سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۷ پیام ولایت که در ۱۸ آبان ۱۴۰۲ منتشر شده، در این شماره با زندگی و شعر شهابی تربتی شاعر و عالم عصر قاجار و پهلوی آشنا خواهید شد.

در این شماره می‌خواهم بزرگ‌مردی را از شاعران تربت حیدریه به شما معرفی کنم که در این شهر منشأ خیر و برکت بود و فرزندان و نوادگانش از نامداران و مفاخر این شهر شدند. شاید خیلی از خوانندگان با زندگی‌نامه‌ی استاد محمود شهابی و یا استاد علی‌اکبر شهابی که از برجسته‌ترین استادان دانشگاه در زمان پهلوی بودند آشنا باشند اما پدر این دو استاد بزرگ کمتر شناخته شده است. این مطلب در معرفی شاعری اهل دل و اهل ذوق به نام شیخ عبدالسلام شهابی است که در زمان قاجاریه و پهلوی در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ زندگی شاعرانه و عارفانه‌ای داشته است.


عکس در حدود سال ۱۳۲۸ هجری شمسی گرفته شده است. سمت راست آقای رفیعی، مرحوم شهابی تربتی در وسط و سمت چپ آقای قندیلی قرار دارند.

محمدابراهیم بن علی‌اکبر بن حسین بن خواجه‌محمد بن خواجه‌اسماعیل، که به نام عبدالسلام مشهور بود، در ۲۷ تیر ۱۲۶۰ هجری خورشیدی برابر با ۲۰ شعبان ۱۲۹۸ هجری قمری برابر با دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار در خانواده‌ای که همه از عالمان دین بودند در تربت حیدریه به دنیا آمد. نسبش به شخصی موسوم به خواجه می‌رسد که گفته‌اند از نزدیکان قطب‌الدین حیدر بوده‌ است. طبق نظر اعتمادالسلطنه صاحب مرآة البُلدان جد بزرگ این شاعر یعنی خواجه در سال ۶۱۸ هجری قمری در تربت وفات کرد و در همان شهر مدفون شد. پدرش آخوند ملااکبر و پدربزرگش آخوند ملاحسین از علمای بنام تربت حیدریه بودند. پدرش ملااکبر در حاشیه‌ی قرآن میراثی خانواده نوشته است که هنگام تولد عبدالسلام، ستاره‌ی ذوالذنب در حول جدی طالع بود و لقب او را شهاب‌الدین گذاشتم. خانواده‌اش به واسطه‌ی مِلک و آبی که در تربت داشتند از رفاه برخوردار بودند و به خاطر علمی که پدر و پدربزرگش در سینه داشتند مورد احترام بودند. ملااکبر و پیش از او ملاحسین محل رجوع همشهریان بودند و خانه‌شان محل رفت و آمد مردم بود.

عبدالسلام از خردسالی به مکتب‌خانه رفت و تا پانزده سالگی علوم مرسوم زمان خود را در تربت حیدریه فراگرفت. در ابتدای سلطنت مظفرالدین‌شاه قاجار یعنی در سال ۱۲۷۵ هجری شمسی برای ادامه‌ی تحصیل به مشهد رفت و نزد استادان و عالمان مشهد که در این دوران در مشهد کلاس درس داشتند شاگردی کرد. در ابتدا در مدرسه‌ی سلیمان‌خان مشغول به تحصیل شد و بعد به کلاس‌های درس استادان راه یافت. او که علاقه‌ی فراوانی به یادگیری داشت در این مورد نوشته است: «کوشش می‌کردم درس فردا را پیش از آن‌که استاد اصغا نماید از مطالعه‌ی شب فهمیده باشم. در نهایت به عنایت الهی وضع به همین‌گونه شد. کم پیش می‌آمد که در درس چیزی افزون بر آن‌چه خود از مطالعه فهمیده بودم از استاد دریافت دارم، مگر این‌که به مناسبت چیزی از خارج می‌فرمود یا در ضمن تقریر به ذکر اصطلاحی برخورد می‌نمود.» این روش برای عبدالسلام این فایده را داشت که اهل تفکر بار آمد چون پیش از این‌که اندیشه‌ی معلم را بداند خود راجع به مسئله فکر می‌کرد. او معانی و بیان را نزد حاج ملا عبدالخالق معروف به فاضل پایین‌خیابانی خواند. بدیع را نزد میرزا عبدالرحمان مدرس شیرازی فراگرفت. منطق را در محضر آقاشیخ موسی مشهور به قلمدان‌ساز آموخت که درسش از هیئت و حساب و هندسه و جغرافی نیز خالی نبود. فقه و اصول نزد آقا سید ابراهیم کلاتی خواند. خواندن این دروس و درک محضر این استادان سه سال و نیم طول کشید اما شور فراوان یادگیری عبدالسلام بی‌حد بود. او که در درس موفق بود و زودتر از شاگردان دیگر دروس را فرامی‌گرفت دوست داشت تا درجه‌ی اجتهاد پیش برود.

پدرش و پدربزرگش او را طوری بار آورده بودند که به علم و استعدادش مغرور نباشد و همواره از محافل سیاسی دوری بجوید. برای این‌که وضع خانواده‌ی شیخ عبدالسلام را از نظر تقوی و دیانت درک کنید خاطره‌ای از سال‌های جوانی ملااکبر نقل می‌کنم منتها برای جلوگیری از اطناب تنها به ذکر مضمون آن بسنده می‌کنم.

#شهابی_تربتی  https://t.me/anjomanghotb  پی‌نوشت:  عکس در حدود سال ۱۲۹۲ هجری شمسی گرفته شده است. حاج شیخ ذبیح الله مجتهد سمت راست (برادر شهابی)، محمود شهابی در وسط (پسر ارشد شهابی)، شیخ عبدالسلام شهابی سمت چپ عکس است. پسر دوم شهابی (حاج احمد سلامی) سمت راست نشسته است و پسر سوم علی اکبر شهابی سمت چپ نشسته است. دو کودک دیگر هم فرزندان برادر شاعر هستند.
عکس در حدود سال ۱۲۹۲ هجری شمسی گرفته شده است. حاج شیخ ذبیح الله مجتهد سمت راست (برادر شهابی)، محمود شهابی در وسط (پسر ارشد شهابی)، شیخ عبدالسلام شهابی سمت چپ عکس است. پسر دوم شهابی (حاج احمد سلامی) سمت راست نشسته است و پسر سوم علی اکبر شهابی سمت چپ نشسته است. دو کودک دیگر هم فرزندان برادر شاعر هستند.

ملااکبر می‌گوید وقتی از نجف به تربت برگشته بودم روزی در خانه بودم که خبر دادند جمعی از بزرگان شهر به درِ خانه آمده‌اند تا با هم به دیدار حاکم تربت برویم. می‌گوید قبای سفید و عبای سفید نمره یک کرمانی‌ام را در بر کرده و سرتاپا سفیدپوش شدم. رفتم که از پدرم ملاحسین اجازه بگیرم و خانه را ترک کنم. پدر دعای خیر کرد و خداحافظی کردم اما به حیاط که رسیدم گفت علی اکبر! بابا! دیگی که در حیاط است را سر راه به فلان دکان ببر. می‌گوید من چند ثانیه گیج شد و به این فکر کردم که این چه دستوری بود که پدرم صادر کرد اما خیلی زود به نفسم غالب آمدم و عبا را به کمر پیچیدم و آستین‌ها را تا آرنج بالا دادم و دست کردم داخل دیگ که دیگ سیاه را بردارم و بالای سر ببرم که پدرم پای برهنه به حیاط دوید و در حالی که اشک به چشمانش آمده بود دستم را گرفت. بعد به اتاقش رفت و سجده‌ی شکر طولانی‌ای بجا آورد و دعایم کرد. هر دو غرق گریه شدیم. او پیشانی‌ام را می‌بوسید و من دست‌هایش را. پدرم گفت می‌دانم که در ذهن گفتی با این همه افراد که به این خانه رفت و آمد دارند و یا این‌جا کار می‌کنند این چه فرمانی بود که پدرم داد. راستش می‌خواستم بدانم زحمتی که در تربیت تو کشیده‌ام از سر اخلاص و برای رضا خدا بوده یا نه. و خدا را شکر تو از این آزمون مرا سربلند بیرون آوردی.

بعد از این‌که تحصیل عبدالسلام در مشهد به پایان رسید نزد پدرش ملااکبر آمد و اجازه گرفت که راهی نجف اشرف شود. پدر از این تصمیم فرزند خوشحال شد. او که خود عزم سفر حج داشت با اهل و عیال در کنار پسر از خراسان راهی نجف شد. ابتدا خانواده را در نجف اشرف اسکان داد و بعد همراه پسر از راه بغداد و شام با کاروانی راهی مدینه و مکه شدند. در راه بازگشت از سفر حج از جده با کشتی به بصره آمدند. وقتی می‌خواستند از بصره به کربلا بروند پدر و پسر هر دو بیمار شدند. حال فرزند خراب‌تر از پدر بود. به کربلا که رسیدند بعد از بیماری‌ای سخت پدر از دنیا رفت و فرزند شفا یافت. ملاحسین را در عراق دفن کردند اما خانواده باید به خراسان برمی‌گشتند. آخوند خراسانی مرجع تقلید مشهور شیعیان که با ملااکبر دوستی قدیم داشت به عبدالسلام که حالا جوانی فاضل و دنیادیده بود کمک کرد تا به خراسان برگردد.

شیخ عبدالسلام در سال ۱۲۷۹ هجری شمسی در نوزده سالگی به تربت حیدریه برگشت و چنان که معمول علمای آن زمان بود به امامت مسجد و قضاوت مشغول شد. بعد از مدتی تاهل اختیار کرد و با زن و فرزندان یک عمر با خوش‌نامی در تربت حیدریه زیست. او که به گفته‌ی گلشن آزادی مردی شریف و آرام بود در عمر بابرکتش در تربت حیدریه سال‌های سال محل رجوع مردم بود و سعی می‌کرد به عنوان عالمی صاحب‌نفوذ در آن شهر کوچک منشاء خیر باشد.

شیخ عبدالسلام شهابی تربتی در انقلاب مشروطه از منتقدان مشروطه بود و شرع نبی را برای هدایت بشر کافی می‌دانست. او مثل شیخ فضل‌الله نوری از مشروطه‌ی مشروعه طرفداری می‌کرد. از یادداشت‌هایش برمی‌آید که روش سلطنت شاهان قاجار را به تجددطلبی ترجیح می‌داده است و به شعارهایی که مشروطه‌خواهان سر می‌داده‌اند بی‌اعتنا بود. او از کسانی بود که با غرب و تجددطلبی مخالفت می‌کرد و هدف از خلق انسان را تعالی روح او می‌دانست.

به دلیل این‌که شیخ‌ شهاب در شهر احترامی داشته است و از بزرگان شهر محسوب می‌شده یک بار در همان زمان که تنور مشروطه‌خواهی گرم بوده به انجمن ولایتی مشروطه‌خواهان تربت دعوت می‌شود. او مجلس را طوری وصف می‌کند که معلوم است از حضور در آن مجلس اکراه داشته است. در این مجلس غیر از عالمان و روشنفکران و تجار و کسبه، عده‌ای از خان‌های ولایات هم حضور داشته‌اند که مسلح در مجالس شرکت کرده و خادمان‌شان بساط منقل تریاک و چراغ شیره را برای ایشان علم کرده بودند. در شعرهای او هم مخالفت با مشروطه و بعد از آن مخالفت با رضاخان که به دنبال جمهوری، کشف حجاب و اداره‌ی کشور به شیوه‌ی ملل اروپایی بود عیان است.

در سال‌های میانی که چشم‌هایش بر اثر مطالعه ضعیف شده بود عزلت اختیار کرد و بیشتر به کار کشاورزی اشتغال داشت. شهابی شش فرزند داشت، سه پسر و سه دختر. یکی از دخترها در خردسالی از دنیا می‌رود. میوه‌های زندگی‌اش فرزندانی صالح چون محمود و علی اکبر بودند که از برترین استادان دانشگاه تهران در زمان خود شدند. پسر میانی حاج احمد سلامی که در زادگاه ماند اهل بازرگانی و کشاورزی بود و در اداره‌ی دارایی مشغول به خدمت شد. شیخ عبدالسلام بعد از هفتاد چهار سال زندگی در هشتم اسفندماه ۱۳۳۱ در تربت حیدریه از دنیا رفت. پیکر وی را در آرامگاه قطب الدین حیدر به خاک سپردند.

خط شهابی تربتی. شهابی تربتی این غزل را در چهارم اسفندماه ۱۳۱۴ هجری شمسی به خواهش پسرش علی اکبر شهابی سروده است. این غزل شهابی تضمین یکی از غزل‌های شهریار است.
مرا خاطری رُفته زاغیار ده
به میخانه‌ی وحدتم بار ده
مگر جرعه‌ای زآن شراب طهور
کند لایقم بهر بزم حضور
سنگ قبر و تصویری از شهابی تربتی در میان‌سالی

عبدالسلام در میان‌سالی شاعر شد. خود می‌گوید «شبی در سال ۱۳۰۰ در جمع دوستان اهل ذوق در کاشمر بودیم. دوستان شاعر طبع‌آزمایی می‌کردند و بنا شد با چهار کلمه‌ی گل، چراغ، سنگ و آهک رباعی بسازیم. من که تا آن زمان شعر نگفته بودم این رباعی را گفتم: «ای از تو گلستان ملاحت شاداب/ مشکن تو چراغ دلم از سنگ عتاب/ سنگ دل تو شگفت دارم که چرا/ نشکفت ز گریه‌ام چو آهک که ز آب؟» و این اولین شعر من بود.»

شهابی در شعر ابتدا به تاسی از مولانا جلال‌الدین بلخی تخلص «خاموش» را برگزید اما بعد به مناسبت این‌که او را شیخ شهاب‌الدین می‌نامیدند در شعر «شهاب» تخلص کرد. شهابی به اعتقاد گلشن آزادی طبع شعری متوسط داشت و با تجدد ادبی سازگاری نداشت. در شعر به حافظ و صائب تبریزی ارادت داشت و اشعار این دو شاعر را می‌پسندید.

شهابی تربتی که گرایشات مذهبی داشت از شعر به عنوانی ابزاری برای بیان اندیشه‌های خود استفاده می‌کرد. او چند دعای عربی را به رشته‌ی نظم کشید و در رثای بزرگان دین شعرهای فراوان گفت. در زمانی که گلشن آزادی کتاب تذکره‌ی شاعران خراسان را جمع‌آوری می‌کرد گویا به آثار شیخ شهاب دسترسی نداشت و به اجمال به دفاتر شعر او و مثنوی‌هایی که سروده است اشاره می‌کند. آثار او به طور کامل چنین است: مثنوی «راز عشاق» ترجمه و شرح دعای کمیل است با وزن خسرو و شیرین نظامی و با این بیت شروع می‌شود: «به نام ذات بی‌همتا و انباز/ تو لب نگشوده او داننده‌ی راز». «کلید نیایش» شرح و ترجمه‌ی دعای افتتاح است که در قالب رباعی‌های به هم‌پیوسته سروده شده و در مجموع ۶۴ رباعی را شامل می‌شود، «خیام و گمنام» مجموعه‌ی ۱۱۵ رباعی منسوب به خیام است با رباعی‌هایی از شیخ شهاب‌الدین که در جواب آن رباعی‌ها سروده است و قریب هزار و پانصد بیت می‌شود. همچنین مثنوی‌ دیگری به نام «گنج نهفته» یا «راز نگفته» دارد که در مرثیه‌ی سیدالشهدا و به وزن مثنوی مولانا سروده شده است و با این بیت آغاز می‌گردد: «بزم‌آرای قضا در کربلا/ چون صلا زد عاشقان را بر بلا»

در زمان زندگی شیخ عبدالسلام هیچ کدام از شعرهایش به صورت دفتر شعر و دیوان منتشر نشد. گاه سینه به سینه و کاغذ به کاغذ شعرش به شهرهای دیگر می‌رفت. چنان‌که یوسف اعتصام الملک پدر پروین اعتصامی که از منتقدان ادبی بنام روزگار خود بود شعرش را می‌ستود. یوسف اعتصام‌الملک که در زمان تحصیل علی اکبر شهابی در دارالفنون، ریاست کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی را بر عهده داشت متوجه شد جوانی که به کتابخانه‌ی مجلس رفت و آمد دارد از تربت حیدریه خراسان است و نام خانوادگی‌اش شهابی است. وقتی از نسبت او با شیخ عبدالسلام شهابی می‌پرسد اظهار می‌دارد که شعر شهابی را شنیده و خوانده است و اظهار تعجب می‌کند از این که شاعری چنین پرمایه گمنامی و انزوا پیشه کرده است و در شهری کوچک چون تربت حیدریه زندگی می‌کند و با محافل شعری روز ارتباط ندارد و آثارش را منتشر نکرده است.

شیخ عبدالسلام شاعری بسیار فروتن و جز از طریق مکاتبه با شاعران عصر خود مترتبط نبود. در سال ۱۳۱۷ هجری شمسی در مسیر رفتن به زیارت حضرت معصومه در شهر قم چند روزی در تهران اقامت داشت. روزی جمعی از علما به دیدار ایشان آمدند و ملک‌الشعرا بهار و چند تن دیگر از ادبا هم وارد شدند. بعد از گذشت زمانی ادبای مجلس اصرار کردند که شیخ شهابی شعر بخواند. ایشان که شعرهای خود را لایق محضر ملک‌الشعرا نمی‌دیدند امتناع کردند و با اصرار بالاخره یکی دو غزل خواندند. ملک در تحسین شعر سخنانی به زبان آورد و شیخ شهابی گفت: «ز آب خرد ماهی خرد خیزد».

در زمان حیات شهابی تربتی، شعرهای او را در مراسم سوگ اباعبدالله می‌خواندند و مرثیه‌هایی که برای امام حسین ع سروده بود در زمان خود شهرتی داشت. بعدها فرزند ارشد وی استاد محمود شهابی دو کتاب او را با نام‌های راز عشاق و گنج نهفته از پدر را در تهران چاپ کرد. همچنین استاد علی اکبر شهابی که در سال‌هایی از عمر پربرکت خود سمتی در آستان قدس رضوی داشت و فرصت و فراغتی بیشتر در اختیارش بود دفترها و یادداشت‌های دست‌نویس پدر را پیش رو گذاشت و شروع به جمع‌آوری دیوان وی کرد. همچنین در یک دستنویس شرح حالی از شیخ عبدالسلام شهاب‌الدین به قلم خود شاعر به دست آمد که در آن ضمن شرح مختصری از زندگی، اشاراتی هم به اوضاع و احوال سیاسی زمانه‌ی شاعر شده است. مجموعه‌ی زندگی‌نامه و اشعار شیخ شهاب‌الدین تربتی در کتابی به نام «اندیشه‌ی شهاب» به قلم علی اکبر شهابی تربتی چاپ شد.

  تصویر جلد کتاب اندیشه‌ی شهاب که به همت استاد علی‌اکبر شهابی فرزند شاعر سال ۱۳۵۷ در مشهد تالیف شده است.

تصویر جلد کتاب اندیشه‌ی شهاب که به همت استاد علی‌اکبر شهابی فرزند شاعر سال ۱۳۵۷ در مشهد تالیف شده است.

شهابی تربتی کتابی به نام «چهار گفتار» یا «آدمیت» ‌دارد که راجع به ادیان مختلف نوشته شده است. رساله‌ی دیگری به قلم شیخ شهاب‌الدین موجود است که در موضوع خراب کردن قبول ائمه به دست وهابی‌ها نوشته شده است و در زمان خود در روزنامه‌ی حبل‌المتین در کلکته و برخی جراید خراسان چاپ شده است.

استاد علی اکبر شهابی در کتاب اندیشه‌ی شهاب گفته است «پدرم در سرودن اهل تفنن و وقت‌گذرانی نبود و بسیار حذر می‌کرد از این که به عنوان شاعر شناخته شود. مسائل و موضوعاتی از قبیل تفکر، تدبر، خودشناسی، مسائل دینی، مسائل فردی و اجتماعی بشر، نکوهش غربزدگی، مخالفت با مشروطه‌ی غیرمشروعه، انتقاد به وضع سیاسی روزگار خود و امثال این‌ها موضوعات اصلی شعر شهاب را تشکیل می‌دهد.» در شعرهای اجتماعی و سیاسی اشعار شهابی تربتی بی‌پرده و صریح است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر شهابی تربتی را با هم می‌خوانیم👇

غزل
بلبل اگر تاب زخم خار ندارد
گل برِ آن بلبل اعتبار ندارد
خاک بر آن سر که جای خواب به چشمش
موسم گل چون هزار خار ندارد
نگذرم از راستی که سرو به بستان
پسته و بادام و سیب و نار ندارد
این دل زارم چو عهد یار، قراری
در خم آن زلف بی‌قرار ندارد
خواست در آن حلقه زینهار و ندانست
مار سیه پاس زینهار ندارد
خسته‌ی تیرش به تار طره‌اش آویز
مُشک نگویی که زخمدار ندارد
قلب که خون گشته ار ز دیده نریزد
در محک عاشقی عیار ندارد
نرگس جادوکُشت که گفته که جادوست
مردم جادو که ذوالفقار ندارد
تیر قضا بی‌خطاست لیک چو ابروت
قد کمان پیکر نزار ندارد
پاک کن از ابروان عرق که دل زار
طاقت شمشیر آبدار ندارد
دل که سپردم، برای دادنِ جان نیز
بنده ز خود هیچ اختیار ندارد
دلبرک سنگدل که دل برش افسوس
واسطه جز چشم اشکبار ندارد
داغ به دل هِشت و رفت تا که نگویند
حجّت بی مُهر اعتبار ندارد
جان دهد از غم به تیغ شهابت
کز چه از این‌گونه جان هزار ندارد


🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁.

غزل

بس که تن، صاف‌تر از آب زلال است تو را
صاف بینیم که با ما چه خیال است تو را
دل ز ما بُرده تو با سادگی و باز دگر
چه خیالی به سر این خط و خال است تو را
می چو در شیشه نماینده‌ی خونِ دل ماست
بر همه حُرمت آن فرض و حلال است تو را
خود تو خون کرده دل این‌گونه و پرسی چونی؟
من ندانم تو که دانی چه سوال است تو را
گل ز همصحبتی خار بوَد خنده‌کنان
ای گل از صحبت ما از چه ملال است تو را
به تو نسبت نتوان داد به هر حال بدی
ای که خوبی هم در حد کمال است تو را
چه عجب عظم رمیمم ز طرب رقص کند
در لحد چون‌که بپرسی که چه حال است تو را
مهر کِی تافت شهابا به شهابی شب تار
این از اندیشه‌ی بی‌مغز محال است تو را


🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁.

غزل

«شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم»
چه شب؟ که می‌دهد از روز داوری خبرم
چو ناردانه به دامن ز قطره‌‌قطره‌ی اشک
در این سراچه‌ی نیلی ستاره می‌شمرم
نمی‌دمد ز چه امشب ستاره‌ی سحری
مگر که بسته بر او راه، سیل چشم ترم
اگر که کوکب بختم دمد ز صبح امید
همین قدَر که توان ره به زلف یار برم
سخن دراز نسازم، گزارش شب هجر
چو سر به چنبر زلفش گذارم و گذرم
به راستی که شبی با خیال زلف کجش
نبوده تا نبوَد رشک چین کنار و برم
گهم به چین فکند اهتزاز طره‌ی تو
گهی ز چین به ختا وز ختا به باخترم
نمود گوشه‌ی ابرو که ماه روزه دمید
به عذر بوسه و غافل که دائم‌السفرم
منم که در خَمِ آن زلف تابدار، چو گو
اگر چه سلسله دارم به پا، دوان به سرم
سخن برهنه ز تشبیب شاعرانه شهاب
شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم

خط شهابی تربتی. شهابی تربتی این غزل را در چهارم اسفندماه ۱۳۱۴ هجری شمسی به خواهش پسرش علی اکبر شهابی سروده است. این غزل شهابی تضمین یکی از غزل‌های شهریار است.
خط شهابی تربتی. شهابی تربتی این غزل را در چهارم اسفندماه ۱۳۱۴ هجری شمسی به خواهش پسرش علی اکبر شهابی سروده است. این غزل شهابی تضمین یکی از غزل‌های شهریار است.

شهابی تربتی کتابی به نام «چهار گفتار» یا «آدمیت» ‌دارد که راجع به ادیان مختلف نوشته شده است. رساله‌ی دیگری به قلم شیخ شهاب‌الدین موجود است که در موضوع خراب کردن قبول ائمه به دست وهابی‌ها نوشته شده است و در زمان خود در روزنامه‌ی حبل‌المتین در کلکته و برخی جراید خراسان چاپ شده است.

استاد علی اکبر شهابی در کتاب اندیشه‌ی شهاب گفته است «پدرم در سرودن اهل تفنن و وقت‌گذرانی نبود و بسیار حذر می‌کرد از این که به عنوان شاعر شناخته شود. مسائل و موضوعاتی از قبیل تفکر، تدبر، خودشناسی، مسائل دینی، مسائل فردی و اجتماعی بشر، نکوهش غربزدگی، مخالفت با مشروطه‌ی غیرمشروعه، انتقاد به وضع سیاسی روزگار خود و امثال این‌ها موضوعات اصلی شعر شهاب را تشکیل می‌دهد.» در شعرهای اجتماعی و سیاسی اشعار شهابی تربتی بی‌پرده و صریح است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر شهابی تربتی را با هم می‌خوانیم:

غزل
بلبل اگر تاب زخم خار ندارد
گل برِ آن بلبل اعتبار ندارد
خاک بر آن سر که جای خواب به چشمش
موسم گل چون هزار خار ندارد
نگذرم از راستی که سرو به بستان
پسته و بادام و سیب و نار ندارد
این دل زارم چو عهد یار، قراری
در خم آن زلف بی‌قرار ندارد
خواست در آن حلقه زینهار و ندانست
مار سیه پاس زینهار ندارد
خسته‌ی تیرش به تار طره‌اش آویز
مُشک نگویی که زخمدار ندارد
قلب که خون گشته ار ز دیده نریزد
در محک عاشقی عیار ندارد
نرگس جادوکُشت که گفته که جادوست
مردم جادو که ذوالفقار ندارد
تیر قضا بی‌خطاست لیک چو ابروت
قد کمان پیکر نزار ندارد
پاک کن از ابروان عرق که دل زار
طاقت شمشیر آبدار ندارد
دل که سپردم، برای دادنِ جان نیز
بنده ز خود هیچ اختیار ندارد
دلبرک سنگدل که دل برش افسوس
واسطه جز چشم اشکبار ندارد
داغ به دل هِشت و رفت تا که نگویند
حجّت بی مُهر اعتبار ندارد
جان دهد از غم به تیغ شهابت
کز چه از این‌گونه جان هزار ندارد

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

غزل

بس که تن، صاف‌تر از آب زلال است تو را
صاف بینیم که با ما چه خیال است تو را
دل ز ما بُرده تو با سادگی و باز دگر
چه خیالی به سر این خط و خال است تو را
می چو در شیشه نماینده‌ی خونِ دل ماست
بر همه حُرمت آن فرض و حلال است تو را
خود تو خون کرده دل این‌گونه و پرسی چونی؟
من ندانم تو که دانی چه سوال است تو را
گل ز همصحبتی خار بوَد خنده‌کنان
ای گل از صحبت ما از چه ملال است تو را
به تو نسبت نتوان داد به هر حال بدی
ای که خوبی هم در حد کمال است تو را
چه عجب عظم رمیمم ز طرب رقص کند
در لحد چون‌که بپرسی که چه حال است تو را
مهر کِی تافت شهابا به شهابی شب تار
این از اندیشه‌ی بی‌مغز محال است تو را

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

غزل

«شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم»
چه شب؟ که می‌دهد از روز داوری خبرم
چو ناردانه به دامن ز قطره‌‌قطره‌ی اشک
در این سراچه‌ی نیلی ستاره می‌شمرم
نمی‌دمد ز چه امشب ستاره‌ی سحری
مگر که بسته بر او راه، سیل چشم ترم
اگر که کوکب بختم دمد ز صبح امید
همین قدَر که توان ره به زلف یار برم
سخن دراز نسازم، گزارش شب هجر
چو سر به چنبر زلفش گذارم و گذرم
به راستی که شبی با خیال زلف کجش
نبوده تا نبوَد رشک چین کنار و برم
گهم به چین فکند اهتزاز طره‌ی تو
گهی ز چین به ختا وز ختا به باخترم
نمود گوشه‌ی ابرو که ماه روزه دمید
به عذر بوسه و غافل که دائم‌السفرم
منم که در خَمِ آن زلف تابدار، چو گو
اگر چه سلسله دارم به پا، دوان به سرم
سخن برهنه ز تشبیب شاعرانه شهاب
شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم

ابیاتی از مثنوی راز عشاق، این ابیات خطاب به امام زمان ع و در نکوهش فساد اخلاق عمومی سروده شده است:


برآ ای آفتاب گیتی‌افروز
بر این تیره‌شب آور روز نوروز
چه شب؟ کاندر جهان قیراندود
نبینی شعله از آتش به جز دود
جهان در خواب و چشم فتنه بیدار
چو چشم کهنه‌دزدان بزهکار
نه مُقری را نوایی ز اله اله
نه آوایی ز مرغان سحرگه
شمالی‌کاروان را ناقه در گِل
جنوبی‌شبروان گم‌کرده منزل
به‌تاریکی در این آشفته بازار
متاع خود ز دزدان خود خریدار
برآ ای مهر تابان تا گریزند
چنین موشان که با گردون ستیزند
بلا از شرق تا غربِ جهان را
گرفته وز زمین تا آسمان را
بسوز این دیو و ددهای درنده
بسوز این پر ز دِژهای پرنده
بگو این چرخ را سایر نباشد
اگر باشد چنین طایر نباشد
چنین مردن بسی دشوار باشد
که عیسی بر سر بیمار باشد

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

قطعه
عمری که در فراق بر این ناتوان گذشت
نتوان نمودنش که چنین یا چنان گذشت
گفتی که بهر دوست توان از جهان گذشت
وقتی توان نبود بگو چون توان گذشت

فزون ز مرتبه‌ی آدمی مقامی نیست
شرافت بشر از ترک خوی حیوانی‌ست
گرت هواست تمدن، بیا و آدم شو
که منتهای ترقی مقام انسانی‌ست

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

رباعی
تا عکس تو در شیشه‌ی دل جا دادیم
کالای وجود خود به یغما دادیم
از هستی ما نمانده غیر از عکسی
کش بهر تماشا به احبّا دادیم

ابیاتی از مثنوی گنج نهفته که مثنوی‌‌ای است در مورد امام حسین و واقعه‌ی عاشورا
بزم‌آرای قضا در کربلا
چو صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان باده‌ی جام الست
آن بلاجویان مست می‌پرست
قدّ مردی از میان افراختند
دست از پا، پا ز سر نشناختند
رایت «قالُوا بَلی» افراشتند‌
پس به بزم دوست ره برداشتند
تا که در دشت بلا ز آن انجمن
مجمعی تشکیل شد از مرد و زن
وه چه مجمع رشک فردوس برین
مجمعی مستخدمینش حور عین
نرگس بیمار تبدارش ایاغ
شمع روی اکبرش رخشان‌چراغ
مویه‌ی شش ماهه موسیقار او
ناله‌ی شصت و سه زن مزمار او
ساقی‌اش عبّاس و طفلان از عطش
بر لب آب روان بنموده غش
چنگ‌زنِ در آن سکینه با رباب‌
لیک بهر آب بر دامان باب
جملگی ممنوع از آب زلال‌
تشنه لیکن تشنه‌ی جام وصال
تشنگی چبوَد برِ مجذوب مست‌
کو شده سیراب از جام الست؟
آری آری عافیت در تشنگی است‌
پادشاهی خواهی، اندر بندگی است
وه چه خوش فرمود شیخ مولوی
این سخن در مثنوی معنوی:
«آب کم جو تشنگی آور به دست‌
تا بجوشد آبت از بالا و پست»
پس ندا برداشت پیر می‌فروش‌
هان شتاب آرید کامد می به جوش
بر ندای کوس «اللَّهَ اشْتَری»
گرم شد هنگامه‌ی بیع و شری
از نشاط‌انگیزیِ صهبای عشق‌
جمله مست و واله و شیدای عشق
در فروش جان به بازار یقین
هر یکی بر دیگری سبقت گزین
پای بر جا، جمله از خود بی‌خبر
در هوای وصل بر کف نقد سر
مقتدای دین امام خافقَین‌
خسرو اقلیم عشق اعنی حسین
بی‌کسان را در جهان غمخوار و کس
در دو عالم دوستان را دادرس
چون که دید آن تشنگان را محو و مات
در فنا جوینده‌ی آب حیات
گفت: کاینک وقت آن شد کز وفا
بخشمی بر تشنگان آب صفا
بانگ برزد کای گروه عاشقان‌
و ای به دعویِ محبّت صادقان
هین وصال دوست در رزم اندرست
بزم عاشق اندکی آن‌سوتر است
آب حیوان در دم شمشیرهاست‌
حور و غلمان در پی این تیرهاست
بنگرید از عرش تا این خاکدان‌
ساغری بر کف یکایک حوریان
پر ز تسنیم و رحیق از لطف حق
هر یکی بر دیگری گیرد سبق
مقدم ما را تمامی منتظر
لیک از بیگانه آنان مستتر
آن شهادت‌پیشگان کز لطف شاه
حجله‌گه پنداشتندی قتلگاه
چون‌که ره از رهنماشان یافتند
سوی قربانگاه حق بشتافتند
از سر خوان جهان برخاستند
بزمی اندر رزمگه آراستند
تا که جذبه‌ی عشق شورانگیز شد
سربه‌سر پیمانه‌ها لبریز شد
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت‌
همّت شه جُرم بخشیدن گرفت
حرّ که بسته بر میان شمشیر رزم
جذبه‌ای ز آن نور آوردش به بزم
هست مردی آن که آن نیکوختام‌
و آن به ظاهر حُرّ و در باطن غلام
روز عاشورا در آن دشت بلا
چون ز حق برگشتگی شد بر ملا
روز بخت کوفیان را تیره دید
اهرمن را بر سلیمان چیره دید
بر کمیت نفس سرکش ران فشرد
گفت راه عشق بایستی سپرد
تازیانه‌ی عقل برآهیخت زود
توسن اقبال را تندی فزود
تاخت تا پشت خیام محترم‌
شرمگین از جُرم و لرزان از ندم
دیده‌اش خونبار، سر افکنده پیش‌
منفعل از کرده‌های زشت خویش
گفت: شاها روسیاهم روسیاه‌
رحم فرما، ده پناهم، ده پناه
حُرّم اما بنده‌ات را بنده‌ام‌
تا ابد ز آن بندگان شرمنده‌ام
بنده‌ی عاصی کجا آرد پناه
جز که آید نزد مولا عذرخواه
بعد تقدیم خلوص و بندگی‌
گفت با آن معدن بخشندگی
عفو کن شاها که من بد کرده‌ام‌
وه چه بد کاین بد به احمد کرده‌ام
شاه چون مجذوب خود را خسته دید
از قضایش تا کنون پابسته دید
با تلطّف گفت: کای آزاده مرد
حُرّی از آن سان که مامت نام کرد
حُرّی و آزاد اندر نشأتین‌
مژده بادت کز تو راضی شد حسین
چون شنید این مژده از شاه عباد
گشت پویان بر رکابش بوسه داد
گفت: شاها نک کرم را کن تمام‌
اذن میدان ده به این مجرم غلام
چون شدم من در ضلالت پیشتاز
خواهم آیم از بهشتت پیشباز
بعد ازینم زندگی شرمندگی است
نک فنا جویم کزان پایندگی است
شاه فرمودش تو چون جان منی‌
رو برآسا زآن‌که مهمان منی
میهمان از جان گرامی‌تر بوَد
میهمان را رنجه کردن کی سزد
گفت: شاها تو مگر مهمان نیی؟
جان عالم را مگر جانان نیی؟
ده اجازت ای شه عالی‌تبار
تا برآرم من از این دونان دمار
الغرض آن عاشق مجذوب مست
اذن حاصل کرد و بر توسن نشست
خویش را برآن گروه نابکار
زد چو شیری کو در افتد در شکار
برق تیغش اندر آن آوردگاه‌
سوخت کوه کفر را مانند کاه)

ترکیب‌بند عاشورایی، در این ترکیب‌بند به جای یک بیت مستقل در هر بند که معمول است، دو بیت مستقل آمده است.

بند اول (وصف روز عاشورا)
بهرام دیوسار چون با تیغ جان‌شکار
گردید سرفشان ز نجوم فلک مدار
بس نعش‌ها ز اکبر و اصغر به تیغ و تیر
از حلق خشک نازک اصغر درید پود
وز فرق نخل تازه‌ی اکبر برید تار
دیو فلک به شعبده شق‌القمر نمود
با وی چون گشت منقذ بن مره دستیار
شد مشک‌فام طره‌ی لیلای شب سپید
چون دید نعش اکبر خود را به خون تپید
خور از افق نمود ز ماتم شخوده‌رو
خود چون سر بریده که در طشت روزگار
گویا چو دید پیکر تابنده‌اخترش
کافتاده بر حضیض زمین ز اوج اعتبار
خود خواست در مقابل ظلمت به عزم رزم
ناچار بر بُراق شهادت شود سوار
از بی‌کسی ز پرده‌ی عصمت برون دوید
ناهید تا که آوردش اسب و ذوالفقار
خواهر کمیت مرگ برادر جلو کشید
یعنی سپهر عفتش آمد رکابدار
گردان به گرد قطب ولات بنات نعش
برکنده مو ز پنجه‌ی غم نیلگون‌عذار
آن یک ز دود آه به خورشید بسته راه
وین یک به روی ماه ز مرغوله مشکبار
پوینده هم‌چو سایه به دنبال آفتاب
ام‌المصیبه دخت حیا خواهر وقار
شوریده چون هزار خزان‌دیده می‌کشید
از هجر گل ز پرده‌ی دل ناله‌‌های زار:
کای یکه‌تاز دشت بلا اندکی بپا
تا زآب دیده خاک رهت شویمی ز پا
لختی بپا که زینبت آید به سوی تو
بوسد به جای فاطمه زیر گلوی تو

بند دوم (شب یازدهم محرم‌الحرام)
چون شاه نیمروز نگون شد ز تخت عاج
فیروز شد به مهر درخشنده لیل داج
بدرید گرگ روسیهِ شب، قمیص روز
بربود اهرمن، ز سلیمان نگین و تاج
شد لاله‌گون ز خون و ز تین دامن سپهر
جیحون روان به صفحه‌ی هامون شد از دواج
تکبیرگو چو شد به سنان مهر چرخ دین
بُرد از جهان حدیث مسیح و صلیب و خاج
آه از درازدستی غارتگران شام
کز عرش گوشواره نمودند اختلاج
نز خونِ شیرخوار شدی سیر و نی ز پیر
خون‌خواره پیر ذابح چرخ جنین‌مزاج
از دود آتشی که برافروخت در حرم
خاموش شد به محفل کروبیان سراج
می‌سوخت جسم زار خلیل خدا ز تب
نمرود را به آتش دیگر چه احتیاج
زین‌السما که از تف تب گشته چون هلال
غلطاند بر زمین که به یغما برد دواج
شد نیلگونه کتف و بر دختران نعش
بس زد سنان‌شان ز قفا طعنه‌ی زجاج
از گوش دخت زهره‌ی زهرا سپاه شام
بردند گوشواره چنان کش درید خاج
پروردگانِ دامن و آغوش عزّ و ناز
آواره شد به بادیه چون جوجه‌ی دجاج
در پا خلیده خار عزیزان گشته خوار
شب را نموده صبح چه صبحی به پای خار
صبحی ولی چون شام غریبان سیاه‌فام
روزی ولی خبر دهد از ماجرای شام

بند سوم (روز یازدهم محرم)
پرویزِ شب چو از بَرِ شبدیز شد فرو
زد صولجان عاج بر این سیمگونه‌گو
گردید صبح شام اسیرانِ دربه‌در
شد تیره روز پرده‌نشینانِ کوبه‌کو
افتاده در سرادق عصمت نوا و شور
چون شد بلند بانگ مخالف به ارْکَبُوا
مرکوب بانوان شهِ یثرب و حجاز
شد بی‌جهاز ناقه‌ی وحشی تندخو
کاش آن‌زمان ز جامعه شیرازه می‌گسیخت
کافکند غل به گردن زین العباد عدو
زان کاروان که رفته به یغما اثاث‌شان
بی‌پرده بیش ازین نتوان کرد گفت‌وگو
افتاد شور و غلغله در جان بلبلان
آن دَم که آمد از گلشان بر مشام بو
گل‌های باغ فاطمه کافکنده بود خوار
بی‌آبشان تطاول خس در کنار جو
بیمار شد ز نرگس اکبر ترانه سنج
زینب به یاد شور حسینی اخیّ گو
ناگاه عندلیب گلستان بوتراب‌
چشمش فتاد بر گل افتاده‌ای به رو
اوراق گشته مصحف بر رو فتاده‌ای‌
کاز خون نوشته نوک سنان آیه‌ها برو
شد مضطرب چنان‌که وقار از سکینه رفت‌
آشفته شد چنان‌که به رخسار ماه، مو
از نرگسش به لاله ز خون ژاله‌پاش شد
سر چون نمانده بود دُر افشان به پاش شد
عنقای قاف، قافیه از نو ز سرگرفت
یعنی سکینه مُهر ز دُرج گهر گرفت

بند چهارم (گفتگوی سکینه با پدر هنگام عبور از قتلگاه)
ای وجه ذوالجلال چرا خفته‌ای به رو
ببریده شمر دون مگرت از قفا گلو؟
ای شاه بی‌سپاه سر و افسرت چه شد
انگشت و دست و جامه و انگشتریت کو؟
دنیا فروختی به یکی کهنه‌پیرهن
ای خاک بر سرم، چه شد آن مندرس رُکو
پس هِشت سر به پاش چو زلفی که سر به گوش‌
تا سر کند حدیث شب هجر، مو به مو
یعنی ببین که خصم جفاجو به ما چه کرد
از دی که گشته‌ای تو ز طفلان کناره‌جو
بنگر به عارضم که چسان گشته نیلگون
از بس‌که شمر دون زده سیلی مرا به رو
حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت‌
کَلّا که برنخیزم از این آستان و کو
تا قصّه‌های هجر دهم شرح یک به یک‌
دشمن چون رفت و ما و تو ماندیم دوبه‌دو
بدهم به زخم پیکر افزون ز اخترت‌
از ریزش ستاره به رخساره، شست و شو
گر چاک گشته دامن گل از جفای خار
بلبل‌صفت به سوزن مژگان کنم رفو
بر دوش طفل دیده کشم بهر اصغرت‌
هر لحظه آب از دل خونین سبو سبو
واحسرتا که خصم دغا فرصتش نداد
یک‌دم برای عرض دعا مهلتش نداد
یک درد دل نگفته هنوز از هزار را
کز گل جدا نموده به سیلی هَزار را

بند پنجم (کاروان اسرا در راه کربلا)
پرداخت چرخ سفله چو از کار کربلا
بر ناقه بست بار دگر بار کربلا
خورشید با نجوم ثوابت به جای ماند
در بحر خون به روی خس و خار کربلا
شد کاروان روانه و خود خفته در عقب
بر خاک تیره قافله‌سالار کربلا
نی نی نخفته بل همه جا بر سر سنان‌
می‌رفت پابه‌پا سرِ سردار کربلا
بس گوهر یتیم که در ریسمان کشید
برد ارمغان به کوفه ز بازار کربلا
بهر عبید دون به اسیری گرفت و برد
یک کاروان ز دوده‌ی احرار کربلا
آوخ که بلبلان گرفتار در قفس‌
افتادشان گذار به گلزار کربلا
گر گویمی که خون گذر از ساق عرش کرد
نبوَد بعید از در و دیوار کربلا
چون اوفتاد چشم پرستار بی‌کسان
محنت کشیده زینب غمخوار کربلا
بر پشت ناقه دید که در کار رفتن است‌
آن لحظه روح از تن بیمار کربلا
خواندش حدیث مادر ایمن به گوش جان‌
ام المصیبة محرم اسرار کربلا
گفتی که زآن حدیث در آن دم دمید روح‌
مریم به جسم عیسی تبدار کربلا
فارغ نگشته بود ز تیمار آن علیل
کآمد بلند بانگ مخالف به الرحیل
پس با دُموع جاریه آن بانوی اسیر
گفتا به خاک ماریه با ناله و نفیر:

بند ششم (خطاب حضرت زینب به زمین کربلا)
کای خاک پاک خوش تو هم‌آغوش ماه باش
شاه حجاز را پس از این بارگاه باش
شاهی که با حنوط گرفتیش در بغل‌
کافور پاش بر تنش از خاک راه باش
دیدی تو ناروا به شه از کهنه‌پیرهن‌
حالی بیا و پیرهنش را گیاه باش
پنهان چو شد پناه خلایق به خاک تو
ز امروز ای زمین تو خلایق پناه باش
تو تا پناه و قبله‌ی اهل صفا شدی
«گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش»
زین‌گونه بی‌کسان که تو در برگرفته‌ای
«پیوسته در حمایت لطف اله باش»
آن را که در لحد نبود تربتت چه سود؟
«گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش»
و آن کو که در تو گشت دفین از بدش چه باک
«گو صفحه‌ی جریده‌اش از بد سیاه باش»
زین مایه اختران که به دامن نهاده‌ای
«ز امروز تاج اختر زرّین‌کلاه باش»
امروز آن‌چه کوفی ناپاک می‌کند
«فردا به روح پاک شهیدان گواه باش»
زینب که عیش اکبر و قاسم ندید و رفت
تو بهر عیش و عشرت‌شان حجله‌گاه باش
افتاده دور شاه ز سردار لشکرش
عبّاس را دلیل تو اینک به شاه باش
اصغر که نوک تیر مکید و به خواب رفت‌
مرهم به حلق نازک آن بی‌گناه باش
چون کرد زین مقوله پس از تسلیت‌دهی‌
لختی ز راه دیده دل از خون دل تهی
آن‌گاه با بلاغت مخصوص زینبی‌
رو در مدینه کرد که یا ایُّهَا النَّبی:

بند هفتم (خطاب حضرت زهرا ع به پیامبر اکرم ص)
این خود حسین توست که در خون شناور است
ببریده از قفا سر و صدپاره‌پیکر است
این خود حسین توست که عریان به روی خاک‌
افتاده بی لباس و سر و دست و افسر است
این خود حسین توست که بر جای پرنیان‌
از خاک و خار و خس تن پاکش مستّر است
خود این حسین توست که در موسم شباب‌
سرو قدش خمیده ز مرگ برادر است
این لاله‌ها که رُسته ز گلزار سینه‌اش‌
خود او حسین توست که از داغ اکبر است
این تشنه‌لب که بر لب دریا سپرده جان‌
خود او حسین توست که بر خضر رهبر است
این کشتی شکسته که در گل نشسته است
خود او حسین توست که بر عرش لنگر است
این شاهباز سدره‌نشین خود حسین توست
کز ناوک خدنگ بلا بر تنش پر است
این خود حسین توست که بر رو به‌روی خاک‌
سرگرم عرض راز به درگاه داور است
خود این حسین توست که از نای نی سرش‌
گویا به ذکر و نغمه‌ی اللّه اکبر است
دوشش به جای دوش تو جا در تنور بود
فردا به شام بین که چه سودا در این سر است
این خود حسین توست که زین‌گونه تا به حشر
گر بشمرم مصائب او، نامکرّر است
با خاطری چو موی پریزادگان پریش‌
ز آن پس نمود عرض شکایت به مام خویش
مانند ابر آذر آغاز ناله کرد
وز اشک خاک ماریه را رشک لاله کرد:

بند هشتم (خطاب حضرت زینب ع به حضرت فاطمه ص)
کای در بهشت دور ز غم غمگسار من
پنهان ز دیده مونس شب‌های تار من
خوش بر سریر گلشن فردوس خفته‌ای‌
یک لحظه سر بر آر و ببین لاله‌زار من
یک‌دم بیا به رسم تفرّج به کربلا
بنگر خزان ز باد مخالف بهار من
از قحط آب گشت خزان گلستان تو
رفت از خسان به باد فنا اعتبار من
از پا فتاده سرو حسین تو روی خاک‌
در خون تپیده اکبر نسرین‌عذار من
شد بهر قطره‌ای گل عباسی‌ام ز دست‌
وز آب دیده دجله روان در کنار من
آهسته‌تر قدم به زمین نه که خفته است‌
پژمان به مهد خاک گل شیرخوار من
بیش از شبی نبرده به هجران به سر هنوز
بنگر سفید موی و سیه روزگار من
دست فلک نگر که چه زود از سریر ناز
بر ناقه‌ی برهنه نهاده‌ست بار من
امروز تا به کوفه زنندم به کعب نی‌
فردا ببین چگونه بود شام تار من
مادر بیا تو نیز به من همرهی نما
وز این مسافرت بپذیر اعتذار من
باید که رُفت و رُفت به مژگانش این رهی
آن ره که پویدی به سرش شهریار من
باید به کوفه رفت همان کوفه‌ای که بود
دارالاماره‌ی پدر تاجدار من
آن کوفه‌ای که آتش و خاکستر و کلوخ‌
از بام و در به تحفه نماید نثار من
نی‌نی به کوفه می‌بردم خصم با جلال
شمر از یمین روانه، سنان از یسار من
گریان از این مکالمه چون جدّ و مام کرد
برگشت و روی شکوه به نعش امام کرد
آن بانوی حجاز ز راه نوا و شور
گفتا چو بلبلی که ز گل افتاده دور

بند نهم (خطاب به نعش امام ع)
ای کت به خاک تیره‌نگون سرو قامت است
برخیز و کن قیام که اینک قیامت است
ای میر کاروان عجب آسوده خفته‌ای!؟
شد کاروان روانه چه وقت اقامت است؟
از جای خیز و بی‌کفنان را کفن نما
ای کشته‌ای که خون خدایت غرامت است
بر کشتگان بی‌کفنت خیز و کن نماز
ای آن‌که در حیات و مماتت امامت است
از ما مجو کناره که با این فراق و داغ
ما را دگر نه طاقت تیر ملامت است
با کاروان روان همه جا بر سنان سرت‌
بر خاک تیره از چه تنت را مقامت است؟
خاکم به سر ز سمّ ستوران کین کجا
باقی به جا برای تو جسمی سلامت است؟
نی سر به تن، نه جامه نه انگشتری نه دست‌
بس داغ اکبرت به هویّت علامت است
آمیخته تنت به تن کشتگاه خویش
آری شهید عشق تو را این مقاومت است
اینک به سرپرستی ما آیدی سرت
ای سر فدای آن که سراپا کرامت است
آسان شمرد و کرد به ما آن‌چه خواست چرخ‌
غافل از آن‌که عاقبتش را وخامت است
آوخ که دیر گشت پشیمان ز فعل خویش
حالی چه سود حاصلش از این ندامت است؟

پی‌نوشت‌ها:
ستاره‌ی ذوالذنب یعنی ستاره‌ی دنباله‌دار
«ز آب خرد خیزد ماهی خرد» مصرعی از شیخ اجل سعدی است.
«شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم» مصرعی از شهریار است.
مرة بن منقذ بن نعمان عبدی از اصحاب ابن سعد است.
مصرع‌های تضمین شده در بند شش ترکیب‌بند از صغیر اصفهانی است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شهابی_تربتی
#شعر_عاشورایی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال انجمن شاعران ستاره قطب👇
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, بهمن صباغ زاده, شهابی تربتی, شعر عاشورایی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲ساعت 13:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |