۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700
پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند.
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700
فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید
شنودند کانجا یکی مهتر است
پُر از هولِ شاه اژدهاپیکر است
سوارانِ ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحّاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاهِ ایرانزمین خواندند
کیِ اژدهافش بیامد چو باد
به ایرانزمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری
گُزین کرد گُردانِ همه کشوری
سویِ تختِ جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کُندرو
به تنگ آوریدش جهاندارِ نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس ندید
ز چشم همه مردمان ناپدید
صدُم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاهِ ناپاک دین
چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّه مر او را به دو نیم کرد
جهان را از او پاک و بیبیم کرد
نهان گشته بود از دمِ اژدها
به فرجام هم زو نیامد رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازو بیش بر تخت شاهی که بود؟
بران رنج بُردن چه آمدْش سود؟
گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنْت راز؟
همی پرورانْدْت با شهد و نوش
جز آوازِ نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گسترد مِهر
نخواهد نُمودن به بَد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل برگشاذی بدوی
یکی نغز بازی برون آوَرَد
به دلْت اندرون درد و خون آوَرَد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برْهان ز رنج
فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 1 – پادشاهی ضحاک هزار سال بود
چو ضحّاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگارِ دراز
نهان گشت کردارِ فرزانگان
پراگنده شد کامِ دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بَدی دستِ دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهی جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدند
سرِ بانوان را چو افسر بُدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر ماهرویی به نام اَرنَواز
به ایوان ضحّاک بُردندشان
بران اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از رهِ بدخویی
بیاموختشان کژی و جادویی
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمهی پهلوان
خورشگر ببُردی به ایوانِ شاه
همی ساختی راهِ درمانِ شاه
بکُشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشورِ پادشا
دو مردِ گرانمایهی پارسا
یکی نام اَرمایِل پاکدین
دگر نام گَرمایِل پیشبین
چنان بُد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید برِ شاه رفت آوری
وزان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها به اندازه پرداختند
خورشخانهی پادشاهِ جهان
گرفت آن دو بیدار خرّم نهان
چو آمدْش هنگامِ خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روزبانان و مردمکُشان
گرفته دو مردِ جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پُر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده، پُر از کینه سر
همی بنگرید این بدان، آن بدین
ز کردارِ بیدادِ شاهِ زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغزِ سرِ گوسفند
بیامیخت با مغزِ آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سِر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
تو را از جهان دشت و کوه است بهر
به جای سرش زان سرِ بیبها
خورش ساختند از پیِ اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کُرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برْش یاد
بود خانههاشان سراسر پلاس
ندارند در دل ز یزدان هراس
پس آیین ضحّاکِ وارونهخوی
چنان بُد که چون میبُدش آرزوی
ز مردانِ جنگی یکی خواستی
به کُشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کیی بد نه آیین، نه کیش
فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 – اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا به سر برْش یزدان چه راند
در ایوانِ شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با اَرنَواز
چنان دید کز کاخِ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر، یکی کهتر اندر میان
به بالایِ سرو و به چهرِ کیان
کمر بستن و رفتنِ شاهوار
به چنگ اندرون گرزهی گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن بَرَش پالهنگ
بدین خاری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحّاکِ بیدادگر
بدرّیدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخ خواب اندرون
که لرزان شد آن خانهی صدستون
بجَستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغلِ نامور کدخدای
چنین گفت ضحّاک را اَرنَواز
که شاها چه بودت؟ بگویی به راز
که خفته به آرام در خانِ خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان توست
دد و دام و مردم به پیمان توست
زمین هفت کشور به شاهی تو راست
سر ماه تا پشت ماهی تو راست
چه بودت کز آن سان بجَستی ز جای
به ما بازگو ای جهان کدخدای
به خورشیدرویان سپدار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
گر ایدون که این داستان بشنوید
شودتان دل از جانِ من ناامید
به شاهِ گرانمایه گفت اَرنَواز
که بر ما بباید گشادنْت راز
توانیم کردن مگر چارهای
که بیچارهای نیست پتیارهای
سپهبُد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را، رهِ چاره چوی
نگینِ زمانه سرِ تختِ توست
جهان روشن از نامور بختِ توست
تو داری جهان زیرِ انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گِرد کُن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کُن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دستِ کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست
چو دانستیاش چاره کن آن زمان
به خیره مترس از بَدِ بدگمان
شهِ پُر منش را خوش آمد سخن
که آن سروِ سیمین برافگند بُن
جهان از شبِ تیره چون پَرِّ زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوتِ زرد
سپهبد به هرجا که بُد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت هشتم؛ بیت 701 تا 800
فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 – اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را
از
...
بخواند و به یک جایشان گرد کرد
وزیشان همیجُست درمان درد
...
تا
...
ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاور نهنگ
...
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 1069 به تاریخ 930726, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی