5- شاعر همشهری؛ محمد ناصر صالحی (1330)
از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کردهام، سعی کردهام تا جایی که میتوانم اطلاعات صحیح جمعآوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کاملتر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مهولات) هم میتوانند زندگینامه و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمیدانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشتهام که با جواب دادن به آنها و ارسال جوابها به من، خواهم توانست زندگینامهی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوعها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.
آقای صالحی را بهواسطهی شرکت در جلسهی استاد رشید میشناسم. مردی مهربان و آرام که چشمهایش را به میز میدوزد و با دقت به شعرهایی که میخوانند گوش میدهد. وقتی به خواهش استاد رشید شروع به شعر خواندن میکند گاه مقدمهای کوتاهی در این باب میگوید که من شاعر نیستم و اینها که میخوانم مرثیهی دل دیوانهی خویش است و دیگر شاعران حاضر در جمع ایشان را تشویق به خواندن میکنند و آقای صالحی شعرش را معمولا غزل هم هست میخواند. آقای صالحی که در شعرش شیدا تخلص میکند همیشه شعرهایش روان و ساده و دلنشین است و معمولا از تکلفهای غیر شاعرانه در آن خبری نیست. این شاعر همشهری که تحصیلاتش هم در زمینهی ادبیات است، سالها در شهر زادگاهش تربت حیدریه ادبیات تدریس کرده است و اکنون سالهای بازنشستگی را سپری میکند. همصحبتی با کسانی چون ایشان که در شعر و ادبیات موی سپید کردهاند واقعا برای ما جوانترها افتخار است. در زیر زندگینامهی آقای محمد ناصر صالحی را به قلم فرزند بزرگوارشان آقای سپهر صالحی میخوانیم:
تیک تاک ساعت خانهی پدربزرگ بامدادان را نشان میداد. اولین روزهای تابستان بود، جیغ کودکی سکوت سَرسَرای خانه را در هم شکست. پسر شیخ دهات بود.
پدربزرگ از مردمان امروز بود. نگاهش با افقهای باز نسبتی داشت، مردمان به ادب حضورش دست اردات به سینه داشتند.
روزها، ماهها، سالها بر کودکِ پدربزرگ میگذشت و او در گندمزارها با گندمان طلایی میرقصید در کوچه پس کوچههای دهات میدوید، میآموخت و بزرگ و بزرگتر میشد.
او دیگر جوانکی بود که باید میرفت برای شدن، سالی را در غربتی بس ناهموار به خط نظام ایستاد که روایت دلتنگی برای پیرمرد بس ناجوانمردانه بود اما حکایت روزگار جبر تحمل داشت، باید میگذشت و پیرمرد روز به روز پیرتر میشد و جوانک قد میکشید.
آن روزها دانشسرا جایی برای آموختن بود، به وزن نشست، عروض و قافیه خواند، به منطق میگفت و میشنید، تجربه تجربه بود و جوان، جوان... . باید میگفت و میشنید و میآموخت... .
جوانک قصه دیگر سنگی بود برای زیر آسیاب و مادربزرگ بیش از دیگران منتظر نهالش بود. دیگر قامت معلمی داشت و ردای اندیشه، برای کودکان سرزمینی نوین، منادی فردا بود، فردایی زیبا، بدون بندهای تحجر دیگر ایام، گرد سپیدی بر سر و روی مرد جوان ریخته بود، از روزها آموخته بود در شعر تجلی میکرد... . واژه به واژه می دوخت، پیراهن غزل به تن میکرد او دیگر لحظههایش را با تنهایی غزل و آواز پُر میکرد... . مرد، این روزها برای غزل و من پدری است مهربان... .
او را میخواندنش محمد ناصر صالحی متولد تیرماه یک هزار و سیصد و سی که در روستای کاریزک ناگهانی از توابع شهرستان تربت حیدریه متولد شد. تحصیلات مقدماتی خود را در همان روستا و تربت حیدریه گذراند و تحصیلات عالیه را در مشهد و شیراز ادامه داد و سپس در کسوت معلمی درآمد و اکنون نیز به جرگهی پیشکسوتان دانشور پیوسته است... .
سپهر صالحی
شهریور ٩٢
در زیر نمونههایی از شعر آقای محمد ناصر صالحی را با هم میخوانیم:
ملکوت
طایر گلشن قدس سوی جنان خواهد رفت
زین ندامتگه ویران به چه سان خواهد رفت؟
بذر تقوا به گلستان جهان پاشیدهست
یا که شرمنده ز دیدار نهان خواهد رفت؟
ای خوش آن مرغ که آواز اناالحق سر داد
مست حق گشته به آوای اذان خواهد رفت
آنکه با خون بنوشت لفظ عدالتخواهی
«فزت رب» به یقینم ز جهان خواهد رفت
صانع گنبد مینا ز ازل هم دانست
که علی در صف عشاق عیان خواهد رفت
خون حق ضامن مظلومی مولا گردید
ورنه از دیدهی ما خون روان خواهد رفت
مرغ باغ ملکوت رفت ولی نیم بسمل
ارجعی گفت و بر ِپیر مغان خواهد رفت
***
شکایت
زاری چرا به پیش رقیبان کند دلم
اشک روان ز دیده بسا گشت حاصلم
دیشب گذشت بر من و اما لب تنور
شبها تو در سرور و من ِساده غافلم
گفتم به خود که ترک دل و دین کنم، نشد
رمز عبور ساحت عشق است مشکلم
کردند ملامتم همه واعظان شهر
از جور این زمانه شکست شیشه دلم
من چون غریب راه که وامانده از حبیب
از کاروان جدا شدم و پای در گلم
نادان اگر به سنگ جهالت سرم شکست
بهتر از آن گِلی که زند یار عاقلم
شیدا بس است شکوه ز نامردمان دهر
جانم به لب رسیده از این قوم جاهلم
من آشنا ندانم و دریاست عشق تو
تو ساحل امیدی و محتاج ساحلم
***
آه سرد
با آه سرد، آتش دلْ شعلهور کنم
با سوز سینه هم شب هجران سحر کنم
از نالههای بی اثر و گریهی فراق
ترسم رقیب بیصفتم را خبر کنم
بنشاندمت مقابل و در دیدهی خیال
شاید لبی ز جام وجود تو تر کنم
سر مینهم به دامن و غرق نگاه تو
حاشا ز چشم مست تو صرف نظر کنم
تو از قبلهی منی نروم جای دیگری
گر عالمی به کفر تو زیر و زبر کنم
رویت اگر به مُهر لبم آشنا شود
خال لبت محل سجود بشر کنم
فرهاد گر به داد من خستهدل رسد
آن تیشه را به سر زنم و قصه سر کنم
قربان تو ام بپذیرم به پای خویش
شاید که از گزند زمان دفع شر کنم
***
بهار عمر
شب من تیره و روز تو روشن
تو چون خورشیدی اندر ماه بهمن
مرا چون جان شیرین در برت گیر
بسان جبهی درویش بر تن
ز سرمای زمستان نیست باکم
ز گرمای وجودت هستم ایمن
مرا در آتش هجرت مسوزان
مکن کاری که گردد شاد دشمن
وفای خوبرویان عمر گلهاست
بهار عمر من کوته چو سوسن
چه میشد چون غباری بر سر راه
نشانی خستهای یک دم به دامن
من آن رندم که بی نام ونشانم
تو کردی شُهرهی هر کوی و برزن
دعاگوی تو شد بیچاره شیدا
کجا عاقل زند آتش به خرمن
***
خیاط دهر
وقتی که غم به کنج دلم خانه میکند
مرغ سحر به بخت بدم ناله میکند
سنگ صبور چاره نکرد سرنوشت من
بر سر زنان به حال دلم گریه میکند
من زادهی فراقم و فرزند غربتم
دیوار فاصله به تنم سایه میکند
آغوش غم همیشه به رویم گشوده است
لطفی که روزگار به دُردانه میکند
خیاط دهر جامهی غم بر تنم بدوخت
سوزن چرا ستم به تن جامه میکند
گویی که ما وصلهی ناجور خلقتیم
ظلمی که این زمانه به بیگانه میکند
فریاد من اگر چه نهان در گلو شده
هنگام شب چه ناله غریبانه میکند
روزش سیه که شیشهی عمر مرا شکست
بر قامتم چگونه سیه جامه میکند
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 1015 به تاریخ 920623, شاعر همشهری, زندگینامه محمد ناصر صالحی