سهراب تصمیم گرفتیم به منزل استاد برویم و تولدشان را تبریک بگوییم؛ با خودمان گفتیم حتما امروز تعداد زیادی از دوستان استاد به دیدنش خواهند رفت و به طور قطع مهمان دارد. قرار شد تلفن بزنیم و هر دو با استاد صحبت کنیم و تبریک بگوییم؛ بعد گفتیم یک نفرمان صحبت کند و از طرف هر دو نفر تبریک بگوید؛ خلاصه... حرف‌ها را در ذهنم چند بار مرور کردم ولی ترس از اینکه مزاحم استاد بشویم باعث شد تا در نهایت ایمیلی فرستادیم و از این طریق تبریک گفتیم.

استاد قهرمان شاعر است، ادیب است، محقق است، تالیفات بسیاری دارد؛ اما آن‌چیزی که سبب می‌شود او را بسیار دوست داشته باشم، بعد از شخصیت مهربان و دوست‌داشتنی استاد، زحماتی است که ایشان در زمینه‌ی شعر محلی تربت حیدریه کشیده است. زادگاه مادرم روستای امیرآباد است و مادر مادرم که ما به او بی‌بی می‌گفتیم لهجه‌ی محلی را بسیار شیرین ادا می‌کرد و من از کودکی با گویش محلی تربت حیدریه آشنا هستم. اما جالب این‌جا است که من لهجه‌ی مادری‌ام را از طریق استاد قهرمان شناخته‌ام و این شناخت باعث شده احترام بسیار زیادی برای این گویش قائل باشم. در مراسم بزرگ‌داشتی که در بهار 1389 در تربت حیدریه برای استاد قهرمان برگزار شد آقای رضا افضلی به مطلب بسیار جالبی اشاره کرد. در آن تاریخ به تازگی کتاب شعرهای محلی ایشان موسوم به "خدی خدای خودم" از  چاپ در آمده بود. آقای افضلی گفت شعر محلی قهرمان ابعاد وسیعی دارد و در آینده زبان‌شناسان روی این کتاب و سایر اشعار محلی ایشان کار خواهند کرد و قابلیت‌ گویش‌های محلی خراسان و به طور خاص تربت حیدریه روشن خواهد شد. به نظر من هم خدمتی که استاد قهرمان به این گویش کرده است خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و باعث خواهد شد این گویش هرگز از بین نرود. او این نوع سرودن را از سال 1324 آغاز کرده و تا امروز به طور جدی ادامه داده است. دقت و وسواسی که استاد قهرمان در شعرهای محلی‌اش دارد بی‌نظیر اس و مهدی اخوان ثالث در این مورد می‌گوید: "واقعا در شعر تربتی بی‌نظیر است. به نظر من شعر محلی‌اش ردخور ندارد، به خاطر این که نمی‌گذارد حتی یک کلمه‌ی غیر لهجه‌ای در شعرش بیاید. شاید از تمام کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند قوی‌تر، بهتر و استادتر باشد".

سال 1384، همزمان با برگزاری مراسم همایش نکوداشت استاد قهرمان در مشهد، از قلم دوست و همکار ایشان در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی، جناب آقای رضا افضلی کتابی منتشر شد با نام "شناخت‌نامه‌ی محمد قهرمان". این کتاب توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی خراسان رضوی در 11 فصل و 207 صفحه انتشار یافته است. خواندن این کتاب را به تمام دوست‌داران استاد قهرمان توصیه می‌کنم. برای آشنایی بیشتر علاقه‌مندان با این کتاب، عنوان فصل‌های آن را بیان می‌کنم.

فصل 1- عمرم کنار صائب شعر زمان گذشت

فصل 2- زندگی‌نامه‌ی استاد محمد قهرمان

فصل 3- استاد محمد قهرمان و شعر نو

فصل 4- استاد محمد قهرمان و غزل

فصل 5- قهرمان و شعر محلی

فصل 6- قهرمان و طنزپردازی

فصل 7- قهرمان و ترانه‌سازی

فصل 8- قهرمان و پژوهش‌های ادبی

فصل 9- منزل استاد محمد قهرمان

فصل 10- شخصیت استاد محمد قهرمان

فصل 11- چند غزل ازاستاد محمد قهرمان

بهتر است زندگی‌نامه‌ی استاد قهرمان را از زبان خودشان بخوانیم. در تاریخ جمعه 20/6/69 در یکی از جلسات انجمن فرّخ، که به بزرگ‌داشت استاد قهرمان اختصاص داشته است، ایشان راجع به خود چنین گفته‌اند:

به نام خدا. چون بنده اهل سخنرانی نیستم، چیزهایی دیشب سر هم کردم که تقریبا باید روخوانی شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

نخست از نسب خود آغاز می‌کنم، آن هم خدای نکرده نه از باب مفاخره، که افتخاری نیست و بنده هم فارغم از این حرف‌ها. بلکه تنها برای اطلاع دوستان شنونده. به فرموده‌ی مسعود سعد:

نسبت از خویشتن کنم چو گهر

نه چو خاکسترم کز آتش زاد

دهم تیر 1308 در تربت حیدریه دیده به جهان گشودم. پدرم محمد صادق نام داشت، پدرش نیز محمد میرزا بود، فرزند قهرمان میرزا، پسر حسنعلی میرزای شجاع السلطنه، فرزند فتحعلی شاه .از سوی مادر، نوه محسن میرزای ظلی هستم که شعر می‌سرود و از زبان فرانسه هم ترجمه می‌کرد. نسب او به ظل السلطان یکی از پسران فتحعلی شاه می‌رسد، که پس از درگذشت پدر چند روزی با لقب "علیشاه" سلطنت کرد. ذوق شعر در خاندان قاجار تقریبا موروثی‌ست. فتحعلی شاه "خاقان" تخلص می‌کرد و شجاع السلطنه که صاحب دیوان است متخلص به "شکسته" بود و پسر او قهرمان میرزا تخلص "عشق" را برگزیده بود. از پدر بزرگم محمد میرزا شعری روایت نشده، ولی چند تن از فرزندان او شعر می‌سرودند. اشعر آنان مرتضی میرزای قهرمان بود که مانند جد اعلای خود "شکسته" تخلص می‌کرد و روزنامه‌ای به نام خورشید در مشهد منتشر می‌کرد.

پس از آن‌که شناسنامه معمول شد، پدرم نام خانوادگی قهرمان را برگزید و بیشتر خویشان نیز چنین کردند، ولی بعضی نیز قهرمانی یا شجاع‌نیا را پسندیدند. پدرم شعر نمی‌سرود ولی به مطالعه‌ی شعر بسیار راغب بود. مثنوی را با آوازی دلنشین می‌خواند و خط را زیبا می‌نوشت. کتاب‌هایی که داشت شاهنامه بود و خمسه‌ی نظامی و مثنوی مولوی و سعدی و حافظ و قاآنی و شاید یکی دو کتاب دیگر؛ پدر من مانند پدر و جد خود ملاک بود. من کوچکترین فرزند خانواده بودم، دو برادر و دو خواهر بزرگ تر از خودم داشتم  .

پدر، مرا سلطان محمد نامیده بود و به احترام پدرش محمد میرزا تا پنج سالگی خود او و دیگران بنده را به طور مطلق "آقا" خطاب می‌کردند .پنج ساله بودم که مادرم در سن 35 یا 36 سالگی در تهران درگذشت. چند ماه بعد پدرم ازدواج کرد و از این همسر صاحب دو دختر و یک پسر شد. اوایل خرداد 21 که تازه امتحانات ششم ابتدایی را گذراندم بودم، پدرم که برای درمان بیماری خود به تهران رفته بود در سن 45 سالگی در همان شهر در گذشت و همانند مادرم در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد .

شاید ما برادران و خواهران ذوق ادبی را از مادر به  ارث برده باشیم، که گرچه شعر نمی‌سرود ولی داستان بلند رُمان مانندی از او به‌جای مانده است.

در پنج - شش سالگی پدرم ابیاتی از شاهنامه را به من آموخته بود و ناگفته نماند که "ر" را "ل" تلفظ می‌کردم. از سال سوم ابتدایی چیزهایی به نام شعر می‌ساختم که البته از نظر وزن ایرادی نداشت. مانند :

تو گر می‌توانی که نیکی کنی

بود بهتر از بد که با کس کنی

که داری صنعت تکرار قافیه هم هست! ولی از حق نگذریم این بیت بدک نیست:

بد مکن زانکه بد چو کارت بود

گر پشیمان شوی ندارد سود

من چون آدم مرتبی هستم، کلیه‌ی این آثار بی‌ارزش را نگه داشته‌ام ولی یک روز باید بنشینم و پس از بازخوانی همه را دور بریزم.

در کلاس اول و دوم دبیرستان، تحت تاثیر اشعار اجتماعی و انتقادی پسر عموی بزرگم آقای "یزدان بخش قهرمان" گاهی حرف‌های گنده گنده می‌زدم. مثل این چند بیت:

هنوز کشور بی‌سرپرست ایران، پُر

ز انگلیسی و روسی و از لهستانی‌ست

شده‌ست کشور ایران ز انگلیس خراب

به کلّه‌ی پدر هرچه انگلستانی است

دگر به کار وطن این شه زبون نخورد

از آن‌که اغلب افعال زشت را بانی‌ست

معلم ادبیات ما مرحوم نحوی که خودش هم شعر می‌سرود با لهجه‌ی غلیظ تربتی و با گفتن "بَرِکِ الله شازده" مرا تشویق می‌کرد .سال اول و دوم دبیرستان را در تربت گذراندم. شهر ما در آن زمان تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر نداشت. خواهر بزرگم که در تهران زندگی می‌کرد، به نزد من آمد و مرا به زور به تهران برد. دیگر حسابی به غزل چسبیده بودم. سال چهارم را در شبانه‌روزی البرز گذراندم و به سلامتی، سه تجدید در دروس جبر و هندسه و مثلثات آوردم. در امتحانات شهریور شرکت نکردم و این بار سال چهارم را به دبیرستان شاهپور تجریش رفتم .

چون آدمی دیرجوش و گوشه‌گیر بودم، در هر سال تحصیلی دوستانم از دو سه تن بیشتر نبودند. در این سال بهترین دوست من رکن‌الدین خسروی بود که بعدها کارگردان تاتر شد. معلم ادبیات ما آقای معمارپور بود، کرمانی‌ای با لهجه‌ی غلیظ، ایشان پس از آنکه دکترای ادبیات فارسی گرفتند، نام خانوادگی خود را به فرزام بدل کردند و در دانشکده‌ی ادبیات اصفهان به‌کار پرداختند. البته فعلا چند سالی‌ست که بازنشسته شده‌اند.

باری، این سال تحصیلی را با دو تجدید در دروس هندسه و جبر به پایان رساندم. خواهرم می‌گفت اگر دو سال دیگر در کلاس چهارم بمانی بدون تجدید قبول خواهی شد! بالاخره جُل و پلاسم را از تهران جمع کردم و به مشهد آمدم. یک ماه شاگرد سرخانه‌ی مرحوم صفوی بودم و هندسه و جبر خواندم و در امتحانات شهریور قبول شدم. از اول مهر سال 26 در دبیرستان شاه‌رضا به تحصیل پرداختم و با بهترین دوست دوران زندگی خود مرحوم اخوان ثالث آشنا شدم. با هم روی یک نیمکت و پشت یک میز بودیم و در کنار ما هم آقای صالحی بود که فعلا فرهنگی بازنشسته‌ای‌ست. بجنوردی ا‌ست و اخوان او را به شوخی ترکمن می‌نامید. من و اخوان دروس جبر و هندسه و مثلثات و شیمی از ضعیف هم ضعیف‌تر بودیم. بیشتر وقتمان را با خواندن شعر و مباحثات ادبی می گذراندیم .

از همان سال پای ما به محفل مرحوم فرّخ باز شد و توانستیم از محضر آن بزرگوار و مرحومان نصرت، عقیلی، نوید، گلشن آزادی و سایر بزرگواران استفاده کنیم .

دوست خوبی داشتیم به نام غلام‌علی نحوی. امتحانات خرداد نزدیک می‌شد ما سه دوست تنبل، نامه‌ای به دبیرستان نوشتیم که امتحانات خود را در شهریور خواهیم گذراند. همان سال من قصیده‌ی مفصلی ساخته بودم برای "اخوان " با استفاده از دروس مختلف، با مطلع:

ای دل بی‌نوای سرگردان

مانده در کار خویشتن حیران

تا این بیت که :

بُطر در جبر و شیمی و فیزیک

راست مانندِ مهدی ِاخوان

و سپس گریز زده بودم به مدح.

باری، نمی‌دانم اخوان بر سر چه موضوعی با پدر خود اختلاف پیدا کرده بود. دکتر قهرمان، برادرم، هم با من سر عدم شرکت در امتحانات خرداد بگو مگو کرد و هکذا نحوی هم از پدر اندر خود که عمویش بود ناراحت شده بود. سه نفری از خانه‌ها قهر کردیم و منزل کوچکی در پنج‌راه شاپور نزدیک چهارراه لشگر اجاره گرفتیم. حدود یک‌ماه بعد اخوان و نحوی با خانواده‌ی خود آشتی کردند و من هم پیش مهندس قهرمان برادرم که در گرگان تدریس می‌کرد و در بندر گز به کشاورزی اشتغال داشت رفتم، با این قرار که چون حتما در مشهد مردود خواهم شد سال تحصیلی آینده را در گرگان بگذرانم. تقریبا بیست روز به شروع امتحانات شهریور مانده بود که به مشهد برگشتم و یک‌راست به خانه‌ی اخوان رفتم. درس‌هایی را که می‌توانستیم با هم خواندیم و ریاضیات و فیزیک و شیمی را که از عهده‌ی ما خارج بود، به قضا و قدر واگذاشتیم. یادم رفت بگویم، اخوان دیپلمه‌ی هنرستان بود، ولی باید سال پنجم دبیرستان را که علمی می‌گفتند، می‌گذراند تا بتواند به سال ششم و سپس به دانشگاه راه بیابد. در شب‌های امتحان ریاضیات و فیزیک و شیمی من فال می‌گرفتم و  قضا قورتکی یکی دو صفحه را از بر می‌کردم، اتفاقا سوالات هم از همان‌ها در می‌آمد. امتحانات نهایی در دبیرستان فردوسی برگزار شد. روزی که نتایج را اعلام کردند و من نام خود را جزء قبولی‌ها دیدم از تعجب شاخ درآوردم. متاسفانه اخوان و نحوی هر دو مردود شده بودند. من به تهران رفتم و در رشته‌ی ادبی دبیرستان البرز مشغول تحصیل شدم. اخوان هم چند ماه بعد به تهران رسید، به استخدام فرهنگ در آمد و در کریم آباد و پلشت و ورامین به کار پرداخت. یک بار در آنجا به دیدنش رفتم و او هم چند بار به تهران آمد .

چند نوبت با اخوان به خدمت مرحوم بهار رسیدیم. پسر عمویم، یزدان‌بخش، داماد ملک الشعرا بود و من با پسر استاد یعنی مهرداد همکلاس بودیم .

پس از گذراندن سال تحصیلی شناسنامه‌ام را برای عکس‌دار کردن به اداره آمار و ثبت احوال سپردم. پس از صدور شناسنامه جدید دیدم خلع درجه شده‌ام! "سلطان" از اول نام بنده حذف شده بود و میرزا هم از آخر نام پدرم.

می‌گفتند حضور در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات ضروری‌ست ولی دانشکده‌ی حقوق چنین نیست. چون بخصوص از نظر مادی ترجیح می‌دادم که در دهکده‌ی امیرآباد نزدیک تربت پیش مادربزرگم بگذرانم، دانشکده‌ی حقوق را ترجیح دادم. همه هم‌کلاسی‌ها جز مهرداد بهار و فرامرز برزگر که به دانشکده‌ی ادبیات رفتند، به دانشکده‌ی حقوق رفتیم. با رکن الدین خسروی همکلاس بودم .آن سال را در تهران ماندم ولی امتحانات را طبق معمول موکول به شهریور کردم. خسروی هم دنباله‌رو من شده بود. البته سال بعد به دانشکده ادبیات رفت. نفرتی که از دروس دانشکده‌ی حقوق داشتم سبب شد که دوره‌ی سه ساله آن را مشعشعانه در شش سال بگذرانم و رساله‌ام را چهار سال بعد تحویل بدهم .

سال تحصیلی 32 - 31 را با اخوان و مرزبان در تهران هم‌خانه بودم. اخوان تازه ازدواج کرده بود ولی هنوز همسرش را به تهران نیاورده بود. با مطبوعات کار می‌کرد و قید فرهنگ را زده بود. پس از اتمام تحصیلات به تربت برگشتم و چند سالی را به امور کشاورزی در ده کوچک "خرم‌آباد" واقع در مه‌ولات گذراندم. در دهم تیرماه 1338 با نوه‌ی عمویم ازدواج کردم. از اول مهر 1339 تا نهم آذر1340 در بانک عمران به کار اشتغال داشتم. از چند ماه قبل مرحوم دکتر فیاض مرا تشویق کرده بودند که در دانشکده‌ی ادبیات به‌کار بپردازم. از دهم آذر 1340 به خدمت دانشکده درآمدم تا دهم آذر 1367 که به درخواست شخصی بازنشسته شدم و در کتاب‌خانه مشغول بودم .

صاحب دو پسر 18 و 10 ساله هستم. پسر بزرگم متاسفانه ناشنواست ولی خوب درس می‌خواند و بسیار باهوش است . (اکنون یعنی در تیرماه 1391 پسر بزرگ ایشان روزبه قهرمان تحصیلات دانشگاهی را تا مرحله‌ی فرق لیسانس ادامه داده و معلم ناشناوایان است و اینک در کشور کانادا زندگی می‌کند و پسر دیگر ایشان که محمدرضا نام دارد در رشته‌ی مدیریت بازگانی تحصیل کرده و موفق به اخذ مدرک لیسانس شده است - بهمن صباغ زاده)

دوست عزیزم اخوان پس از چند سال اقامت در تهران به علت تسلطی که در ادبیات کهن داشت در شعر نو دستی قوی یافت. اکثرا من را نصیحت می‌کرد که در این خط طبع‌آزمایی کنم ولی من به غزل و به‌خصوص سبک هندی گرایش یافته بودم و کشش لازم به شعر نو را در خود نمی‌دیدم با این‌که کارهایی جزئی در این زمینه کرده‌ام. چندتایی را هم اخوان پسندیده بود. خودم این اشعار را نیمدار نامیدم، یعنی نه نو و نه کهنه (بین وسط).

گذراندن چند سال در محیط روستا به خصوص که از کودکی تابستان‌ها را هم در ده بسر می‌بردم، مرا به جمع‌آوری دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات علاقه‌مند کرد و حاصل آن دو هزار دوبیتی است و مقدار زیادی یادداشت، اگر فرصت تنظیم آنها را بیابم .

از سال 1324 گاهی به تفنن، غزلی به لهجه‌ی تربتی می‌سرودم. غزلی را که در سال 1327 ساخته بودم برای مرحوم بهار خواندم و مورد تشویق ایشان قرار گرفتم. پس از آن کار را بسیار جدی گرفتم. من به این لهجه قصیده، غزل، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی، قطعه و دو افسانه‌ی بلند روستایی با استفاده از اوزانی که در ترانه‌ها و متل‌ها بکار می‌رود مانند پریای شاملو ساخته‌ام. در غزل به سبک هندی متمایلم و به قول اخوان به معتدلات آن. در غزل‌های سال‌های اخیر گاه اندکی از این سبک فاصله گرفته‌ام. جاودان یاد اخوان آن‌ها را بیشتر می‌پسندید .

از اواخر سال 1339 یا اوایل 1340 با دوستان شاعر قرار گذاشتم که بعدازظهرهای سه‌شنبه در خانه‌ی من گرد هم بیایند و چند ساعتی را با هم باشیم .

از سال 1354 که کلبه‌ی فعلی من با قرض و قوله و سپس از محلّ فروش خرم‌آباد سر پا شد، دوستان محل ثابتی یافتند و الا سال‌های قبل را با من در خانه‌های استیجاری و خیابان‌های مختلف گذرانده‌اند .(نیاز به توضیح است که خانه‌‌‌ای که منظور استاد قهرمان است در سناباد مشهد واقع بود و اکنون سال‌هاست که به منزل دیگری واقع در وکیل‌آباد نقل مکان کرده‌اند و جلسات سه‌شنبه‌ها کماکان در این منزل برگزار می‌شود - بهمن صباغ زاده) کلاته‌ی خرم‌آباد را در آخرین مرحله‌ی اصلاحات ارضی به ناگزیر از دست دادم. البته درآمد آن ناچیز بود و من پولی برای راه انداختن چاه عمیق نداشتم، اما به هرحال یادگار پدر بود و دل‌خوش‌کنکی و شرّابه‌ی اعتباری .

چون خود اصولا شاعری غزل‌سرایم، گویندگان مورد علاقه‌ام را نیز باید در میان غزل‌سرایان جست. شعرای قدیمی دل‌خواه من حافظ و صائب‌اند. از معاصران سیمین بهبهانی و سایه را دوست دارم و پس از آن دو، یار عزیز همشهری خود صاحبکار را. در شعر نو تنها به اخوان معتقدم و او را استاد مسلّم در این خط می‌دانم. البته بعضی از غزل‌های او هم شاه‌کار است و جای هیچ‌گونه حرفی ندارد. یادش جاودان باد! چه زود رفت و دوستان را تنها گذاشت .

از سال 1375 به کار گردآوری اشعار مولانا صائب پرداختم که پنج جلد آن به طبع رسیده و جلد ششم زیر چاپ است. قبل از آن دیوان صیدی تهرانی را به طبع رسانده‌ام و دیوان کلیم هم باید همین روزها منتشر شود. دیوان میر رضی دانش مشهدی و یکی دو شاعر دیگر سبک هندی را هم در دست دارم. منتخبات اشعار صائب را چند سال قبل تدوین کرده‌ام و شاید در سال آینده زیر چاپ برود. کار منتخب آثار گویندگان سبک هندی نیز به نیمه رسیده است. (این کتاب با نام صیادان معنی به بازار نشر راه یافت - بهمن صباغ زاده) خداوند توفیق اتمام تالیفات نیمه‌کاره را عنایت بفرماید.

آثار و تالیفات استاد قهرمان:

دیوان صیدی تهرانی؛ تهران؛ انشارات اطلاعات؛ 1364

دیوان صائب تبریزی (6 جلد)؛ تهران؛ انتشارات علمی و فرهنگی؛ 1364 تا 1370

دیوان کلیم همدانی؛ مشهد؛ آستان قدس رضوی؛ 1369 و 1375

نغمه‌های قدسی؛ مشهد؛ فرهنگ و ارشاد؛ 1370

مجموعه‌ی رنگین گل؛ تهران؛ سخن؛ 1371؛ چاپ هشتم 1381

گلشن کمال (با همکاری استاد ذبیح‌الله صاحبکار)؛ فرهنگ و ارشاد؛ 1372

دیوان ناظم هروی؛ مشهد؛ آستان قدس رضوی؛ 1374

دیوان حاج محمدجان قدسی مشهدی؛ مشهد؛  دانشگاه فردوسی؛ 1375

برگزیده‌ی اشعار صائب و دیگر شعرای مشهور سبک هندی؛ تهران؛ سمت؛ 1376

صیادان معانی؛ تهران؛ امیر کبیر؛ 1378

دیوان میررضی دانش مشهدی؛ مشهد؛ عاشورا؛ 1378

خلوت خیال؛ اصفهان؛ شاهنامه پژوهی؛ 1381

تجلی امام علی (ع) در شعر طغرای مشهدی؛ مشهد؛ فرهنگ و ارشاد؛ 1382

فریادهای تربتی؛ مشهد؛ انتشارات ماه جان؛ 1383

دیوان میرزا قلی میلی مشهدی؛ تهران؛ امیر کبیر؛ 1383

با یاد عزیز گذشته (ده نامه از م.امید به محمّد قهرمان)؛ تهران؛ انتشارات زمستان 1384

حاصل عمر؛ اصفهان؛ شاهنامه پژوهی؛ 1384

خدی خدای خودم؛ مشهد؛ ترانه؛ 1388

همچنين كتاب «شناخت نامه محمد قهرمان» تأليف دكتر رضا افضلى درباره‌ی محمد قهرمان و کتاب «پردگيان خيال» ارج‌نامه‌ی محمد قهرمان، منتشر شده است. 

نمونه‌ای از اشعار استاد قهرمان:

غزل شماره 7

شب از آغوش گل بالین و بستر می‌کند شبنم

سحرگاهان سفر با دیده‌ی تر می‌کند شبنم

نگاه گرم جانان بال پرواز است عاشق را

به سوی آسمان پروازْ بی پر می‌کند شبنم

اگر چون قطره اشکی شب ز چشم آسمان افتد

سحر از چشمه‌ی خورشید سر برمی‌کند شبنم

مرا از این دل ناکام شرم آید چو می‌بینم

شبی تا صبح در آغوش گل سرمی‌کند شبنم

جدایی سخت باشد آشنایان را ز یکدیگر

وداع بوستان با  دیده‌ی تر می‌کند شبنم

نمی‌کاهد اگر از عمر عاشق وصل گلرویان

چرا از خنده‌ی گل عمر کمتر می‌کند شبنم؟

29/5/1341

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 33

***

غزل شماره 307

در خمار افتاده‌ام ساقی، مرا امداد کن ‏

ابر رحمت چون شدی، از تشنه‌کامان یاد کن ‏

از پی آبادی ما،  گِل اگر گیری در آب ‏

از همه ویران‌ترم، اول مرا آباد کن  ‏

سهل در چشمت نماید نام برکردن به عشق ‏

گر توانی، کار را شیرین‌تر از فرهاد کن ‏

تا گرفتار خودی، یک موی ِتو آزاد نیست ‏

گردن خود را ز طوق بندگی آزاد کن  ‏

آسمان را ناله‌ی زارت نمی‌آرد به رحم ‏

کس نمی‌گوید که در گوش ِکران فریاد کن  ‏

تا شوی آسوده در دنیا، شعار خویش را ‏

هرچه پیش آید خوش آید، هرچه بادا باد کن  ‏

ای گل رعنا، ز رنگ زرد تو غمگین شدم ‏

پشت و رو کن جامه‌ات را، خاطرم را شاد کن  ‏

می‌سپارم جاده‌ی عصیان، خدایا، سالهاست ‏

روسیاهی را به راه بندگی ارشاد کن  ‏

این جواب جاهل مستی که یک شب خوانده بود ‏

"رنگ زردم را ببین، برگ خزان را یاد کن"

3/6/1382

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 381

***

غزل

به گوش تشنه‌ی من، خنده‌ی صبح بهارانی

به چشم خسته‌ام، رنگین‌کمان ِبعد بارانی

مرا گر اخگر افشانده‌ست در بستر، تب هجران

چه افتاده ترا جانا، که از شب‌زنده‌دارانی؟

ز شور عشق تو، شیرین تر از این بایدم گفتن

که می‌دانم غزلهای مرا از دوستدارانی

الا ای چون کبوترهای چاهی، جامه‌ات سربی!

چو داغت کهنه شد، دیگر چرا از سوگوارانی؟

نه پیش رو نشسته بینمت هنگام بیداری

نه در پس‌کوچه‌های خواب من از رهگذارانی

همیشه خنده‌رو می‌خواهمت ای گل، بیا تا من

غمت برچینم از دل، گر چه خود از غمگسارانی

شود افزوده از تو، قدر و قیمتْ همنشینان را

نگین حلقه انگشتری در جمع یارانی

گل اندازد ز نام بوسه بردن، گونه‌های تو

نبینم داغت ای زیبا! که رشک لاله زارانی

من از جوش درون، چون سیل، گاهی در خروش آیم

ولی تو نغمه بر لب، نرم‌تر از جویبارانی

دعای عاشق نومید تو، مردود گردون شد

ترا بادا دعا مقبول، کز امیدوارانی

من ِبی‌صبر و طاقت، از خدا گر رو بگردانم

تو با او سر توانی کرد، چون از بردبارانی

تو همرنگ جماعت نیستی، ای برتر از آنان!

جهانی از تو سرمستند و خود از هوشیارانی

سپند روی آتش، می‌برد حسرت به حال ما

نه تنها بی‌قرارم من، تو هم از بی قرارانی

نمانی آن قدر با من، که گویم درد دل با تو

بجز رفتن نمی‌دانی، گذشت روزگارانی

منبع: http://baranfa.blogfa.com/post-12.aspx

***

غزل شماره 43

همچون ستاره چشم به راهم نشانده‌اند

مانند شب به روز سیاهم نشانده اند

گرد خبر نمی‌رسد از كاروان راز

شد روزها كه بر سر راهم نشانده‌اند

در مرگ آرزو، نفس سرد می‌زنم

چون باد، در شكنجه‌ی آهم نشانده‌اند

غافل گذشت قافله‌ی شادی از سرم

آن یوسفم كه در دل چاهم نشانده‌اند

هر روز شیونی‌ست ز غمخانه‌ام بلند

در خون صد امید تباهم نشانده‌اند

از پستی و بلندی طالع، چو گردباد

گاهم به اوج برده و گاهم نشانده‌اند

از بیم خوی نازك تو دم نمی‌زنم

آیینه در برابر آهم نشانده‌اند

شرمم زند به بزم تو، راه نظر هنوز

صد دزدْ در كمین نگاهم نشانده‌اند

در ماتم دو روزه‌ی هستی به باغ دهر

تنها بنفشه نیست، مرا هم نشانده‌اند

18/12/1350

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 69

***

غزل شماره 107

چه غم ز باد سحر، شمع شعله‌‌ور شده را

که مرگْ راحتِ جان است جان ‌به ‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاه غمزده‌ام

حکایت شب با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون

ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را؟

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح

به جنگ تیغ مبر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند

بساط سبزه‌‌ی پامال رهگذر شده را

کنون که باد خزان برگ بُرد و بار فشاند

ز سنگ بیم مده نخل بی‌‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام

به خود نیاورد از خویش بی‌‌خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف

ببین سپیده‌‌ی در شام جلوه‌گر شده را

فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد

که در جگر شکنم آهِ بی ‌اثر شده را

زمانه‌ای ‌ست که بر گریه عیب می‌گیرند

نهان کنید از اغیار چشم تر شده را

نه گوش حق‌شنو اینجا نه چشم حق‌بینی

خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را

18/10/1359

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 135

***

عاشقانه‌های استاد قهرمان در شعرهای کلاسیکی که سروده‌اند بسیار زیبا هستند، اما عاشقانه‌هایی که ایشان به گویش تربتی سروده‌اند حال و هوای دیگری دارد. استاد قهرمان با سرودن غزل‌های بسیار موفق با گویش تربتی قابلیت‌های مختلف این گویش را ثابت کرد. این غزل‌ها با تمام عاشقانه‌های تاریخ ادبیات فرق دارد. یک نوع صمیمیت و سادگی در آن موج می‌زند که هیچ‌ جای دیگر پیدا نمی‌شود.

دِ پوشتِ زلف سیا، رویِتِر پِناه مَکُ

اگر به حرف مِنی، روزِمِر سیاه مَکُ

در پشت زلف سیاه رویت را مخفی نکن / اگر به حرف می‌کنی، روزم را سیاه مکن.

دلِ مو سِر رِزِ خویَه، مَگِر که شیوَه کِنیش

اَگِرنِه شور مَتِش، خو دِزی جِگاه مَکُ

دل من سر ریز خون است، مگر که کج کنی‌اش (تا مقداری از خون درون آن به زمین بریزد) / اگرنه به همش نزن (شور داین فعلی است معادل هم زدن و در بعضی موارد تکان دادن و یا دست به چیزی زدن، خون در این ظرف نکن.

ز بس که سینِه‌یِ تُر چوشیُم به شیر اَمَه

خِلَمِه‌یِ لُوِمِر بی‌مَحَل رِگاه مَکُ

از بس که سینه‌ی تو را مکیدم به شیر آمد / بره‌ی لبم را بی‌موقع (در زمان نامناسب) از شیر مگیر. (رگاه کردن از اصطلاحات است و معادل از شیر گرفتن)

هنوز خوردی و مُر بی‌گناه جیزُّنْدی

برو که پیر بِری، ای هَمَه گناه مَکُ

هنوز کوچکی و مرا بیگناه سوزاندی / برو که پیر شوی این همه گناه نکن.

دلُم دِ قهر مِرَه زود، بس که بِد خُلقَه

مَیی نِسَق بِرَه، وِر روی او نگاه مَکُ

دلم زود در قهر می‌شود (قهر می‌کند)، از بس که بد اخلاق است / می‌خواهی تنبیه شود به روی او نگاه نکن.

الاهِ سُرمَه سیَه‌بخت رَ، مَکَش سُرمَه

ازی غبار، چِنی روزِ مُر سیاه مَکُ

الاهی سرمه سیاه‌بخت شود، - به چشمانت - سرمه مکش / از این غبار چنین روز مرا سیاه مکن.

حلال بودی طِلْبیدُم از تو و رفتُم

نِمَم که غم بُخوری، وِر رَدِ مُو آه مَکُ

حلالیت طلبیدم از تو و رفتم / نمی‌خواهم که غصه بخوری به دنبال (بر رد) من آه مکن.

8/5/52

***

این غزل در کتاب‌های مختلفی چاپ شده است، اما در کتاب خِدِی خُدای خُودُم، استاد قهرمان تغییراتی در آن داده است. استاد گاه یک مصراع را بارها و بارها  تغییر می‌دهد و این آخرین نسخه‌‌ی این غزل است.

روزِر مُکُتُّم از غمِت، هَمچی که شُو رَف تُو مُنُم

شُو تا به روزُم مُو چِنی، روزِر چِنی مُو شُو مُنُم

روز را نق‌نق می‌کنم (مصدر این فعل کُتیَن است به معنی بهانه‌گیری کردن و در گلو نالیدن) در دل، به محض این‌که شب شود، تب می‌کنم / شب تا به روز من این‌گونه‌ام، روز را من این‌چنین شب می‌کنم.

شُو تا خُروسخو وِرمُگُم، ای دَم می‌یی، او دَم می‌یی

اَتیش بگیرَه رِختِخُو، یگ دَم اگِر مُو خُو مُنُم

شب تا خروس‌خوان - هنگام سحر - می‌گویم، این لحظه می‌آید، آن لحظه می‌آید / آتش بگیرد رختخواب، یک لظه اگر من خواب می‌کنم (می‌خوابم).

دَه ماه اگِر که نُو بِرَه، تا تُر نِبینُم دُو نیَه

روزِ که رویِ تُر دیُم، او روز ماهِر نُو مُنُم

ده ماه اگر که نو بشود تا تو را نبینم قبول نیست (اول هر ماه (ماه قمری و نه بُرج خورشیدی) می‌گویند ماه نو شده است) / روزی که روی تو را ببینم آن روز ماه را نو می‌کنم.

مُو ابرِ دلگیرِ تویُم، تو برقِ دِلْوایِ مُویی

تو پور مِنی از خِندَه لُو، مُو چَشمِمِر پور اُو مُنُم

من ابر دل‌گیر تو هستم، تو برق دل‌باز من هستی / تو لب را از خنده پر می‌کنی، من چشمم را پر از آب می‌کنم.

گفتی که روز و ماهِ تو، روی مُو و مویِ مُویَه

از روی و از مویُم بِرَت اَفتُو مُنُم، مَهتُو مُنُم

گفتی که خورشید و ماه تو روی من و موی من هست / از روی و از موی خود برای تو آفتاب می‌کنم، مهتاب می‌کنم.

عشقِ زِوِر کُو، پیشِ تو رُخصَت نِدا تا گَپ زِنُم

گیلَه‌رْ مویِ بی سِر زِبو، قَییم دِ زِر لُو مُنُم

عشق زبرکوب (مستولی، چیره) فرصت نداد تا پیش تو صحبت کنم / شکایت و گله را - منِ بی‌سرْزبان و خجالتی – پنهان در زیر لب می‌کنم.

یک وَخ دِلِت بَشَه اگِر وِر کوشتَنِ عاشق رِضا

مُو از هَمَه واپیش‌تَر، تا پیشِ تو دُودُو مُنُم

یک وقت اگر دلت به کشتن عاشق رضایت می‌دهد / من از همه پیش‌نوبت‌تر هستم، تا پیش تو بدو بدو خواهم کرد (خواهم دوید).

یَگ مو سِفِد، یَگ مو سیا، جُو گُندُمی رَف مویِ مُو

تا عشقِ تو مُور سَر نِتَه، کِی فکرِ گُندُم جُو مُنُم؟

یک مو سفید، یک مو سیاه، جو گندمی شد موی من (اصطلاحِ جو گندمی، به حالتی از مو اطلاق می‌شود که موی سیاه و سفید تقریبا با هم برابر می‌شود، کنایه از میان‌سالی) / تا عشق تو مرا رها نکند کِی‌ فکر گندم و جو می‌کنم؟ (استفهام انکاری، یعنی فکر معاش نخواهم کرد)

امروز وَختِ خِیرِوا، دل گُف هَمینْجِه مِستِکَه

مُو ای غِریبِ بی‌کَسِرْ وِر موختِ تو پِرتُو مُنُم

امروز هنگام خِیرْباد (وداع و خداحافظی، در لحظه‌ی وداع برای یکدیگر آرزوی خیر می‌کرده‌اند) دل گفت همین‌جا خواهد ایستاد / من این غریبِ بی‌کس - دل - را به خاطر تو رها می‌کنم.

خونِ دلِ مُور خوش مِنی، از نُو به دستِت دل مُتُم

یَعنِ که مُو وازُم به تو بی‌دینِ ظالم، خُو مُنُم

خون دل مرا خشک می‌کنی (کنایه از نهایت آزار دادن) - ولی من - دوباره دل را به دستت می‌دهم / یعنی که من باز هم به تو بی‌دین ظالم اعتماد می‌کنم (شاید ریشه‌اش همان خواب کردن باشد، به اعتبار اینکه انسان نزد کسی که به او اعتماد ندارد نمی‌تواند راحت بخوابد).

خرم آباد 25/10/46

***

نوروز از دیرباز مورد نظر شاعران بوده است. در این میان شعر محلی که بیان‌گر ناب‌ترین عواطف و احساسات انسانی است نیز به این موضوع پرداخته‌است. قصیده‌ی زیبای "بهار" استاد قهرمان نمونه‌ی بارزی از تجلی نوروز در شعر محلی است. از چند ماه پیش وقتی که یکی‌یکی اشعار کتاب خِدِی خُدای خُودُم را در وبلاگ می‌گذاشتم این قصیده را برای نوروز مناسب دیدم و بالاخره با رسیدن به بهار نوبت به قصیده‌ی بهار رسید. قصیده‌ی بهار را استاد قهرمان در سیزدهم نوروز سال 43 خورشیدی در سن 35 سالگی در روستای امیرآباد تربت حیدریه سروده است. شما را به خواندن این قصيده‌ي زیبا دعوت می‌کنم:

نُوروز كِمو كِشيد وِر چِلَّه

رَف چِلَّه به‌ضَربِ تيرِ او نِفلَه

نوروز کمان کشیده‌است بر چله - ی زمستان - / چله به ضرب تیر او او نفله رفت (شد).

وینگَستِ مِکِرد و وِر نِشو مُفتی

تیرِش که بِه‌دَر مِجَست از چِلَّه

وینگست می‌کرد (صدای رها شدن تیر، وینگ) و بر (به) نشانه می‌افتاد / تیرش که به در می‌جست (رها می‌شد) از چله‌ی کمان.

هر جا که درختِ بو دِ سِر بَر رَف

یَعنِ که بهار خَئَمَه از مَحلَه

هر جا که درختی بود نو نوار شد (سر و لباسش نو شد) / یعنی که بهار خواهد آمد از قشلاق (محله که به تخفیف مَلَّه هم گفته می‌شود لوازم زندگی گوسفندداران را می‌گویند از جمله‌ی خانه‌ سیاه و چادر و ...).

یک ماه گِذشت و عیدِ نُوروزی

وِر تخت نِشَس به رَسمِ هر سَلَه

یک ماه گذشت و عید نوروز / به تخت نشست به رسم هر ساله.

از نُو دِ تِرَزوی خُداوِندی

رَفتَن شُو و روز، عَدلِ دو پِلَّه

دوباره در ترازوی خداوند / شب و روز عدل دو پله شده‌اند (اصطلاح عدل دو پله به معنی برابر بودن دو کفه‌ی ترازو است و طبعا هم‌وزن بودن اجسامی که در دو کفه‌‌ی آن است)

کُرسی دِ کُنارِ اُفتی و طِی رَف

تَعفونِ قُشاد و تَپّی و جِلَّه

کرسی در کناری افتاد (به علت معتدل شدن هوا) و تمام شد / بوی تعفن سرگین الاغ و تاپاله‌ی گاو و سرگین گوسفند (در قدیم مردم فقیر روستا برای سوخت به جای هیزم از سرگین حیوانات استفاده می‌کردند)

قمری مِزِنَه دِ مونِ سُوْرا نال

حُکمِ نِیِ هفت بندِ شیش قَلَه

قمری در میان درخت‌های سرو ناله می‌زند (آواز می‌خواند) / مانند نی هفت بندِ شش سوراخه.

بلبل به هوایِ مِشکُفِه‌یْ بادُم

هر گوشِه‌یِ باغ سَر مِتَه نَلَه

بلبل به هوای شکوفه‌ی بادام / هر گوشه‌ی باغ ناله سر می‌دهد.

جَل تَپ مِنَه مونِ گُندُمایِ سُوز

رَد گُم مِنَه دُمبِکی بِذی حِلَه

جَل (پرنده‌ای خاکی رنگ بزرگ‌تر از گنجشک که در دشت‌ها‌ به وفور دیده می‌شود) در میان خوشه‌های گندم سبز تَپ می‌کند (تَپ کردن اصطلاحی است که برای حالتی از رفتار پرندگان به‌کار می‌رود که پرنده خود را به زمین می‌چسباند تا دیده نشود) / رد گم می‌کند حقه‌باز به این حیله.

مِستَه دِ نِماز، شَنِه‌سَر هر دَم

جُمبو مِتَه پیشِ مُردُما کِلَّه

می‌ایستد در نماز شانه‌به‌سر هر لحظه / پیش مردمان سر می‌جنباند.

خَشَک مِکِشَه چُغوک از حالا

تا جایِ تیار رَ بِرِیْ سُلَّه

خاشاک می‌کشد (برای ساختن آشیانه خاشاک جمع می‌کند) گنجشک از الان - اول بهار - / تا جایی درست کند برای جوجه‌هایش (جوجه‌ی پزندگان را سُلّه می‌گویند)

موسا کُ تِقی دِ پوشتِ بوم اَنچَست

تا بِپِّیَه جُفتِشِر لُوِ کَلَه

موسا‌کو‌تقی در پشت بام نشست / تا بپاید جفتش را لب کاله (باغچه).

تا زِندَه رِوَه زِمی، اَمَه بالا

اَبرایِ سیاه از حَدِ قُبلَه

تا زنده شود زمین، آمد بالا / ابهای سیاه از سمت قبله (به اعتقاد روستاییان خراسان ابری که از طرف قبله بیاید با خود باران دارد)

از کوه و شِگِستَه پَیَه حرکت کِرد

اُو رفت رَهی زِ بَزَه و شِلَه

از کوه و تپه‌ماهورها پایه (رعد و برق) حرکت کرد / آب راهی شد از بازه (فاصله میان دو تپه) و شله (گشادگی میان دو تپه، و نیز جوی‌مانندی که از بالای تپه تا پایین می‌رسد و آب باران آن را به‌وجود آورده است).

سِیلِ نَحَقِ دِ کو به‌راه اَنداخ

او اُوْ که به تَه دُوید از قُلَّه

سیل ناحقی (عظیمی) در کوه به راه انداخت / آن آب که به پایین دوید از قله -‌ ی کوه - .

هر جا که گُلِ زمینِ پِرتُو بو

رَف رُنده و تُخمْ‌کِردَه و مَلَه

هر جا که اندک مقداری زمین رها شده بود / رانده (شخم زده) شد و بذر پاشیده و ماله کشیده (مسطح شده) شد.

پَشُند گُلُو از آسِمو، بَریش

رِخ نقل و نِباتْ وِر زِمی، جَلَه

باران، گلاب از آسمان پاشاند / ژاله (تگرگ)، بر زمین نقل و نبات ریخت.

بَریش نِه، روغِنایِ گل‌سرخی

جَلَه نه، بِرینْجِ رِختَه وِر سِلَّه

باران نه، روغن‌های گل سرخی (غایت زلالی، روغنی که در موسم بهار از شیر گوسفندان به دست می‌آید و به خاطر تغذیه‌ی دام از علفِ تازه بهترین روغن است) / ژاله (تگرگ) نه، برنج ریخته بر صافی.

جَلَه دِ زِمینِ نرم اَگِر تَه یَه

قالِش مِنَه حُکمِ رویِ پور اُولَه

ژاله (تگرگ) اگر در زمین نرم اگر پایین بیاید / سوراخش می‌کند مانند صورت پر از آبله.

وَختِ دِ زمینِ شَخ فُروذْ اَیَه

با گوکْ مِمَنَه و مِنَه کِلَّه

وقتی در زمین سخت فرود بیاید / به توپی می‌ماند، به توپی شبیه است (احتمالا گوک همان گوی باشد با کاف تصغیر) و کله می‌کند (به زمین خوردن و دوباره برخاستن را کله کردن می‌گویند).

او تیرکِمونِ رِستَمِر بِنگَر

تا دَمَن کو کِشُندَه دَمبَلَه

آن تیرکمان رستم (کنایه از رنگین کمان) را نگاه کن / تا دامنه‌ی کوه دنباله کشانده است.

رَف روزْ به کوه و دو بَرِش اَبرا

حُکمِ زِنِکا دِ دو بَرِ حِجلَه

روز به کوه رفت و اطرافش ابرها / مانند زن‌های دور و بر (اطراف) حجله.

یَگ ابرْ قِبایِ نُقرِگی دَرَه

او اَبرِ دِگَه، قِبایِ از مِلَّه

یک ابر قبای نقره‌ای دارد / آن ابر دیگر، قبایی از جنس مِلَّه (پنبه‌ی قهوه‌یا رنگ، پارچه‌ی بافته شده با آن را مِلِّگی می‌گویند مانند قبای مِلِّگی)

وِر سَر میَه لِکّ و پیس، رویِ تَک

از بِرَّه سِفِد، سیا زِ بِزغَلَه

صورت تک (زمین گودی که بین چند تپه واقع باشد) ابلق (سیاه و سفید) به نظر می‌رسد / از بره سفید، و از بزغاله سیاه (پیسی یا برص بیماری است که پوست فرد مبتلا به آن، لکه‌لکه می شود و در اینجا بره‌های سفید و بزغاله‌های سیاه باعث شده است زمین لکه‌پیسی به نظر برسد)

ای ساخْت که از زِمی علف جوشی

کِی بُرد مِنَه دِ مینِشا گُلَّه؟

این‌طور که از زمین علف جوشیده است / کی در میان آنها گلوله بُرد می‌کند؟ (یعنی ازدحام علف‌های بهاری آنچنان است که گلوله‌ی شلیک شده در میان آنها متوقف می‌شود)

امسال به قَت به دَر مِرَه بِلکَه

اُقذِر که دِرُو خَرَف به دِسکَلَه

امسال بِلکَه (علف‌های بهاری) قد می‌کشد و رشد می‌کند / آنقدر که درو خواهد شد با داس.

فِردا خَرِسی به اِینِه‌یِ زَنو

امروز اَگِر میَیَه تا کُلَّه:

فردا خواهد رسید به آیینه‌ی زانو / امروز اگر می‌آید (می‌رسد) تا قوزک پا.

بِلغَست و فِرِنگ و سِلمَه و پیچوک

گُل‌کَپّو و سینِه‌کُفتَر و لَلَه

برغست و فرنگ و سلمه (سه نوع از سبزی‌های خوردنی بیابانی) و پیچوک / گل کپّو و سینه کبوتر (سه نوع از علف‌های بیابانی) و گل لاله.

میشینَه به‌در دُوید از آخور

چَن ماه دِ خَنَه خُوردَه توفَلَه

گوسفند (به هر گوسفندی اعم از نر و ماده و کوچک و بزرگ به طور کلی میشینه می‌گویند) بیرون دوید از آخور / چند ماه است که تفاله (تفاله‌ی چغندر که خوراک دام‌ها در زمستان است) خورده است.

پوزپوز مِنَه مینِ سُوزِه‌ها گُوبَند

نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَلَه

پوز پوز می‌کند (جستجوی علف و خوراک کردنِ حیوان با پوزه‌اش) میان سبزه‌ها گاو (گاوی که برای شخم و خرمن‌کوبی و سایر امور زراعتی استفاده می‌شده را گُوبَند می‌گفته‌اند) / لعنت می‌کند به تریت (کاه شسته‌ی آمیخته با آرد جو) و کنجواره (تفاله‌ی دانه‌های روغنی از جمله منداب یا مِندُو پس از گرفتن روغن آن‌ها)

هر سُوزَه که یافت مَدِه‌گُو، لُمبُند

تا شیر کِنَه به عشقِ گُوسَلَه

هر سبزه‌ای که پیدا کرد ماده‌گاو بلعید / تا - اینکه - شیر کند (شیرش زیاد شود) به عشق گوساله.

چَپّو مِنَه نونِشِر خِدِی سگ نیصْف

تا بَلکِه به جو بیَه سگِ زِلَّه

چوپان نانش را باسگ نصف می‌کند / تا بلکه سگ لاغر به‌جان بیاید (جان بگیرد، قوّت بگیرد)

تُر - وِرمِگَه - سِر خَکِردُم از گُرماس

هَمچی که به کو بِرِم خِدِی مَلَّه

- به سگ - می‌گوید: تو را سیر خواهم کرد از گورماست (مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر که خوراک چوپانان است) / به محض اینکه به کوه برویم با محله (مَحلَه که به تخفیف مَلَّه هم گفته می‌شود لوازم زندگی گوسفندداران را می‌گویند از جمله‌ی خانه‌ سیاه و چادر و ...)

دِهقو دِ هوایِ خوش به مِیدو بُرد

پِروَهی و جُغ و پِرَّه و مَلَه

دهقان در هوای خوش - بهاری - یه میدان (صحرا) برد / پرواهی (چوب ضخیم و بلندی که یک سر آن با حلقه‌ای آهنی به رِخِز و سر دیگرش به وسط یوغ متصل است) و یوغ (چوبی محکم که بر گردن دو گاو استوار است) و پرّه (آهنی که به خیش بسته می‌شود) و ماله (وسیله‌ای که به دنبال گاه‌ها می‌بندند و زمین را با آن مسطح می‌کنند).

یَگ دست به دِس‌میون و یَگ دَس گَز

تا جُفتِ گُوِر به گَز کِنَه حَملَه

یک دست - دهقان - به دست‌میان (قطعه چوبی است در سمت راست دسته‌ی گاوآهن که در هنگام کار با گاوآهن به عنوان دستگیره از آن استفاده می‌کنند) و یک دست به ترکه / تا هر دو گاو را با ترکه به کار وادار کند.

*

اَجّاش نیَه کَسِر غَمِ دِهقو

هر چَن دِلِشا بِرَش زیَه قُبلَه

اصلا کسی را غم دهقان نیست / هرچند که دلشان برایش تاول زده است.

بَدبَخت و زِقولِه‌بار و نادارَه

خرجِش دِریایَه، دخلْ یَگ قِطرَه

- دهقان - بدبخت و عیال‌وار و نادار است / خرجش دریا است - و  دخل - او به انداره‌ی - یک قطره - است - .

جِرّیَه قِباش و یاخَنِش کِندَه

با غم زیَه صحْب و شومْ سِر کِلَّه

- دهقان - جر خورده قبایش و یقه‌اش کنده (پاره) شده است (یقه کنده بودن کنایه از ناداری است) / صبح و شب با غم سر و کله زده است.

روشِر که دِ چِلَّه یخ زَ از سِرما

گِرمایِ تِموز کِردَه جِزغَلَه

صورتش را که در چله - ی زمستان - از سرما یخ زده بود / گرمای تابستان جزغاله (غایت سوختگی) کرده است.

بیمار بِرَه اَگِر بِچِه‌یْ خوردِش

پَرپَر زِنَه از گُلُوشُو و اُولَه،

بچه‌ی کوچکش اگر مریض شود / از - بیماری‌ - آبله پرپر بزند،

خَلِه‌زِنِکا حکیمِشَن حُکمَن

از بیب‌کُلو و عَمَّه و خَلَه

خاله‌زنک‌ها دکترش هستند حتما / از مادربزرگ و عمه و خاله.

قَلی دِ مِبافَه دختر و بوزِش

کُرباس و کِجی، قِدیفَه و حُولَه

قالی می‌بافد و دختر و زنش / کرباس و کجی (پارچه‌ای که از ابریشم غیر کارخانه‌ای ببافند) و قدیفه (حوله‌‌ای با پارچه‌ی دست‌باف) و حوله.

اَمبا چه ثِمَر، که خرج بسیارَه

رنگ و نخ و قند و چایْ از جُملَه

اما چه فایده، که خرج زیاد است / از جمله: رنگ و نخ و قند و چای (جالب است که در آن زمان این‌ها مهم‌ترین احتیاجات یک روستایی که از دکان روستا تهیه می‌کرده است همین‌ها بوده).

هر چه مُدُوَه، دِ جایِش اِستیدَه

بیتَر نیَه کار و بارِش از فَعلَه

هر چه می‌دود (کار می‌کند) سر جایش ایستاده است / کار و بارش از کارگر روزمُزد بهتر نیست.

چیزِ نِمِگیرَه دستِ بی‌چَرَه رْ

از پُمبَه و باغْ‌تِرَّه و غِلَّه

چیزی دست بیچاره را نمی‌گیرد / از - کشتِ - پنبه و باغ‌تره (صیفی‌جات) و غلّات.

روزِ خَئَمَه که حُکمِ سالِ جنگ

وِر سر کِشَه چایِشِر خِدِی گِلَّه

روزی خواهد آمد که مانند سال جنگ (سال قحطی) / چایش را با کشمش سر بکشد (بنوشد).

از گوشنِگی اُفتیَه دِلِش وِر غَش

سِر خُوردَه و پور، مالِکِ دِلَّه

از گرسنگی دلش به غش افتاده است (نهایت گرسنگی) / - اما در مقابل - سیر خورده و پر، ارباب و مالک حریص.

او کِردَه به دایَه و نِدایَه شُکر

ای کِردَه هزار نِعمَتِر نِفلَه

او (دهقان) به داده و نداده شکر کرده است / این (ارباب) هزار نعمت را نفله کرده است.

بِستِن که خدا زِ مُردُمِ قُچّاق

بِستَنَه، بِتَه به مُردُمِ زِلَّه!

بایستید (منتظر بمانید) که خدا از مردم چاق و سرحال / بگیرد، به مردم لاغر و ضعیف بدهد.

امیرآباد 13/1/43

***

این ترکیب‌بندِ زیبا را آقای عباسی در بهار 89 سرودند، که جوابیه‌ای است به یکی از شعرهای محلی استاد قهرمان به نام "از قولِ کُفتِرایِ پیر" که در کتابِ "خِدِیْ خُدایِ خُودُم" صفحه‌ی 103 چاپ شده است. در مراسم نکوداشت استاد که 28 اردیبهشت همان سال در تربت حیدریه در تالار اندیشه برگزار  شد، توسط آقای عباسی در حضور ایشان خوانده شد. بدون شک این ترکیب‌بند زیبا یکی به‌یاد ماندنی‌‌ترین اِخوانیات سروده شده به لهجه‌ی تربتی است. این احساسات فروتنانه نشان دهنده‌ی بزرگواری و قلبِ پاکِ شاعر است که به زیباترین شکل ممکن به رشته‌ی شعر کشیده شده است و انسان از خواندن و شنیدن آن غرق لذت می‌شود.

 

اِی جوجه موجه‌ها که مِرِن بال وا کُنِن

از خـــاک وقتِ کِندَه مِرِن یاد ما کُنِن

محمد قهرمان

ما جوجه موجَه‌یِم و حَقابِ کُلو تویی

او قِرقیِ دِ قِرقِرَه‌ی آسِمو تویی

ما شُونَمِم که وِر بِغَلِ بَلْک چِسبیَه

او سیلِ که رَهی مِرَه از مونِ کو تویی

صد دشتِ سُوز و خُرّم و آباد از غِزَل

اِنچِستَه دِ بِرابَر کوهِ فِغو تویی

رخصت بِتِه که شعر بِخَنِم دِ پِشِ تو

ما نُوچَه‌یِم دِ گُود و فِقط پَهْلِوو تویی

 

"اِی کوهِ سِر بِلندِ کُلوتر زِ هر کُلو"

حُگمِ سه‌قُلَّه تا به ابد سَرِ پا بِمو

 

تو اِستیِه‌یْ دِ خَنَه و شعرِت سِفَر مِرَه

اَوَزِه‌یِ تو دَم ‌به ‌سَعَت بیشتر مِرَه

زِندَنیِ کِتاب نیَه شِعر تو، که او

سینَه به سینَه دَرَه به سِیْل و سِفَر مِرَه

شعر مِحَلّی تو شِرابَه، که ای شِراب

هر چه که کُهنَه‌تَر رَ صَحِب‌زورتر مِرَه

یَگ قُورت اَزی شِرابِ تو رِ هر که هوش کُنَه

نِه که فِقَط خِراب، که زِر و زِوَر مِرَه

 

صائب وُ شعر اویَه اَگِر زِندَه تا اَبَد

پوشتِش به کوهِ شعرِ تو وابَندَه تا اَبَد

 

گَشتُم نِبو دِ خِرمَن و اَمبِزِ شعرِ تو

یَگ دَنَه جو سیاهِ بِدَر رِزِ شعرِ تو

شعرِ تو حُگمِ خِربِزَه شیریَه، بَلِّ قند

یَگ شعرِ کَغ نِبَشَه دِ پَلِزِ شعرِ تو

رَفتُم دِرازجویِ غِزَلِرْ دیُم که شعر

سِرمَرِّشَه دِهَنِه‌ی کَرِزِ شعرِ تو

هستی سِوار اسبِ غِزل، مونِ دشتِ شعر

کِیْ مِرْسَه شعرهای مُو بَم خِزِ شعرِ تو

 

ما وِر  رَدِ تو و تو دِ شعری دِ خِز و دُو

تو قهرِمانِ شعری و ماها کیِم دِ دُو؟

 

تیرِ زَیی به شُوندِ دِلُم، نازِ شَستِ تو

اِنچِستَه دِل دوبَرَه دِ شَست و پِرَستِ تو

تیرِ دِگِیْ بِزَن که دِلُم نِرمَه نِرمَه رَ

توشْلِه‌یْ بُلور از مُو وُ سِنگی دِ دستِ تو

دِل‌مُردَه‌یُم دوبَرَه بِخو شِعرِتِر بِرَم

تا زندَه رَ دوبَرَه دِلُم از نِفَستِ تو

کاخِ بِلَندِ شِعرِ تو وِرپایَه تا اَبَد

هَرگِز فُروذ نَیَه، نِبینِم نِشَستِ تو

 

رَفتُم خِدِی خُدایِ خُودُم چَرَه وُ دیُم

مُو یِکَّه که دِ بَرجِ شما هیچِّه نیُم

 

ما جوجه‌ایم و عقاب بزرگ توئی

آن شاهینِ در اوج آسمان توئی

ما شبنم‌ایم که به بغل برگ چسبیده‌ایم

آن سیلی که راهی می‌شود از میان کوه توئی

صد دشت سبز و خرم و آباد از غزل

نشسته در برابر کوه فغان توئی

رخصت بده که پیش تو شعر بخوانیم

در این گود ما نوچه‌ایم و فقط پهلوان توئی

ای کوه سربلند بزرگ‌تر از هر بزرگ / مثل همیشه تا ابد ایستاده بمان

تو ایستاده‌ای در خانه‌ و شعرت سفر می‌رود

آوازه‌ی تو هر لحظه بیشتر می‌شود

زندانی کتاب نیست شعر خوب تو

سینه به سینه دارد به سیر و سفر می‌رود

شعر محلی تو شراب است‌، که این شراب

هر چه کهنه‌تر شود قوی‌تر می‌شود

یک جرعه از شراب تو را هرکس بنوشد

نه تنها خراب، که زیر و زبر می‌شود

صائب و شعر او اگر تا ابد زنده است / پشتش به کوه شعر تو وابسته است تا ابد

گشتم، نبود در خرمن و خرمن پاک‌شده‌ی شعر تو

یک دانه جوسیاه دورانداختنی از شعر تو

شعر تو مثل خربوزه شیرین است، مثل قند

یک شعر نارس و کال نیست در جالیز شعر تو

رفتم و امتداد جوی غزل را دیدم که شعر

سرچشمه‌اش دهانه‌ی قنات شعر تو است

هستی سوار اسب غزل در میان دشت شعر

کی می‌رسد شعرهای من به خیز شعر تو؟

ما به دنبال تو و تو در شعر جولان می‌دهی / تو قهرمان شعری و ما که‌ایم در این میان؟

(با تیله) تیری زدی به (تیله‌ی)نشان دلم، ناز شست تو

نشسته (تیله‌ی)دلم دوباره در یک وجبی (تیله‌ی)تو

تیر دیگری بزن که دلم تکه تکه شود

تیله‌ی شیشه‌ای مال من و تیله‌ی سنگی در دست توست

دل‌مرده‌ام دوباره بخوان شعرت را برایم

تا دوباره دلم از نفس تو زنده شود

کاخ بلند شعر تو برپاست تا ابد

هرگز فرو نریزد، نبینیم نشست تو را

با خدای خودم روبه‌رو شدم و دیدم / من یکی که در برابر شما هیچ نیستم

***

وقتی نکوداشت استاد قهرمان در اردیبهشت سال 1389 در تربت حیدریه برگزار شد و آقای عباسی آن ترکیب‌بند زیبا و محکم که به لهجه‌ی محلی سروده بود را برای استاد قهرمان خواند از صمیم قلب آرزو کردم که کاش من هم بتوانم شعری برای استاد قهرمان بگویم. این آرزو مدتی در دلم بود تا یک روز مطلع این شعر به ذهنم رسید و توانستم تمامش کنم. دلهره داشتم که وقتی شعر را برای استاد بخوانم چه خواهد گفت. مدتی دل‌دل می‌کردم تا این‌که یک روز سه‌شنبه در منزل استاد دل به دریا زدم و شعر را در جلسه خواندم. ضمن آرزوی سلامتی برای استاد قهرمان، این بخش را با این شعر به پایان می‌برم.

می‌شود سقف خانه‌ای کوچک به بلندای آسمان باشد

می‌تواند اتاقی از خانه همه‌ی وسعت جهان باشد

می‌شود هر سه‌شنبه بعدازظهر، دور خُم جمع شد پیاله به دست

گونه‌ی شعر گل بیاندازد، جویبارِ غزل روان باشد

می‌شود هر چهار فصلِ خدا، شاخه شاخه پُر از شکوفه شود

برگ برگِ درخت معجزه‌اش بر سرِ شعر سایبان باشد

با غزل‌های سهل و ممتنع‌اش هند یک شعبه از خراسان است

دستِ بیدل به هیچ‌جا نرسد، پای صائب که در میان باشد

- روحشان شاد - قدسی و گلچین، اخوان و کمال و صاحبکار*

رفته‌اند و سپرده‌اند به او: حلقه‌ی وصل شاعران باشد

تربت‌حیدریه را پُر کرد خط به خطِّ خِدی خُدای خودُم

می‌شود افتخار این خِطّه حاصلِ عمرِ قهرمان باشد**

اسفند 89

* دوستان نزدیک استاد قهرمان: شادروانان غلام‌رضا قدسی مشهدی (وفات 21/9/68) – گلچین معانی (وفات 16/2/79) – مهدی اخوان ثالث (وفات 4/6/69) – احمد کمال‌پور (وفات23/6/79) – ذبیح‌الله صاحبکار (وفات 17/12/81)

**خِدی خُدای خودُم و حاصل عمر دو کتاب نفیس حاوی اشعار محلی و کلاسیک استاد قهرمان

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 958 به تاریخ 910410, شاعر همشهری, زندگی‌نامه محمد قهرمان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۱ساعت 18:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |