سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید

شنودند کانجا یکی مهتر است

پُر از هولِ شاه اژدهاپیکر است

سوارانِ ایران همه شاهجوی

نهادند یکسر به ضحّاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شاهِ ایران‌زمین خواندند

کیِ اژدهافش بیامد چو باد

به ایران‌زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری

گُزین کرد گُردانِ همه کشوری

سویِ تختِ جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کُندرو

به تنگ آوریدش جهاندارِ نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس ندید

ز چشم همه مردمان ناپدید

صدُم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاهِ ناپاک دین

چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارّه مر او را به دو نیم کرد

جهان را از او پاک و بی‌بیم کرد

نهان گشته بود از دمِ اژدها

به فرجام هم زو نیامد رها

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود؟

بران رنج بُردن چه آمدْش سود؟

گذشته برو سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنْت راز؟

همی پرورانْدْت با شهد و نوش

جز آوازِ نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مِهر

نخواهد نُمودن به بَد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دل برگشاذی بدوی

یکی نغز بازی برون آوَرَد

به دلْت اندرون درد و خون آوَرَد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برْهان ز رنج

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 1 –  پادشاهی ضحاک هزار سال بود

چو ضحّاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگارِ دراز

نهان گشت کردارِ فرزانگان

پراگنده شد کامِ دیوانگان

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بَدی دستِ دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بُدند

سرِ بانوان را چو افسر بُدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر ماهرویی به نام اَرنَواز

به ایوان ضحّاک بُردندشان

بران اژدهافش سپردندشان

بپروردشان از رهِ بدخویی

بیاموختشان کژی و جادویی

ندانست خود جز بد آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بُد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر، چه از تخمه‌ی پهلوان

خورشگر ببُردی به ایوانِ شاه

همی ساختی راهِ درمانِ شاه

بکُشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از کشورِ پادشا

دو مردِ گرانمایه‌ی پارسا

یکی نام اَرمایِل پاک‌دین

دگر نام گَرمایِل پیش‌بین

چنان بُد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسم‌های بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری

بباید برِ شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورش‌ها به اندازه پرداختند

خورش‌خانه‌ی پادشاهِ جهان

گرفت آن دو بیدار خرّم نهان

چو آمدْش هنگامِ خون ریختن

به شیرین روان اندر آویختن

ازان روزبانان و مردم‌کُشان

گرفته دو مردِ جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پُر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده، پُر از کینه سر

همی بنگرید این بدان، آن بدین

ز کردارِ بیدادِ شاهِ زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغزِ سرِ گوسفند

بیامیخت با مغزِ آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سِر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

تو را از جهان دشت و کوه است بهر

به جای سرش زان سرِ بی‌بها

خورش ساختند از پیِ اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

ازیشان همی یافتندی روان

چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست

بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کُرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد ناید به دل برْش یاد

بود خانه‌هاشان سراسر پلاس

ندارند در دل ز یزدان هراس

پس آیین ضحّاکِ وارونه‌خوی

چنان بُد که چون می‌بُدش آرزوی

ز مردانِ جنگی یکی خواستی

به کُشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش

نه رسم کیی بد نه آیین، نه کیش

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 –  اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا به سر برْش یزدان چه راند

در ایوانِ شاهی شبی دیر یاز

به خواب اندرون بود با اَرنَواز

چنان دید کز کاخِ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر، یکی کهتر اندر میان

به بالایِ سرو و به چهرِ کیان

کمر بستن و رفتنِ شاهوار

به چنگ اندرون گرزه‌ی گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن بَرَش پالهنگ

بدین خاری و زاری و گرم و درد

پراکنده بر تارکش خاک و گرد

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحّاکِ بیدادگر

بدرّیدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخ خواب اندرون

که لرزان شد آن خانه‌ی صدستون

بجَستند خورشید رویان ز جای

از آن غلغلِ نامور کدخدای

چنین گفت ضحّاک را اَرنَواز

که شاها چه بودت؟ بگویی به راز

که خفته به آرام در خانِ خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان توست

دد و دام و مردم به پیمان توست

زمین هفت کشور به شاهی تو راست

سر ماه تا پشت ماهی تو راست

چه بودت کز آن سان بجَستی ز جای

به ما بازگو ای جهان کدخدای

به خورشیدرویان سپدار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت

گر ایدون که این داستان بشنوید

شودتان دل از جانِ من ناامید

به شاهِ گرانمایه گفت اَرنَواز

که بر ما بباید گشادنْت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبُد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی

که مگذار این را، رهِ چاره چوی

نگینِ زمانه سرِ تختِ توست

جهان روشن از نامور بختِ توست

تو داری جهان زیرِ انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گِرد کُن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کُن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دستِ کیست

ز مردم نژاد ار ز دیو و پری‌ست

چو دانستی‌اش چاره کن آن زمان

به خیره مترس از بَدِ بدگمان

شهِ پُر منش را خوش آمد سخن

که آن سروِ سیمین برافگند بُن

جهان از شبِ تیره چون پَرِّ زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشید یاقوتِ زرد

سپهبد به هرجا که بُد موبدی

سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگرخسته خوابی که دید

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هشتم؛ بیت 701 تا 800

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 –  اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را

از

...

بخواند و به یک جای‌شان گرد کرد

وزیشان همی‌جُست درمان درد

...

تا

...

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور نهنگ

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1069 به تاریخ 930726, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳ساعت 20:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت ششم؛ بیت 501 تا 600

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

6

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت ششم؛ بیت 501 تا 600

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 2 – داستان ضحاک با پدرش

جهانجوی را نام ضحّاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیوَر اسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار

بوَد بر زبانِ دری ده‌هزار

ز اسپان تازی به زرّین ستام

ورا بود بیوَر که بُردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز راهِ بزرگی نه از روی کین

چنان بُد که ابلیس روزی به گاه

بیامد بسان یکی نیکخواه

دل پورش از راه نیکی ببُرد

جوان گوش گفتار او را سپُرد

همانا خوش آمدش گفتار اوی

نبود آگه از زشت کردار اوی

بدو داد هوش و دل و جان پاک

برآکند بر تارک خویش خاک

چو ابلیس دید آن‌که او دل به باد

برآکند از آن گشت بسیار شاد

فراوان سخن گفت زیبا و نغز

جوان را ز دانش تهی بود مغز

همی گفت دارم سخن‌ها بسی

که آن را جز از من نداند کسی

جوان گفت برگوی و چندین مپای

بیاموز ما را تو ای نیک‌رای

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیکدل بود پیمانش کرد

چنان کو بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بُن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخُن

بدو گفت جز تو کسی در سرای

چرا باید ای نامور کدخدای

چه باید پدرکش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجه‌ی سالخورد

همی دیر مانَد، تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ درگاه اوی

ترا زیبد اندر جهان جاه اوی

برین گفته‌ی من چو داری وفا

جهان را تو باشی یکی پادشا

چو ضحّاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پُر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگرگوی، کین از درِ کار نیست

بدوگفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمانِ من

بمانَد به گردنْت سوگند و بند

شوی خوار و مانَد پدرت ارجمند

سرِ مردِ تازی به دام آورید

چنان شد که فرمانِ او برگزید

بپرسید کین چاره بر من بگوی

نه برتابم از رای تو هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم تو را

به خورشید سر برفرازم تو را

تو در کار خاموش می‌باش و پس

نباید مرا یاری از هیچ کس

چنان چون بباید بسازم تمام

تو تیغ سخن برمکش از نیام

مر آن پادشا را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

یر آن راه واژونه دیو نژند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس واژونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

سرِ تازیان، مهترِ نامجوی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیکدل مردِ یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاهِ آزادمرد

به فرزند بر نازده بادِ سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر بود نرّه شیر

به خونِ پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسرِ تازیان

بریشان ببخشید سود و زیان

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی

نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تو راست

دد و مردم و مرغ و ماهی تو راست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 3 – خوالیگری کردن ابلیس

جوانی برآراست از خویشتن

سخنگوی و بینادل و رای‌زن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خَورم

یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

کلیدِ خورش‌خانه‌ی پادشا

بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بُد از خوردنی‌ها خورش

ز هر گونه از مرغ و از چارپای

خورش کرد و  آورد یک یک به جای

به خونش بپرورد برسان شیر

بدان تا کُند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان برد

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زرده‌ی خایه دادش نخست

بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت

مزه یافت، خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگ‌ساز

که جاوید زی شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش

کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

دگر روز چون گنبد لاجورد

برآورد و بنمود یاقوت زرد

خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پرامید

شهِ تازیان چون به خوان دست برد

سرى کم خرد مهرى او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مُشکى ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خَورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پُر از مهر توست

همه توشه‌ی جانم از چهر توست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سرِ کتفِ اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دادم من این کام تو

بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برُست

غمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخِ درخت آن دو مارِ سیاه

برآمد دگر باره از کتفِ شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه یک‌به‌یک داستان‌ها زدند

ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

به سانِ پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزدِ ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان دِه به خَورد

نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

چه‌جست وچه دید اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردَخته گردد ز مردم جهان

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید

از آن پس برآمد ز ایران خروش

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند از جمّشید

برو تیره شد فره‌ی ایزدی

به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهرِ جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگفتند راه

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید

از

...

شنودند کانجا یکی مهتر است

پُر از هول شاه اژدها پیکر است

...

تا

...

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگرخسته خوابی که دید

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1068 به تاریخ 930719, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۳ساعت 11:35  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت پنجم؛ بیت 401 تا 500

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

5

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت پنجم؛ بیت 401 تا 500

فردوسی » شاهنامه » تهمورث » بخش 1 - پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود

نبشتن به خسرو بیاموختند

دلش را به دانش برافروختند

نبشتن یکی نه که نزدیکِ سی

چه رومی، چه تازی و چه پارسی

چه سُغدی، چه چینی و چه پهلوی

ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازین بیشتر

چه گونه پدید آوریدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنجِ او ماند ازو یادگار

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می‌بدروی، پروریدن چه سود

برآری یکی را به چرخ بلند

سپاریش ناگه به خاک نژند

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 1 – پادشاهی جمشید هفتصد سال بود

گرانمایه جمشید فرزند اوی

کمر بست یکدل پر از پندِ اوی

برآمد برآن تختِ فرّخ پدر

به رسمِ کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فرِّ شاهنشهی

جهان گشت سرتاسر او را رَهی

زمانه بر آسود از داوری

به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی

فروزان شده تختِ شاهی بدوی

منم گفت با فره‌ی ایزدی

همم شهریاری  و هم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلتِ جنگ را دست بُرد

درِ نام جُستن به گُردان سپُرد

به فرِّ کیی نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجَه اندیشه‌ی جامه کرد

که پوشند هنگامِ بزم و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قَز

قَصَب کرد پُرمایه دیبا و خَز

بیاموخْتْشان رِشتن و تافتن

به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد سازِ دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گِرد کرد

بدین اندرون نیز پنجاه خَورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میانِ گروه

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بوَد کارشان

نوان پیشِ روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند

کجا شیرمردان جنگ‌آورند

فروزنده‌ی لشکر و کشورند

کزیشان بُوَد تختِ شاهی به جای

وزیشان بود نامِ مردی به پای

بسودی سه دیگر گُرُه را شناس

کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاهِ خورِش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

ز آوازِ پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی

بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اَهتوخُشی

همان دست‌ورزانِ با سرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روان‌شان همیشه پُراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و و ببخشید بسیار چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازه‌ی خویش را

ببیند، بداند کم و بیش را

بفرمود دیوان ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گِل آمد چو بشناختند

سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ‌های بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جُست یک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید

شد آن بندها را سراسر کلید

دگر بوی‌های خوش آورد باز

که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مُشک ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن‌گلاب

پزشکی و درمانِ هر دردمند

درِ تندرستی و راهِ گزند

همان رازها کرد نیز آشکار

جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

ز کشور به کشور برآمد شتاب

چنین سال پَنجَه بورزید نیز

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنی‌ها چو آمد پدید

به گیتی جز از خویشتن کس ندید

چو آن کارهای وی آمد به جای

ز جایِ مهین برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشیدِ تابان میانِ هوا

نشسته برو شاهِ فرمانروا

جهان انجمن شد برِ تختِ او

فرومانده از فرّه‌ی بختِ او

به جمشید بر گوهر افشاندند

مران روز را روز نو خواندند

سرِ سالِ نو هرمزِ فرودین

برآسوده از رنج تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرّخ از آن روزگار

بمانده از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار

ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدْشان نبُد آگهی

میان بسته دیوان به سان رهی

به فرمانِ مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان بُد پرآواز نوش

چنین تا بر آمد برین سالیان

مهی تافت از شاه فرّ کیان

جهان بُد به آرام از آن شادکام

ز یزدان بدو نو به نو بُد پیام

چو چندید برآمد بدین روزگار

ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرّهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

چه مایه سخن پیشِ ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تختِ شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنان گشت گیتی که من خواستم

خور و خواب و آرام‌تان از من است

همان کوشش و کامتان از من است

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست؟

به دارو و درمان جهان گشت راست

که بیماری و مرگ کس را نکاست

جز از من که برداشت مرگ از کسی

وگر بر زمین شاه باشد بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است

به من نگرود هر که آهرمن است

گر ایدان که دانید من کردم این

مرا خواند باید جهان‌آفرین

همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نیارست گفتن، نه چون

چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی

بگشت و، جهان شد پُر از گفت‌وگوی

هر آن کس ز درگاه برگشت روی

نمانَد به پیشش یکی نامجوی

سه و بیست سال از در بارگاه

پراکنده گشتند یکسر سپاه

هنر چون نپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و بربست کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

چو خسرو شَوی، بندگی را بکوش

به یزدان هر آن‌کس که شد ناسپاس

به دلْش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

همی راند از دیده خون در کنار

همی کرد پوزش برِ کردگار

همی کاست زو فره‌ی ایزدی

برآورده بر وی شکوه بدی

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 2 – داستان ضحاک با پدرش

یکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشتِ سوارانِ نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک‌مرد

ز ترسِ جهاندار با بادِ سرد

که مرَداس نامِ گرانمایه بود

به داد و دِهِش برترین پایه بود

مراو را ز دوشیدنی چارپای

ز هر یک هزار آمدندی به جای

بز و میش بد شیرور همچنین

به دوشیزگان داده بُد پاکدین

همان گاو دوشاب فرمانبری

همان تازی اسبان همچون پری

به شیر آن کسی را که بودی نیاز

بدان خواسته دست بُردی فراز

پسر بد مراین پاکدل را یکی

کِش از مِهر بهره نبود اندکی

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت ششم؛ بیت 501 تا 600

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 2 – داستان ضحاک با پدرش

از

...

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

...

تا

...

یکایک از ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگرفتند راه

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1067 به تاریخ 930712, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ساعت 11:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت چهارم؛ بیت 301 تا 400

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

4

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهارم؛ بیت 301 تا 400

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش 3 - رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه

پسِ پُشتِ لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه‌دیو با ترس و باک

همی بآسمان بر پراگند خاک

ز هرّای درندگان چنگ دیو

شده سُست از خشمِ کیهان خدیو

به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دَد و دام دیوان ستوه

بیازید هوشنگ چون شیر، چنگ

جهان کرد بر دیوِ نستوه تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال

سپهبَد بُرید آن سرِ بی‌همال

به پای اندر افگند و بسپَرد خوار

دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار

سرآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی

نگر تا که را نزد او آبروی

جهان فریبنده را گِرد کرد

رهِ سود بنمود و خود مایه خورد

جهان سربه‌سر چو فسانه‌ست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

 

 

فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش 1 – پادشاهی هوشنگ چهل سال بود

جهاندار هوشنگ با رای و داد

به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگَشت از برش چرخ سالی چهل

پُر از هوش، مغز و پُر از رای، دل

چو بنشست بر جایگاهِ مهی

چنین گفت بر تختِ شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا

جهاندار پیروز و فرمانروا

به فرمانِ یزدانِ پیروزگر

به داد و دِهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان یکسر آباد کرد

همه رویِ گیتی پُر از داد کرد

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

سرِ مایه کرد آهنِ آب‌گون

کزان سنگِ خارا کشیدش برون

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

کجا زو تبر، ارّه و تیشه کرد

چو این کرده شد، چاره‌ی آب ساخت

ز دریا برآورد و هامون نواخت

به جوی و به رود آب را راه کرد

به فرّ کیی رنج کوتاه کرد

چو آگاه مردم بر او برفزود

پراکندن تخم و کِشت و درود

بسیچید پس هر کسی نانِ خویش

بورزید و بشناخت سامان خویش

ازآن پیش کین کارها شد بسیچ

نبُد خوردنی جز از میوه هیچ

همه کار مردم نبودی به برگ

که پوشیدنی‌شان همه بود برگ

 

فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش 2 - بنیاد نهادن جشن سده

نیا همی بود آیین و کیش

پرستیدنِ ایزدی بود بیش

بدان گه بُدی آتشِ خوب‌رنگ

چو مر تازیان راست محراب سنگ

به سنگ اندر آتش ازو شد پدید

کزو روشنی در جهان گسترید

یکی روز شاهِ جهان سویِ کوه

گذر کرد با چند کس همگروه

پدید آمد از دور چیزی دراز

سیه‌رنگ و تیره‌تن و تیزتاز

دوچشم از برِ سر چو دو چشمه خون

ز دودِ دهانش جهان تیره‌گون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ

به زورِ کیانی رهانید دست

جهانسوز مار از جهانجو بجَست

برآمد به سنگِ گران سنگِ خُرد

همان و همین سنگ بشکست گُرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دلِ سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کُشته ولیکن ز راز

ازین طبعِ سنگ آتش آمد فراز

هر آن‌کس که سنگ آهن زدی

ازو روشنایی پدید آمدی

جهاندار پیشِ جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد

همین آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغی‌ست این ایزدی

پرستید باید اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه

همان شاه در گِردِ او با گروه

یکی جشن کرد آن شب و باده خَورد

سده نام آن جشنِ فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او دگر شهریار

کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

بدان ایزدی جاه و فرِّ کیان

ز نخچیرِ گور و گوزنِ ژیان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند

به ورز آورید آنچه بُد سودمند

جهاندار هوشنگ با هوش گفت

بداریدشان را جدا جفت جفت

بدیشان بورزید و زیشان خورید

همی تاج را خویشتن پرورید

ز پویندگان هر چه مویش نکوست

بکُشت و به سرشان برآهیخت پوست

چو روباه و قاقُم، چو سنجاب نرم

چهارم سمور است کِش موی گرم

برین گونه از چرمِ پویندگان

بپوشید بالای گویندگان

برنجید و گسترد و خورد و سپُرد

برفت و به جز نام نیکی نبُرد

بسی رنج برد اندران روزگار

به افسون و اندیشه‌ی بی‌شمار

چو پیش آمدش روزگار بهی

ازو مُردری ماند تخت مهی

زمانه ندادش زمانی درنگ

شد آن شاه هوشنگِ با هوش و سنگ

نپیوست خواهد جهان با تو مهر

نه نیز آشکارا نمایدْت چهر

 

فردوسی » شاهنامه » تهمورث » بخش 1 - پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود

پسر بُد مراو را یکی هوشمند

گرانمایه تهمورثِ دیوبند

بیامد به تختِ پدر بر نشست

به شاهی کمر بر میان برببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند

به خوبی چه مایه سخن‌ها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه

جهان از بدی‌ها بشویَم به رای

پس از آن ز گیتی کنم گرد پای

ز هر جای کوته کنم دستِ دیو

که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کُنم آشکارا، گشایم ز بند

پس از پشتِ میش و بره پشم و موی

بُرید و به رِشتن نهادند روی

به کوشش ازو کرد پوشش به رای

به گستردنی هم بُد او رهنمای

ز پویندگان هر چه بُد تیزرو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده دَدان را همه بنگرید

سیه‌گوش و یوز از میان برگزید

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آنکه بُد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بُد نیک تاز

چو باز و چو شاهینِ گردن‌فراز

بیاورد و آموختن‌شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد، ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گهِ زخمِ کوس

بیاورد و یکسر به مردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آوازِ نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان‌آفرین را نیایش کنید

که او دادِمان بر ددان دستگاه

ستایش مراو را که بنمود راه

مر او را یکی پاک‌دستور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

گزیده به هر جای شیداَسپ نام

نزد جُز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پیش جهاندار برپایْ شب

چنان بر دلِ هر کسی بود دوست

نمازِ شب و روزه آیینِ اوست

سرِ مایه بُد اخترِ شاه را

در بسته بُد جانِ بدخواه را

همه راهِ نیکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابید ازو فرّه‌ی ایزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تیزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زینْش برساختی

همی گِردِ گیتی‌ش برتاختی

چو دیوان بدیدند کردارِ او

کشیدند گردن ز گفتارِ او

شدند انجمن دیو بسیار مر

که پردَخته مانند ازو تاج و فر

چو تهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش میان

به گردن برآورد گرز گران

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سیه دیوشان پیشرو

همی به آسمان برکشیدند غو

جهاندار طهمورث بافرین

بیامد کمربستهٔ جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو چنگ

نبُد جنگشان را فراوان درنگ

ازیشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرزِ گران کرد پَست

کشیدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکُش تا یکی نو هنر

بیاموزی از ما کِت آید به بر

کیِ نامور دادشان زینهار

بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزادشان شد سر از بندِ او

بجُستند ناچار پیوندِ او

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت پنجم؛ بیت 401 تا 500

فردوسی » شاهنامه » تهمورث » بخش 1 - پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود

از

...

نبشتن به خسرو بیاموختند

دلش را به دانش بیاموختند

...

تا

...

پسر بد مر آن پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1066 به تاریخ 930705, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳ساعت 19:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سوم؛ بیت 201 تا 300

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سوم؛ بیت 201 تا 300

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - اندر ستایشِ سلطان محمود

...

رده بر کشیده سپاهش دو میل

به دستِ چپش هفتصد ژنده پیل

یکی پاک دستور پیشش به پای

به داد و به دین شاه را رهنمای

مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه

وزان ژنده پیلان و چندان سپاه

چو آن چهره‌ی خسروی دیدمی

ازان نامداران بپرسیدمی

که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه؟

ستاره‌ست پیش اندرش یا سپاه؟

یکی گفت کاین شاهِ روم است و هند

ز قَنّوج تا پیشِ دریایِ سند

به ایران و توران ورا بنده‌اند

به رای و به فرمانِ او زنده‌اند

بیاراست روی زمین را به داد

بپردخت ازآن تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاهِ بزرگ

به آبشخور آرَد همی میش و گرگ

ز کشمیر تا پیشِ دریایِ چین

برو شهریاران کنند آفرین

چو کودک لب از شیر مادر بشُست

ز گهواره «محمود» گوید نخست

تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای

بدو نامِ جاوید جوینده‌ای

نپیچد کسی سر ز فرمانِ اوی

نیارد گذشتن ز پیمانِ اوی

چو بیدار گشتم بجَستم ز جای

چه مایه شبِ تیره بودم به پای

بر آن شهریار آفرین خواندم

نبودم درم، جان برافشاندم

به دل گفتم این خواب را پاسخ است

که آوازِ او بر جهان فرّخ است

برآن آفرین کو کند آفرین

بر آن بختِ بیدار و فرخ زمین

ز فرّش جهان شد چو باغِ بهار

هوا پُر ز ابر و زمین پُرنگار

از ابر اندرآمد به هنگام نم

جهان شد به کردارِ باغِ ارم

به ایران همه خوبی از دادِ اوست

کجا هست مردم همه یادِ اوست

به بزم اندرون آسمان وفاست

به رزم اندرون تیزچنگ اژدهاست

به تن ژنده‌پیل و به جان جبرئیل

به کف ابرِ بهمن به دل رودِ نیل

سر بختِ بدخواه با خشمِ اوی

چو دینار خوار است بر چشمِ اوی

نه کُند آوری گیرد از تاج و گنج

نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج

هر آنکس که دارد ز پروردگان

از آزاد و از نیکدل بردگان

شهنشاه را سربه‌سر دوستوار

به فرمان ببسته کمر استوار

شده هر یکی شاه بر کشوری

روان نامشان در همه دفتری

نخستین برادرْش کِهتر به سال

که در مردمی کس ندارد همال

ز گیتی پرستنده‌ی فرّ و نصر

زیَد شاد در سایه‌ی شاهِ عصر

کسی کِش پدر ناصرالدّین بُوَد

سر تختِ او تاجِ پروین بُوَد

و دیگر دلاور سپهدارِ طوس

که در جنگ بر شیر دارد فسوس

ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

همی آفرین یابد از دهر بهر

به یزدان بوَد خلق را رهنمای

سرِ شاه خواهد که باشد به جای

جهان بی‌سر و تاجِ خسرو مباد

همیشه بماناد جاوید و شاد

همیشه تن آباد با تاج و تخت

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت

کنون بازگردم به آغازِ کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

 

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش 1 - پادشاهی کیومرث اول ملوک عجم سی سال بود

سخن‌گوی دهقان چه گوید نخست

که تاجِ بزرگی به گیتی که جست؟

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد؟

ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید تو را یک به یک از پدر

که نامِ بزرگی که آورد پیش

که را بود از آن برتران پایه بیش

پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به بُرجِ حَمَل آفتاب

جهان گشت با فرّ و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز بُرجِ بَرِه

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بُد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود

به خوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فرِّ شاهنشهی

چو ماهِ دو هفته ز سروِ سهی

دد و دام و هر جانور کِش بدید

ز گیتی به نزدیکِ او آرمید

دوتا می‌شدندی بر تختِ او

از آن بر شده فرّه و بختِ او

به رسم نماز آمدندیش پیش

وزو برگرفتند آیینِ خویش

پسر بُد مراورا یکی خوب‌روی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بُدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

ز گیتی به دیدار او شاد بود

که بس بارور شاخ بنیاد بود

به جانش بر از مِهر گریان بُدی

ز بیمِ جداییش بریان بُدی

برآمد بر این کار یک روزگار

فروزَنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمنِ بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگِ سترگ

دلاور شده با سپاهِ بزرگ

سپه کرد و نزدیک او راه جُست

همی تخت و دیهیم کی‌شاه جُست

جهان شد برآن دیوبچّه سیاه

ز بختِ سیامک وزآن پایگاه

همی گفت با هر کسی رایِ خویش

جهان کرد یکسر پُرآوایِ خویش

کیومرث زین خودکی آگاه بود؟

که تخت مِهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پریِ پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

که دشمن چه سازد همی با پدر

 

بخش 2 – کشته شدن سیامک بر دست دیو

سخن چون به گوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچّه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرمِ پلنگ

که جوشن نبُد آن‌گه آیینِ جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد برهنه تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش جگرگاه چاک

سیامک به دستِ چنان دُشت دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگِ فرزند شاه

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

زنان بر سر و موی و رُخ را کَنان

دو رُخساره پُر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر درِ شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رُخ باده‌رنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاهِ کی‌شاه برخاست گَرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داورِ کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمانِ من

برآور یکی گَرد از آن انجمن

از آن بَد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردَخته کُن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بد خواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانْش را

بخواند و بپالود مژگانْش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

 

بخش 3 - رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه

خجسته سیامک یکی پور داشت

که نزدِ نیا جاه دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزدِ نیا یادگارِ پدر

نیا پروریده مراو را به بر

نیایَش به جای پسر داشتی

جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنی‌ها بدو بازگفت

همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروشی برآوَرد خواهم همی

تو را بود باید همی پیشرو

که من رفتنی‌ام، تو سالارِ نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

ز درّندگان گرگ و ببرِ دلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

سپهدار پرکین و کُندآوری

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهارم؛ بیت 301 تا 400

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش 3 - رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه

 

از

...

پس پشت لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

...

تا

...

چو آزادشان شد سر از بند او

بجُستند ناچار پیوند او

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1065 به تاریخ 390629, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳ساعت 17:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت دوم؛ بیت 101 تا 200

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش روخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دوم؛ بیت 101 تا 200

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش 5 - گفتار اندر ستایش پیغمبر

...

که من شهرِ علمم، علی‌ام در است

درست این سخن قولِ پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآوازِ اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بسته‌ی یکدگر راست راه

منم بنده‌ی اهل بیت نبی

ستاینده‌ی خاک و پای وصی

ابا دیگران مر مرا کار نیست

جز این مر مرا راهِ گفتار نیست

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبان‌ها برافراخته

یکی پَهن‌کشتی به سانِ عروس

بیاراسته همچو چشمِ خروس

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بُن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت: اگر با نبی و وصی

شَوَم غرقه، دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوندِ تاج و لوا و سریر

خداوندِ جوی می و انگبین

همان چشمه‌ی شیر و ماءِ معین

اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزدِ نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید، گناه من است

چنین است و این دین و راهِ من است

برین زادم و، هم برین بگذرم

چنان دان که خاکِ پیِ حیدرم

دلت گر به راه خطا مایل است

تو را دشمن اندر جهان خود دل است

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آن‌کس که در جانْش بغضِ علی‌ست

ازو زارتر در جهان، زار کیست؟

نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک‌پی همرهان

همه نیکی‌ات باید آغاز کرد

چو با نیک‌نامان بُوی همنورد

از این در سخن چند رانم همی؟

همانا کرانَش ندانم همی

 

بخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتاب

سخن گفته شد، گفتنی هم نماند

من از گفته خواهم یکی با تو راند

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند

برِ باغِ دانش همه رُفته‌اند

اگر بر درختِ برومند جای

نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیرِ نخلِ بلند

همان سایه زو بازدارد گزند

توانم مگر پایگه ساختن

برِ شاخِ آن سروِ سایه‌فکن

کزین نامور نامه‌ی شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان

به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد

دگر بر رهِ رمز معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دستِ هر موبدی

ازو بهره‌ای نزدِ هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان‌نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده‌ی روزگارِ نخست

گذشته سخن‌ها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخَورد

بیاورد، کاین نامه را گِرد کرد

بپرسیدشان از نژادِ کیان

وزان نامداران فرخ‌گوان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نیک‌اختری

برایشان همه روزِ کُندآوری

بگفتند پیشش یکایک مِهان

سخن‌های شاهان و گشتِ جهان

چو بشنید ازیشان سپهبد سخُن

یکی نامور نامه افکند بُن

چنین یادگاری شد اندر جهان

برو آفرین از کِهان و مِهان

 

بخش ۹ - داستانِ دقیقیِ شاعر

چو از دفتر این داستان‌ها بسی

همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان

همه بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاده‌زبان

سخن گفتنِ خوب و، طبعِ روان

به نظم آرم این نامه را گفت من

ازو شادمان شد دلِ انجمن

جوانیش را خویِ بد یار بود

ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ

نهادش به سر بر یکی تیره‌ترگ

بدان خویِ بد جانِ شیرین بداد

نبُد از جوانیش یک روز شاد

یکایک ازو بخت برگشته شد

به دستِ یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند

چنان بخت بیدار او خفته ماند

خدایا ببخشا گناه ورا

بیفزای در حشر جاهِ ورا

 

بخش ۱۰ - گفتار در بنیاد نهادن کتاب

دلِ روشن من چو برگشت ازوی

سویِ تختِ شاهِ جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتارِ خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بی‌شمار

بترسیدم از گردشِ روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همان رنج را کس خریدار نیست

زمانه سراسر پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

ندیدم کسی کِش سزاوار بود

به گفتارِ این مر مرا یار بود

ز نیکو سخن بِهْ چه اندر جهان

به نزد سخن‌سنجِ فرّخ مِهانِ

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بُدی نزدِ ما رهنمای؟

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت: خوب آمد این رایِ تو

به نیکی گراید همی پایِ تو

نبشته من این نامه‌ی پهلوی

به پیشِ تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتنِ پهلوانیت هست

شو این نامه‌ی خُسروان بازگوی

بدین جوی نزدِ مِهان آبروی

چو آورْد این نامه نزدیکِ من

برافروخت این جانِ تاریکِ من

 

بخش ۱۱ - اندر ستایش ابومنصوربن محمد

بدین نامه چون دست کردم دراز

یکی مهتری بود گردن‌فراز

جوان بود و از گوهرِ پهلوان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

خداوندِ رای و خداوندِ شرم

سخن گفتنِ خوب و آوایِ نرم

مرا گفت کز من چه باید همی

که جانَت سخن برگراید همی

به چیزی که باشد مرا دسترس

بکوشم، نیازت نیارم به کس

همی داشتم چون یکی تازه سیب

که از باد نامد به من بر نهیب

به کیوان رسیدم ز خاکِ نژند

از آن نیکدل نامدار ارجمند

به چشمش همان خاک و هم سیم و زر

کریمی بدو یافته زیب و فَر

سراسر جهان پیشِ او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود

چنان نامْوَر گم شد از انجمن

چو در باغ سروِ سهی از چمن

نه زو زنده بینم، نه مُرده نشان

به دستِ نهنگانِ مردم‌کُشان

دریغ آن کمربند و آن گردگاه

دریغ آن کیی بُرز و بالای شاه

گرفتار زو دل شده ناامید

روان لرز لرزان به کردارِ بید

یکی پندِ آن شاه یاد آورم

ز کژّی روان سوی داد آورم

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

گَرَت گفته آید به شاهان سپار

دلِ من به گفتارِ او رام شد

روانم بدین شاد و پدرام شد

بدین نامه من دست بُردم فراز

به نامِ شهنشاهِ گردن‌فراز

خداوندِ تاج و خداوندِ تخت

جهاندارِ پیروز و بیداربخت

 

بخش ۱۲ - اندر ستایشِ سلطان محمود

جهان آفرین تا جهان آفرید

چنو مرزبانی نیامد پدید

چو خورشید بر گاه بنمود تاج

زمین شد به کردارِ تابنده‌عاج

چه گویم که خورشیدِ تابان که بود

کزو در جهان روشنایی فزود

ابوالقاسم آن شاهِ پیروزبخت

نهاد از برِ تاجِ خورشید تخت

زخاور بیاراست تا باختر

پدید آمد از فرِّ او کانِ زر

مرا اخترِ خفته بیدار گشت

به مغز اندر اندیشه بسیار گشت

بدانستم آمد زمانِ سخن

کنون نو شود روزگارِ کهن

بر اندیشه‌ی شهریار زمین

بخفتم شبی، لب پُر از آفرین

دلِ من چو نور اندر آن تیره‌شب

بخفته، گشاده دل و بسته لب

چنان دید روشن روانم به خواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

همه روی گیتی شبِ لاژورد

از آن شمع گشتی چو یاقوتِ زرد

در و دشت بر سانِ دیبا شدی

یکی تخت پیروزه پیدا شدی

نشسته برو شهریاری چو ماه

یکی تاج بر سر به جایِ کلاه

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سوم؛ بیت 201 تا 300

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - اندر ستایشِ سلطان محمود

از

...

رده بر کشیده سپاهش دو میل

به دستِ چپش هفتصد ژنده‌پیل

...

تا

...

سپاهِ دد و دام و مرغ و پَری

سپهدار با کَبر و کُندآوری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1064 به تاریخ 930622, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳ساعت 16:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت اول؛ بیت 1 تا 100

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش روخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است. از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی‌دهِ رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برتر است

نگارنده‌ی بَرشده پیکر است

به بینندگان آفریننده را

نبینی، مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی

همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدْت بست

خِرَد را و جان را همی سنجد اوی

در اندیشه‌ی سَخته کی گنجد اوی؟

بدین آلتِ رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان؟

به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتارِ بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانْش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دلِ پیر بُرنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست

ز هستی مر اندیشه را راه نیست

 

بخش ۲ - ستایش خرد

کنون ای خردمند، وصفِ خرد

بدین جایگه گفتن اندرخورد

کنون تا چه داری بیار از خرد

که گوش نیوشنده زو برخورد

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد

ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای

خرد دست گیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی وزویت غم است

وزویت فزونی وزویت کم است

خرد تیره و مردِ روشن‌روان

نباشد همی شادمان یک زمان

چه گفت آن خردمند مردِ خرد

که دانا ز گفتار از برخورد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش

هشیوار دیوانه خواند وُرا

همان خویش بیگانه داند وُرا

ازویی به هر دو سرای ارجمند

گسسته خرد پای دارد به بند

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی‌چشمْ شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس

نگهبان جان است و آن را سپاس

سپاسِ تو چشم است وگوش و زبان

کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

خرد را و جان را که یارد ستود؟

و گر من ستایم که یارد شنود؟

حکیما چو کس نیست، گفتن چه سود

ازین پس بگو کآفرینش چه بود

تویی کرده‌ی کردگارِ جهان

ببینی همی آشکار و نهان

به گفتار دانندگان راه جوی

به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

ز هر دانشی چون سخن بشنوی

از آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی به شاخ سخن

بدانی که دانش نیاید به بن

 

بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم

از آغاز باید که دانی درست

سرِ مایه‌ی گوهران از نخست

که یزدان ز ناچیز چیز آفرید

بدان تا توانایی آرد پدید

وزو مایه‌ی گوهر آمد چهار

برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار

یکی آتشی برشده تابناک

میان آب و باد از بر تیره خاک

نخستین که آتش به جنبش دمید

ز گرمیش پس خشکی آمد پدید

وزان پس ز آرام سردی نمود

ز سردی همان باز ترّی فزود

چو این چار گوهر به جای آمدند

ز بهرِ سپنجی‌سرای آمدند

گهرها یک اندر دگر ساخته

ز هرگونه گردن برافراخته

پدید آمد این گنبد تیزرو

شگفتی نماینده‌ی نوبه‌نو

اَبَر ده و دو هفت شد کدخدای

گرفتند هر یک سزاوار جای

در بخشش و دادن آمد پدید

ببخشید دانا چنان چون سزید

فلک‌ها یک اندر دگر بسته شد

بجنبید چون کار پیوسته شد

چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ

زمین شد به کردار روشن‌چراغ

ببالید کوه، آب‌ها بر دمید

سرِ رَستنی سوی بالا کشید

زمین را بلندی نبُد جایگاه

یکی مرکزی تیره بود و سیاه

ستاره برو بر شگفتی نمود

به خاک اندرون روشنائی فزود

همی بر شد آتش، فرود آمد آب

همی گشت گِردِ زمین آفتاب

گیا رَست با چند گونه درخت

به زیر اندر آمد سران‌شان ز بخت

ببالد ندارد جز این نیرویی

نپوید چو پیوندگان هر سویی

وزان پس چو جنبنده آمد پدید

همه رستنی زیر خویش آورید

خور و خواب و آرام جوید همی

وزان زندگی کام جوید همی

نه گویا زبان و نه جویا خرد

ز خاک و ز خاشاک تن پروَرَد

نداند بد و نیکِ فرجامِ کار

نخواهد ازو بندگی کردگار

چو دانا توانا بُد و دادگر

از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر

چنین است فرجامِ کارِ جهان

نداند کسی آشکار و نهان

 

بخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردم

چو زین بگذری مردم آمد پدید

شد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلند

به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده‌ی هوش و رای و خرد

مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی

که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی

جز این را نشانی ندانی همی

تو را از دو گیتی برآورده‌اند

به چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستینِ فطرت پسینِ شمار

تویی، خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین

چه دانیم رازِ جهان‌آفرین

نگه کُن سرانجامِ خود را ببین

چو کاری بیابی ازین به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواست

که خود رنج بُردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بَد رها

سر اندر نیاری به دامِ بلا

نگه کُن بدین گنبدِ تیزگَرد

که درمانِ ازویست و زویست درد

نه گشتِ زمانه بفرسایدش

نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی

نه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی، ازو هم شمار

بَد و نیک نزدیک او آشکار

 

بخش 5 - گفتار اندر آفرینش آفتاب

ز یاقوت سرخ است چرخِ کبود

نه از آب و گرد و نه از باد و دود

به چندین فروغ و به چندین چراغ

بیاراسته چون به نوروز باغ

روان اندرو گوهرِ دلفروز

کزو روشنایی گرفته‌ست روز

ز خاور برآید سوی باختر

نباشد ازین یک روش راست‌تر

ایا آنکه تو آفتابی همی

چه بودت که بر من نتابی همی؟

 

بخش 6 - در آفرینش ماه

چراغ است مر تیره شب را بسیچ

به بَد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا

شود تیره‌گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زرد

چو پشت کسی کو غم عشق خَورد

چو بیننده دیدارش از دور دید

هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر

تو را روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درست

بدان باز گردد که بود از نخست

بُوَد هر شبانگاه باریک‌تر

به خورشید تابنده نزدیک‌تر

بدین‌سان نهادَش خداوندْ داد

بُوَد تا بُوَد هم بدین یک نهاد

 

بخش 7 - گفتار اندر ستایش پیغمبر

تو را دانش و دین رهانَد درست

درِ رستگاری ببایدْت جُست

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دایم بُوی مستمند

به گفتارِ پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگی‌ها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوندِ امر و خداوندِ نهی

که خورشید بعد از رسولانِ مِه

نتابید بر کس ز بوبکر بِه

عُمَر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوندِ شرم و خداوندِ دین

چهارم علی بود جفتِ بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دوم؛ بیت 101 تا 200

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش 5 - گفتار اندر ستایش پیغمبر

که من شهرِ علمم، علی‌ام در است

درست این سخن قولِ پیغمبر است

...

نشسته برو شهریاری چو ماه

یکی تاج بر سر به جایِ کلاه

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1063 به تاریخ 930615, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ساعت 17:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و ششم؛ بیت 2501 تا 2600

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

26

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و ششم؛ بیت 2501 تا 2600

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 3 – خواب دیدن سام از حال پسر

...

که در زیر پرّت برآورده‌ام

ابا بچّگانت بپرورده‌ام

هم آن‌گه بیایم چو ابرِ سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مِهرِ دایه ز دل

که در دل مرا مِهرِ تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزدِ پدر

رسیده به زیرِ بَرَش موی سر

تنش پیلوار و رُخش چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیشِ سیمرغ زود

نیایش همی بآفرین برفزود

که ای شاه مرغان، تو را دادگر

بدان داد نیرو و زور و هنر

که بیچارگان را همی یاوری

به نیکی همه داوران داوری

ز تو بدسگالان همیشه نژند

بمان همچنین جاودان زورمند

هم‌آن‌گاه سیمرغ برشد به کوه

بمانده برو چشم سام و گروه

پس آن‌گه سراپای کودک بدید

همی تاج و تختِ کیی را سزید

بر و بازوی شیر و خورشید روی

دلِ پهلوان، دستِ شمشیر جوی

سپیدش مژه، دیدگان قیرگون

چو بُسَّد لب و رُخ به کردار خون

جز از مو برو بر نکوهش نبود

بدی دیگرش را پژوهش نبود

دل سام شد چون بهشت برین

بر آن پاک‌فرزند کرد آفرین

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکُن یاد و دل گرم کن

منم کمترین بنده یزدان‌پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذیرفتم اندر خدایِ بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم ستُرگ

بجویم هوای تو ازنیک و بد

ازین پس چه خواهی، همان می‌سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگذارْد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه‌ی خسروآرای خواست

سپه یکسره پیشِ سام آمدند

گشاده‌دل و شادکام آمدند

تبیره‌زنان پیش بُردند پیل

برآمد یکی گَرد چون کوهِ نیل

خروشیدن کوس با کَرّنای

همان زنگِ زرّین و هندی‌َدرای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

به شادی به شهراندرون آمدند

ابا پهلوانان فرود (فزون؟) آمدند

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 4 – آگه شدن منوچهر از کار سام و زال

ز زابل به شاه آمد این آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان‌آفرین کرد یاد

منوچهر را بُد دو پور گزین

دلیر و خردمند و با فر و دین

یکی نام نوذر، دگر چون زَراسپ

به میدان به مانند آذرگشسپ

بفرمود تا نوذرِ نامدار

شود تازیان سوی سام سوار

ببیند یکی روی دستان سام

که بُد پرورانیده اندر کنام

کند آفرینِ کیانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمایدش تا سویِ شهریار

شود تا سخن‌ها کند خواستار

ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام

وزآن پس سویِ زابلستان شود

برآیینِ خسروپرستان شود

چو نوذر برِ سامِ نیرم رسید

یکی نو جهان‌پهلوان را بدید

فرود آمد از اسپ سامِ سوار

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز شاه و ز گُردان بپرسید سام

ازیشان بدو داد نوذر پیام

چو بشنید پیغامِ شاه بزرگ

زمین را ببوسید سامِ سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کِش بفرمود دیهیم‌جوی

فراز یکی پیلِ نر زالِ زر

نشاند و براندش سبک سویِ در

چو آمد به نزدیکی شهرشاه

سپهبد پذیره شدش با سپاه

درفشِ منوچهر چون دید سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد کام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک‌دل مرد یزدان‌پرست

سوی تخت و ایوان نهادند روی

چه دیهیم‌دار و چه دیهیم‌جوی

منوچهر بر گاه بنشست شاد

کلاه کیانی به سر برنهاد

به یک دست قارَن، به دیگرش سام

نشستند روشن‌دل و شادکام

پس آراسته زال را پیشِ شاه

به زرّین عمود و به زرّین کلاه

گرازان بیاورد سالارِ بار

شگفتی بمانْد اندرو شهریار

بران بُر ز بالای آن خوب‌چهر

تو گویی که آرام جان است و مِهر

چنین گفت مر سام را شهریار

که از من تو این را به زنهاردار

به خیره میازارش از هیچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فرّ کیان دارد و چنگِ شیر

دلِ هوشمندان و آهنگِ شیر

بیاموز او را ره و رسم رزم

همان شادکامی و آیین بزم

ندیده‌ست جز مرغِ کوه و کنام

کجا داند آیین‌ها را تمام؟

پس از کارِ سیمرغ و کوهِ بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

یکایک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا، هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت برسر سپهر از فراز

سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال

پُر از داستان شد به بسیار سال

برفتم به فرمان کیهان‌خدای

به البرز کوه اندر آن صعب‌جای

یکی کوه دیدم سراندر سحاب

سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نَشیمی چو کاخِ بلند

ز هر سوی برو بسته راهِ گزند

بدو اندرون بچه‌ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از بادِ اوی

به دل شادی آورد هم یادِ اوی

نبُد راه بر کوه از هیچ روی

دویدم بسی گِرد او پوی‌پوی

مرا بویه‌ی پور گم‌بوده خاست

به دلسوزگی جان همی رفت خواست

ابا داور پاک گفتم به راز

که ای چاره‌ی خلق و خود بی‌‌نیاز

رسیده به هر جای برهانِ تو

نگردد فلک جز به فرمانِ تو

یکی بنده‌ام با دلی پُرگناه

به پیش خداوند خورشید و ماه

امیدم به بخشایش توست بس

به چیزی دگر نیستم دسترس

تو این بنده‌ی مرغ‌پرورده را

به خواری و زاری برآورده را

همی چرم پوشد به جای حریر

مَزَد گوشت هنگام بستانِ شیر

به بَدمهریِ من روانم مسوز

به من بازبخش و دلم برفروز

به فرمان یزدان چو این گفته شد

نیایش همان‌گه پذیرفته شد

بپرّید سیمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سرِ مردِ گبر

ز کوه اندر آمد چو ابرِ بهار

گرفته تنِ زال را در کنار

به پیشِ من آورد چون دایه‌ای

که در مهر باشد ورا مایه‌ای

زبانم برو بر ستایش گرفت

به سیمرغ بردم نماز ای شگفت

به من ماند فرزند و خود بازگشت

ز فرمان یزدان نشاید گذشت

من آوردمش نزدِ شاهِ جهان

همه آشکارا بکردم نهان

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 5 – بازگشتن زال به زابلستان

بفرمود پس شاه تا موبدان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

که جویند تا اخترِ زال چیست

بران اختر از بخت سالار کیست

چو گیرد بلندی چه خواهد بُدَن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره‌شناسان هم اندر زمان

گرفتند یک‌یک از اختر نشان

بگفتند باشاه دیهیم‌دار

که شادان بزی تا بُوَد روزگار

که او پهلوانی بُوَد نامدار

سرافراز و هشیار و گُرد و سوار

چو بنشنید شاه این سخن، شاد شد

دلِ پهلوان از غم آزاد شد

یکی خلعتی ساخت شاهِ زمین

که کردند هر کس بدو آفرین

از اسپانِ تازی به زرّین‌ستام

ز شمشیرِ هندی به زرّین‌نیام

ز دیبا و خزّ و ز یاقوت و زر

ز گستردنیهای بسیار مر

غلامان رومی به دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زربوم

زبرجد طبق‌ها و پیروزه جام

چه از زرّ سرخ و چه از سیمِ خام

پُر از مُشک و کافور و پُر زعفران

همه پیش بُردند فرمانبران

همان جوشن و تَرگ و برگُستوان

همان نیزه و گرز و تیر و کمان

همان تختِ پیروزه و تاجِ زر

همان مُهر یاقوت و زرّین کمر

...


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1093 به تاریخ 940205, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 18:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب جدیدتر