سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و دوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و پنجاه و شش (2171 نسخه‌ی فروزانفر)

هم آگه و هم ناگه مهمانِ من آمد او

دل گفت که: که آمد؟ جان گفت: مَهِ مَه‌رو

او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه

اندر طلبِ آن مَه رفته به میانِ کو

او نعره زنان گشته از خانه که: این جایم

ما غافل از این نعره، هم نعره‌زنان هر سو

آن بلبلِ مستِ ما بر گلشنِ ما نالان

چون فاخته ما پرَان، فریادکنان: کوکو!

در نیم‌شبی جُسته جمعی که چه؟ - دزد آمد!

و آن دزد همی‌گوید: دزد آمد! و آن دزد او

آمیخته شد بانگش با بانگِ همه زان سان

پیدا نشود بانگش در غلغله‌شان یک مو

وَ هْوَ مَعَکُم یعنی با توست در این جُستن

آن‌گه که تو می‌جویی هم در طلب او را جو

نزدیکتر است از تو با تو، چه روی بیرون

چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود می‌شو

از عشقْ زبان روید جان را مَثَلِ سوسن

می‌دار زبان خامُش، از سوسن گیر این خو

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و هفت (2195 نسخه‌ی فروزانفر)

خوش خرامان می‌روی، ای جانِ جان، بی‌من مرو

ای حیاتِ دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک، بی‌من مگَرد و ای قمر بی‌من متاب!

ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

این جهان، بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان، بی‌من مدان و ای زبان، بی‌من مخوان

ای نظر، بی‌من مبین و ای روان، بی‌من مرو

شب ز نورِ ماه، رویِ خویش را بیند سپید

من شبم، تو ماهِ من، بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمِن گشت ز آتش در پناهِ لطفِ گُل

تو گُلی، من خارِ تو، در گلْسِتان بی‌من مرو

در خَم چوگانْتْ می‌تازم چو چشمت با من است

همچنین در من نگر، بی‌من مران، بی‌من مرو

وایِ آن کس کو در این ره بی‌نشانِ تو رود!

چو نشانِ من تویی، ای بی‌نشان، بی‌من مرو

وایِ آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی!

دانشِ راهم تویی، ای راه‌دان، بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطانِ عشق

ای تو بالاتر ز وهمِ این و آن، بی‌من مرو

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و هشت (2205 نسخه‌ی فروزانفر)

دوش خوابی دیده‌ام، خود عاشقان را خواب کو؟

کاندرونِ کعبه می‌جُستم که آن محراب کو؟

کعبه‌ی جان‌ها، نه آن کعبه که چون آن جا رسی

در شبِ تاریک گویی: شمع یا مهتاب کو؟

بلکه بنیادش ز نوری کز شعاعِ جانِ تو

نور گیرد جمله عالم، لیک جان را تاب کو؟

در میانِ باغِ حُسنش می‌پر ای مرغِ ضمیر

کایمن‌آباد است آن جا، دام یا مضراب کو؟

چون برون رفتی ز گِل زود آمدی در باغِ دل

پس از آن سو جز سَماع و جز شرابِ نابِ کو؟

چون ز شورستانِ تن رفتی سویِ بستانِ جان

جز گُل و ریحان و لاله وْ چشمه‌های آب کو؟

چون هزاران حُسن دیدی کان نبُد از کالبد

پس چرا گویی: جمالِ فاتح الابواب کو؟

باش تا موجِ وصالش دررُباید مر تو را

غیب گردی پس بگویی: عالَمِ اسباب کو؟

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و نه (2214 نسخه‌ی فروزانفر)

خُنُک آن دَم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

دادِ باغ و دَمِ مرغان بدهد آبِ حیات

آن زمانی که درآییم به بُستان من و تو

اخترانِ فلک آیند به نظّاره‌ی ما

مَهِ خود را بنُماییم بدیشان من و تو

من و تو بی‌»من» و «تو» جمع شویم از سرِ ذوق

خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان من و تو

طوطیانِ فلکی جمله شِکَرخوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان‌سان من و تو

این عجب‌تر که من و تو به یکی کُنج این‌جا

هم در این دَم به عراقیم و خراسان من و تو

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقشِ دگر

در بهشتِ ابدی و شِکَرستان من و تو

 

غزل شماره سیصد و شصت (2215 نسخه‌ی فروزانفر)

گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو

که مرا دیدنِ تو بهتر از ایشان، تو مرو

آفتاب و فلک اندر کَنَفِ سایه‌ی توست

گر رَوَد این فلک و اخترِ تابان، تو مرو

ای که دُردِ سخنت صاف‌تر از طبعِ لطیف

گر رَوَد صَفْوَتِ این طبعِ سخندان، تو مرو

اهلِ ایمان همه در خوفِ دَمِ خاتمتند

خوفم از رفتنِ توست، ای شهِ ایمان، تو مرو

تو مرو، گر بروی، جانِ مرا با خود بَر

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان، تو مرو

با تو هر جزوِ جهان باغچه و بُستان است

در خزان گر برود رونقِ بُستان، تو مرو

هجرِ خویشم منُما، هجرِ تو بس سنگ‌دل است

ای شده لعل ز تو سنگِ بَدَخشان، تو مرو

که بُوَد ذرّه که گوید: تو مرو، ای خورشید؟

که بُوَد بنده که گوید به تو سلطان: تو مرو؟

لیک تو آبِ حیاتی، همه خلقان ماهی

از کمالِ کَرَم و رحمت و احسان تو مرو

هست طومارِ دلِ من به درازیِ ابد

برنوشته ز سرش تا سوی پایان: «تو مرو»

گر نترسم ز ملالِ تو، بخوانم صد بیت

که ز صد بهتر وَز هجده هزاران، تو مرو

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و شصت و یک (2216 نسخه‌ی فروزانفر)

تن مزن، ای پسرِ خوش‌دَمِ خوش‌کام، بگو

بهرِ آرامِ دلم، نامِ دلارام بگو

غزل شماره سیصد و شصت و دو (2217 نسخه‌ی فروزانفر)

چهره‌ی زردِ مرا بین و مرا هیچ مگو

دردِ بی‌حد بنگر، بهرِ خدا هیچ مگو

غزل شماره سیصد و شصت و سه (2219 نسخه‌ی فروزانفر)

من غلامِ قمرم، غیرِ قمر هیچ مگو

پیشِ من جز سخنِ شمع و شکر هیچ مگو

غزل شماره سیصد و شصت و چهار (2239 نسخه‌ی فروزانفر)

رفتم به کویِ خواجه و گفتم که: خواجه کو؟

گفتند: خواجه عاشق و مست است و کو به کو

غزل شماره سیصد و شصت و پنج (2245 نسخه‌ی فروزانفر)

مطربِ مهتاب‌رو! آن‌چه شنیدی بگو

ما همگان محرمیم، آن‌چه بدیدی بگو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1039 به تاریخ 921210, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۲ساعت 17:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد ویکم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و پنجاه و یک (2152 نسخه‌ی فروزانفر)

سخت خوش است چشمِ تو وآن رُخِ گُل‌فشانِ تو

دوش چه خورده‌ای دلا؟ راست بگو، به جانِ تو

مُرده اگر ببیندت، فهم کُند که سرخوشی

چند نهان کُنی که می فاش کند نهانِ تو؟

بهرِ خدا، بیا، بگو، ور نه بِهِل مرا که تا

یک دو سخن به نایبی بردَهَم از زبانِ تو

خوبیِ جمله شاهدان مات شد و کساد شد

چون بنُمود ذرّه‌ای خوبیِ بی‌کرانِ تو

هر نفسی بگویی‌ام: عقلِ تو کو؟ چه شد تو را؟

عقل نمانْد بنده را در غم و امتحانِ تو

هر سحری چو ابرِ دی بارَم اشکْ بر دَرَت

پاک کُنم به آستینْ اشکْ ز آستانِ تو

مشرق و مغرب ار رَوَم، ور سوی آسمان شوم

نیست نشانِ زندگی تا نرسد نشانِ تو

زاهدِ کشوری بُدَم، صاحبِ منبری بُدَم

کرد قضا دلِ مرا عاشق و کف‌زنانِ تو

صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستیِ بی‌امانِ تو؟

شیرِ سیاهِ عشقِ تو می‌کَنَد استخوانِ من

نی تو ضِمان من بُدی؟ پس چه شد این ضِمانِ تو؟

ای تبریز، بازگو، بهرِ خدا، به شمسِ دین

کاین دو جهان حَسَد بَرَد بر شرفِ جهانِ تو

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و دو (2154 نسخه‌ی فروزانفر)

هین، کژ و راست می‌روی، باز چه خورده‌ای؟ بگو

مست و خراب می‌روی، خانه به خانه، کو به کو

با که حریف بوده‌ای؟ بوسه ز که ربوده‌ای؟

زلفِ که را گشوده‌ای، حلقه به حلقه، مو به مو؟

نی، تو حریف کی کُنی؟ ای همه چشم و روشنی

خُفیه روی چو ماهیان، حوض به حوض، جو به جو

راست بگو، به جانِ تو، ای دل و جانم آنِ تو

ای دلِ همچو شیشه‌ام خورده می‌ات کدو کدو

راست بگو، نهان مکُن، پشت به عاشقان مکُن

چشمه کجاست؟ تا که من آب کَشم سبو سبو

در طلبم خیالِ تو دوش میانِ انجمن

می‌نشناخت بنده را، می‌نگریست رو به رو

چون بشناخت بنده را، بنده‌ی کژرونده را

گفت: بیا به خانه، هی، چند رَوی تو سو به سو؟

عمرِ تو رفت در سَفَر با بَد و نیک و خیر و شر

همچو زنانِ خیره‌سر، حُجره به حُجره، شو به شو

گفتمش: ای رسولِ جان، ای سببِ نزولِ جان

زان‌که تو خورده‌ای بده، چند عتاب و گفت و گو؟

گفت: شراره‌ای از آن گر ببری سویِ دهان

حلق و دهان بسوزَدَت، بانگ زنی: گلو! گلو!

لقمه‌ی هر خورنده را درخورِ او دهد خدا

آن‌چه گلو بگیردت، حرص مکُن، مجو، مجو

گفتم: کو شرابِ جان، ای دل و جان فدایِ آن

من نه‌ام از شتردلان تا برَمَم به های و هو

خامُش باش و مُعتَمَد، محرمِ رازِ نیک و بَد

آن‌که نیازمودی‌اش راز مگو به پیشِ او

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و سه (2157 نسخه‌ی فروزانفر)

سنگ شکاف می‌کُند در هوسِ لقایِ تو

جان پَر و بال می‌زند در طربِ هوایِ تو

آتشْ آب می‌شود، عقلْ خراب می‌شود

دشمنِ خواب می‌شود دیده‌ی من برایِ تو

جامه‌ی صبر می‌دَرَد، عقل ز خویش می‌رود

مردم و سنگ می‌خورد عشقِ چو اژدهایِ تو

بند مکُن رونده را، گریه مکُن تو خنده را

جور مکُن، که بنده را نیست کسی به جایِ تو

چیست غذایِ عشقِ تو؟ - این جگرِ کبابِ تو

چیست دلِ خرابِ من؟ - کارگهِ وفایِ تو

خابیه جوش می‌کند، کیست که نوش می‌کند؟

چنگْ خروش می‌کند در صفت و ثنایِ تو

عشق درآمد از دَرَم، دست نهاد بر سَرَم

دید مرا که بی‌توام، گفت مرا که: وای تو

دیدم صعبْ‌منزلی، درهم و سختْ مشکلی

رفتم و مانده‌ام دلی کُشته به دست و پایِ تو

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و چهار (2162 نسخه‌ی فروزانفر)

دگرباره بشوریدم، بدان سانم، به جانِ تو

که هر بندی که بربندی، بدرّانم، به جانِ تو

من آن دیوانه‌ی بندم که دیوان را همی‌بندم

زبانِ مرغ می‌دانم، سلیمانم، به جان تو

نخواهم عمرِ فانی را، تویی عمرِ عزیزِ من

نخواهم جانِ پُرغم را، تویی جانم به جانِ تو

چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم، به جانِ تو

گر آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دیدم

وگر یک دَم زدم بی‌تو، پشیمانم، به جانِ تو

اگر بی‌تو بر افلاکم، چو ابرِ تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم، به زندانم، به جانِ تو

سماعِ گوشِ من نامت، سماعِ هوشِ من جامت

عمارت کن مرا، آخِر، که ویرانم، به جانِ تو

درون صومَعه وْ مسجد تویی مقصودم، ای مرشد

به هر سو رو بگردانی، بگردانم، به جانِ تو

سخن با عشق می‌گویم، که او شیر و من آهویم

چه آهویم؟ که شیران را نگهبانم، به جانِ تو

ایا مُنکُر، درونِ جان مکُن انکارها پنهان

که سِرِّ سَرنبشتت را فروخوانم، به جانِ تو

ز عشقِ شمسِ تبریزی، ز بیداری و شب‌خیزی

مثالِ ذرّه‌ی گردان پریشانم، به جانِ تو

 

غزل شماره سیصد و پنجاه و پنج (2170 نسخه‌ی فروزانفر)

هر شش جهتم، ای جان، منقوشِ جمالِ تو

در آینه درتابی، چون یافت صِقالِ تو

آیینه تو را بیند اندازه‌ی عَرضِ خود

در آینه کی گنجد اَشکالِ کمالِ تو؟

خورشید ز خورشیدت پرسید: کی‌ات بینم؟

گفتا که شوم طالع در وقتِ زوالِ تو

رهوار نتانی شد این سوی، که چون ناقه

بسته‌ست تو را زانو، ای عقل، عِقالِ تو

عقلی که نمی‌گنجد در هفت فلک فَرَّش

ای عشق، چرا رفت او در دام و جوالِ تو؟

این عقل یکی دانه از خرمنِ عشق آمد

شد بسته‌ی آن دانه جمله پَر و بالِ تو

در بحرِ حیاتِ حق خوردی تو یکی غوطه

جانِ ابدی دیدی، جان گشت وبالِ تو

مُلکش به چه کار آید با مُلکتِ عشقِ تو؟

جاهش به چه کار آید با جاه و جلالِ تو؟

صد حلقه‌ی زرّین بین در گوشِ جهان اکنون

از لطفِ جوابِ تو وز ذوقِ سؤالِ تو

صد چرخ طواف آرد بر گِردِ زمینِ تو

صد بدر سجود آرد در پیشِ هلالِ تو

بی‌پای، چو روز و شب، اندر سَفَریم، ای جان

چون می‌رسد از گردون هر لحظه «تعال»ِ تو

تاریکیِ ما چه بْوَد در حضرتِ نورِ تو؟

فعلِ بَد ما چه بْوَد با حُسنِ فِعالِ تو؟

دریایِ دل از مَدحَت می‌غُرَّد و می‌جوشد

لیکن لبِ خود بستم از شوقِ مَقالِ تو

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و پنجاه و شش (2171 نسخه‌ی فروزانفر)

هم آگه و هم ناگه مهمانِ من آمد او

دل گفت که: که آمد؟ جان گفت: مَهِ مَه‌رو

غزل شماره سیصد و پنجاه و هفت (2195 نسخه‌ی فروزانفر)

خوش خرامان می‌روی، ای جانِ جان، بی‌من مرو

ای حیاتِ دوستان در بوستان بی‌من مرو

غزل شماره سیصد و پنجاه و هشت (2205 نسخه‌ی فروزانفر)

دوش خوابی دیده‌ام، خود عاشقان را خواب کو؟

کاندرونِ کعبه می‌جُستم که آن محراب کو؟

غزل شماره سیصد و پنجاه و نه (2214 نسخه‌ی فروزانفر)

خُنُک آن دَم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان، من و تو

غزل شماره سیصد و شصت (2215 نسخه‌ی فروزانفر)

گر رَوَد دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو

که مرا دیدنِ تو بهتر از ایشان، تو مرو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1038 به تاریخ 921203, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲ساعت 20:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتادم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و چهل و شش (2141 نسخه‌ی فروزانفر)

ای تن و جان بنده‌ی او، بندِ شکرخنده‌ی او

عقل و خرَد خیره‌ی او، دل شکرآکنده‌ی او

چیست مرادِ سرِ ما؟ - ساغرِ مَردافکنِ او

چیست مرادِ دلِ ما؟ - دولتِ پاینده‌ی او

چرخِ معلّق چه بُود؟ - کُهنه‌ترین خیمه‌ی او

رُستم و حمزه که بُود؟ - کُشته و افکنده‌ی او

چون سویِ مُردار رَوَد، زنده شود مرد بدو

چون سویِ درویش رَوَد، برق زند ژنده‌ی او

هیچ نرفت و نرَوَد از دلِ من صورتِ او

هیچ نبود و نبُوَد همسر و ماننده‌ی او

مُلکِ جهان چیست که تا او به جهان فخر کُند؟

فخرْ جهان راست که او هست خداونده‌ی او

ای خُنُک آن دل که تویی غصه و اندیشه‌ی او

ای خُنُک آن رَه که تویی باج‌ستاننده‌ی او

بس کن، اگر چه که سخن سهل نُماید همه را

در دو هزاران نبُوَد یک کس داننده‌ی او

 

غزل شماره سیصد و چهل و هفت (2142 نسخه‌ی فروزانفر)

چون بجَهَد خنده ز من، خنده نهان دارم ازو

رویْ تُرُش سازم ازو، بانگ و فغان آرم ازو

شهرِ بزرگ است تنم، غم طرفی، من طرفی

یک طرفی آبم ازو، یک طرفی نارم ازو

با تُرُشانش تُرُشم، با شکرانش شکرم

رویِ من او، پشتِ من او، پشتِ طرب خارم ازو

مسجدِ اقصاست دلم، جنّت مأواست دلم

حور شده، نور شده جمله‌ی آثارم ازو

هر که حَقَش خنده دهد، از دهنش خنده جَهَد

تو اگر انکاری ازو، من همه اقرارم ازو

قسمتِ گُل خنده بُوَد، گریه ندارد، چه کند؟

سوسن و گل می‌شکفد در دلِ هشیارم ازو

عقل همی‌گفت که: «من زاهد و بیمارم ازو»

عشق همی‌گفت که: «من ساحر و طرّارم ازو»

جهل همی‌گفت که: «من بی‌خبرم، بی‌خود ازو»

علم همی‌گفت که: «من مهترِ بازارم ازو»

زهد همی‌گفت که: «من واقفِ اسرارم ازو»

فقر همی‌گفت که: «من بی‌دل و دستارم ازو»

از سوی تبریز اگر شمس حَقَم بازرسد

شرح شود، کشف شود جمله‌ی گفتارم ازو

 

غزل شماره سیصد و چهل و هشت (2143 نسخه‌ی فروزانفر)

روشنیِ خانه تویی، خانه بِمَگذار و مرو

عشرتِ چون شکّر ما را تو نگهدار و مرو

عشوه دهد دشمنِ من، عشوه‌ی او را مشنو

جان و دلم را به غم و غصّه بِمَسپار و مرو

دشمنِ ما را و تو را بهرِ خدا شاد مکُن

حیله‌ی دشمن مشنو، دوست میازار و مرو

هیچ حسود از پیِ کس نیک نگوید صنما

آن‌چه سَزَد از کرمِ دوست به پیش آر و مرو

همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مدِه

وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو

 

غزل شماره سیصد و چهل و نه (2147 نسخه‌ی فروزانفر)

چیست که هر دمی چنین می‌کَشَدم به سوی او؟

عنبر نی و مُشک نی، بویِ وی است، بویِ او

سلسله‌ای است بی‌بها، دشمنِ جمله توبه‌ها

توبه شکست، من کیم! سنگِ من و سبوی او

توبه شکست او بسی، توبه و این چنین کسی!

پرده‌دری و دلبری خویِ وی است، خوی او

توبه‌ی من برایِ او، توبه‌شکن هوایِ او

توبه‌ی من گناهِ من سوخته پیشِ روی او

شاخ و درختِ عقل و جان نیست مگر به باغِ او

آبِ حیاتِ جاودان نیست مگر به جوی او

سایه که باز می‌شود، جمع و دراز می‌شود

هست ز آفتابِ جان قوّتِ جست و جوی او

سایه وی است و نورْ او، جمعْ وی است و دورْ او

نورْ ز عکسِ رویِ او، سایه ز عکسِ موی او

ای مَه و آفتابِ جان، پرده‌دَری مکُن عیان

تا ز فلک فرودرد پرده‌ی هفت توی او

چیست درونِ جَیْبِ من جز «تو» و «من» حجاب من

ای «من» و «تو» فنا شده پیش بقای «او»یِ او

 

غزل شماره سیصد و پنجاه (2150 نسخه‌ی فروزانفر)

عید نمی‌دهد فرح بی‌نظرِ هلالِ تو

کوس و دُهِل نمی‌چَخَد بی‌شرفِ دوالِ تو

من به تو مایل و تویی هر نفسی ملول‌تر

وه که خجل نمی‌شود مِیْلِ من از ملالِ تو

آیتِ هر ملاحتی ماهِ تو خوانْد بر جهان

مایه‌ی هر خجستگی ماهِ تو است و سالِ تو

آبِ زلالِ مُلکِ تو باغ و نهالِ مُلکِ تو

جز ز زلالِ صافی‌ات می‌نخورد نهالِ تو

مُلک تو است تخت‌ها، باغ و سرا و رخت‌ها

رقص کُند درخت‌ها چون‌که رسد شِمالِ تو

مطبخِ توست آسمان، مطبخیانْتْ اختران

آتش و آبْ مِلکِ تو، خلق همه عِیالِ تو

عشق، کمینه نامِ تو؛ چرخ، کمینه بامِ تو

رونقِ آفتاب‌ها از مَهِ بی‌زوالِ تو

خُشک‌لب‌اند عالمی از لُمَعِ سرابِ تو

لطفِ سراب این بُوَد، تا چه بُوَد زلالِ تو؟

وصل کُنی درخت را حالتِ او بَدَل شود

چون نشود، مَها، بَدَل جان و دل از وصالِ تو

زهر بُوَد، شکر شود؛ سنگ بُوَد، گهر شود

شام بُود، سحر شود از کرمِ خصالِ تو

بس سخن است در دلم، بسته‌ام و نمی‌هِلَم

گوش گشاده‌ام که تا نوش کُنم مقالِ تو

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و پنجاه و یک (2152 نسخه‌ی فروزانفر)

سخت خوش است چشم تو وآن رُخِ گُل‌فشانِ تو

دوش چه خورده‌ای دلا؟ راست بگو، به جانِ تو

غزل شماره سیصد و پنجاه و دو (2154 نسخه‌ی فروزانفر)

هین، کژ و راست می‌روی، باز چه خورده‌ای؟ بگو

مست و خراب می‌روی، خانه به خانه، کو به کو

غزل شماره سیصد و پنجاه و سه (2157 نسخه‌ی فروزانفر)

سنگ شکاف می‌کُند در هوسِ لقایِ تو

جان پَر و بال می‌زند در طربِ هوایِ تو

غزل شماره سیصد و پنجاه و چهار (2162 نسخه‌ی فروزانفر)

دگرباره بشوریدم، بدان سانم، به جانِ تو

که هر بندی که بربندی، بدرّانم، به جانِ تو

غزل شماره سیصد و پنجاه و پنج (2170 نسخه‌ی فروزانفر)

هر شش جهتم، ای جان، منقوشِ جمالِ تو

در آینه درتابی، چون یافت صِقالِ تو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1037 به تاریخ 921126, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۲ساعت 20:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و نهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و چهل و یک (2131 نسخه‌ی فروزانفر)

حیلت رها کُن، عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو

و اندر دلِ آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو

هم خویش را بیگانه کُن، هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو، هم‌خانه شو

رو، سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شرابِ عشق را پیمانه شو، پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو، مستانه شو

آن گوشوارِ شاهدان هم‌صحبتِ عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دُردانه شو، دردانه شو

چون جانِ تو شد در هوا ز افسانه‌ی شیرینِ ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو

تو لیله القَبری، برو تا لیله القَدری شوی

چون «قدر» مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر، چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو

قفلی بُوَد میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو

بنواخت نورِ مصطفی آن اُستنِ حنّانه را

کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را: «بشنو لسان الطیر را

دامی و، مرغ از تو رَمَد، رو لانه شو، رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پُر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رُخی؟ تا کی چو بیذق کم‌تکی؟

تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هِل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو

یک مدتی ارکان بُدی، یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو

ای ناطقه، بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پَر

نطقِ زبان را ترک کن، بی‌چانه شو، بی‌چانه شو

 

غزل شماره سیصد و چهل و دو (2134 نسخه‌ی فروزانفر)

نَبْوَد چنین مَه در جهان، ای دل، همین‌جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانیَم؟ گر جنگ شد، گو جنگ شو

ماییم مستِ ایزدی زان باده‌های سَرمَدی

تو عاقلیّ و فاضلی، دربندِ نام و ننگ شو

رفتیم سویِ شاهِ دین با جامه‌های کاغذین

تو عاشقِ نقش آمدی، همچون قلم در رنگ شو

در عشقِ جانان جان بده، بی‌عشق نگشاید گره

ای روح، این جا مست شو، وی عقل، این جا دنگ شو

شد روم مستِ رویِ او، شد زنگ مستِ مویِ او

خواهی به سویِ روم رو، خواهی به سویِ زنگ شو

در دوغِ او افتاده‌ای، خود تو ز عشقش زاده‌ای

زین بُت خلاصی نیستت، خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری، می‌جویدت؛ ورمؤمنی، می‌شویدت

این گو برو صدّیق شو، و آن گو برو افرنگ شو

چشمِ تو وقفِ باغ او، گوشِ تو وقفِ لاغ او

از دخلِ او چون نخل شو، وز نخلِ او آونگ شو

هم چرخْ قوسِ تیرِ او، هم آبْ در تدبیرِ او

گر راستی، رو تیر شو؛ ور کژروی، خرچنگ شو

مُلکی است او را زفت و خَوش، هر گونه‌ای می‌بایدش

خواهی عقیق و لعل شو، خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی، هلا، می‌غلت در سیلِ بلا

با سیل سوی بحر رو، مهمانِ عشقِ شنگ شو

بحری است چون آب خَضِر، گر پُر خوری نَبْوَد مُضر

گر آبِ دریا کم شود، آن‌گه برو دلتنگ شو

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

گر یادِ خشکی آیدت، از بحر سویِ گَنگ شو

گه بر لبت لب می‌نهد، گه بر کنارت می‌نهد

چون آن کند، رو نای شو؛ چون این کند، رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش، هر سو یکی مستیستش

مستانِ او را جام شو، بر دشمنان سرهنگ شو

سودایِ تنهایی مپز، در خانه‌ی خلوت مخز

شد روزِ عرضِ عاشقان، پیش آ و پیشآهنگ شو

آن کس بُوَد محتاج می، کو غافل است از باغِ وی

باغِ پُرانگورِ ویی، گه باده شو، گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی، تا دَم زند عیسی‌دمی

کِت گفت ک«اندر مشغله یارِ خرانِ عنگ شو؟»

 

غزل شماره سیصد و چهل و سه (2135 نسخه‌ی فروزانفر)

ای شعشعه‌یْ نورِ فَلَق در قُبّه‌ی مینای تو

پیمانه‌ی خونِ شفق پنگانِ خون‌پیمای تو

ای میل‌ها در میل‌ها، وی سیل‌ها در سیل‌ها

رقصان و غلطان آمده تا ساحلِ دریای تو

با رفعت و آهنگ مَه، مَه را فتد از سَر کُلَه

چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو

در هر صبوحی بلبلان افغان‌کنان چون بی‌دلان

بر پرده‌هایِ واصلان در روضه‌ی خضرای تو

ای جان‌ها دیدارجو، دل‌ها همه دلدارجو

ای برگشاده چارجو در باغِ باپهنای تو

یک جو روان ماءِ مَعین، یک جویِ دیگر انگبین

یک جویْ شیر تازه بین، یک جو میِ حَمرای تو

تو مهلتم کی می‌دهی؟ می بر سرِ می می‌دهی

کو سَر که تا شرحی کنم از سَردهِ صهبای تو

من خود که باشم! آسمان در دورِ این رطلِ گران

یک دَم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو

ای ماهِ سیمین‌مِنْطَقه با عشق داری سابقه

وی آسمان، هم عاشقی پیداست در سیمای تو

عشقی که آمد جفتِ دل، شد بس ملول از گفتِ دل

ای دل، خَمُش! تا کی بُوَد این جهد و استقصای تو؟

دل گفت: «من نایِ ویم، نالان ز دَم‌های ویم»

گفتم که: «نالان شو، کنون جان بنده‌ی سودای تو»

 

غزل شماره سیصد و چهل و چهار (2138 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عشق، تو موزون‌تری یا باغ و سیبستانِ تو؟

چرخی بزن، ای ماهِ نو، جان‌بخشِ مشتاقانِ تو

تلخی ز تو شیرین شود، کفر و ضلالت دین شود

خارِخَسَک نسرین شود، صد جان فدای جان تو

در آسمان درها نهی، در آدمی پَرها نهی

صد شور در سَرها نهی، ای خلقْ سرگردان تو

عشقا، چه شیرین‌خوستی! عشقا، چه گلگون‌روستی!

عشقا، چه عشرت‌دوستی! ای شادیِ اَقران تو

ای بر شقایق رنگِ تو، جمله حقایق دنگِ تو

هر ذرّه را آهنگِ تو در مطمعِ احسانِ تو

بی‌تو همه بازارها پژمرده اندر کارها

باغ و رَز و گلزارها مستسقیِ باران تو

رقص از تو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخِ تر

مستی کُند برگ و ثمر بر چشمه‌ی حیوان تو

گر باغ خواهد ارمغان از نوبهارِ بی‌خزان

تا برفشاند برگِ خود بر بادِ گل‌افشان تو

از اخترانِ آسمان از ثابت و از سایره

عار آید آن اِستاره را کو تافت بر کیوان تو

ای خوش منادی‌های تو، در باغْ شادی‌های تو

بر جایِ نانْ شادی خورد جانی که شد مهمان تو

من آزمودم مدّتی، بی‌تو ندارم لذّتی

کی عمر را لذّت بُوَد بی‌مَلْح بی‌پایان تو؟

رفتم سفر، بازآمدم؛ زآخر به آغاز آمدم

در خواب دید این پیلِ جان، صحرای هندُستان تو

صحرای هندُستانِ تو، میدان سرمَستانِ تو

بکرانِ آبستانِ تو، از لذَتِ دستانِ تو

سودم نشد تدبیرها، بُسْکَسْت دلْ زنجیرها

آورد جان را کشکشان تا پیشِ شادَرْوانِ تو

ای کوه از حِلمت خجل، وز حلمِ تو گستاخْ دل

تا درجَهَد دیوانه‌ای گستاخ در ایوانِ تو

از بس که بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر،

چون مور شد دلْ رخنه‌جو در طشت و در پنگانِ تو

گر تا قیامت بشمرم در شرحِ رویت قاصرم

پیموده کی تاند شدن ز اسکُرّه‌ی عمّان تو

 

غزل شماره سیصد و چهل و پنج (2139 نسخه‌ی فروزانفر)

والله ملولم من کنون از جام و سُغراق و کدو

کو ساقیِ دریادلی تا جام سازد از سبو؟

با آن‌چه خو کردی مرا اندرمدُزد، آن دِه، مَها

با توست آن، حیله مکُن، این جا مجو، آن جا مجو

هر بار بفریبی مرا، گویی که «در مجلس درآ

هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو»

خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم

که من چو حلقه بر دَرم، چون لب نهم بر گوش تو

من بر دَرَم، تو واصلی؛ حاتم‌کف و دریادلی

بالله رها کُن کاهلی، می ریز چون خونِ عدو

تا هوش باشد یارِ من، باطل شود گفتارِ من

هر دم خیالی باطلی سر برزَنَد در پیشِ او

آن کز میَت گلگون بُوَد، یا رب چه روزافزون بُوَد

کز آبِ حیوان می‌کُند آن خضرْ هر ساعت وضو

من مستِ چشمِ شنگِ تو، و آن طُرّه‌ی آونگِ تو

کز باده‌ی گلرنگِ تو وارسته‌ایم از رنگ و بو

خاموش کن، کز بیخودی گر های و هویی می‌زدی

این جا به فضلِ ایزدی نی های می‌گنجد، نه هو

ای شمسِ تبریزی، بیا، ای جان و دل چاکر تو را

گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آبِ جو

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و چهل و شش (2141 نسخه‌ی فروزانفر)

ای تن و جان بنده‌ی او، بندِ شکرخنده‌ی او

عقل و خرَد خیره‌ی او، دلْ شِکَرآکنده‌ی او

غزل شماره سیصد و چهل و هفت (2142 نسخه‌ی فروزانفر)

چون بجَهَد خنده ز من، خنده نهان دارم ازو

رویْ تُرُش سازم ازو، بانگ و فغان آرم ازو

غزل شماره سیصد و چهل و هشت (2143 نسخه‌ی فروزانفر)

روشنیِ خانه تویی، خانه بِمَگذار و مرو

عشرتِ چون شکّر ما را تو نگهدار و مرو

غزل شماره سیصد و چهل و نه (2147 نسخه‌ی فروزانفر)

چیست که هر دمی چنین می‌کَشَدم به سوی او؟

عنبر نی و مُشک نی، بویِ وی است، بویِ او

غزل شماره سیصد و پنجاه (2150 نسخه‌ی فروزانفر)

عید نمی‌دهد فرح بی‌نظرِ هلالِ تو

کوس و دُهِل نمی‌چَخَد بی‌شرفِ دوالِ تو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1036 به تاریخ 921119, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۲ساعت 19:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و هشتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و سی و شش (2095 نسخه‌ی فروزانفر)

با من صنما، دل، یک‌دله کن

گر سَر ننهم، آن‌گه گِله کن

مجنون شده‌ام از بهرِ خدا

زان زلفِ خوشَت یک سلسله کن

سی‌پاره به کف، در چلّه شدی

سی پاره منم، ترکِ چِلِه کن

مجهول مرو، با غول مرو

زنهار، سفر با قافله کن

ای مطربِ دل زان نغمه‌ی خوش

این مغزِ مرا پُرمَشغله کن

ای زُهره و مَه زان شعله‌ی رو

دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسیِ جان شُبّان شده‌ای

بر طورْ برآ ترکِ گَله کن

نعلین ز دو پا بیرون کُن و رو

در دستِ طُوی پا آبله کن

تکیه‌گهِ تو حق شد، نه عصا

انداز عصا، وآن را یَله کن

فرعونِ هویٰ چون شد حَیَوان

در گردنِ او رو زَنگُله کن

 

غزل شماره سیصد و سی و هفت (2099 نسخه‌ی فروزانفر)

چند نظّاره‌ی جهان کردن؟

آب را زیر کَه نهان کردن؟

رنج گوید که «گنج آوردم»

رنج را باید امتحان کردن

آنکه از شیرْ خون روان کرده‌ست

شیر داند ز خون روان کردن

آسمان را چو کرد همچون خاک

خاک را داند آسمان کردن

تیز برداشتی تو ای مطرب

این به آهستگی توان کردن

این گران زخمه‌ای‌ست، نَتْوانیم

رقص بر پرده‌ی گران کردن

یک دو ابریشَمَک فروتر گیر

تا توانیم فهمِ آن کردن

اندک اندک ز کوه سنگ کَشند

نتوان کوه را کشان کردن

تا نبینند جانِ جان‌ها را،

کی توان سهلْ ترکِ جان کردن؟

بنما، ای ستاره کاندر ریگ

نتوان راه بی‌نشان کردن

 

غزل شماره سیصد و سی و هشت (2104 نسخه‌ی فروزانفر)

شب که جهان است پُر از لولیان

زُهره زند پرده‌ی شنگولیان

بیند مریخ که بَزم است و عیش

خنجر و شمشیر کُند در میان

ماه فشانَد پَرِ خود چون خروس

پیش و پَسَش اخترْ چون ماکیان

دیده‌ی غمّاز بدوزد فلک

تا که گواهی ندهد بر کیان

خفته گروهیّ و گروهی به صید

تا که کُند سود و که دارد زیان؟

جامِ بقا گیر و بِهِل جامِ خواب

پرده بُوَد خواب و حجابِ عیان

ساقیِ باقی است خوش و عاشقان؛

خاکِ سیه بر سَرِ این باقیان

 

غزل شماره سیصد و سی و نه (2115 نسخه‌ی فروزانفر)

بازرسید آن بتِ زیبای من

خرّمی این دَم و فردای من

در نظرش روشنیِ چشمِ من

در رُخِ او باغ و تماشای من

عاقبت‌الامر به گوشش رسید

بانگِ من و نعره و هیهای من

بر درِ من کیست که در می‌زند؟

جان و جهان است و تمنّای من

گر نزند او درِ من، دردِ من!

ور نکند یادِ من او، وایِ من!

دور مکُن سایه‌ی خود از سرم

باز مکُن سلسله از پای من

آنِ من است او و به هر جا رود

عاقبت آید سوی صحرای من

جوششِ دریای معلّق نگر

از لُمَعِ گوهرِ گویای من

گوید دریا که «ز کشتی بِجِه

دررو در آبِ مصفّای من»

قطره به دریا چو رود، دُر شود

قطره شود بحر به دریای من

ترکِ غزل گیر و نگر در ازل

کز ازل آمد غم و سودای من

 

غزل شماره سیصد و چهل (2130 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عاشقان، ای عاشقان، آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقلِ او، آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود، دکّانِ او ویران شود

بر رو و سَر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او

بنگر یکی بر آسمان، بر قلعه‌ی روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر بُرج و بر باروی او

شد قلعه‌دارش عقلِ کُل، آن شاهِ بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نمانَد اوی او

ای ماه، رویش دیده‌ای، خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب، تو زلفش دیده‌ای، نی نی، و نی یک موی او

بس سینه‌ها را خَست او، بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دستِ جادوان آن غمزه‌ی جادوی او

شاهان همه مسکینِ او، خوبان قراضه‌چینِ او

شیران زده دُم بر زمین پیشِ سگانِ کویِ او

مر عشق را خود پشت کو؟ سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بُوَد، جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بَری، کارش همه صورتگری

ای دل، ز صورت نگذری، زیرا نه‌ای یک‌توی او

دانه‌دلِ هر پاک‌دل آواز دل ز آواز گِل

غرّیدنِ شیر است این در صورت آهوی او

این عشق شد مهمانِ من، زخمی بزَد بر جانِ من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم، وز جُست‌وجو پرداختم

ای مُرده جست‌وجویِ من در پیشِ جست‌وجوی او

من چند گفتم: «هایِ دل، خاموش از این سودای دل»

سودش ندارد هایِ من، چون بشنود دل هویِ او

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و چهل و یک (2131 نسخه‌ی فروزانفر)

حیلت رها کُن، عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو

و اندر دلِ آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو

غزل شماره سیصد و چهل و دو (2134 نسخه‌ی فروزانفر)

نَبْوَد چنین مَه در جهان، ای دل، همین‌جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانیَم؟ گر جنگ شد، گو جنگ شو

غزل شماره سیصد و چهل و سه (2135 نسخه‌ی فروزانفر)

ای شعشعه‌یْ نورِ فَلَق در قُبّه‌ی مینای تو

پیمانه‌ی خونِ شفق پنگانِ خون‌پیمای تو

غزل شماره سیصد و چهل و چهار (2138 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عشق، تو موزون‌تری یا باغ و سیبستانِ تو؟

چرخی بزن، ای ماهِ نو، جان‌بخشِ مشتاقانِ تو

غزل شماره سیصد و چهل و پنج (2139 نسخه‌ی فروزانفر)

والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو

کو ساقیِ دریادلی تا جام سازد از سبو؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1035 به تاریخ 921112, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ساعت 11:49  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و هفتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و سی و یک (2058 نسخه‌ی فروزانفر)

با رُخِ چون مشعله، بر درِ ما کیست آن؟

هر طرفی موجِ خون نیم‌شبان چیست آن؟

در کفنِ خویشتن رقص‌کُنان مُردگان

نفخه‌ی صور است یا عیسیِ ثانی است آن؟

سینه‌ی خود باز کُن روزنِ دل درنگر

کآتش تو شعله زد، نی خبر دی‌ست آن

آتشِ نو را ببین، زود درآ چون خلیل

گر چه به شکل آتش است، باده‌ی صافی‌ست آن

یونسِ قدسی تویی، در تنِ چون ماهی‌ای

بازشکاف و ببین کاین تَنِ ماهی‌ست آن

دلقِ تنِ خویش را بر گروِ می ‌بنه

پاک شو، ای پاکباز، نوبت پاکی‌ست آن

باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است

حمله‌یِ دیگر که اصل، جرعه‌ی باقی‌ست آن

دشنه‌ی تیز ار خلیل بِنْهَد بر گردنت

رو بمگردان که آن شیوه‌ی شاهی‌ست آن

حُکم به هم درشکست، هست قضا در خطر

فتنه‌ی حُکم است این، آفتِ قاضی‌ست آن

نَفْسِ تو امروز اگر وعده‌ی فردا دهد

بر دَهَنَش زن، از آنکْ مَردکِ لافی‌ست آن

 

غزل شماره سیصد و سی و دو (2059 نسخه‌ی فروزانفر)

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان

آمد آن گلعذار، کوفت مرا بر دهان

گفت که: سلطان منم، جان گلستان منم

حضرتِ چون من شهی، وآنگه یادِ فلان؟!

دفِّ منی، هین، مخور سیلیِ هر ناکسی

نایِ منی، هین، مکُن از دَم هر کس فغان

پیش چو من کیقباد - چشم بدم دور باد -

شرم ندارد کسی یاد کند از کِهان؟

جغد بُوَد کو به باغ یادِ خرابه کند

زاغ بُوَد کو بهار یاد کند از خزان

پشتِ جهان دیده‌ای، روی جهان را ببین

پشت به خود کن که تا روی نماید جهان.

ای قمرِ زیرِ میغ، خویش ندیدی، دریغ!

چند چو سایه دَوی در پیِ این دیگران؟

بس که مرا دامِ شعر از دغلی بند کرد

تا که ز دستم شکار جَست سوی گلستان

در پیُ دزدی بُدم، دزدِ دگر بانگ کرد

هِشتم، بازآمدم، گفتم: «هین، چیست آن؟»

گفت که «اینک نشان! دزدِ تو این سوی رفت»

دزدِ مرا باد داد آن دغلِ کژنشان

 

غزل شماره سیصد و سی و سه (2064 نسخه‌ی فروزانفر)

باز فروریخت عشق از در و دیوارِ من

باز ببُرّید بندْ اشترِ کین‌دارِ من

بار دگر شیرِ عشق پنجه‌ی خونین گشاد

تشنه‌ی خون گشت باز این دلِ سگسار من

باز سرِ ماه شد، نوبتِ دیوانگی‌ست

آه که سودی نکرد دانشِ بسیارِ من

بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد

خواب مرا بست باز دلبرِ بیدارِ من

صبرِ مرا خواب بُرد، عقلِ مرا آب بُرد

کارِ مرا یار بُرد، تا چه شود کار من؟

سلسله‌ی عاشقان با تو بگویم که چیست

آن‌که مسلسل شود طُرّه‌ی دلدار من

خیز، دگربار خیز، خیز که شد رستخیز

مایه‌ی صد رستخیز شورِ دگربار من

گر ز خزان گلْسِتان چون دلِ عاشق بسوخت

نک رُخِ آن گلستان گلشن و گلزارِ من

باغِ جهان سوخته، باغِ دل افروخته

سوخته اسرارِ باغ، ساخته اسرارِ من

نوبتِ عشرت رسید، ای تنِ محبوسِ من

خلعتِ صحّت رسید، ای دلِ بیمارِ من

پیرِ خرابات، هین، از جهت شُکرِ این

رو، گروِ می‌ بنه خرقه و دستارِ من

خرقه و دستار چیست؟ این نه ز دون همتی‌ست؟

جان و جهان جرعه‌ای است از شهِ خَمّار من

دادِ سخن دادمی، سوسنِ آزادمی

لیک ز غیرت گرفت دل رهِ گفتارِ من

 

غزل شماره سیصد و سی و چهار (2076 نسخه‌ی فروزانفر)

به جانِ تو، که از این دلشده کرانه مکُن

بساز با منِ مسکین و عزمِ خانه مکُن

شرابْ حاضر و دولتْ ندیم و تو ساقی

بده شراب و دغل‌های ساقیانه مکن

نظر به روی حریفان بکْن که مستِ تواند

نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن

بجز به حلقه‌ی عشّاق روزگار مبر

بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

ببین که عالمْ دام است و آرزو دانه

به دامِ او مشتاب و هوایِ دانه مکن

ز دامِ او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ

به زیرِ پای بجز چرخْ آستانه مکن

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن

یگانه باش و بجز قصدِ آن یگانه مکن

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود

مُقامْ جز به سرِ چشمه‌ی زمانه مکن

ولی چه سود که کار بُتان همین باشد

مگو به شعله‌ی آتش: «هلا، زبانه مکن»

بگو: «به هرچه بسوزی بسوز جز به فراق

روا نباشد و این یک ستم روانه مکن»

 

غزل شماره سیصد و سی و پنج (2092 نسخه‌ی فروزانفر)

آن دلبرِ من، آمد برِ من

زنده شد از او بام و درِ من

گفتم: «قُنُقی امشب تو مرا

ای فتنه‌ی من، شور و شرِ من»

گفتا: «بروَم، کاری است مهم

در شهر مرا، جان و سرِ من»

گفتم: «به خدا گر تو بروی

امشب نزیَد این پیکرِ من

آخر تو شبی رحمی نکنی

بر رنگ و رخِ همچون زرِ من

رحمی نکند چشمِ خوشِ تو

بر نوحه و این چشمِ ترِ من

بفشاند گلِ گلزارِ رُخت

بر اشکِ خوشِ چون کوثرِ من»

گفتا: «چه کنم، چون ریخت قضا

خونِ همه را در ساغرِ من؟

خامُش، که اگر خامُش نکنی

در بیشه فتد این آذرِ من

باقیش مگو تا روزِ دگر

تا دل نَپَرد از مصدرِ من»

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و سی و شش (2095 نسخه‌ی فروزانفر)

با من صنما، دل، یک‌دله کن

گر سَر ننهم، آن‌گه گِله کن

غزل شماره سیصد و سی و هفت (2099 نسخه‌ی فروزانفر)

چند نظّاره‌ی جهان کردن؟

آب را زیرِ کَه نهان کردن؟

غزل شماره سیصد و سی و هشت (2104 نسخه‌ی فروزانفر)

شب که جهان است پُر از لولیان

زُهره زَنَد پرده‌ی شنگولیان

غزل شماره سیصد و سی و نه (2115 نسخه‌ی فروزانفر)

بازرسید آن بتِ زیبای من

خرّمی این دَم و فردای من

غزل شماره سیصد و چهل (2130 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عاشقان، ای عاشقان، آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقلِ او، آشفته گردد خوی او

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1034 به تاریخ 921105, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲ساعت 19:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و ششم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و بیست و شش (2037 نسخه‌ی فروزانفر)

چون جانْ تو می‌ستانی، چون شکّر است مُردن

با تو ز جانِ شیرین شیرین‌تر است مردن

بَردار این طَبَق را، زیرا خلیلِ حق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است، مردن

این سر نشانِ مُردن و آن سر نشانِ زادن

زان سر کسی نمیرد، نی زین سر است مردن

بگذار جسم و، جان شو، رقصان بدان جهان شو

مگریز، اگر چه حالی شور و شَر است مردن

از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن

وز کان چرا گریزیم؟ کانِ زر است مردن

چون زین قفس برَستی، در گلشن است مَسکَن

چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند

چون جنّت است رفتن، چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حُسنت در آینه درآمد

آیینه بربگوید: «خوش مَنظَر است مردن»

گر مؤمنی و شیرین، هم مؤمن است مرگت

ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی، آیینه‌ات چنان است

ور نی، در آن نمایش هم مُضطَر است مردن

خامُش! که خوش‌زبانی چون خضرِ جاودانی

کز آب زندگانی کور و کَر است مردن

 

غزل شماره سیصد و بیست و هفت (2039 نسخه‌ی فروزانفر)

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن

ترکِ منِ خرابِ شب‌گردِ مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز! تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن

ماییم و آبِ دیده، در کُنجِ غم خزیده

بر آبِ دیده‌ی ما صد جایْ آسیا کن

خیره‌کُشی است، ما را، دارد دلی چو خارا

بُکْشَد، کسش نگوید: «تدبیر خون‌بها کن»

بر شاهِ خوب‌رویان واجب وفا نباشد

ای زردرویْ عاشق، تو صبر کن، وفا کن

دردی است غیرِ مُردنْ آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

در خواب، دوش، پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزمْ سویِ ما کن

گر اژدهاست بر رَه، عشقی است چون زمرّد

از برقِ این زمرّد، هین دفعِ اژدها کن

بس کُن که بی‌خودم من ور تو هنرفزایی

تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعلا کن

 

غزل شماره سیصد و بیست و هشت (2047 نسخه‌ی فروزانفر)

آن کیست، ای خدای، کزین دام خامُشان

ما را همی‌کَشد به سوی خود کشان کشان؟

ای آنکه می‌کشی تو گریبانِ جانِ ما

از جمعِ سرکشان به سویِ جمعِ سرخوشان

بگرفته گوشِ ما و بشوریده هوشِ ما

ساقیِ باهُشانی و آرامِ بی‌هُشان

بی‌دست می‌کَشی تو و بی‌تیغ می‌کُشی

شاگردِ چشمِ تو نظر بی‌گنه‌کُشان

آبِ حیاتِ نُزلِ شهیدانِ عشقِ توست

این تشنه‌کُشتگان را زآن نُزل می‌چشان

دل را گِرِه‌گشایْ نسیمِ وصالِ توست

شاخِ امید را به نسیمی همی‌فشان

خود حُسنْ ساکن است و مقیم اندر آن وجود

زان ساکنند زیر و زبر این مفتّشان

مقصودِ رهروان همه دیدارِ ساکنان

مقصود ناطقان همه اصغای خامُشان

آتش در آب گشته نهان وقتِ جوشِ آب

چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان

در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها

وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه‌وَشان

دیگر مگو سخن که سخن ریگِ آبِ توست

خورشید را نگر چو نه‌ای جنس اعمشان

 

غزل شماره سیصد و بیست و نه (2051 نسخه‌ی فروزانفر)

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی، مکُن

عزم عتاب و فُرقَتِ ما می‌کنی، مکن

در مرغزارِ غیرت چون شیرِ خشمگین

در خونم، ای دو دیده، چرا می‌کنی، مکن

بخت مرا چو کلکْ نگون می‌کنی، مکن

پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی، مکن

ای تو تمام لطفِ خدا و عطای او،

خود را نَکال و قهرِ خدا می‌کنی، مکن

پیوند کرده‌ای کرم و لطف با دلم

پیوند کرده را چه جدا می‌کنی؟ مکن

آن بیذقی که شاه شده‌ست از رُخِ خوشت،

بازش به ماتِ غم چه گدا می‌کنی؟ مکن

آن بنده‌ای که بَدْر شد از پرتوی رُخت

چون ماهِ نو ز غصه دوتا می‌کنی، مکن

گر گبر و مؤمن است چو کشته‌یْ هوای توست،

بر گبرِ کُشته تو چه غزا می‌کنی؟ مکن

بی‌هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش

مانند طورْ تو چه صدا می‌کنی؟ مکن

 

غزل شماره سیصد و سی (2054 نسخه‌ی فروزانفر)

بشنیده‌ام که عزمِ سفر می‌کنی، مکن

مِهرِ حریف و یارِ دگر می‌کنی، مکن

تو در جهان غریبی، غربت چه می‌کنی؟

قصدِ کدام خسته‌جگر می‌کنی، مکن

از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیرْ نظر می‌کنی، مکن

ای مه - که چرخ زیر و زبر از برای توست -

ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن

چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری؟

سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی، مکن

ای برتر از وجود و عدم بارگاهِ تو،

از خطّه‌ی وجودْ گذر می‌کنی، مکن

ای دوزخ و بهشت غلامانِ امرِ تو،

بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی، مکن

اندر شکرْستانِ تو از زهر ایمنیم

آن زهر را حریفِ شکر می‌کنی، مکن

جانم چو کوره‌ای است پُرآتش، بَسَت نکرد؟

رویِ من از فراق چو زَر می‌کنی، مکن

ما خشک‌لب شویم چو تو خشک آوری

چشمِ مرا به اشک چه تر می‌کنی؟ مکن

چون طاقتِ عقیله‌ی عشّاق نیستت

پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی؟ مکن

چشمِ حرام‌خواره من دزدِ حُسنِ توست

ای جان، سزایِ دزدِ بصر می‌کنی، مکن

سر درکش، ای رفیق، که هنگامِ گفتْ نیست

در بی‌سریِ عشق چه سر می‌کنی؟ مکن

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و سی و یک (2058 نسخه‌ی فروزانفر)

با رُخِ چون مشعله، بر درِ ما کیست آن؟

هر طرفی موجِ خون نیم‌شبان چیست آن؟

غزل شماره سیصد و سی و دو (2059 نسخه‌ی فروزانفر)

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان

آمد آن گلعذار، کوفت مرا بر دهان

غزل شماره سیصد و سی و سه (2064 نسخه‌ی فروزانفر)

باز فروریخت عشق از در و دیوارِ من

باز ببُرّید بندْ اشترِ کین‌دارِ من

غزل شماره سیصد و سی و چهار (2076 نسخه‌ی فروزانفر)

به جانِ تو، که از این دلشده کرانه مکُن

بساز با منِ مسکین و عزمِ خانه مکُن

غزل شماره سیصد و سی و پنج (2092 نسخه‌ی فروزانفر)

آن دلبرِ من، آمد برِ من

زنده شد از او بام و درِ من

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1033 به تاریخ 921028, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۲ساعت 12:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و پنجم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و بیست و یک (1995 نسخه‌ی فروزانفر)

اینک آن انجمِ روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خِرَد چادرشان

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکن‌شان

همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

نظر اوّلشان زنده کند عالَم را

در نظر هیچ نگنجد نظرِ دیگرشان

ای بسا شب که من از آتش‌شان، همچو سپند

بوده‌ام نعره‌زنان، رقص‌کنان، بر دَرشان

گر تو بو می‌نبری بوی کُن اجزایِ مرا

بو گرفته‌ست دل و جان من از عنبرشان

ور تو بس خشک‌دِماغی، به تو بو می‌نرسد

سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان

خود چه باشد تر و خشکِ حَیَوانی و نبات؟

مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان

همه عالم به یکی قطره‌ی دریا غرق‌اند

چه قَدَر خورد تواند مگس از شکّرشان؟

 

غزل شماره سیصد و بیست و دو (2020 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خدا، این وصل را هجران مکن

سرخوشانِ عشق را نالان مکن

باغِ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مَستان و این بُستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگِ دل مَزَن

خَلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کآشیان مرغِ توست

شاخ مَشکن، مرغ را پَرّان مکن

جمع و شمعِ خویش را برهم مَزَن

دشمنان را کور کُن، شادان مکن

گر چه دزدان خصمِ روزِ روشن‌اند

آنچه می‌خواهد دل ایشان، مکن

کعبه‌ی اقبال، این حلقه است و بس

کعبه‌ی اومید را ویران مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر

هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن

 

غزل شماره سیصد و بیست و سه (2025 نسخه‌ی فروزانفر)

ای به انکار سویِ ما نگران

من نیَم با تو دودل چون دگران

سخنِ تلخ چه می‌اندیشی

ای تو سرمایه‌ی جمله شکران

با گُل از تو گله‌ها می‌کردم

گفت: «من هم ز ویَم جامه‌دران»

گفت نرگس که «ز من پُرس او را

که منم بنده‌ی صاحب‌نظران

که چو من جمله چمن سوخته‌اند

ز آتش او ز کران تا به کران»

مَه و خورشید ز عشق رُخِ او

اندر این چرخ ز زیر و زبران

بحر در جوش از این آتشِ تیز

چرخ خَم داده از این بارِ گران

کوه بسته‌ست کمرِ خدمت را

که شماریش ز بسته‌کمران

بانگ ارواح به من می‌آید

که «بگو حالت این بی‌صُوران»

با که گویم به جهان؟ محرم کو؟

چه خبر گویم با بی‌خبران؟

ظاهرِ بحر بُوَد جای خسان

باطنِ بحر مقامِ گُهران

ظاهر و باطن من، خاکِ خسی

کو بر این بحر بُوَد ره‌گذران

غزل بی‌سر و بی‌پایان بین

که ز پایان بُردت تا به سران

 

غزل شماره سیصد و بیست و چهار (2030 نسخه‌ی فروزانفر)

گفتی مرا که «چونی؟» در روی ما نظر کن

گفتی: «خوشی تو بی‌ما» زین طعنه‌ها گذر کن

گفتی مرا به خنده: «خوش باد روزگارت»

کس بی‌تو خوش نباشد، رو قصه‌ی دگر کن

گفتی: «ملول گشتم، از عشق چند گویی؟»

آن کس که نیست عاشق، گو قصه مختصر کن

در آتشم، در آبم، چون محرمی ‌نیابم

کُنجی روم که «یا رب، این تیغ را سپر کن»

گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول

«حاجت بخواه از ما، وز دردِ ما خبر کن»

گفتی: «شدم پریشان از مفلسیِّ یاران»

بگشا دو لب، جهان را پُردُر و پُرگُهر کن

گفتی: «کمر به خدمت بربند تو، به حُرمت»

بگشا دو دست رحمت، بر گِردِ من کمر کن

 

غزل شماره سیصد و بیست و پنج (2032 نسخه‌ی فروزانفر)

من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من

از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من

کی خشک‌لب بمانم؟ کان جو مراست جویان

کی غم خورد دلِ من؟ و آن غمگسار با من

تلخی چرا کشم من؛ من غرقِ قند و حلوا

در من کجا رسد دی؟ و آن نوبهار با من

از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیبِ هوشم

وز سگ چرا هراسم؟ میرِ شکار با من

در بزم چون نیایم؟ ساقیم می‌کشاند

چون شهرها نگیرم؟ و آن شهریار با من

در خُمِّ خسروانی می بهرِ ماست جوشان

این جا چه کار دارد رنجِ خمار با من؟

با چرخ اگر ستیزم، ور بشکنم، بریزم،

عذرم چه حاجت آید؟ و آن خوش‌عِذار با من

من غرقِ مُلک و نعمت، سرمستِ لطف و رحمت

اندر کنارْ بختم و آن خوش‌کنار با من

ای ناطقه‌یْ مُعَربد از گفتْ سیر گشتم

خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و بیست و شش (2037 نسخه‌ی فروزانفر)

چون جانْ تو می‌ستانی، چون شکّر است مُردن

با تو ز جانِ شیرین شیرین‌تر است مُردن

غزل شماره سیصد و بیست و هفت (2039 نسخه‌ی فروزانفر)

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن

ترکِ منِ خرابِ شب‌گردِ مبتلا کن

غزل شماره سیصد و بیست و هشت (2047 نسخه‌ی فروزانفر)

آن کیست، ای خدای، کزین دام خامُشان

ما را همی‌کَشد به سوی خود کشان کشان؟

غزل شماره سیصد و بیست و نه (2051 نسخه‌ی فروزانفر)

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی، مکُن

عزمِ عتاب و فُرقَتِ ما می‌کنی، مکُن

غزل شماره سیصد و سی (2054 نسخه‌ی فروزانفر)

بشنیده‌ام که عزمِ سفر می‌کنی، مکُن

مِهرِ حریف و یارِ دگر می‌کنی، مکُن

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1032 به تاریخ 921021, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲ساعت 19:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و شانزده (1955 نسخه‌ی فروزانفر)

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان!

هوشیاری در میان بیخودان و مستیان

بی محابا دردِه ای ساقی، مُدام اندر مُدام

تا نمانَد هوشیاری، عاقلی اندر جهان

یار دعوی می‌کند، گر عاشقی دیوانه شو

سرد باشد عاقلی در حلقه‌ی دیوانگان

گر درآید عاقلی، گو: «کار دارم، راه نیست»

ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان

عیب بینی از چه خیزد؟ - خیزد از عقلِ ملول

تشنه هرگز عیب داند دید در آبِ روان؟

عقلِ منکِر هیچ‌گونه از نشان‌ها نگذرد

بی نشان رو، بی‌نشان، تا زخم ناید بر نشان

یوسفی شو؛ گر تو را خامی به نخّاسی برد

گلشنی شو؛ گر تو را خاری نداند، گو مدان

عیسی‌ای شو؛ گر تو را خانه نباشد، گو مباش

دیده‌ای شو؛ گَرْت روپوشی نماند، گو ممان

 

غزل شماره سیصد و هفده (1961 نسخه‌ی فروزانفر)

نوبهارا! جانِ مایی، جان‌ها را تازه کن

باغ‌ها را بشکُفان و کِشت‌ها را تازه کن

گل، جمال افروخته‌ست و مرغ، قول آموخته‌ست

بی‌صبا جنبش ندارند، هین، صبا را تازه کن

سرو سوسن را همی‌گوید: «زبان را برگشا»

سنبله با لاله می‌گوید: «وفا را تازه کن»

شد چناران دف‌زنان و شد صنوبر کف‌زنان

فاخته نعره‌زنان: «کوکو!» عطا را تازه کن

از گلِ سوری قیام و، از بنفشه بین رکوع

برگِ رَز اندر سجود آمد، صلا را تازه کن

جمله گل‌ها صلح‌جو و خارِ بدخو جنگ‌جو

خیز، ای وامق، تو باری عهدِ عَذرا تازه کن

رعد گوید: «ابر آمد، مُشک‌ها بر خاک ریخت»

ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن

نرگس آمد سویِ بلبل، خفته چشمک می‌زند

ک «اندرآ اندر نوا، عشق و هوا را تازه کن»

بلبل آن بشنید ازو و با گلِ صدبرگ گفت:

«گر سماعت میل شد این بی‌نوا را تازه کن»

وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند: «نی،

در خموشی کیمیا بین، کیمیا را تازه کن»

 

غزل شماره سیصد و هجده (1963 نسخه‌ی فروزانفر)

پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان‌افزایِ من

غمگسار و همنشین و مونسِ شب‌هایِ من

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها

ای فکنده آتشی در جمله‌ی اجزایِ من

در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی

جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهایِ من

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاک‌تر

صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورت‌هایِ من

چون ز بی‌ذوقی دلِ من طالبِ کاری بود

بسته باشم، گر چه باشد دلگشا صحرایِ من

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل

هر یکی رنجِ دماغ و کُنده‌ای بر پایِ من

تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس‌تر

تا گشایم بند از پا، بسته بینم پایِ من

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد

گویی‌ام: «اینک برآ بر طارمِ بالایِ من»

امشب از شب‌هایِ تنهایی است، رحمی کن، بیا

تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودایِ من

درد و رنجوریِ ما را دارویی غیرِ تو نیست

ای تو جالینوسِ جان و بوعلی‌سینایِ من

 

غزل شماره سیصد و نوزده (1983 نسخه‌ی فروزانفر)

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان کیسه‌ی پُرزر، نه بدین کاسه‌ی زرّین

بکَشی اهلِ زمین را به فلک، بانگ زند مَه

که زهی جود و سَماحَت! عجبا قدرت و تمکین!

چو خیالِ تو بتابد چو مَهِ چارده بر من

بگزد ساعد و اِصبَعْ ز حسد زُهره و پروین

هله، المنه لله که بدین مُلک رسیدم

همه حق بود که می‌گفت مرا عشق تو پیشین

چو مرا بر سرِ پا دید به سر کرد اشارت

که «رسید آنچه تو خواهی، هله، ایمن شو و بنشین»

همه خلق از سرِ مستی ز طرب سجده‌کنانش

بَره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین

نشناسند ز مستی رهِ دِه از رهِ خانه

نشناسند که مَردیم عجب یا گِلِ رنگین

قدح اندر کف و خیره چه کنم من، عجب این را؟

بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو، ای شهِ شیرین

تو بخور، چِه بْوَد بخشش، هله، که دورِ تو آمد

هله، خوردم، هله، خوردم، چو منم پیشِ تو تعیین

تو خور این باده‌ی عرشی که اگر یک قدح از وی

بنهی بر کفِ مُرده بدهد پاسخِ تلقین

 

غزل شماره سیصد و بیست (1989 نسخه‌ی فروزانفر)

جنّتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنکه آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عَدَم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکلِ دگر خندیدن

به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند

کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاقِ من و آموخت مرا

جانِ هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر تُرُش‌روی چو ابرم ز درون خندانم

عادتِ برق بُوَد وقتِ مَطَر خندیدن

زر در آتش چو بخندید، تو را می‌گوید:

«گر نه قلبی بنُما وقتِ ضرر خندیدن»

گر تو میرِ اَجَلی از اجل آموز کنون

بر شَهِ عاریت و تاج و کَمَر خندیدن

ور تو عیسی‌صفتی، خواجه، درآموز از او

بر غمِ شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه‌ی احمدِ اُمّی دیدی

رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجّم، اگرت شَقِّ قمر باور شد

بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکُن همچو نبات

وقتِ اشکوفه به بالایِ شجر خندیدن

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و بیست و یک (1995 نسخه‌ی فروزانفر)

اینک آن انجمِ روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خِرَد چادرشان

غزل شماره سیصد و بیست و دو (2020 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خدا، این وصل را هجران مکن

سرخوشانِ عشق را نالان مکن

غزل شماره سیصد و بیست و سه (2025 نسخه‌ی فروزانفر)

ای به انکار سویِ ما نگران

من نیَم با تو دودل چون دگران

غزل شماره سیصد و بیست و چهار (2030 نسخه‌ی فروزانفر)

گفتی مرا که «چونی؟» در روی ما نظر کن

گفتی: «خوشی تو بی‌ما» زین طعنه‌ها گذر کن

غزل شماره سیصد و بیست و پنج (2032 نسخه‌ی فروزانفر)

من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من

از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1031 به تاریخ 921014, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲ساعت 19:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و سوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و یازده (1900 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا، ای مونسِ جان‌هایِ مستان

ببین اندیشه و سودایِ مستان

بیا ای میرِ خوبان و برافروز

ز شمعِ رویِ خود سیمایِ مستان

نمی‌آیی، سر از طاقی بُرون کن

ببین این غلغل و غوغایِ مستان

بیا، ای خوابِ مستان را ببسته

گشا این بند را از پایِ مستان

همه شب می‌رود تا روز، ای مه

به اهلِ آسمان هی‌هایِ مستان

همی‌گویند: «ما هم زو خرابیم»

چنین است آسمان، پس وایِ مستان

فرشته و آدمی، دیوان و پَرْیان

ز تو زیر و زبَر چون رایِ مستان

کلاهِ جمله هشیاران ربودند

در این بازارگه؛ چه جای مستان!

مَیَفکن وعده‌ی مستان به فردا

تویی فردا و پس فردایِ مستان

چو مستان گِردِ چشمت حلقه کردند،

که بنشیند دگر بالایِ مستان؟

شنیدم از دهانِ عشق، می‌گفت:

«منم معشوقه‌ی زیبایِ مستان»

 

غزل شماره سیصد و دوازده (1914 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر خواهی مرا، می در هوا کن

وگر سیری ز من، رفتم، رها کن

بده می، گر ننوشم بر سرم ریز

وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن

من از قندم، مرا گویی: «تُرُش شو؟»

تو ماشی را بگیر و لوبیا کن

مرا چون نی درآوردی به ناله

چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

اگر چه می‌زنی سیلیم چون دف

که «آوازی خوشی داری، صدا کن»

چو دف تسلیم کردم روی خود را

بزن سیلیّ و رویم را قفا کن

همی‌زاید ز دفّ و کف یک آواز

اگر یک نیست از همْشان جدا کن

حریفِ آن لبی، ای نی، شب و روز

یکی بوسه پیِ ما اقتضا کن

تو بوسه‌باره‌ای و جمله‌خواری

نگیری پند اگر گویم: «سخا کن»

شدی، ای نی، شکر، ز افسونِ آن لب

ز لب ای نیشکر رو شُکرها کن

نه شُکر است این نوای خوش که داری؟

نوای شکرّین داری ادا کن؟

 

غزل شماره سیصد و سیزده (1919 نسخه‌ی فروزانفر)

عشق است بر آسمان پریدن

صد پرده به هر نَفَس دریدن

اوَل نفس، از نفس گُسستن

اوَل قدم، از قدم بُریدن

نادیده گرفتن این جهان را

مَر دیده‌ی خویش را بدیدن

گفتم که «دلا، مبارکت باد!

در حلقه‌ی عاشقان رسیدن

ز آن سویِ نظر، نظاره کردن

در کوچه‌ی سینه‌ها دویدن»

ای دل، ز کجا رسید این دَم؟

ای دل، ز کجاست این طپیدن؟

ای مرغ، بگو زبانِ مرغان

من دانم رمزِ تو شنیدن

دل گفت «به کارِ خانه بودم

تا خانه‌ی آب و گل پریدن

از خانه‌ی صُنع می‌پَریدم

تا خانه‌ی صنع‌آفریدن

چون پایْ نماند، می‌کشیدند؛

چون گویم صورتِ کشیدن؟

 

غزل شماره سیصد و چهارده (1925 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمد آستین‌فشانان

آن دشمنِ جان و عقل و ایمان

غارتگرِ صد هزار خانه

ویران‌کُنِ صد هزار دکّان

شورنده‌ی صد هزار فتنه

حیرتگهِ صد هزار حیران

آن دایه‌ی عقل و آفتِ عقل

آن مونسِ جان و دشمنِ جان

او عقلِ سبک کجا رباید؟

عقلی خواهد چو عقلِ لقمان

او جانِ خسیس کی پذیرد؟

جانی خواهد چو بحرِ عُمّان

آمد که «خراجِ دِه بیاور»

گفتم که: «چه دِه؟ دِهی است ویران

طوفانِ تو شهرها شکسته است

یک دِه چه زند میانِ طوفان؟»

گفتا: «ویران مقامِ گنج است

ویرانه‌‌ی ماست، ای مسلمان

ویرانه به ما ده و برون رو

تشنیع مزن، مگو پریشان»

ویرانه ز توست، چون تو رفتی

معمور شود به عدلِ سلطان

حیلت مکُن و مگو که رفتم

اندر پسِ در مباش پنهان

چون مُرده بساز خویشتن را

تا زنده شوی به روحِ انسان

 

غزل شماره سیصد و پانزده (1954 نسخه‌ی فروزانفر)

عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان! ای عاشقان

وز شما کانِ شکر باد این جهان! ای عاشقان

نوش و جوشِ عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید

برگذشت از عرش و فرش این کاروان، ای عاشقان

از لبِ دریا چه گویم؟ لب ندارد بحرِ جان

برفزوده‌ست از مکان و لامکان، ای عاشقان

ما مثالِ موج‌ها اندر قیام و در سجود

تا بَدید آید نشان از بی‌نشان، ای عاشقان

گر کسی پُرسد «کیانید، ای سراندازان، شما؟»

هین بگوییدش که «جانِ جانِ جان، ای عاشقان»

خُرّما آن دَم! که از مستیِ جانانْ جانِ ما

می‌نداند آسمان از ریسمان، ای عاشقان

طرفه‌دریایی معلّق آمد این دریایِ عشق

نی به زیر و نی به بالا، نی میان، ای عاشقان

تا بَدید آمد شعاعِ شمسِ تبریزی ز شرق

جانِ مُطلَق شد زمین و آسمان، ای عاشقان

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و شانزده (1955 نسخه‌ی فروزانفر)

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان!

هوشیاری در میانِ بیخودان و مستیان

غزل شماره سیصد و هفده (1961 نسخه‌ی فروزانفر)

نوبهارا! جانِ مایی، جان‌ها را تازه کن

باغ‌ها را بشکُفان و کِشت‌ها را تازه کن

غزل شماره سیصد و هجده (1963 نسخه‌ی فروزانفر)

پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان‌افزایِ من

غمگسار و همنشین و مونسِ شب‌هایِ من

غزل شماره سیصد و نوزده (1983 نسخه‌ی فروزانفر)

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان کیسه‌ی پُرزر، نه بدین کاسه‌ی زرّین

غزل شماره سیصد و بیست (1989 نسخه‌ی فروزانفر)

جنّتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنکه آموخت مرا همچو شَرَر خندیدن

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1030 به تاریخ 921007, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۲ساعت 18:21  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و دوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و شش (1875 نسخه‌ی فروزانفر)

بی جا شو در وحدت، در عینِ فنا جا کن

هر سَر که دویی دارد در گردنِ ترسا کن

اندر قفسِ هستی این طوطیِ قُدسی را

زان پیش که برپرّد شکرانه شکرخا کن

چون مستِ ازل گشتی شمشیرِ ابد بستان

هندوبَکِ هستی را ترکانه تو یغما کن

دُردیِ وجودت را صافی کُن و پالوده

وان شیشه‌ی معنی را پُرصافیِ صهبا کن

تا مارِ زمین باشی کی ماهیِ دین باشی؟

ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن

اندر حَیَوان بنگر سر سویِ زمین دارد

گر آدمی‌ای، آخر، سر جانبِ بالا کن

در مدرسه‌ی آدم با حق چو شدی مَحرم

بر صدرِ مَلَک بنشین تدریس ز اسما کن

چون سلطنت «الا» خواهی برِ «لالا» شو

جاروب ز «لا» بستان، فرّاشیِ اشیاء کن

گر عزمِ سفر داری بر مَرکَبِ معنی رو

ور زانکه کُنی مَسکَن، بر طارمِ خضرا کن

می‌باش چو مستسقی کو را نبُوَد سیری

هر چند شوی عالی، تو جهد به اعلا کن

هر روح که سر دارد، او رویْ به در دارد

داری سرِ این سودا، سر در سرِ سودا کن

بی‌سایه نباشد تن، سایه نَبود روشن

برپَر تو سویِ روزن، پروازْ تو تنها کن

بر قاعده‌ی مجنون سرفتنه‌ی غوغا شو

کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرّا کن

هم سر شو و مَحرَم شو، هم دَم زن و همدم شو

هم ما شو و ما را شو، هم بندگیِ ما کن

تا ره نَبُرد ترسا دزدیده به دیرِ تو

گه عاشقِ زُنّاری، گه قصدِ چلیپا کن

دانا شده‌ای، لیکن از دانشِ هستانه

بی دیده‌ی هستانه رو دیده تو بینا کن

موسیِّ خِضِرسیرت، شمس‌الحقِ تبریزی

از سَر تو قدم سازش قصدِ یدِ بیضا کن

 

غزل شماره سیصد و هفت (1879 نسخه‌ی فروزانفر)

آرایشِ باغ آمد این روی، چه روی است این!

مستیِ دماغ آمد این بوی، چه بوی است این!

این خانه جنّات است یا کوی خرابات است؟

یا رب، که چه خانه‌ست این! یا رب، که چه کوی است این!

در دل صفتِ کوثر، جویی ز میِ احمر

دل پُر شده از دلبر؛ یا رب، که چه جوی است این!

ای بر سرِ هر پُشته از دردِ تو صد کُشته

تو پرده فروهشته؛ ای دوست، چه خوی است این!

جان‌ها که به ذوق آمد در عشقْ دو جوق آمد

در عشقِ شراب است آن، در عشقِ سبوی است این!

 

غزل شماره سیصد و هشت (1880 نسخه‌ی فروزانفر)

در زیرِ نقابِ شب این زنگیَکان را بین

با زنگیَکان امشب در عشرتِ جان بنشین

خلقان همه خوش خفته، عشّاقْ درآشفته

اسرارْ به هم گفته، شاباش! زهی آیین!

چون عشقِ تو رامم شد، این عشقْ حرامم شد

چون زلفِ تو دامم شد، شب گشت مرا مشکین

شد زنگیِ شب مستی، دستی، همگان دستی

در دیده‌ی هر هستی، از دیده‌ی زنگی بین

آن چرخ فرومانده، کآبش بنگرداند

این چرخ چه می‌داند کز چیست ورا تسکین؟

می‌گردد آن مِسکین، نی مِهر در او نی کین

کُه کندنِ آن فرهاد از چیست، جز از شیرین؟

شه! هندویِ بنگی را، آن مایه‌ی شنگی را

آن خسروی زنگی را، کآرد حَشَری بر چین

شمعی تو، برافروزی، شمس‌الحق تبریزی!

تا هندوی شب سوزی از رویُ چو صد پروین

 

غزل شماره سیصد و نه (1885 نسخه‌ی فروزانفر)

ای سردهِ صد سودا، دستار چنین می‌کن

خوب است همین شیوه، ای دوست، همین می‌کن

فرمانده‌ی خوبانی، ابرو چو بجنبانی

این بنده تو را گوید: «آن می‌کن و این می‌کن»

از خونِ مسلمانان در ساغرِ رُهبان کن

وز کافرِ زلفینت ویرانیِ دین می‌کن

آن حکم که از هیبت در عرش نمی‌گنجد

بر پشتِ زمان می‌نه، بر روی زمین می‌کن

آن را که ندارد جان، جان دِه به دَمِ عیسی

وان را که ندارد زر، ز اکسیر زرین می‌کن

تا دور ابد، شاها، شمس‌الحق تبریزی

حکمی است به دورِ تو، آری، هله، هین می‌کن

 

غزل شماره سیصد و ده (1895 نسخه‌ی فروزانفر)

بفریفتیَم دوش و پرندوش به دستان

خوردم دغلِ گرمِ تو چون عشوه‌پرستان

دی عهد نکردی، برَوَم بازبیایم؟

سوگند نخوردی که بجویم دلِ مستان؟

گفتی که «به بُستان برِ من چاشت بیایید»

رفتی تو سحرگاه و ببستی درِ بُستان

ای عشوه‌ی تو گرم‌تر از بادِ تموزی

وی چهره‌ی تو خوب‌تر از رویِ گلستان

دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟

- در عینِ تموزی بجهد برقِ زمستان

گر زان‌که تو را عشوه دهد کس، گله کم کن

صد شعبده کردی تو، یکی شعبده بستان

بر وعده مکُن صبر، که گر صبر نبودی

هرگز نرسیدی مدد از نیست به هستان

ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست

زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و یازده (1900 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا، ای مونسِ جان‌هایِ مستان

ببین اندیشه و سودایِ مستان

غزل شماره سیصد و دوازده (1914 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر خواهی مرا، می در هوا کن

وگر سیری ز من، رفتم، رها کن

غزل شماره سیصد و سیزده (1919 نسخه‌ی فروزانفر)

عشق است بر آسمان پریدن

صد پرده به هر نفس دریدن

غزل شماره سیصد و چهارده (1925 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمد آستین‌فشانان

آن دشمنِ جان و عقل و ایمان

غزل شماره سیصد و پانزده (1954 نسخه‌ی فروزانفر)

عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان! ای عاشقان

وز شما کانِ شکر باد این جهان! ای عاشقان

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1029 به تاریخ 920930, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲ساعت 19:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و یکم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و یک (1831 نسخه‌ی فروزانفر)

رازِ تو فاش می‌کنم، صبر نمانْد بیش از این

بیشْ فلک نمی‌کَشد دردِ مرا و نی زمین

تا که بسوزد این جهان، چند بسوزد این دلم؟

چند بود بُتا چنان، چند گهی بُوَد چنین؟

سِرِّ هزارساله را مستم و فاش می‌کنم

خواه ببند دیده را، خواه گشا و خوش ببین

شورِ مرا چو دیدْ مه، آمد سوی من ز ره

گفت: «مده ز من نشان، یار توایم و همنشین»

خیره بمانْد جانِ من در رخِ او دمی و گفت:

«ای صنمِ خوشِ خوشین، ای بتِ آب و آتشین

ای رخِ جان‌فزای او بهرِ خدا، همان همان

مطربِ دل‌ربای من بهر خدا، همین همین

عشقِ تو را چو مَفرَشم، آب بزن بر آتشم

ای مهِ غیبِ آن جهان در تبریز، شمس دین!»

 

غزل شماره سیصد و دو (1851 نسخه‌ی فروزانفر)

نشانی‌هاست در چشمش، نشانش کن، نشانش کن

ز من بشنو که وقت آمد، کشانش کن، کشانش کن

برآمد آفتابِ جان فزون از مشرق و مغرب

بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن، نهانش کن

از این نکته منم در خون، خدا داند که چونم چون

بیا ای جان روزافزون بیانش کن، بیانش کن

بیانش کرده گیر، ای جان، نه آن دریاست وآن مرجان

نیارامد به شرحش جان، عیانش کن، عیانش کن

عیانش بودِ ما آمد، زیانش سودِ ما آمد

اگر تو سودِ جان خواهی زیانش کن، زیانش کن

یکی جان خواهد آن دریا همه آتش، نهنگ آسا

اگر داری چنین جانی روانش کن، روانش کن

هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد

هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن، چنانش کن

برون جه از جهان زوتر، درآ در بحرِ پُرگوهر

جَهنده‌ست این جهان، بنگر، جهانش کن، جهانش کن

اگر خواهی که بگریزی ز شاهِ شمسِ تبریزی

مپرّان تیرِ دعوی را، کمانش کن، کمانش کن

 

غزل شماره سیصد و سه (1855 نسخه‌ی فروزانفر)

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کُند مجنون

دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کُند جیحون؟

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی‌ام دراندازد میان قُلزمِ پُرخون؟

زَنَد موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون؟

نهنگی هم برآرد سر خورَد آن آبِ دریا را

چنان دریایِ بی‌پایان شود بی‌آبْ چون هامون؟

شکافد نیز آن هامون نهنگِ بحرفرسا را

کشد در قعرْ ناگاهان، به دستِ قهر، چون قارون؟

چو این تبدیل‌ها آمد، نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد؟ که «چون» غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون

 

غزل شماره سیصد و چهار (1862 نسخه‌ی فروزانفر)

چون چنگ شدم جانا، آن چنگ تو دروا کن

صد جان به عوض بستان، وان شیوه تو با ما کن

عیسی چو تویی ما را هم‌کاسه‌ی مریم کن

طنبورِ دلِ ما را هم ناله‌ی سُرنا کن

دستی بنه، ای چنگی، بر نبضِ چنین پیری

وان خونِ دلِ رَز را در ساغرِ صهبا کن

جمعیّتِ رندان را بر شاهدِ نقدی زن

ور زهدْ سخن گوید تو وعده به فردا کن

دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی

زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن

دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته

جان گفت: «علی‌الله گو» دل گفت: «علالا کن»

زان روز منِ مسکین بی‌عقل شدم، بی‌دین

زان زلفِ خوش مُشکین ما را تو چلیپا کن

زُنّار ببند، ای دل، در دیرْ بکن منزل

زان راهبِ پُرحاصل یک بوسه تقاضا کن

در چهره‌ی مخدومی شمس الحقِ تبریزی

گر رغبتِ ما بینی این قصه‌ی غرّا کن

 

غزل شماره سیصد و پنج (1875 نسخه‌ی فروزانفر)

ای یارِ مُقامِردل، پیش آ و دمی کم زن

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

گر تخت نهی ما را، بر سینه‌ی دریا نه

ور دار زنی ما را، بر گنبدِ اعظم زن

ازواجِ موافق را شربت دِه و دَم دَم ده

امشاجِ منافق را درهم زن و برهم زن

در دیده‌ی عالم نِه عدلی نو و عقلی نو

وان آهوی یاهو را بر کلبِ مُعَلَّم زن

اندر گلِ بِسْرشته یک نفخِ دگر دردَم

وان سنبلِ ناکِشته بر طینتِ آدم زن

گر صادقِ صدّیقی در غارِ سعادت رو

چون مردِ مسلمانی بر مُلکِ مسلّم زن

جان خواسته‌ای، ای جان، اینک من و اینک جان

جانی که تو را نَبْوَد بر قعرِ جهنّم زن

خواهی که به هر ساعت عیسیِ نویی زاید

زان گلشنِ خود بادی بر چادرِ مریم زن

گر دارِ فنا خواهی تا دارِ بقا گردد

آن آتشِ عمرانی در خرمنِ ماتم زن

خواهی تو دو عالم را هم‌کاسه و هم‌یاسه

آن کُحلِ «اناالله» را در عینِ دو عالم زن

من بس کنم، اما تو ای مطربِ روشن‌دل

از زیر چو سیر آیی بر زمزمه‌ی بَم زن

تو دشمنِ غم‌هایی، خاموش نمی‌شایی

هر لحظه یکی سنگی بر مغزِ سرِ غم زن

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و شش (1875 نسخه‌ی فروزانفر)

بی جا شو در وحدت، در عین فنا جا کن

هر سر که دویی دارد در گردنِ ترسا کن

غزل شماره سیصد و هفت (1879 نسخه‌ی فروزانفر)

آرایشِ باغ آمد این روی، چه روی است این!

مستیِ دماغ آمد این بوی، چه بوی است این!

غزل شماره سیصد و هشت (1880 نسخه‌ی فروزانفر)

در زیرِ نقاب شب این زنگَکیان را بین

با زنگَکیان امشب در عشرتِ جان بنشین

غزل شماره سیصد و نه (1885 نسخه‌ی فروزانفر)

ای سردهِ صد سودا، دستار چنین می‌کُن

خوب است همین شیوه، ای دوست، همین می‌کُن

غزل شماره سیصد و ده (1895 نسخه‌ی فروزانفر)

بفریفتیَم دوش و پَرَنْدوش به دستان

خوردم دغلِ گرمِ تو چون عشوه‌پرستان

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1028 به تاریخ 920923, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲ساعت 12:24  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و نود و شش (1822 نسخه‌ی فروزانفر)

ای شده از جفای تو جانب چرخْ دودِ من

جور مکن که بشنود شاد شود حسودِ من

بیش مکن تو دود را، شاد مکن حسود را

وه که چه شاد می‌شود از تلفِ وجودِ من

تلخ مکُن امیدِ من، ای شکرِ سپیدِ من

تا ندرم ز دست تو پیرهنِ کبود من

دلبر و یارِ من تویی، رونقِ کارِ من تویی

باغ و بهارِ من تویی بهرِ تو بود بودِ من

خوابِ شبم ربوده‌ای، مونسِ من تو بوده‌ای

دردْ توام نموده‌ای، غیرِ تو نیست سودِ من

جان من و جهانِ من، زهره‌ی آسمانِ من

آتشِ تو نشانِ من، در دلِ همچو عودِ من

جسم نبود و جان بُدم، با تو بر آسمان بُدم

هیچ نبود در میان گفتِ من و شنودِ من

 

غزل شماره دویست و نود و هفت (1823 نسخه‌ی فروزانفر)

سیر نمی‌شوم ز تو، نیست جز این گناهِ من

سیر مشو ز رحمتم، ای دو جهان پناهِ من

سیر و ملول شد ز من خُنب و سقا و مَشک او

تشنه‌تر است هر زمان ماهیِ آب‌خواهِ من

درشکنید کوزه را، پاره کنید مَشک را

جانبِ بحر می‌روم، پاک کنید راهِ من

جانب بحر رو کز او موجِ صفا همی‌رسد

غرقه نگر ز موجِ او خانه و خانقاهِ من

آبِ حیات موج زد، دوش، ز صحنِ خانه‌ام

یوسفِ من فتاد، دی، همچو قمر به چاهِ من

سیل رسید ناگهان، جمله ببُرد خرمنم

دود برآمد از دلم، دانه بسُوخت و کاهِ من

خرمنِ من اگر بشد، غم نخورم، چه غم خورم؟

صد چو مرا بس است و بس، خرمنِ نورِ ماهِ من

در دل من درآمد او، بود خیالش آتشین

آتش رفت بر سرم، سوخته شد کلاهِ من

گفت که «از سماع‌ها حُرمت و جاه کم شود»

جاهْ تو را، که عشق او بختِ من است و جاهِ من

از پیِ هر غزل، دلم توبه کند ز گفت و گو

راه زند دل مرا داعیه‌ی اله من

 

غزل شماره دویست و نود و هشت (1825 نسخه‌ی فروزانفر)

من طربم، طرب منم، زهره زَنَد نوایِ من

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خَوش شود، بیخود و کش مکش شود

فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

نازِ مرا به جان کشد، بر رُخِ من نشان کشد

چرخِ فلک حسد بَرَد ز آنچه کُند به جایِ من

من سرِ خود گرفته‌ام، من ز وجود رفته‌ام

ذرّه به ذرّه می‌زند دبدبه‌ی فنای من

آه که روزْ دیر شد، آهوی لطف‌شیر شد

دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و مانْد دل شب همه شب در آب و گل

تلخ و خمار می‌طپم تا به صبوح، وای من

تا که صبوح دَم زند، شمسِ فلک عَلَم زند

باز چو سروِ تر شود پُشتِ خَمِ دوتای من

باز شود دکانِ گُل، ناز کنند جزو و کل

نایِ عراق با دُهُل شرح دهد ثنای من

ساقیِ جانِ خوبرو باده دهد سبو سبو

تا سر و پای گم کند زاهدِ مرتضای من

بهر خدایْ، ساقیا، آن قدحِ شگرف را

بر کفِ پیرِ من بِنِه از جهتِ رضای من

گفت که «باده دادمش، در دل و جهان نهادمش

بال و پری گشادمش از صفتِ صفای من»

پیر کنون ز دست شد، سختْ خراب و مست شد

نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

ساقیِ آدمی‌کُشم گر بکُشد مرا خوشم

راح بُوَد عطایِ او، روح بُوَد سخای من

باده تویی، سبو منم، آب توییّ و جو منم

مست میانِ کو منم، ساقی من، سقای من

از کفِ خویش جَسته‌ام، در تکِ خُم نشسته‌ام

تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد

غرقه‌ی نورِ او شد این شعشعه‌ی ضیای من

 

غزل شماره دویست و نود و نه (1827 نسخه‌ی فروزانفر)

دوش چه خورده‌ای، دلا؟ راست بگو، نهان مکن

چون خَمُشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده‌ی خاص خورده‌ای، نُقلِ خلاص خورده‌ای

بوی شراب می‌زند، خربزه در دهان مکن

روزِ اَلَست جانِ تو خورْد میی ز خوانِ تو

خواجه‌ی لامکان تویی، بندگیِ مکان مکن

دوشْ شراب ریختی وز برِ ما گریختی

بارِ دگر گرفتمت، بارِ دگر چنان مکن

من همگی توراستم، مست میِ وفاستم

با تو چو تیرْ راستم، تیرِ مرا کمان مکن

ای دلِ پاره پاره‌ام، دیدن اوست چاره‌ام

او است پناه و پشتِ من، تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نایِ تو، پُر شده از نوایِ تو

گر نه سماع‌باره‌ای دست به نایِ جان مکن

کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد

ناله کنم، بگویدم: «دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی، شبان منم، خویش چو من شبان مکن»

هر بُنِ بامداد تو جانب ما کشی سبو

ک «ای تو بدیده رویِ من روی به این و آن مکن»

شیر چشید موسی از مادرِ خویش ناشتا

گفت که «مادرت منم، میل به دایگان مکن»

باده بنوش، مات شو، جمله‌ی تن حیات شو

باده‌ی چون عقیق بین، یاد عقیقِ کان مکن

باده‌ی عام از برون، باده‌ی عارف از درون

بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن

از تبریز، شمسِ دین می‌رسدم چو ماهِ نو

چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن

 

غزل شماره سیصد (1830 نسخه‌ی فروزانفر)

تا تو حریفِ من شدی، ای مهِ دلْسِتانِ من

همچو چراغ می‌جهد نورِ دل از دهانِ من

ذرّه به ذرّه چون گُهَر، از تفِ آفتابِ تو

دل شده ا‌ست سر به سر آب و گِلِ گرانِ من

پیشتر آ، دمی بِنِه آن بر و سینه بر بَرَم

گر چه که در یگانگی جانِ تو است جانِ من

در عجبی فتم که «این سایه‌ی کیست بر سرم؟»

فضل توام ندا زند ک «آنِ من است، آنِ من»

از تو، جهانِ پُربلا همچو بهشت شد مرا

تا چه شود ز لطفِ تو صورتِ آن جهانِ من

تاجِ من است دستِ تو چون بنهیش بر سرم

طرّه‌ی توست چون کمر بسته بر این میانِ من

عشق بُرید کیسه‌ام، گفتم: «هی، چه می‌کنی؟»

گفت: «تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من؟»

برگ نداشتم، دلم می‌لرزید برگ‌وَش

گفت: «مترس، کآمدی در حرمِ امانِ من»

در برت آن چنان کَشم کز بر و برگ وارهی

تا همه شب نظر کنی پیشِ طرب‌کنانِ من

بر تو زنم یگانه‌ای، مستِ ابد کنم تو را

تا که یقین شود تو را عشرتِ جاودانِ من

سینه چو بوستان کند دمدمه‌ی بهار من

روی چو گلْسِتان کند خمرِ چو ارغوانِ من

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و یک (1831 نسخه‌ی فروزانفر)

راز تو فاش می‌کنم، صبر نمانْد بیش از این

بیشْ فلک نمی‌کَشد درد مرا و نی زمین

غزل شماره سیصد و دو (1851 نسخه‌ی فروزانفر)

نشانی‌هاست در چشمش، نشانش کن، نشانش کن

ز من بشنو که وقت آمد، کشانش کن، کشانش کن

غزل شماره سیصد و سه (1855 نسخه‌ی فروزانفر)

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کُند مجنون

دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کُند جیحون؟

غزل شماره سیصد و چهار (1862 نسخه‌ی فروزانفر)

چون چنگ شدم جانا، آن چنگ تو دروا کن

صد جان به عوض بستان، وان شیوه تو با ما کن

غزل شماره سیصد و پنج (1875 نسخه‌ی فروزانفر)

ای یارِ مُقامِردل، پیش آ و دمی کم زن

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1027 به تاریخ 920916, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲ساعت 19:20  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاه و نهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و نود و یک (1798 نسخه‌ی فروزانفر)

ای یارِ من، ای یارِ من، ای یارِ بی‌زنهارِ من

ای دلبر و دلدارِ من، ای محرم و غمخوارِ من

ای در زمین ما را قمر، ای نیم‌شب ما را سحر

ای در خطر ما را سپر، ای ابرِ شکّربار من

خوش می‌روی در جانِ من، خوش می‌کنی درمانِ من

ای دین و ای ایمانِ من، ای بحرِ گوهردارِ من

ای شب‌روان را مَشعَله، ای بی‌دلان را سلسله

ای قبله‌ی هر قافله، ای قافله‌سالارِ من

هم رهزنی، هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری

هم این سری، هم آن سری، هم گنج و استظهارِ من

چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری

تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازارِ من

هم موسی‌ای بر طورِ من، عیسیِّ هر رنجورِ من

هم نورِ نورِ نورِ من، هم احمدِ مختارِ من

هم مونسِ زندانِ من، هم دولتِ خندانِ من

والله که صد چندانِ من بگذشته از بسیارِ من

گویی مرا: «برجه، بگو» گویم: «چه گویم پیشِ تو؟»

گویی: «بیا، حجّت مجو، ای بنده‌ی طرّارِ من»

گویم که «گنجی شایگان» گوید: «بلی، نی رایگان

جان خواهم وآنگه چه جان!» گویم: «سبک کُن بارِ من»

گر گنج خواهی سر بِنِه، ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ، واپس مَجِه، ای حیدرِ کرَارِ من

 

غزل شماره دویست و نود و دو (1810 نسخه‌ی فروزانفر)

من دزد دیدم کو بَرَد مال و متاعِ مردمان

این دزدِ ما خود دزد را چون می‌بدزدد از میان؟

خواهند از سلطان امان، چون دزد افزونی کند

دزدی چو سلطان می‌کند پس از کجا خواهند امان؟

عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل بَرَد

تا پیش آن سرکش بَرَد حق سرکشان را موکشان

عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می‌بَرَد

در خدمتِ آن دزد بین تو شحنگانِ بی‌کران

آواز دادم دوش من ک«ای خفتگان، دزد آمده‌ست»

دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان

گفتم ببندم دستِ او، خود بست او دستانِ من

گفتم به زندانش کنم، او می‌نگنجد در جهان

از لذَتِ دزدیِ او هر پاسبان دزدی شده

از حیله و دستانِ او هر زیرکی گشته نهان

خلقی ببینی نیم‌شب جمع آمده ک«آن دزد کو؟»

او نیز می‌پرسد که «کو آن دزد؟» او خود در میان

ای مایه‌ی هر گفت و گو، ای دشمن و ای دوست‌رو

ای هم حیاتِ جاودان، ای هم بلایِ ناگهان

ای رفته اندر خونِ دل، ای دل تو را کرده بحِل

بر من بزن زخم و مَهِل، حقا نمی‌خواهم امان

سَخته‌کمانی، خوش بکَش، بر من بزن آن تیرِ خَوش

ای من فدایِ تیر تو، ای من غلامِ آن کمان

زخمِ تو در رگ‌هایِ من، جان است و جان‌افزایِ من

شمشیرِ تو بر نایِ من حیف است، ای شاه جهان

کو حلقِ اسماعیل تا از خنجرت شکری کند؟

جرجیس کو کز زخمِ تو جانی سپارد هر زمان؟

شه شمسِ تبریزی مگر چون بازآید از سفر

یک چند بود اندر بشر، شد همچو عنقا بی‌نشان

 

غزل شماره دویست و نود و سه (1814 نسخه‌ی فروزانفر)

عشق تو آوَرَد قدح پُر ز بلایِ دلِ من

گفتم: «می می‌نخورم» گفت: «برایِ دلِ من»

داد میِ معرفتش، با تو بگویم صفتش

تلخ و گوارنده و خَوش، همچو وفایِ دلِ من

از طرفی روحِ امین آمد و ما مست چُنین

پیش دویدم که ببین کار و کیایِ دلِ من

گفت که «ای سرِّ خدا روی به هر کس منما»

شُکرِ خدا کرد و ثنا بهرِ لقایِ دلِ من

گفتم: «خود آن نشود، عشقِ تو پنهان نشود

چیست که آن پرده شود پیشِ صفایِ دلِ من؟»

عشق چو خون‌خواره شود رستمْ بیچاره شود

کوهِ اُحُد پاره شود، آه، چه جایِ دلِ من؟

شاد دمی کان شهِ من آید در خرگهِ من

باز گشاید به کَرَم بندِ قبایِ دلِ من

گوید ک«افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی

پیشتر آ، تا بزند بر تو هوایِ دلِ من»

گویم ک«آن لطفِ تو کو؟ بنده‌ی خود را تو بجو

کیست که داند جزِ تو بند و گشایِ دلِ من»

گوید: «نی، تازه شوی، بی‌حد و اندازه شوی

تازه‌تر از نرگس و گل پیشِ صَبایِ دلِ من»

گویم: «ای داده دوا، لایقِ هر رنج و عنا

نیست مرا جز تو دوا، ای تو دوایِ دلِ من»

میوه‌ی هر شاخ و شَجَر هست گوایِ دلِ او

رویِ چو زر، اشکِ چو دُر هست گوایِ دلِ من

 

غزل شماره دویست و نود و چهار (1817 نسخه‌ی فروزانفر)

قصدِ جفاها نکنی ور بکنی با دلِ من

وا دلِ من، وا دلِ من، وا دلِ من، وا دلِ من

قصد کنی بر تنِ من، شاد شود دشمنِ من

وانگه از این خسته شود یا دلِ تو یا دلِ من

واله و شیدا دلِ من، بی‌سر و بی‌پا دلِ من

وقتِ سحرها دلِ من رفته به هر جا، دلِ من

بیخود و مجنون دلِ من، خانه‌ی پُرخون دلِ من

ساکن و گردان دلِ من فوق ثریا، دلِ من

سوخته و لاغرِ تو در طلبِ گوهرِ تو

آمده و خیمه زده بر لبِ دریا دلِ من

زار و معاف است کنون، غرقِ مصاف است کنون

بر کُهِ قاف است کنون در پیِ عنقا دلِ من

طفل دلم می‌نخورد شیر از این دایه‌ی شب

سینه‌سیه یافت مگر دایه‌ی شب را دلِ من؟

صخره‌ی موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو

جویِ روان حکمتِ حق، صخره و خارا دلِ من

عیسیِ مریم به فلک رفت و فرومانْد خَرَش

من به زمین ماندم و شد جانب بالا دلِ من

بس کن، کاین گفتِ زبان هست حجابِ دل و جان

کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دلِ من

 

غزل شماره دویست و نود و پنج (1798 نسخه‌ی فروزانفر)

آبِ حیاتِ عشق را در رگِ ما روانه کن

آینه‌ی صبوح را ترجمه‌ی شبانه کن

ای پدرِ نشاطِ نو بر رگِ جانِ ما برو

جامِ فلک نمای شو، وز دو جهان کرانه کن

ای خردَم شکارِ تو، تیر زدن شعارِ تو

شستِ دلم به دست کن جانِ مرا نشانه کن

خیز، کلاه کژ بنه، وز همه دام‌ها بِجِه

بر رخِ روح بوسه دِه، زلفِ نشاط شانه کن

خیز، بر آسمان برآ، با مَلَکان شو آشنا

مَقعَدِ صدق اندرآ، خدمت آن سِتانه کن

چون‌که خیالِ خوبِ او خانه گرفت در دلت

چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت: در یکی آتش و، آن دگر ز زر

آتش اختیار کن، دست در آن میانه کن

شو چو کلیم، هین، نظر تا نکنی به طشتِ زر

آتش گیر در دهان، لبْ وطنِ زبانه کن

شش جهت است این وطن، قبله در او یکی مجو

بی‌وطنی است قبله‌گه، در عدم آشیانه کن

کهنه‌گر است این زمان، عمرِ ابد مجو در آن

مرتعِ عمرِ خُلد را خارجِ این زمانه کن

هست زبان برونِ در، حلقه‌ی در چه می‌شوی

در بشکن به جان تو سویِ روان روانه کن

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و نود و شش (1822 نسخه‌ی فروزانفر)

ای شده از جفای تو جانب چرخْ دودِ من

جور مکن که بشنود شاد شود حسودِ من

غزل شماره دویست و نود و هفت (1823 نسخه‌ی فروزانفر)

سیر نمی‌شوم ز تو، نیست جز این گناهِ من

سیر مشو ز رحمتم، ای دو جهان پناهِ من

غزل شماره دویست و نود و هشت (1825 نسخه‌ی فروزانفر)

من طربم، طرب منم، زهره زَنَد نوایِ من

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

غزل شماره دویست و نود و نه (1827 نسخه‌ی فروزانفر)

دوش چه خورده‌ای، دلا؟ راست بگو، نهان مکن

چون خَمُشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

غزل شماره سیصد (1830 نسخه‌ی فروزانفر)

تا تو حریفِ من شدی، ای مهِ دلْسِتانِ من

همچو چراغ می‌جهد نورِ دل از دهان من

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1026 به تاریخ 920909, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۲ساعت 19:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاه و هشتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و هشتاد و شش (1789 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عاشقان، ای عاشقان، هنگامِ کوچ است از جهان

در گوشِ جانم می‌رسد طبلِ رحیل از آسمان

این بانگ‌ها از پیش و پس بانگِ رحیل است و جَرَس

هر لحظه‌ای نَفْس و نَفَس سر می‌کشد در لامکان

زین شمع‌های سرنگون، زین پرده‌های نیلگون

خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان

زین چرخِ دولابی تو را آمد گران‌خوابی تو را

فریاد از این عمرِ سبک! زنهار از این خوابِ گران!

ای دل، سویِ دلدار شو، ای یار، سویِ یار شو

ای پاسبان، بیدار شو، خفته نشاید پاسبان

هر سوی شمع و مَشعَله، هر سوی بانگ و مَشغَله

کامشب جهانِ حامله زاید جهانِ جاودان

تو گِل بُدی و دل شدی، جاهل بُدی، عاقل شدی

آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش‌کشان

اندر کشاکش‌هایِ او نوش است ناخوش‌هایِ او

آب است آتش‌هایِ او، بر وی مکُن رو را گران

در جان نشستن کارِ او، توبه شکستن کارِ او

از حیله‌ی بسیارِ او این ذرّه‌ها لرزان‌دلان

در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد

گر آب سوزانی کند، ز آتش بود؛ این را بدان

در کف ندارم سنگْ من، با کس ندارم جنگْ من

با کس نگیرم تنگْ من، زیرا خوشم چون گلْسِتان

پس خشمِ من زان سَر بُوَد، وز عالمِ دیگر بود

این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان

بر آستان آن کس بُوَد کو ناطقِ اَخرَس بود

این رمز گفتی بس بُوَد، دیگر مگو، درکش زبان

 

غزل شماره دویست و هشتاد و هفت (1796 نسخه‌ی فروزانفر)

دلدارِ من در باغ، دی، می‌گشت و می‌گفت: «ای چمن،

صد حورِ خَوش داری، ولی، بنگر، یکی داری چو من؟»

گفتم: «صلایِ ماجرا، ما را نمی‌پُرسی چرا؟»

گفتا که «پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن»

گفتم: «ز پرسش تو بحل، باری اشارت را مهل»

گفت: «از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن»

گفتم که «چونی در سفر؟ گفتا که «چون باشد قمر؟

سیمین‌بر و زرّین‌کمر، چشم و چراغِ مرد و زن»

گشتن به گِرد خود خطا، الا جمالِ قطب را

او را روا باشد روا کو رهرو است اندر وطن

هم ساربان هم اشتران مَستند از آن صاحب‌قِران

ای ساربان منزل مکُن جر بر درِ آن یارِ من

ای عشقِ تو در جانِ من چون آفتاب اندر حمل

وی صورتت در چشمِ من همچون عقیق اندر یمن

چون اولین و آخرین در حَشر آید در یقین

از تو نباشد خوب‌تر در جمله‌ی آن انجمن

مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود

لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون مُمتَحَن

گر آفتابِ رویِ تو روزی‌دهِ ما نیستی

ذرّات کونین از طمع کی بازگرداندی دهن؟

نی ترس مانَد در دلی، نی پای مانَد در گِلی

لبیک، لبیک و بلی می‌گوی و می‌رو تا وطن

هست این سخن را باقی‌ای در پرده‌ی مشتاقی‌ای

پیدا شود، گر ساقی‌ای ما را کُنَد بی‌خویشتن

 

غزل شماره دویست و هشتاد و هشت (1792 نسخه‌ی فروزانفر)

این کیست، این؟ این کیست، این؟ این یوسفِ ثانی است، این؟

خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانی است این؟

این باغِ روحانی است، این؟ یا بزمِ یزدانی است، این؟

سرمه‌یْ سپاهانی است این؛ یا نور سبحانی است، این

آن جانِ جان‌افزاست، این؛ یا جنت‌المأواست این

ساقیِّ خوبِ ماست این، یا باده‌ی جانی است این

تُنگِ شکر را مانَد این، سودایِ سَر را مانَد این

آن سیم‌بر را مانَد این، شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر

از قحط رَستیم ای پدر، امسال ارزانی است این

ای مطربِ داووددَم، آتش بزن در رَختِ غم

بردار بانگِ زیر و بَم، کاین وقتِ سَرخوانی است این

مست و پریشانِ توام، موقوفِ فرمانِ توام

اسحاقِ قربانِ توام، این عیدِ قربانی است این

رَستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا!

ای خاکْ بر شرم و حیا! هنگامِ پیشانی است این

گل‌هایِ سرخ و زرد بین، آشوب و بَردابَرد بین

در قعرِ دریا گَرد بین، موسیِّ عمرانی است این

خورشیدِ رخشان می‌رسد، مست و خرامان می‌رسد

با گوی و چوگان می‌رسد، سلطانِ میدانی است این

هر جا یکی گویی بُوَد، در حکمِ چوگان می‌دَوَد

چون گوی شو بی‌دست و پا، هنگامِ وَحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا، چوگانِ او پایَت شود

در پیشِ سلطان می‌دَوی، کاین سیرِ ربّانی است این

آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زَن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو، کاین بزمِ سلطانی است این

 

غزل شماره دویست و هشتاد و نه (1794 نسخه‌ی فروزانفر)

ای باغبان، ای باغبان، آمد خزان، آمد خزان

بر شاخ و برگ از دردِ دل بنگر نشان، بنگر نشان

ای باغبان، هین گوش کن، ناله‌یْ درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف، صد بی‌زبان، صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب، گریان دو چشم و خشک لب

نَبْود کسی بی‌دردِ دل، رُخ زعفران، رُخ زعفران

حاصل، درآمد زاغِ غم در باغ و می‌کوبد قدم

پُرسان به افسوس و ستم: کو گلْسِتان؟ کو گلْسِتان؟

کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله وْ یاسمن؟

کو سبزپوشانِ چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟

کو میوه‌ها را دایگان؟ کو شهد و شکّر، رایگان؟

خشک است از شیرِ روان هر شیردان، هر شیردان

کو بلبلِ شیرین‌فن‌ام؟ کو فاخته‌یْ کوکوزن‌ام؟

طاووسِ خوبِ چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟

خورده چو آدم دانه‌ای، افتاده از کاشانه‌ای

پرّیده تاج و حُلّه شان، زین افتنان، زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر، هم نوحه‌گر، هم منتظر

چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان، ذو الامتنان

جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده

بی‌برگ و زار و نوحه‌گر زان امتحان، زان امتحان

ای لک لک و سالارِ ده، آخر جوابی بازده

در قعر رفتی یا شدی بر آسمان، بر آسمان؟

گفتند: «ای زاغِ عدو، آن آب بازآید به جو

عالم شود پُررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان

ای زاغ بیهوده سَخُن، سه ماه دیگر صبر کُن

تا دررسد کوریِ تو عید جهان، عید جهان

ز آوازِ اسرافیلِ ما، روشن شود قندیلِ ما

زنده شویم از مُردنِ آن مِهرِ جان، آن مِهرِ جان

تا کی از این اِنکار و شک؟ کانِ خوشی بین و نمک

بر چرخِ پُرخون مردمک بی نردبان، بی نردبان

میرد خزانِ همچو دد، بر گورِ او کوبی لگد

نک صبحِ دولت می‌دمد، ای پاسبان، ای پاسبان

ای آفتابِ خوش‌عمل، بازآ، سویِ برجِ حمل

نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان

گلزار را پُرخنده کُن، وان مُردگان را زنده کُن

مر حشر را تابنده کُن، هین، العیان، هین، العیان

از حبس رَسته دانه‌ها، ما هم ز کنجِ خانه‌ها

آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان، صد ارمغان

گلشن پُر از شاهد شود، هم پوستین کاسِد شود

زاینده و والد شود دورِ زمان، دورِ زمان

لک‌لک بیاید با یدک، بر قصرِ عالی چون فلک

لک‌لک کنان ک«المُلْکُ لَک، یا مستعان، یا مستعان»

بلبل رسد بربط‌زنان، وان فاخته کوکوکنان

مرغان دیگر مطربِ بختِ جوان، بختِ جوان

من زین قیامت حاملم، گفتِ زبان را می‌هِلَم

می ناید اندیشه‌یْ دلم اندر زبان، اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر

پیکان پرّان آمده از لامکان، از لامکان

 

غزل شماره دویست و نود (1797 نسخه‌ی فروزانفر)

ای دل، شکایت‌ها مکُن، تا نشنود دلدارِ من

ای دل، نمی‌ترسی مگر از یارِ بی‌زنهارِ من؟

ای دل، مرو در خونِ من، در اشکِ چون جیحونِ من

نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌هایِ زارِ من؟

یادت نمی‌آید که او می‌کرد روزی گفت‌وگو؟

می‌گفت «بس، دیگر مکُن اندیشه‌ی گلزارِ من

اندازه‌ی خود را بدان، نامی مبر زین گلْسِتان

این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خارِ من؟»

گفتم «امانم دِه به جان، خواهم که باشی این زمان

تو سردِه و من سَرگِران، ای ساقیِ خمّارِ من»

خندید و می‌گفت «ای پسر، آری، ولیک از حد مبر»

وانگه چنین می‌کرد سَر، ک«ای مست و ای هشیارِ من»

چون لطف دیدم رایِ او، افتادم اندر پایِ او

گفتم «نباشم در جهان، گر تو نباشی یارِ من»

گفتا «مباش اندر جهان، تا رویِ من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان، در نفیِ خود دان کارِ من»

گفتم «منم در دامِ تو چون گم شوم بی‌جامِ تو

بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازارِ من»

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و نود و یک (1798 نسخه‌ی فروزانفر)

ای یارِ من، ای یارِ من، ای یارِ بی‌زنهارِ من

ای دلبر و دلدارِ من، ای محرم و غمخوارِ من

غزل شماره دویست و نود و دو (1810 نسخه‌ی فروزانفر)

من دزد دیدم کو بَرَد مال و متاعِ مردمان

این دزدِ ما خود دزد را چون می‌بدزدد از میان؟

غزل شماره دویست و نود و سه (1814 نسخه‌ی فروزانفر)

عشق تو آوَرَد قدح پُر ز بلایِ دلِ من

گفتم: «می می‌نخورم» گفت: «برایِ دلِ من»

غزل شماره دویست و نود و چهار (1817 نسخه‌ی فروزانفر)

قصدِ جفاها نکنی ور بکنی با دلِ من

وا دلِ من، وا دلِ من، وا دلِ من، وا دلِ من

غزل شماره دویست و نود و پنج (1798 نسخه‌ی فروزانفر)

آبِ حیاتِ عشق را در رگِ ما روانه کن

آینه‌ی صبوح را ترجمه‌ی شبانه کن

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1025 به تاریخ 920902, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲ساعت 19:39  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاه و هفتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و هشتاد و یک (1759 نسخه‌ی فروزانفر)

اَه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم؟!

گفتی: «اسرار در میان آور»

کو میان اندر این میان که منم؟

کی شود این روانِ من ساکن؟

این چنین ساکنِ روان که منم

بحرِ من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحرِ بی‌کران که منم!

این جهان وان جهان مرا مَطَلب

کاین دو، گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان، چو عدم

طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم!

گفتم: «ای جان، تو عینِ مایی» گفت:

«عین چه بْوَد در این عیان که منم»

گفتم: «آنی» بگفت: «‌های! خموش

در زبان نامده‌ست آن که منم»

گفتم: «اندر زبان چو درنامد

اینْت گویایِ بی‌زبان که منم»

می شدم در فنا چو مَه بی‌پا

اینْت بی‌پایِ پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی؟ بنگر

در چنین ظاهرِ نهان که منم

شمسِ تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم

 

غزل شماره دویست و هشتاد و دو (1771 نسخه‌ی فروزانفر)

شد ز غمت خانه‌ی سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلبِ زهره‌رخِ ماه‌رو

می نگرد جانبِ بالا، دلم

فرشِ غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقفِ مصفّا دلم

آه، که امروز دلم را چه شد؟

دوش چه گفته است کسی با دلم؟

از طلبِ گوهرِ گویایِ عشق

موج زند، موج، چو دریا، دلم

روز شد و چادرِ شب می‌دَرَد

در پی آن عیش و تماشا دلم

از دلِ تو در دلِ من نکته‌هاست

اَه چه رَه است از دلِ تو تا دلم!

گر نکنی بر دلِ من رحمتی

وای دلم، وای دلم، وا دلم

ای تبریز! از هوسِ شمسِ دین

چند رود سویِ ثریّا دلم؟

 

غزل شماره دویست و هشتاد و سه (1776 نسخه‌ی فروزانفر)

منم آن بنده‌ی مخلص که از آن روز که زادم

دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم

چو شرابِ تو بنوشم، چو شرابِ تو بجوشم

چو قبایِ تو بپوشم، ملِکَم، شاه قبادم

ز میانم چو گُزیدی کمرِ مِهرِ تو بستم

چو بدیدم کرمِ تو به کرم دست گشادم

چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس؟

چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم؟

چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم!

دلِ خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم

نه بدرّم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم

نه اسیرِ شب و روزم، نه گرفتارِ کسادم

چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟

چو فزودی تو بهایم که کند طَمْعِ مزادم؟

روشِ زاهد و عابد همگی ترکِ مُراد است

بنما، ترکِ چه گویم چو تویی جمله مُرادم؟

چو مرا دیو ربودی طربم یادِ تو بودی

تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم

به صفت کشتیِ نوحم که به بادِ تو روانم

چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم

من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم

من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه‌نژادم

چو به بحرِ تو درآیم به مزاج آبِ حیاتم

چو فتم جانبِ ساحل، حجرم، سنگ و جمادم

چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم

ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم

 

غزل شماره دویست و هشتاد و چهار (1785 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا، بیا، دلدار من، دلدار من

درآ، درآ در کار من، در کار من

تویی، تویی گلزار من، گلزار من

بگو، بگو اسرار من، اسرار من

 

بیا، بیا درویش من، درویش من

مرو، مرو از پیش من، از پیش من

تویی، تویی هم‌کیشِ من، هم‌کیشِ من

تویی، تویی هم‌خویشِ من، هم‌خویشِ من

 

هر جا روم با من روی، با من روی

هر منزلی محرم شوی، محرم شوی

روز و شبم مونس تویی، مونس تویی

دامِ مرا خوش آهویی، خوش آهویی

 

ای شمعِ من بس روشنی، بس روشنی

در خانه‌ام چون روزنی، چون روزنی

تیرِ بلا چون دررسد، چون دررسد

هم اِسپری، هم جوشنی، هم جوشنی

 

صبرِ مرا برهم زدی، برهم زدی

عقلِ مرا رهزن شدی، رهزن شدی

دل را کجا پنهان کنم؟

در دلبری تو بی‌حدی، تو بی‌حدی

 

ای فخرِ من، سلطانِ من، سلطانِ من

فرمانده و خاقانِ من، خاقانِ من

چون سوی من میلی کنی، میلی کنی

روشن شود چشمانِ من، چشمانِ من

 

هر جا تویی جنّت بود، جنّت بود

هر جا روی رحمت بود، رحمت بود

چون سایه‌ها در چاشتگه

فتح و ظفر پیشت دَوَد، پیشت دَوَد

 

فضلِ خدا همراهِ تو، همراهِ تو

امن و امان خرگاهِ تو، خرگاهِ تو

بخشایش و حفظِ خدا، حفظِ خدا

پیوسته در درگاهِ تو، درگاهِ تو

 

غزل شماره دویست و هشتاد و پنج (1786 نسخه‌ی فروزانفر)

دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جانِ من

سروِ خرامان منی، ای رونقِ بُستانِ من

چون می‌روی بی‌من مرو، ای جانِ جان، بی‌تن مرو

وز چشمِ من بیرون مشو، ای شعله‌ی تابانِ من

هفت آسمان را بردَرَم، وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جانِ سرگردان من

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دینِ من، وی رویِ تو ایمانِ من

بی‌پا و سر کردی مرا، بی‌خواب و خَور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ، ای یوسفِ کنعانِ من!

از لطفِ تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم

ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهانِ من

گل جامه‌در از دستِ تو، ای چشمِ نرگس مستِ تو

ای شاخ‌ها آبستِ تو، ای باغِ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می‌کشی، یک دَم به باغم می‌کشی

پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمانِ من

ای جانِ پیش از جان‌ها، وی کانِ پیش از کان‌ها

ای آنِ پیش از آن‌ها، ای آنِ من، ای آنِ من

منزلگهِ ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی، ای وصلِ تو کیوان من

مر اهلِ کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آبِ حیوان مرگ کو؟ ای بحرِ من، عمّانِ من

جانم چو ذرّه در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد؟ چرا؟ ای اصلِ چار اَرکانِ من

ای شه صلاح الدینِ من، ره‌دانِ من، ره‌بینِ من

ای فارغ از تمکینِ من، ای برتر از امکانِ من

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و هشتاد و شش (1789 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عاشقان، ای عاشقان، هنگامِ کوچ است از جهان

در گوشِ جانم می‌رسد طبلِ رحیل از آسمان

غزل شماره دویست و هشتاد و هفت (1796 نسخه‌ی فروزانفر)

دلدارِ من در باغ، دی، می‌گشت و می‌گفت: «ای چمن،

صد حورِ خَوش داری، ولی، بنگر، یکی داری چو من؟»

غزل شماره دویست و هشتاد و هشت (1792 نسخه‌ی فروزانفر)

این کیست، این؟ این کیست، این؟ این یوسفِ ثانی است، این؟

خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانی است این؟

غزل شماره دویست و هشتاد و نه (1794 نسخه‌ی فروزانفر)

ای باغبان، ای باغبان، آمد خزان، آمد خزان

بر شاخ و برگ از دردِ دل بنگر نشان، بنگر نشان

غزل شماره دویست و نود (1797 نسخه‌ی فروزانفر)

ای دل، شکایت‌ها مکُن، تا نشنود دلدارِ من

ای دل، نمی‌ترسی مگر از یارِ بی‌زنهارِ من؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1023 به تاریخ 920818, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲ساعت 17:12  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاه و ششم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و هفتاد و شش (1697 نسخه‌ی فروزانفر)

آری ستیزه می‌کُن تا من همی‌ستیزم

چندین زبون نیَم که ز استیز تو گریزم

از حیله خواب رفتی، هر سوی می‌بیفتی

والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم

ای دولت مُصوَر، پیش من آر ساغر

زودم به رَه مکن، جان! من سخت دیرخیزم

هر لحظه روت گوید: «من شمعِ شب‌فروزم»

هر لحظه موت گوید: «من نافِ مُشک‌بیزم»

ای لطفِ بی‌کناره خوش گیر در کنارم

چون در برِ تو میرم نغز است رستخیزم

ساغر بیار و کم کن این لاغِ و این ندیمی

من مستِ آن عروسم، نی سُخره‌ی جهیزم

خامُش! ز عشق بشنو، گوید: «تو گر مرایی

من یار رُستمانم، نی یارِ مردِ حیزم»

 

غزل شماره دویست و هفتاد و هفت (1698 نسخه‌ی فروزانفر)

ای توبه‌ام شکسته، از تو کجا گریزم؟

ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم؟

ای نورِ هر دو دیده، بی‌تو چگونه بینم؟

وی گردنم ببسته، از تو کجا گریزم؟

ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو

وی روی تو خجسته، از تو کجا گریزم؟

دل بود از تو خسته جان بود از تو رَسته

جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم؟

گر بندم این بَصَر را، ور بسکلم نظر را

از دل نه‌ای گسسته، از تو کجا گریزم؟

 

غزل شماره دویست و هفتاد و هشت (1724 نسخه‌ی فروزانفر)

همه جمالِ تو بینم چو چشم باز کنم

همه شرابِ تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن

و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزارگونه بِلَنگم به هر رهم که بَرَند

رهی که آن به سوی توست تُرک‌تاز کنم

اگر به دست من آید چو خضرْ آبِ حیات

ز خاکِ کویِ تو آن آب را طراز کنم

چو پرّ و بال برآرم ز شوق چون بهرام

به مسجدِ فلکِ هفتمین نماز کنم

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم

همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

مرا و قومِ مرا عاقبت شود محمود

چو خویش را پیِ محمودِ خود ایاز کنم

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمیِ دل

چو ذره‌ها همه را مست و عشق‌باز کنم

پریر، عشق، مرا گفت: «من همه نازم

همه نیاز شو آن لحظه‌ای که ناز کنم

چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی،

من از برای تو خود را همه نیاز کنم»

خموش باش، زمانی بساز با خمُشی

که تا برای سماعِ تو چنگ ساز کنم

 

غزل شماره دویست و هفتاد و نه (1726 نسخه‌ی فروزانفر)

بیار باده که دیر است در خمارِ توام

اگر چه دلق‌کشانم نه یارِ غارِ توام؟

بیار رطل و سبو، کارم از قدح بگذشت

غلام همّت و دادِ بزرگوار توام

در این زمان که خمارم مطیعِ من می‌باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیارِ توام

بیار جامِ اناالحق، شرابِ منصوری

در این زمان که چو منصور زیرِ دارِ توام

چگونه کافر باشم چو بت‌پرست توام؟

چگونه فاسق باشم؟ شرابخوارِ توام

بیا بیا که تو رازِ زمانه می‌دانی

بپوش رازِ دلِ من که رازدارِ توام

چو آفتابِ رُخِ تو بتافت بر رخِ من

گمان فتاد رُخم را که هم‌عذارِ توام

 

غزل شماره دویست و هشتاد (1740 نسخه‌ی فروزانفر)

خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم

به خواب دوش که را دیده‌ام، نمی‌دانم

ز خوش‌دلی و طرب در جهان نمی‌گنجم

ولی ز چشمِ جهان همچو روحِ پنهانم

درخت اگر نبُدی پا به گِل مرا جُستی

کز این شکوفه و گُل، حسرتِ گلستانم

همیشه دامنِ شادی کشیدمی سوی خویش

کشد کنون کفِ شادی به خویش دامانم

چنان‌که پیشِ جنونم عقولْ حیرانند

من از فسردگیِ این عقول حیرانم

فسرده مانْد یخی که به زیر سایه بُوَد

ندید شعشعه‌ی آفتابِ رخشانم

بیار ناطقِ کُلّی، بگو تو باقی را

ز گفتنم بِرَهان من خموشِ بُرهانم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و هشتاد و یک (1759 نسخه‌ی فروزانفر)

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم؟!

غزل شماره دویست و هشتاد و دو (1771 نسخه‌ی فروزانفر)

شد ز غمت خانه‌ی سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

غزل شماره دویست و هشتاد و سه (1776 نسخه‌ی فروزانفر)

منم آن بنده‌ی مخلص که از آن روز که زادم

دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم

غزل شماره دویست و هشتاد و چهار (1785 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا، بیا، دلدار من، دلدار من

درآ، درآ، در کار من، در کار من

غزل شماره دویست و هشتاد و پنج (1786 نسخه‌ی فروزانفر)

دزدیده چون جان می روی اندر میان جانِ من

سروِ خرامان منی، ای رونقِ بُستانِ من

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1022 به تاریخ 920811, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ساعت 19:13  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاه و پنجم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و هفتاد و یک (1653 نسخه‌ی فروزانفر)

من از این خانه‌ی پُرنور به در می‌نروم

من از این شهرِ مبارک به سفر می‌نروم

منم و این صنم و عاشقی و باقیِ عمر

من از او گر بکُشی جایِ دگر می‌نروم

گر جهان بحر شود، موج زند سرتاسر

من به‌جز جانبِ آن گنج گهر می‌نروم

تو مسافر شده‌ای تا که مگر سود کنی

من از این سودِ حقیقت به مگر می‌نروم

مغز را یافته‌ام، پوست نخواهم خایید

ایمنی یافته‌ام، سوی خطر می‌نروم

تو جگرگوشه‌ی مایی، برو، اللهُ مَعَک

من چو دل یافته‌ام، سوی جگر می‌نروم

 

غزل شماره دویست و هفتاد و دو (1673 نسخه‌ی فروزانفر)

امشب ای دلدار مهمانِ توایم

شب چه باشد؟ روز و شب آن توایم

نقش‌هایِ صنعتِ دستِ توایم

پروریده‌یْ نعمت و نانِ توییم

چون کبوتر، زاده‌ی بُرج توایم

در سفر طَوّافِ ایوان توایم

حَیثَ ما کُنتُم فَوَلّوا شَطْرَهُ

با زجاجه‌یْ دل پَری‌خوان توایم

هر زمان نقشی کنی در مغزِ ما

ما صحیفه‌یْ خط و عنوان توایم

همچو موسی کم‌خوریم از دایه شیر

زان‌که مستِ شیر و پستان توایم

زان چنین مست است و دل‌خوش جانِ ما

که سبکسار و گران‌جانِ توایم

گویِ زرّین فلک رقصانِ ماست

چون نباشد؟ چون که چوگان توایم

خواه چوگان ساز ما را، خواه گوی

دولتْ این بس که به میدانِ توایم

سایه‌سازِ ماست نورِ سایه‌سوز

زان‌که همچون مَه به میزانِ توییم

 

غزل شماره دویست و هفتاد و سه (1674 نسخه‌ی فروزانفر)

ما ز بالاییم و بالا می‌رویم

ما ز دریاییم و دریا می‌رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم

«لااِله» اندر پی «الالله» است

همچو «لا» ما هم به «الا» می‌رویم

قل تعالوا آیتی‌ست از جذبِ حق

ما به جذبه‌یْ حق -  تعالی - می‌رویم

کشتی نوحیم، در طوفانِ روح

لاجَرَم بی‌دست و بی‌پا می‌رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می‌رویم

راهِ حق تنگ است چون سَمَّ الْخِیاط

ما مثال رشته یکتا می‌رویم

هین، ز همراهان و منزل یاد کن

پس بدانک هر دَمی ما می‌رویم

خوانده‌ای اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون

تا بدانی که کجاها می‌رویم

ای که هستی ما، رهِ را مبند

ما به کوهِ قاف و عنقا می‌رویم

 

غزل شماره دویست و هفتاد و چهار (1686 نسخه‌ی فروزانفر)

گفتم که «عهد بستم وز عهدِ بَد برستم»

گفتا «چگونه بندی چیزی که من شکستم؟»

با وی چو شهد و شیرم، هم دامنش بگیرم

امّا چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟

خود دامنش نگیرد الا شکسته‌دستی

اکنون بلند گردم کز جور کَرد پستم

آمد خیالِ مستش، مستانه حمله آورد

چندان بهانه کردم وز دستِ او نرستم

حلقه زدم به در بر، آواز داد دلبر

گفتا که «نیست این جا» یعنی بدان که هستم

گفتم که «بنده آمد» گفت: «این دَمِ تو دام است،

من کی شکارِ دامم، من کی اسیرِ شستم؟»

گفتم: «اگر بسوزی جان مرا، سزایم

ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم

من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی

چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم

هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی

در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم

ای آب زندگانی! با تو کجاست مُردن

در سایه‌ی تو بالله جستم ز مرگ، جستم»

 

غزل شماره دویست و هفتاد و پنج (1690 نسخه‌ی فروزانفر)

اندر دو کون، جانا، بی‌تو طرب ندیدم

دیدم بسی عجایب، چون تو عجب ندیدم

گفتند: «سوزِ آتش باشد نصیبِ کافر»

محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم

من بر دریچه‌ی دل بس گوشِ جان نهادم

چندان سخن شنیدم امّا دو لب ندیدم

بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت

جز لطفِ بی‌حدِ تو آن را سبب ندیدم

ای ساقیِ گُزیده، مانندت، ای دو دیده!

اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم

چندان بریز باده کز خود شوم پیاده

کاندر خودیّ و هستی غیر تعب ندیدم

ای عشق بی‌تناهی، وی مظهر الهی

هم پشت و هم پناهی، کُفْوَت لقب ندیدم

پولادپاره‌هاییم، آهن رباست عشقت

اصل همه طلب تو، در تو طلب ندیدم

خامُش کن ای برادر، فضل و ادب رها کن

تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و هفتاد و شش (1697 نسخه‌ی فروزانفر)

آری ستیزه می‌کُن تا من همی‌ستیزم

چندین زبون نیَم که ز استیز تو گریزم

غزل شماره دویست و هفتاد و هفت (1698 نسخه‌ی فروزانفر)

ای توبه‌ام شکسته، از تو کجا گریزم؟

ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم؟

غزل شماره دویست و هفتاد و هشت (1724 نسخه‌ی فروزانفر)

همه جمالِ تو بینم چو چشم باز کنم

همه شرابِ تو نوشم چو لب فراز کنم

غزل شماره دویست و هفتاد و نه (1726 نسخه‌ی فروزانفر)

بیار باده که دیر است در خمارِ توام

اگر چه دلق‌کشانم نه یارِ غارِ توام؟

غزل شماره دویست و هشتاد (1740 نسخه‌ی فروزانفر)

خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم

به خواب دوش که را دیده‌ام، نمی‌دانم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1021 به تاریخ 920804, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲ساعت 19:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاه و چهارمم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و شصت و شش (1628 نسخه‌ی فروزانفر)

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

مستِ بخشایشِ او گشتم و جان بخشیدم

رایِ او دیدم و رایِ کژ خود افکندم

نایِ او گشتم و هم بر لبِ او نالیدم

او به دست من و کورانه به دستش جُستم

من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم

ساده‌دل بودم و یا مست وَ یا دیوانه

ترس ترسان ز رزِ خویش همی‌دزدیدم

از رهِ رخنه چو دزدان به رزِ خود رفتم

همچو دزدان، سمن از گلشن خود می چیدم

شمس تبریز که نور مَه و اختر هم از اوست

گر چه زارم ز غمش همچو هلالِ عیدم

 

غزل شماره دویست و شصت و هفت (1629 نسخه‌ی فروزانفر)

دل چه خورده‌ست، عجب، دوش، که من مخمورم؟

یا نمکدانِ که دیده‌ست که من در شورم؟

هر چه امروز بریزم، شکنم، تاوان نیست

هر چه امروز بگویم، بکنم، معذورم

بویِ جان هر نفسی از لبِ من می‌آید

تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم

گر نهی تو لبِ خود بر لبِ من مست شوی

آزمون کن که نه کمتر ز میِ انگورم

ساقیا، آب درانداز مرا تا گردن

زانکه اندیشه چو زنبور بود، من عورم

شب، گهِ خواب، از این خرقه برون می‌آیم

صبح، بیدار شوم، باز در او محشورم

هین که دجّال بیامد، بگشا راهِ مسیح

هین که شد روزِ قیامت، بزن آن ناقورم

گر به هوش است خرد، رو، جگرش را خون کن

ور نه پاره‌ست دلم، پاره کن از ساطورم

باده آمد که مرا بیهُده بر باد دهد

ساقی آمد به خرابیِّ تن معمورم

روز و شب حاملِ می گشته که گویی قدحم

بی‌کمر چُست میان‌بسته که گویی مورم

سوی خُم آمده ساغر که «بکُن تیمارم»

خُم سرِ خویش گرفته‌ست که «من رنجورم»

ما همه پرده‌دریده، طلبِ می رفته

می نشسته به بُنِ خُم - که چه؟ - من مستورم

تو که مستِ عِنَبی، دور شو از مجلسِ ما

که دلت را ز جهان سرد کند کافورم

چون تنم را بخورد خاکِ لحد، چون جرعه

بر سرِ چرخ جَهَد جان که «نه جسمم، نورم»

نیَم آن شاه که از تخت به تابوت روم

خالدینِ ابدا شد رقم منشورم

اگر آمیخته‌ام هم ز فرح ممزوجم

وگر آویخته‌ام هم‌رَسَنِ منصورم

جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند

جان موسی است روان در تنِ همچون طورم

هله، خاموش، که سرمستْ خموش اولیتر

من فغان را چه کنم؟ نی ز لبش مهجورم

شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است

من که همسایه‌ی شمسم، چو قمر مشهورم

 

غزل شماره دویست و شصت و هفت (1629 نسخه‌ی فروزانفر)

منم آن دزد که شب نقب زدم، ببریدم

سرِ صندوق گشادم، گُهَری دزدیدم

ز زلیخایُ حرم چادرُ سر بربودم

چو بدیدم رخُ یوسف، کف خود ببریدم

چو بگفتم: «ببرم سر» سرِ من گفت: «آمین»

چون غمش کَند ز بیخم پس از آن روییدم

این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد!

که من از گردشِ او بس چو فلک گردیدم

اندر این چاهِ جهان یوسفِ حُسنی است نهان

من بر این چرخ از او همچو رَسَن پیچیدم

هله، ای عشق، بیا، یارِ منی در دو جهان

از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم

زان چنین در فَرَحَم، کز قدحت سرمستم

زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم

بِنَهان از همه خلقان، چه خوش آیین باغی است!

که چو گل در چمنش جامه‌ی جان بدریدم

اندر آن باغ یکی دلبرِ بالاشجری است

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

بس کنم، آنچه بگفت او که «بگو!» من گفتم

و آنچه فرمود «بپوشان و مگو!» پوشیدم

شمس تبریز، که آفاق از او شد پُرنور

من به هر سوی، چو سایه ز پیَش گردیدم

 

غزل شماره دویست و شصت و نه (1644 نسخه‌ی فروزانفر)

جز ز فتّانِ دو چشمت ز که مفتون باشیم؟

جز ز زنجیرِ دو زلفت ز که مجنون باشیم؟

جز از آن رویِ چو ماهت - که مَهَش جویان است -

دگر از بهرِ که سرگشته چو گردون باشیم؟

چشمِ مستِ تو قدح بر سرِ ما می‌ریزد

ما چه موقوفِ شراب و می و افیون باشیم؟

گُل‌فشانِ رخِ تو خرمنِ گل می‌بخشد

ما چه موقوفِ بهار و گلِ گلگون باشیم؟

همچو موسی ز درختِ تو حریفِ نوریم

ما چرا عاشق برگ و زرِ قارون باشیم؟

هر زمان عشق درآید که «حریفان، چونید؟»

ما ز «چون» گفتن او واله و بی‌چون باشیم

ما چو زاییده و پرورده‌ی آن دریاییم

صاف و تابنده و خوش چون دُرِ مکنون باشیم

همچو عشقیم درونِ دلِ هر سودایی

لیک چون عشق ز وهمِ همه بیرون باشیم

وقف کردیم بر این باده‌ی جان، کاسه‌ی سر

تا حریفِ سَری و شِبلی و ذوالنّون باشیم

شمس تبریز، پیِ نور تو زان ذرّه شدیم

تا ز ذرّاتِ جهان در عدد افزون باشیم

 

غزل شماره دویست و هفتاد (1649 نسخه‌ی فروزانفر)

وقتِ آن شد که به زنجیرِ تو دیوانه شویم

بند را برگُسلیم، از همه بیگانه شویم

جان سپاریم، دگر ننگِ چُنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

سخنِ راستْ تو از مردمِ دیوانه شنو

تا نمیریم، مپندار که مَردانه شویم

در سرِ زلفِ سعادت که شکن در شکن است،

واجب آید که نگون‌تر ز سرِ شانه شویم

بال و پر بازگشاییم به بستان، چو درخت،

گر در این راهِ فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم، پیِ مُهرِ تو چون موم شویم

گر چه شمعیم، پیِ نورِ تو پروانه شویم

در رُخِ آینه‌ی عشق ز خود دَم نزنیم

محرمِ گنجِ تو گَردیم، چو پروانه شویم

ما چو افسانه‌ی دل بی‌سر و بی‌پایانیم

تا مقیمِ دلِ عشَاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او، ما به مرادی برسیم

ور کلیدی کند او، ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر رَه و مَسنَد نکند

شاید ار ناله کنیم اُستُنِ حنانه شویم

نی، خمُش کُن، که خموشانه بباید دادن

پاسبان را، چو به شب ما سوی کاشانه شویم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و هفتاد و یک (1653 نسخه‌ی فروزانفر)

من از این خانه‌ی پُرنور به در می‌نروم

من از این شهرِ مبارک به سفر می‌نروم

غزل شماره دویست و هفتاد و دو (1673 نسخه‌ی فروزانفر)

امشب ای دلدار مهمانِ توایم

شب چه باشد؟ روز و شب آن توایم

غزل شماره دویست و هفتاد و سه (1674 نسخه‌ی فروزانفر)

ما ز بالاییم و بالا می‌رویم

ما ز دریاییم و دریا می‌رویم

غزل شماره دویست و هفتاد و چهار (1686 نسخه‌ی فروزانفر)

گفتم که «عهد بستم وز عهدِ بَد برستم»

گفتا «چگونه بندی چیزی که من شکستم؟»

غزل شماره دویست و هفتاد و پنج (1690 نسخه‌ی فروزانفر)

اندر دو کون، جانا، بی‌تو طرب ندیدم

دیدم بسی عجایب، چون تو عجب ندیدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1020 به تاریخ 920727, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲ساعت 10:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و پنجاه و یک (1591 نسخه‌ی فروزانفر)

وقتِ آن آمد که من سوگندها را بشکنم

بندها را بردَرانم، پندها را بشکنم

چرخِ بدپیوند را من برگشایم بند بند

همچو شمشیرِ اجل پیوندها را بشکنم

پنبه‌ای از لااُبالی در دو گوشِ دل نهم

پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم

مُهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم

تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون؟ آخر ز عشقم شرم باد!

کی ز چونی برتر آیم، چندها را بشکنم؟

 

غزل شماره دویست و پنجاه و دو (1594 نسخه‌ی فروزانفر)

ایها العشاق! آتش گشته چون استاره‌ایم

لاجرم رقصان همه شب گِردِ آن مَه‌پاره‌ایم

تا بُوَد خورشیدْ حاضر، هست استاره ستیر

بی‌رخ خورشیدِ ما می‌دان که ما آواره‌ایم

هر سحر پیغامِ آن پیغامبر خوبان رسد

کالصلا، بیچارگان! ما عاشقان را چاره‌ایم

نعره‌ی «لبیک، لبیک» از همه برخاسته

مُصحَفِ معنی تویی، ما هر یکی سی پاره‌ایم

خونبهایِ کُشتگان چون غمزه‌ی خونیّ اوست

در میانِ خونِ خود چون طفلکِ خون‌خواره‌ایم

کوهِ طور از باده‌اش بیخود شد و بَدمست شد

ما چه کوهِ آهنیم، آخر چه سنگِ خاره‌ایم؟

همچو مریم حامله‌یْ نور خدایی گشته‌ایم

گر چو عیسی بسته‌ی این جسمِ چون گهواره‌ایم

از درون باره‌ی این عقل خود ما را مجو

زان‌که در صحرای عشقش ما برونِ باره‌ایم

عشق دیوانه‌ست و ما دیوانه‌ی دیوانه‌ایم

نفس اماره‌ست و ما امّاره‌ی امّاره‌ایم

مفخر تبریز، شمس الدین! تو بازآ زین سفر

بهر حق، یک بارگی، ما عاشقِ یک باره‌ایم

 

غزل شماره دویست و پنجاه و سه (1595 نسخه‌ی فروزانفر)

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم

عالمی برهم زدیم و چُست بیرون تاختیم

چون بُراقِ عشق عرشی بود زیرِ رانِ ما

گنبدی کردیم و سوی چرخِ گردون تاختیم

عالمِ چون را مثالِ ذره‌ها برهم زدیم

تا به پیشِ تختِ آن سلطانِ بی‌چون تاختیم

اولین منزل یکی دریای پُرخون رو نُمود

در میانِ موجِ آن دریای پُرخون تاختیم

فهم و وهم و عقل انسان، جملگی، در رَه بریخت

چون‌که از شش حدّ انسان سخت افزون تاختیم

نفس چون قارون ز سعیِ ما درونِ خاک شد

بعد از آن مردانه سویِ گنجِ قارون تاختیم

دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذرّه‌ای

ز آن‌چه ما از نورِ او در دشت و هامون تاختیم

 

غزل شماره دویست و پنجاه و چهار (1598 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

ز آفتابِ رویِ او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلفِ مُشک‌افشانِ خویش

پیش مُشک‌افشانِ او شاید که جان قربان کنیم

او به آزارِ دلِ ما، هر چه خواهد آن کند

ما به فرمانِ دلِ او، هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منّتش بر جان ماست

جان و دل خدمت دهیم و خدمتِ سلطان کنیم

آفتابِ رحمتش در خاکِ ما درتافته‌ست

ذرّه‌های خاکِ خود را پیشِ او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نورِ او روشن کنیم

چشم‌هایِ خیره را در رویِ او تابان کنیم

چوبِ خشکِ جسم ما را کو به مانندِ عصاست

در کفِ موسیِ عشقش معجزِ ثعبان کنیم

گر عجب‌هایِ جهان حیران شود در ما رواست

کاین چنین فرعون را ما موسیِ عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم‌کاران بو برند

یا برای روزِ پنهان نیمه را پنهان کنیم

 

غزل شماره دویست و پنجاه و پنج (1604 نسخه‌ی فروزانفر)

بده آن باده‌ی دوشین که من از نوشِ تو مستم

بده ای حاتمِ عالَم، قدحِ زفت به دستم

ز من ای ساقیِ مردان، نفسی روی مگردان

دلِ من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

قدحی بود به دستم، بفکندم، بشکستم

کفِ صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

تو بدان شیشه‌پرستی که ز شیشه‌ست شرابت

می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه‌پرستم

بکَش ای دل، میِ جانی و بخُسپ ایمن و فارغ

که سرُ غصّه بریدم، ز غم و غصّه برَستم

دلِ من رفت به بالا، تنِ من رفت به پستی

من بیچاره کجایم؟ نه به بالا، نه به پستم

چه خوش آویخته سیبم! که ز سنگت نشکیبم

ز بلیٰٰ چون بشکیبم، من اگر مستِ الستم

تو ز من پُرس که این عشق چه گنج است و چه دارد

تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

به لب جوی چه گَردی؟ بجه از جوی، چو مردی

بجه از جوی و مرا جو، که من از جوی بجستم

فَلَئِنْ قُمْتَ اَقَمنا و لَئِنُ رُحْتَ رَحَلنا

چو بخوردی تو، بخوردم، چو نشستی تو، نشستم

منم آن مستِ دُهُل‌زن که شدم مستْ به میدان

دُهُلِ خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

چه خوش و بیخودِ شاهی، هله خاموش چو ماهی

چو ز هستی برهیدم، چه کَشی باز به هستم؟

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و پنجاه و شش (1605 نسخه‌ی فروزانفر)

بزن آن پرده‌ی نوشین که من از نوش تو مستم

بده ای حاتم مستان، قدح زفت به دستم

غزل شماره دویست و پنجاه و هفت (1606 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، دوشت یله کردم، شب دوشت یله کردم

دغل و عشوه که دادی به دلِ پاک بخَوردم

غزل شماره دویست و پنجاه و هشت (1608 نسخه‌ی فروزانفر)

چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم

گه از آن سوی کَشندم، گه از این سوی کشندم

غزل شماره دویست و پنجاه و نه (1613 نسخه‌ی فروزانفر)

به خدا کز غم عشقت نگریزم، نگریزم

وگر از من طلبی جان، نستیزم، نستیزم

غزل شماره دویست و شصت (1615 نسخه‌ی فروزانفر)

من اگر دست‌زنانم نه من از دستِ زنانم

نه از اینم، نه از آنم، من از آن شهر کلانم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1017 به تاریخ 920706, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲ساعت 18:57  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت پنجاهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و چهل و شش (1528 نسخه‌ی فروزانفر)

به پیش بادِ تو ما همچو گَردیم

بدان سو که تو گردی، چون نگردیم؟

ز نورِ نوبهارت سبز و گرمیم

ز تأثیرِ خزانت سرد و زردیم

عدم را برگُماری، جمله هیچیم

کرم را برفزایی، جمله مَردیم

عدم را و کرم را چون شکستی

جهان را و نهان را درنوردیم

چو دیدیم آن‌چه از عالم فزون است

دو عالم را شکستیم و بخَوردیم

به چشمِ عاشقان جان و جهانیم

به چشمِ فاسقان مرگیم و دَردیم

زمستان و تموز از ما جدا شد

نه گرمیم، ای حریفان و نه سردیم

زمستان و تموز احوالِ جسم است

نه جسمیم این زمان، ما روحِ فردیم

چو گفتی: «بس بُود!» خاموش کردیم

اگر چه بلبل گلزار و وَردیم

 

غزل شماره دویست و چهل و هفت (1535 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا تا قدر همدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

چو مؤمن آینه‌یْ مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم؟

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار، ما هم مردمانیم

غَرَض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم؟

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده‌پَرَست و خصمِ جانیم؟

چو بعد از مرگْ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مُردَم، آشتی کن

که در تسلیم، ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم

خمُش کُن مرده‌وار ای دل، ازیرا

به هستی مُتّهم ما زین زبانیم

 

غزل شماره دویست و چهل و هشت (1544 نسخه‌ی فروزانفر)

مرا گویی: «چه سانی؟» من چه دانم؟

«کدامی، وز کیانی؟» من چه دانم؟

مرا گویی: «چُنین سرمست و مخمور

ز چه رطلِ گرانی؟» من چه دانم؟

مرا گویی: «در آن لب او چه دارد

کز او شیرین‌زبانی؟» من چه دانم؟

مرا گویی: «در این عمرت چه دیدی

به از عمر و جوانی؟» من چه دانم؟

بدیدم آتشی اندر رُخِ او

چو آب زندگانی، من چه دانم؟

اگر من خود توام، پس تو کدامی؟

تو اینی؟ یا تو آنی؟ من چه دانم؟

چنین اندیشه‌ها را من که باشم؟

تو جان مهربانی، من چه دانم؟

مرا گویی که «بر راهش مقیمی»

مگر تو راهبانی! من چه دانم؟

مرا گاهی کمان سازی، گهی تیر

تو تیری یا کمانی، من چه دانم؟

خنک آن دم که گویی: «جانت بخشم»

بگویم من: «تو دانی، من چه دانم»

ز بی‌صبری بگویم: «شمس تبریز،

چنینی و چنانی.» من چه دانم؟

 

غزل شماره دویست و چهل و نه (1545 نسخه‌ی فروزانفر)

شرابِ شیره‌ی انگور خواهم

حریف ِسرخوشِ مخمور خواهم

مرا بویی رسید از بوی حلاج

ز ساقی باده‌ی منصور خواهم

ز مطرب ناله‌ی سُرنایْ خواهم

ز زُهره زاریِ طنبور خواهم

چو یارم در خراباتِ خراب است

چرا من خانه‌ی معمور خواهم؟

بیا نزدیکم، ای ساقی، که امروز

من از خود خویشتن را دور خواهم

اگر گویم: «مرا معذور می دار»

مرا گوید: «تو را معذور خواهم»

مرا در چشم خود ره ده، که خود را

ز چشمِ دیگران مستور خواهم

یکی دم دست را از روی برگیر

که در دنیا بهشت و حور خواهم

اگر چشم و دلم غیر تو بیند

در آن دَم چشم‌ها را کور خواهم

ببَستم چشم خود از نور خورشید

که من آن چهره‌ی پُرنور خواهم

چو رنجورانِ دل را تو طبیبی

سزد گر خویش را رنجور خواهم

چو تو مر مُردگان را می‌دهی جان

سزد گر خویش را در گور خواهم

 

غزل شماره دویست و پنجاه (1582 نسخه‌ی فروزانفر)

هرچه گویی از بهانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

کار دارم من به خانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

گفته‌ای: «فردا بیایم، لطف و نیکویی نمایم»

وعده ا‌ست این بی‌نشانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

گفته‌ای: «رنجور دارم، دل ز غم پُرشور دارم»

این فریب است و بهانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

گفت مادر مادرانه: «چون ببینی دام و دانه

این چنین گو رهروانه: لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم»

گوییم: «امروز زارم، نیت حمّام دارم»

می نمایی سنگ و شانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را

غیر این عالی ستانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی

کاین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم

گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم

تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم

رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم

ای عجوزه بامثانه لا نسلم لا نسلم

دست از خشمم گَزیدی، گویی از عشقت گَزیدم

مغلطه‌ست این، ای یگانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

جمله را نتوان شمردن، شرح یک یک حیله کردن

نیست مَکرَت را کرانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و پنجاه و یک (1591 نسخه‌ی فروزانفر)

وقتِ آن آمد که من سوگندها را بشکنم

بندها را بردَرانم، پندها را بشکنم

غزل شماره دویست و پنجاه و دو (1594 نسخه‌ی فروزانفر)

ایها العشاق! آتش گشته چون استاره‌ایم

لاجرم رقصان همه شب گِردِ آن مَه‌پاره‌ایم

غزل شماره دویست و پنجاه و سه (1595 نسخه‌ی فروزانفر)

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم

عالمی برهم زدیم و چُست بیرون تاختیم

غزل شماره دویست و پنجاه و چهار (1598 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

غزل شماره دویست و پنجاه و پنج (1604 نسخه‌ی فروزانفر)

بده آن باده‌ی دوشین که من از نوشِ تو مستم

بده ای حاتمِ عالَم، قدحِ زفت به دستم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1016 به تاریخ 920630, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲ساعت 16:43  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و نهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و چهل و یک (1518 نسخه‌ی فروزانفر)

من آن ماهم که اندر لامکانم

مجو بیرون مرا، در عین جانم

تو را هر کس به سوی خویش خوانَد

تو را من جز به سوی تو نخوانم

مرا هم تو به هر رنگی که خوانی

اگر رنگین اگر ننگین، ندانم

گهی گویی: «خلاف و بی‌وفایی»

بلی، تا تو چُنینی من چُنانم

به پیش کور هیچم من، چنانم

به پیش گوشِ کَر، من بی‌زبانم

من آبِ آبِ و باغِ باغم، ای جان!

هزاران ارغوان را ارغوانم

سخن کشتیّ و معنی همچو دریا

درآ زوتر، که تا کشتی برانم

 

غزل شماره دویست و چهل و دو (1520 نسخه‌ی فروزانفر)

مرا پُرسی که چونی؟ بین که چونم

خرابم، بی‌خودم، مستِ جنونم

مرا از کاف و نون آورد در دام

از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم

پری‌زادی مرا دیوانه کرده‌ست

مسلمانان! که می داند فسونم؟

پری را چهره‌ای چون ارغوان است

بنالم کارغوان را ارغنونم

مگر من خانه‌ی ماهم چو گردون

که چون گردون ز عشقش بی‌سکونم

غلط گفتم، مزاجِ عشق دارم

ز دوران و سکونت‌ها برونم

درون خرقه‌ی صدرنگ قالب

خیال بادشکلِ آب‌گونم

ز هجرت می کشم بارِ جهانی

که گویی من جهانی را ستونم

به صورت کمترم از نیم ذرّه

ز روی عشق از عالم فزونم

یکی قطره که هم قطره‌ست و دریا

من این اشکال‌ها را آزمونم

نمی‌گویم من این، این گفتِ عشق است

در این نکته من از لایعلمونم

که این قصه‌یْ هزاران سالگان است

چه دانم من که من طفلِ از کنونم

سخن مقلوب می گویم که کرده‌ست

جهانِ بازگونه بازگونم

غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید

ولی در ابرِ این دنیای دونم

خمُش کن خاک آدم را مشوران

که این جا چون پری من در کُمونم

 

غزل شماره دویست و چهل و سه (1523 نسخه‌ی فروزانفر)

نه آن شیرم که با دشمن برآیم

مرا این بس که من با من برآیم

چو خاک پای عشقم، تو یقین دان

کز این گِل چون گُل و سوسن برآیم

سیه‌پوشم چو شب، من از غم عشق

وزین شب چون مه روشن برآیم

از این آتش چو دودم من سراسر

که تا چون دود از این روزن برآیم

منم طفلی که عشقم اوستاد است

بنگذارد که من کودن برآیم

شوم چون عشق دایم، حیّ و قیّوم

چو من از خواب و از خوردن برآیم

هلا تن زن چو بوبکر ربابی

که تا من جان شوم وز تن برآیم

 

غزل شماره دویست و چهل و چهار (1524 نسخه‌ی فروزانفر)

چو آب آهسته زیر کَهْ درآیم

به ناگه خرمنِ کَهْ درربایم

چکَم از ناودان من قطره قطره

چو طوفان من خرابِ صد سَرایم

سَرا چه بْوَد فلک را برشکافم

ز بی‌صبری قیامت را نپایم

ز حبس جا میابا دل رهایی!

اگر من واقفم که من کجایم

سر نخلم، ندانی کز چه سوی است

در این آب ار نگونت می‌نُمایم

مگو کُهْ را اگر آرد صدایی

که ‌ای کُهْ نامَدی، گفتی که آیم

تو او را گو که بانگ کُه از او بود

زهی گوینده‌ی بی‌منتهایم

 

غزل شماره دویست و چهل و پنج (1526 نسخه‌ی فروزانفر)

از آن باده ندانم چون فنایم

از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

زمانی قعرِ دریایی درافتم

دمی دیگر چو خورشیدی برآیم

زمانی از من آبستن جهانی

زمانی چون جهان خلقی بزایم

چو طوطیْ جان شکر خاید، به ناگه

شوم سرمست و طوطی را بخایم

به جایی درنگنجیدم به عالم

به‌جز آن یارِ بی‌جا را نشایم

منم آن رندِ مستِ سخت‌شیدا

میانِ جمله رندان ‌های‌هایم

مرا گویی: «چرا با خود نیایی؟»

تو بنما خود، که تا با خود بیایم

مرا سایه‌یْ هما چندان نوازد

که گویی سایه او شد، من همایم

بدیدم حُسن را سرمست، می‌گفت:

«بلایم من، بلایم من، بلایم»

جوابش آمد، از هر سو، ز صد جان:

«تورایم من، تورایم من، تورایم»

تو آن نوری که با موسی همی‌گفت:

«خدایم من، خدایم من، خدایم»

بگفتم: «شمس تبریزی، کی‌ای؟» گفت:

«شمایم من، شمایم من، شمایم»

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و چهل و شش (1528 نسخه‌ی فروزانفر)

به پیش بادِ تو ما همچو گَردیم

بدان سو که تو گَردی، چون نگردیم؟

غزل شماره دویست و چهل و هفت (1535 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا تا قدرِ همدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک‌دیگر نمانیم

غزل شماره دویست و چهل و هشت (1544 نسخه‌ی فروزانفر)

مرا گویی: «چه سانی؟» من چه دانم؟

«کدامی، وز کیانی؟» من چه دانم؟

غزل شماره دویست و چهل و نه (1545 نسخه‌ی فروزانفر)

شرابِ شیره‌ی انگور خواهم

حریف ِسرخوشِ مخمور خواهم

غزل شماره دویست و پنجاه (1582 نسخه‌ی فروزانفر)

هرچه گویی از بهانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

کار دارم من به خانه، لا نُسَلِّم لا نُسَلِّم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1015 به تاریخ 920623, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۲ساعت 15:43  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و هشتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و سی و شش (1483 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز، مها، خویش ز بیگانه ندانیم

مستیم بدان حَد که رهِ خانه ندانیم

در عشقِ تو از عاقله‌ی عقل برَستیم

جز حالتِ شوریده‌ی دیوانه ندانیم

در باغ به‌جز عکسِ رخِ دوست نبینیم

وز شاخْ به‌جز حالتِ مستانه ندانیم

گفتند: «در این دام یکی دانه نهاده‌ست»

در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

امروز از این نکته و افسانه مخوانید

کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم

چون شانه در آن زلفْ چنان رفت دلِ ما

کز بیخودی از زلفِ تو تا شانه ندانیم

باده ده و کم پُرس که چندُم قدح است این

کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم

 

غزل شماره دویست و سی و هفت (1484 نسخه‌ی فروزانفر)

بشکن قدح باده که امروز چنانیم

کز توبه شکستن سرِ توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت، فنا باده‌ی ما بس

ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

از چیزیِ خود بگذر ای چیز، به ناچیز

کاین چیز نه پرده‌ست؟ نه ما پرده‌درانیم؟

با غمزه‌ی سرمستِ تو میریم و اسیریم

با عشقِ جوان‌بختِ تو پیریم و جوانیم

گفتی: «چه دهی پند، و زین پند چه سود است؟

کان نقش که نقّاش ازل کرد همانیم»

این پندِ من از نقشِ ازل هیچ جدا نیست

زین نقش بدان نقشِ ازل فرق ندانیم

معشوق، درختی است که ما از برِ اوییم

از ما برِ او دور شود، هیچ نمانیم

چون هیچ نمانیم، ز غم هیچ نپیچیم

چون هیچ نمانیم، هم اینیم و هم آنیم

شادی شود آن غم که خوریمَش چو شِکَر خوش

ای غم، برِ ما آی که اکسیرِ غمانیم

ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم

آن وقت که پا نیست شود، پای‌دوانیم

بستیم دهانِ خود و باقیّ غزل را

آن وقت بگوییم که ما بسته‌دهانیم

 

غزل شماره دویست و سی و هشت (1486 نسخه‌ی فروزانفر)

چون آینه‌ی رازنُما باشد جانم

تانم که نگویم، نتوانم که ندانم

از جسم گریزان شدم، از روح به‌پرهیز

سوگند: ندانم، نه از اینم نه از آنم

ای طالب بو بُردن، شرط است بمُردن

زنده منگر در من، زیرا نه چنانم

اندر کژیَم منگر، وین راست‌سخن بین

تیر است حدیث من و من همچو کمانم

چون ابرِ دو چشمم بسُتَد جوهر آن بحر

بر چرخِ وفا آید این ابرِ روانم

در حضرتِ شمس‌الحق تبریز ببارم

تا سوسن‌ها روید بر شکلِ زبانم

 

غزل شماره دویست و سی و نه (1487 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز چنانم که خر از بار ندانم

امروز چنانم که گُل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر بُرد

با یار چنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا بُرد ز مستی به درِ یار

امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم

از خوف و رجا پار دو پر داشت دلِ من

امروز چنان شد که پَر از پار ندانم

از چهره‌ی زارِ چو زَرَم بود شکایت

رَستم ز شکایت چو زر از زار ندانم

از کارِ جهان کور بُوَد مردم عاشق

اما نه چو من خود که کَر از کار ندانم

جولاهه‌ی تَردامنِ ما تار بدرّید

می گفت ز مستی که «تر از تار ندانم»

چون چنگم، از زمزمه‌ی خود خبرم نیست

اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم

مانند ترازو و گَزَم من که به بازار

بازار همی‌سازم و بازار ندانم

در اِصْبَعِ عشقم چو قلم بی‌خود و مُضطَر

طومار نویسم من و طومار ندانم

 

غزل شماره دویست و چهل (1489 نسخه‌ی فروزانفر)

ساقی، ز پی عشق روان است روانم

لیکن ز ملولیِّ تو کُند است زبانم

می پرّم، چون تیر، سوی عشرت و نوشت

ای دوست، بمشکن به جفاهات کمانم

چون خیمه، به یک پای، به پیش تو بپایم

در خرگهت، ای دوست، درآر و بنشانم

هین، آن لبِ ساغر بِنِه اندر لبِ خشکم

وانگه بشنو سِحرِ مُحقَّق ز دهانم

بشنو خبرِ بابل و افسانه‌ی وایل

زیرا ز رهِ فکرتْ سیّاح جهانم

معذور همی‌دار، اگر شور ز حَد شد

چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم

آن دَم که ملولی، ز ملولیتْ ملولم

چون دست بشویی ز من، انگشت‌گزانم

آن شب که دهی نور، چو مَه، تا به سحرگاه

من در پیِ ماهِ تو چو سیّاره دوانم

وان روز که سر بَرزَنی از شرق، چو خورشید

ماننده‌ی خورشید سراسر همه جانم

وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی

من همچو دلِ مرغ ز اندیشه طپانم

در روزنِ من نورِ تو روزی که بتابد

در خانه چو ذرّه به طرب رقص‌کنانم

این ناطقه، خاموش و چو اندیشه نهان‌رو

تا بازنیابد سبب‌اندیش نشانم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و چهل و یک (1518 نسخه‌ی فروزانفر)

من آن ماهم که اندر لامکانم

مجو بیرون مرا، در عین جانم

غزل شماره دویست و چهل و دو (1520 نسخه‌ی فروزانفر)

مرا پُرسی که چونی؟ بین که چونم

خرابم، بی‌خودم، مستِ جنونم

غزل شماره دویست و چهل و سه (1523 نسخه‌ی فروزانفر)

نه آن شیرم که با دشمن برآیم

مرا این بس که من با من برآیم

غزل شماره دویست و چهل و چهار (1524 نسخه‌ی فروزانفر)

چو آب آهسته زیر کَهْ درآیم

به ناگه خرمنِ کَهْ درربایم

غزل شماره دویست و چهل و پنج (1526 نسخه‌ی فروزانفر)

از آن باده ندانم چون فنایم

از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1014 به تاریخ 920616, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲ساعت 18:56  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و هفتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و سی و یک (1477 نسخه‌ی فروزانفر)

از اوْل امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

آن ساقیِ بَدمست که امروز درآمد

صد عُذر بگفتیم و ز آن مست نرستیم

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

معذور همی‌دار اگر جام شکستیم

امروز سَرِ زلف تو مستانه گرفتیم

صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم

رندانِ خرابات بخوردند و برفتند

ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

وقت است که خوبان همه در رقص درآیند

انگشت‌زنان گشته که از پرده بجَستیم

یک لحظه بلانوشِ رهِ عشقِ قدیمیم

یک لحظه بلی‌گویِ مناجاتِ اَلَستیم

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

ما بوالعجبانیم، نه بالا و نه پستیم

خاموش! که تا هستیِ او کرد تجلّی

هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم

تو دست بنه بر رگ ما، خواجه حکیما!

کز دست شدستیم، ببین تا ز چه دستیم

هر چند پَرستیدنِ بت مایه‌ی کفر است

ما کافرِ عشقیم گر این بت نپرستیم

جز قصّه‌ی شمس‌الحق تبریز مگویید

از ماه مگویید که خورشیدپَرستیم

 

غزل شماره دویست و سی و دو (1478 نسخه‌ی فروزانفر)

المنه لله که ز پیکار رهیدیم

زین وادی خَم در خَمِ پُرخار رهیدیم

زین جانِ پُر از وَهمِ کژاندیشه گذشتیم

زین چرخِ پُر از مکرِ جگرخوار رهیدیم

در سایه‌ی آن گلشنِ اقبال بخفتیم

وز غرقه‌ی آن قلزمِ زخّار رهیدیم

بی‌اسب همه فارِس و بی‌می همه مستیم

از ساغر و از منَتِ خَمّار رهیدیم

ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار

دیدیم مَهِ توبه، به یک بار رهیدیم

ای سال، چه سالی تو! که از طالع خوبت

ز افسانه‌ی پار و غمِ پیرار رهیدیم

در عشق ز سه روزه و از چلّه گذشتیم

مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم

خاموش! کز این عشق و از این علم لُدَنّیش

از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم

هین، ختم بر این کُن که چو خورشید برآمد

از حارس و از دُزد و شب تار رهیدیم

 

غزل شماره دویست و سی و سه (1480 نسخه‌ی فروزانفر)

خیزید، مخسپید که نزدیک رسیدیم

آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم

والله که نشان‌های قرویِ دهِ یارست

آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم

حق داند و حق دید که در وقت کشاکش

از ما چه کشیدید و از ایشان چه کشیدیم

خیزید، مخسپید، که هنگام صبوح است

استاره‌ی روز آمد و آثار بدیدیم

شب بود و همه قافله محبوسِ رباطی

خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم

هین، رو به شفق آر، اگر طایر روزی

کز سوی شفق چون نفسِ صبح دمیدیم

هر کس که رسولیِّ شفق را بشناسد

ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم

وان کس که رسولیِّ شفق را نپذیرد

هم محرم ما نیست، بر او پرده تنیدیم

خفاش نپذرفت، فرودوخت از او چشم

ما پرده‌ی آن دوخته را هم بدریدیم

 

غزل شماره دویست و سی و چهار (1481 نسخه‌ی فروزانفر)

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم

چون شمع به پروانه‌ی مظلوم رسیدیم

یک حمله‌ی مردانه‌ی مستانه بکردیم

تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

در منزلِ اول به دو فرسنگیِ هستی

در قافله‌ی امّت مرحوم رسیدیم

آن مه، که نه بالاست نه پست است، بتابید

وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم

تا حضرتِ آن لعل که در کون نگنجد

بر کوری هر سنگ‌دلِ شوم رسیدیم

با آیتِ کُرسی به سویِ عرش پریدیم

تا حیّ بدیدیم و به قیوم رسیدیم

امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم!

تا ظن نبری، خواجه، که محروم رسیدیم

ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان

ما بوم نه‌ایم، ار چه در این بوم رسیدیم

 

غزل شماره دویست و سی و پنج (1482 نسخه‌ی فروزانفر)

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم

از سنگ سیه نعره‌ی اقرار برآریم

بر کارگَهِ دوست چو بر کار نشینیم

مر جمله جهان را همه از کار برآریم

گلزارِ رخِ دوست چو بی‌پَرده ببینیم

صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم

بر دُلدُلِ دل چون فکنَد دولت ما زین

بس گَرد که ما از ره اسرار برآریم

چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم

صد جوش عجب از خُم و خَمّار برآریم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و سی و شش (1483 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز، مها، خویش ز بیگانه ندانیم

مستیم بدان حَد که رهِ خانه ندانیم

غزل شماره دویست و سی و هفت (1484 نسخه‌ی فروزانفر)

بشکن قدح باده که امروز چنانیم

کز توبه شکستن سرِ توبه شکنانیم

غزل شماره دویست و سی و هشت (1486 نسخه‌ی فروزانفر)

چون آینه‌ی رازنما باشد جانم

تانم که نگویم، نتوانم که ندانم

غزل شماره دویست و سی و نه (1487 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز چنانم که خر از بار ندانم

امروز چنانم که گُل از خار ندانم

غزل شماره دویست و چهل (1489 نسخه‌ی فروزانفر)

ساقی، ز پی عشق روان است روانم

لیکن ز ملولیِّ تو کُند است زبانم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1013 به تاریخ 920609, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲ساعت 10:49  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و ششم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و بیست و شش (1468 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز خوشم با تو جانِ تو و فردا هم

از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم

دل باده‌ی تو خورده، وز خانه سفر کرده

ما بی‌دل و دل با تو، با ما هم و بی‌ما هم

ما منتظرِ وقت و دل ناظر تو دایم

در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم

از باده و باد تو چون موج شده این دل

در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم

ابرِ خوشِ لطفِ تو، با جان و روان ما

در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم

با تو پس از این عالم، بی‌نقش بنی‌آدم

خوش خلوتِ جان باشد، آمیزش جان‌ها هم

زان غمزه‌ی مستِ تو، زان جادو و جادوخو

خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم

 

غزل شماره دویست و بیست و هفت (1469 نسخه‌ی فروزانفر)

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم، من تخت نمی‌خواهم

در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکویِ من بگرفت گلویِ من

گفتا که «چه می‌خواهی؟» گفتم که «همین خواهم»

با باد صبا خواهم تا دم بزنم، لیکن

چون من دم خود دارم، هم‌راز مهین خواهم

در حلقه‌ی میقاتم، ایمن شده ز آفاتم

مومم ز پی ختمت، زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است، ای جان، اندر دلِ مَه پنهان

زین علم یقینستم، آن عین یقین خواهم

 

غزل شماره دویست و بیست و هشت (1479 نسخه‌ی فروزانفر)

دگربار، دگربار ز زنجیر بجَستم

از این بند و از این دامِ زبون‌گیر بجستم

فلک پیر دوتایی، پُر از سحر و دغایی

به اقبالِ جوانِ تو از این پیر بجستم

شب و روز دویدم ز شب و روز بُریدم

و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم

من از غصه چه ترسم؟ چو با مرگْ حریفم

ز سرهنگ چه ترسم؟ چو از میر بجستم

به اندیشه فروبرد مرا عقلْ چهل سال

به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم

ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند

ز کرّ و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم

برون پوست درون دانه بود میوه‌ی گرفتار

ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم

ز تأخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان

ز تعجیل دلم رَست و ز تأخیر بجستم

ز خون بود غذا اوّل و آخر شد خون شیر

چو دندانِ خرد رُست، از آن شیر بجستم

 

غزل شماره دویست و بیست و نه (1479 نسخه‌ی فروزانفر)

حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم

بسی علّتیان را ز غم بازخریدیم

سَبَل‌های کهن را، غمِ بی‌سر و بُن را

ز رگ‌هاش و پی‌هاش به چنگاله کشیدیم

طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم

بسی مُرده گرفتیم، در او روح دمیدیم

بپُرسید از آن‌ها که دیدند نشان‌ها

که تا شُکر بگویند که ما از چه رهیدیم

سرِ غصّه بکوبیم، غم از خانه بروبیم

همه شاهد و خوبیم، همه چون مَهِ عیدیم

طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم

که ما پاک‌روانیم، نه طمّاع و پلیدیم

مپندار که این نیز هلیله‌ست و بلیله‌ست

که این شُهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم

حکیمانِ خبیریم که قاروره نگیریم

که ما در تنِ رنجور چو اندیشه دویدیم

دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جُغدند

دگر لاف مپرّان که ما بازپریدیم

 

غزل شماره دویست و سی (1475 نسخه‌ی فروزانفر)

بجوشید، بجوشید، که ما بحرْشعاریم

به‌جز عشق، به‌جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک، در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک

به‌جز مِهر، به‌جز عشق دگر تخم نکاریم

چه مستیم! چه مستیم! از آن شاه که هستیم

بیایید، بیایید که تا دست برآریم

چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟

که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم

مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده‌پرستیم، نه پیمانه‌شماریم

شما مست نگشتید وزان باده نخوردید

چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟

نیفتیم بر این خاک، سِتان، ما نه حصیریم

برآییم بر این چرخ، که ما مردِ حصاریم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و سی و یک (1477 نسخه‌ی فروزانفر)

از اوْل امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

غزل شماره دویست و سی و دو (1478 نسخه‌ی فروزانفر)

المنه لله که ز پیکار رهیدیم

زین وادی خَم در خَمِ پُرخار رهیدیم

غزل شماره دویست و سی و سه (1480 نسخه‌ی فروزانفر)

خیزید، مخسپید که نزدیک رسیدیم

آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم

غزل شماره دویست و سی و چهار (1481 نسخه‌ی فروزانفر)

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم

چون شمع به پروانه‌ی مظلوم رسیدیم

غزل شماره دویست و سی و پنج (1482 نسخه‌ی فروزانفر)

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم

از سنگ سیه نعره‌ی اقرار برآریم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1012 به تاریخ 920602, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲ساعت 19:21  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و پنجم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و بیست و یک (1447 نسخه‌ی فروزانفر)

رفتم به طبیب جان، گفتم که «ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم

صد گونه خلل دارم، ای کاش یکی بودی

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم»

گفتا که «نه تو مُردی؟» گفتم که «بلی، اما

چون بوی توام آمد، از گور برون جستم»

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

وان یوسف کنعانی - کز وی کف خود خستم -

خوش خوش سوی من آمد، دستی به دلم برزد

گفتا: «ز چه دستی تو؟» گفتم که: «ازین دستم»

چون عربده می کردم، درداد می و خوردم

افروخت رخ زردم، وز عربده وارستم

پس جامه برون کردم، مستانه جنون کردم

در حلقه‌ی آن مستان، در میمنه بنشستم

صد جام بنوشیدم، صد گونه بجوشیدم

صد کاسه بریزیدم، صد کوزه دراِشکستم

گوساله‌ی زرین را آن قوم پرستیده

گوساله گرگینم گر عشق بِنَپرستم

بازم شه روحانی می خواند پنهانی

بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

پابست توام، جانا؛ سرمست توام، جانا

در دست توام، جانا؛ گر تیرم وگر شستم

چُست توام ار چُستم، مست توام ار مستم

پست توام ار پستم، هست توام ار هستم

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

 

غزل شماره دویست و بیست و دو (1453 نسخه‌ی فروزانفر)

در آینه چون بینم نقش تو، به گفت آرم

آیینه نخواهد دم، ای وای ز گفتارم

در آب تو را بینم، در آب زنم دستی

هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم

ای دوست، میان ما «ای دوست» نمی‌گنجد

ای یار، اگر گویم «ای یار» نمی‌یارم

زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره

من راه دهان بستم، من ناله نمی‌آرم

گر ناله و آه آمد، زان پرده‌ی ماه آمد

نظّاره‌ی مه خوشتر، ای ماهِ ده و چارم

 

غزل شماره دویست و بیست و سه (1458 نسخه‌ی فروزانفر)

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم

زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم

از قند تو می نوشم، با پند تو می کوشم

من صید جگرخسته، تو شیر جگرخوارم

جان من و جان تو گویی که یکی بوده‌ست

سوگند بدین یک جان، کز غیر تو بیزارم

خورشید بود مه را بر چرخ حریف؛ ای جان

دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم

رفتم برِ درویشی، گفتا که «خدا یارت»

گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

دیدم همه عالم را نقش درِ گرمابه

ای بُرده تو دستارم، هم سوی تو دست آرم

هر جنسْ سوی جنسش زنجیر همی‌درّد

من جنس کیم، کاین جا در دام گرفتارم؟

گِردِ دلِ من، جانا، دزدیده همی‌گردی

دانم که چه می جویی، ای دلبر عیّارم

در زیر قبا، جانا، شمعی پنهان داری

خواهی که زنی آتش در خِرمن و انبارم

تو گِردِ دلم گردان، من گِردِ درت گردان

در دست تو در گردش، سرگشته چو پرگارم

در شادیِ رویِ تو، گر قصه‌ی غم گویم

گر غم بخورد خونم، والله که سزاوارم

بر ضربِ دفِ حُکمَت این خلق همی‌رقصند

بی‌پرده‌ی تو رقصد یک پرده؟ نپندارم

آواز دفت پنهان وین رقصِ جهان پیدا

پنهان بود این خارِش هر جای که می خارم

در آبم و در خاکم، در آتش و در بادم

این چار به گِردِ من، اما نه از این چارم

گه ترکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی

از نقش تو است، ای جان، اقرارم و انکارم

 

غزل شماره دویست و بیست و چهارم (1462 نسخه‌ی فروزانفر)

صورتگر نقاشم، هر لحظه بُتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم

چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم

تو ساقیِ خَمّاری، یا دشمن هشیاری

یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان، جان را، هله، بنوازم

هر خون که ز من روید، با خاک تو می‌گوید:

«با مهر تو همرنگم، با عشق تو هنبازم»

در خانه‌ی آب و گِل بی‌توست خراب این دل

یا خانه درآ، جانا، یا خانه بپردازم

 

غزل شماره دویست و بیست و پنج (1447 نسخه‌ی فروزانفر)

این شکل که من دارم، ای خواجه، که را مانم؟

یک لحظه پری‌شکلم، یک لحظه پری‌خوانم

در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم

هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم

جز گوشِ ربابِ دل از خشم نمالم من

جز چنگِ سعادت را از زخمه نرنجانم

چون شکّر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم

طبعم چو جنون آرد زنجیر بجُنبانم

ای خواجه، چه مرغم من؟ نی کبکم و نی بازم

نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم

نی خواجه‌ی بازارم، نی بلبل گلزارم

ای خواجه، تو نامم نِه، تا خویش بدان خوانم

نی بنده، نی آزادم، نی موم، نه پولادم

نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم

گر در شَرََم و خیرم، از خود نه‌ام، از غیرم

آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و بیست و شش (1468 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز خوشم با تو جانِ تو و فردا هم

از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم

غزل شماره دویست و بیست و هفت (1469 نسخه‌ی فروزانفر)

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

غزل شماره دویست و بیست و هشت (1479 نسخه‌ی فروزانفر)

دگربار، دگربار ز زنجیر بجَستم

از این بند و از این دامِ زبون‌گیر بجستم

غزل شماره دویست و بیست و نه (1479 نسخه‌ی فروزانفر)

حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم

بسی علّتیان را ز غم بازخریدیم

غزل شماره دویست و سی (1475 نسخه‌ی فروزانفر)

بجوشید، بجوشید، که ما بحرْشعاریم

به‌جز عشق، به‌جز عشق دگر کار نداریم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1011 به تاریخ 920526, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:29  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و شانزده (1410 نسخه‌ی فروزانفر)

تا که اسیر و عاشقِ آن صنمِ چو جان شدم

دیو نیَم، پری نیَم؛ از همه چون نهان شدم؟

برف بُدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد

تا همه دودِ دل شدم، تا سوی آسمان شدم

نیستم از روان‌ها، بر حذرم ز جان‌ها

جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم؟

آن‌که کسی گمان نبرد، رفت گمانِ من بدو

تا که چنین به عاقبت بر سرِ آن گمان شدم

از سرِ بیخودی دلم داد گواهی‌ای به دست

این دلِ من ز دست شد، وانچه بگفت آن شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من، همه از اوست

کز مددِ میِ لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

گفت: «چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟»

من ز برای این سخن شهره‌ی عاشقان شدم

جان و جهان، ز عشق تو رفت ز دستِ کارِ من

من به جهان چه می‌کنم؟ چون‌که از این جهان شدم

 

غزل شماره دویست و هفده (1435 نسخه‌ی فروزانفر)

به گِردِ دل همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم

چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، می‌دانم

یکی بازی برآوردی که رَختِ دل همه بُردی

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، می‌دانم

به حقِّ اشکِ گرمِ من، به حقِّ آهِ سردِ من

که گرمم پُرس، چون بینی که گرم از سرد می‌دانم

مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم

به دل گویم که «چون مردان صبوری کن» دلم گوید:

نه مَردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم

دلا، چون گَرد برخیزی ز هر بادی، نمی‌گفتی

که «از مردی، برآوردن ز دریا گرد می‌دانم ؟»

 

غزل شماره دویست و هجده (1436 نسخه‌ی فروزانفر)

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی، نمی‌دانم

وزین سرگشته‌ی مجنون چه می خواهی، نمی‌دانم

در این درگاهِ بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمی‌دانم

ز رویت جانِ ما گلشن، بنفشه وْ نرگس و سوسن

ز ماهت ماهِ ما روشن، چه همراهی، نمی‌دانم

زهی دریای بی‌ساحل، پُر از ماهی درون دل

چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمی‌دانم

شهیِّ خلق افسانه، محقّر همچو شه‌دانه

بجز آن شاهِ باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

زهی خورشید بی‌پایان که ذرّاتت سخن‌گویان

تو نور ذات الَلهی، تو الَلهی، نمی‌دانم

هزاران جانِ یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی

چرا ای یوسفِ خوبان در این چاهی، نمی‌دانم

خمُش کن کز سخن‌چینی همیشه غرقِ تلوینی

دمی هویی، دمی‌هایی، دمی آهی، نمی‌دانم

خمُش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم

که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم

 

غزل شماره دویست و نوزده (1438 نسخه‌ی فروزانفر)

ندارد پایِ عشقِ او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می‌خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

به خون دل خیالش را، ز بی‌خویشی، بیالایم

همی‌گردد دلِ پاره همه شب همچو استاره

شده خوابِ من آواره ز سحرِ یار خودرایم

اگر یک دم بیاسایم، روانِ من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم

رها کُن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش

در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشقِ او همی‌سوزد

و هر دَم شُکرِ می‌گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازانِ غمش باشم

که تا چون مَه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم

 

غزل شماره دویست و بیست (1446 نسخه‌ی فروزانفر)

گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم

بس بند که بشکستم، آهسته، که سرمستم

در مجلسِ حیرانی جانی است مرا، جانی

زان شد که تو می دانی، آهسته، که سرمستم

پیش آی دمی جانم! زین بیش مرنجانم

ای دلبر خندانم، آهسته، که سرمستم

ساقیِّ میِ جانان! بگذر ز گران‌جانان

دزدیده ز رهبانان، آهسته، که سرمستم

رندیّ و چو من فاشی، بر ملَت قلَاشی

در پرده چرا باشی؟ آهسته، که سرمستم

ای می، بَتَرم از تو، من باده‌ترم از تو

پُرجوش‌ترم از تو، آهسته، که سرمستم

از باده‌ی جوشانم، وز خرقه فروشانم

از یار چه پوشانم؟ آهسته، که سرمستم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و بیست و یک (1447 نسخه‌ی فروزانفر)

رفتم به طبیب جان، گفتم که «ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم

غزل شماره دویست و بیست و دو (1453 نسخه‌ی فروزانفر)

در آینه چون بینم نقش تو، به گفت آرم

آیینه نخواهد دم، ای وای ز گفتارم

غزل شماره دویست و بیست و سه (1458 نسخه‌ی فروزانفر)

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم

زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم

غزل شماره دویست و بیست و چهارم (1462 نسخه‌ی فروزانفر)

صورتگر نقاشم، هر لحظه بُتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

غزل شماره دویست و بیست و پنج (1447 نسخه‌ی فروزانفر)

این شکل که من دارم، ای خواجه، که را مانم؟

یک لحظه پری‌شکلم، یک لحظه پری‌خوانم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1010 به تاریخ 920512, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و سوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و یازده (1394 نسخه‌ی فروزانفر)

دفع مده، دفع مده، من نروم تا نخورم

عشوه مده، عشوه مده، عشوه‌ی مستان نخرم

وعده مکُن، وعده مکُن، مشتریِ وعده نیَم

یا بدهی، یا ز دکان تو گروگان ببرم

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی

رو، که به‌جز حق نبری گر چه چنین بی‌خبرم

پرده مکن، پرده مَدَر، در سپسِ پرده مرو

راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم

ای دل و جان بنده‌ی تو، بندِ شکرخنده‌ی تو

خنده‌ی تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم

لاف زنم، لاف، که تو راست کنی لاف مرا

ناز کنم، ناز، که من در نظرت معتبرم

چه عجب ار خوش‌خبرم؟ چون‌که تو کردی خبرم

چه عجب ار خوش‌نظرم؟ چون‌که تویی در نظرم

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی

آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم

آن دلِ آواره‌ی من گر ز سفر بازرسد

خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم

سرکه‌فشانی چه کنی؟ کآتش ما را بکُشی؟

کآتشم از سرکه‌ات افزون شود، افزون شررم

چون عَرَفَه وْ عید تویی، غره‌ی ذی‌الحجه منم

هیچ به تو درنرسم، وز پی تو هم نبُرم

بازِ توام، بازِ توام، چون شنوم طبلِ تو را

ای شه و شاهنشهِ من، باز شود بال و پرم

گر بدهی می بچشم، ور ندهی نیز خوشم

سر بنهم، پا بکشم، بی‌سر و پا می نگرم

 

غزل شماره دویست و دوازده (1397 نسخه‌ی فروزانفر)

زین دو هزاران من و ما، ای عجبا، من چه منم!

گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم

چون‌که من از دست شدم، در رهِ من شیشه منه

ور بنهی، پا بنهم، هر چه بیابم شکنم

زانک دلم هر نفسی دنگِ خیالِ تو بُوَد

گر طربی، در طربم؛ گر حَزَنی، در حَزَنم

تلخ کُنی، تلخ شوم؛ لطف کُنی، لطف شوم

با تو خوش است، ای صنمِ لب‌شکرِ خوش‌ذقنم

اصل تویی، من چه کسم؟ - آینه‌ای در کف تو

هر چه نُمایی بشوم؛ آینه‌ی مُمتَحَنم

تو به صفتْ سروِ چمن، من به صفتْ سایه‌ی تو

چون‌که شدم سایه‌ی گُل، پهلویِ گُل خیمه زنم

بی‌تو اگر گُل شکنم، خار شود در کفِ من

ور همه خارم، ز تو من جمله گل و یاسمنم

دم به دم از خونِ جگر ساغرِ خونابه کشم

هر نفسی کوزه‌ی خود بر درِ ساقی شکنم

دست بَرَم هر نفسی سوی گریبان بُتی

تا بخراشد رخِ من، تا بدَرَد پیرهنم

لطفِ صلاحِ دل و دین تافت میانِ دلِ من

شمع دل است او به جهان، من کیم؟ او را لگنم

 

غزل شماره دویست و سیزده (1400 نسخه‌ی فروزانفر)

تیز دَوَم، تیز دَوَم، تا به سواران برسم

نیست شوم، نیست شوم تا برِ جانان برسم

خوش شده‌ام، خوش شده‌ام، پاره‌ی آتش شده‌ام

خانه بسوزم، بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم، خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم

آب شوم، سجده کنان تا به گلستان برسم

چون‌که فتادم ز فلک ذره‌صفت لرزانم

ایمن و بی‌لرز شوم، چون‌که به پایان برسم

عالمِ این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا

در دلِ کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

آن شهِ موزونِ جهان عاشقِ موزون طلبد

شد رخ من سکَه‌ی زر تا که به میزان برسم

رحمتِ حق آب بُود، جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا برِ رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حَبّ و دوا

من همگی دَرد شوم تا که به درمان برسم

 

غزل شماره دویست و چهاره (1403 نسخه‌ی فروزانفر)

آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگویی‌ام که نی، نی شکنم، شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله‌ی نظر برم

آمده‌ام که ره زنم، بر سرِ گنجِ شه زنم

آمده‌ام که زر برم، زر نبرم، خبر برم

گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل‌شکن

گر ز سرم کُلَه بَرَد، من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟

اوست گرفته شهرِ دل، من به کجا سفر برم؟

آنکه ز زخمِ تیرِ او کوه شکاف می‌کند

پیشِ گشادِ تیر او، وای اگر سپر برم

در هوسِ خیالِ او همچو خیال گشته‌ام

وز سرِ رَشک نامِ او، نامِ رُخِ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور، نمی‌خوری؟ پیش کسی دگر برم

 

غزل شماره دویست و پانزده (1409 نسخه‌ی فروزانفر)

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام

ناز رها کن، ای صنم، راست بگو که: داده‌ام

گر چه برفتی از برم، آن بنرفت از سرم

بر سرِ ره بیا ببین، بر سرِ ره فتاده‌ام

چشمِ بدی که بُد مرا حسن تو در حجاب شد

دوختم آن دو چشم را، چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امیدِ عهدِ دوست؟

نامه‌ی عهدِ دوست را بر سرِ دل نهاده‌ام

زاده‌ی اوّلم بشُد، زاده‌ی عشقم این نفس

من ز خودم زیادتم، زانکه دو بار زاده‌ام

چون ز بلادِ کافری عشقْ مرا اسیر برد

همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام، زلفِ خوشش کشیده‌ام

خانه‌ی شه گرفته‌ام گر چه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین، باز بیا، مرا ببین

مات شدم ز عشقِ تو، لیک از او زیاده‌ام

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و شانزده (140 نسخه‌ی فروزانفر)

تا که اسیر و عاشقِ آن صنمِ چو جان شدم

دیو نیَم، پری نیَم؛ از همه چون نهان شدم؟

غزل شماره دویست و هفده (1435 نسخه‌ی فروزانفر)

به گِردِ دل همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم

چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، می‌دانم

غزل شماره دویست و هجده (1436 نسخه‌ی فروزانفر)

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی، نمی‌دانم

وزین سرگشته‌ی مجنون چه می خواهی، نمی‌دانم

غزل شماره دویست و نوزده (1438 نسخه‌ی فروزانفر)

ندارد پایِ عشقِ او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می‌خایم

غزل شماره دویست و بیست (1446 نسخه‌ی فروزانفر)

گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم

بس بند که بشکستم، آهسته، که سرمستم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1009 به تاریخ 920505, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲ساعت 17:21  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و دوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و شش (1377 نسخه‌ی فروزانفر)

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می‌کنم

تو کعبه‌ای، هر جا روم قصدِ مقامت می‌کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری

شب خانه روشن می شود چون یادِ نامت می‌کنم

گه همچو بازِ آشنا بر دستِ تو پَر می‌زنم

گه چون کبوتر پَرزنان آهنگِ بامت می‌کنم

گر غایبی، هر دم چرا آسیب بر دل می‌زنم؟

ور حاضری، پس من چرا در سینه دامت می‌کنم؟

دوری به تن، لیک از دلم اندر دل تو روزنی‌ست

زان روزن دزدیده من، چون مَه پیامت می‌کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه‌یْ دل را ز تو این جا صقالی می‌دهم

من گوش خود را دفترِ لطفِ کلامت می‌کنم

در گوشْ تو، در هوشْ تو، و اندر دلِ پُرجوشْ تو،

این‌ها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت می‌کنم

ای دل، نه اندر ماجرا می‌گفت آن دلبر تو را؟

«هر چند از تو کم شود از خود تمامت می‌کنم»

گه راست مانند «الف»، گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می‌شوی، یک لحظه خامت می‌کنم

گر سال‌ها ره می روی، چون مُهره‌ای در دست من

چیزی که رامش می‌کنی، زان چیز رامت می‌کنم

ای شه حسام الدین حسن، می‌گوی با جانان که «من

جان را غلاف معرفت بهرِ حسامت می‌کنم»

 

غزل شماره دویست و هفت (1379 نسخه‌ی فروزانفر)

آمد خیالِ خوش که من از گلشنِ یار آمدم

در چشمِ مستِ من نگر کز کویِ خمّار آمدم

سرمایه‌ی مستی منم، هم دایه‌ی هستی منم

بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوّار آمدم

آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم

برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم

گفتم: «بیا، شاد آمدی! دادم بده، داد آمدی!»

گفتا: «بدید و داد من کز بهر این کار آمدم»

هم من مه و مهتابِ تو، هم گلشن و هم آبِ تو

چندین ره از اشتابِ تو بی‌کفش و دستار آمدم

خندان درآ، تلخی بکُش، شاباش! ای تلخیِّ خوش

گل‌ها دهم، گر چه که من، اول، همه خار آمدم

 

غزل شماره دویست و هشت (1390 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمدم، بازآمدم، از پیشِ آن یار آمدم

در من نگر، در من نگر، بهرِ تو غمخوار آمدم

شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم، آن جا روم، بالا بُدم، بالا روم

بازم رهان، بازم رهان، کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم؟

دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم، ای پسر، نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم، من دُرِّ شهوار آمدم

ما را به چشمِ سَر مبین، ما را به چشم سِر ببین

آن جا بیا، ما را ببین، کاین‌جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم

من گوهرِ کانی بُدم کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست، چالاک و هشیار آمده‌ست

ور نه به بازارم چه کار؟ وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی، نظر در کل عالم کی کنی؟

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

 

غزل شماره دویست و نه (1362 نسخه‌ی فروزانفر)

یار شدم، یار شدم، با غمِ تو یار شدم

تا که رسیدم برِ تو از همه بیزار شدم

گفت مرا چرخ فلک: عاجزم از گردش تو

گفتم: این نقطه مرا کَرد که پرگار شدم

غلغله‌ای می شنوم روز و شب از قبّه‌ی دل

از روش قبّه‌ی دل گنبدِ دوَار شدم

تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت

از هوس زخمه‌ی تو کم ز یکی تار شدم

دزدد غم گردنِ خود از حذرِ سیلیِ من

زانکه من از بیشه‌ی جان حیدرِ کرّار شدم

تا که بدیدم قدحش سَردِهِ اوباش منم

تا که بدیدم کُلَهش، بی‌دل و دستار شدم

تا که قلندردل من داد میِ مُذهِل من

رقص‌کنان، دلق‌کشان جانب خمّار شدم

گفت مرا خواجه فرج: صبر رهاند ز حرج

هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم

چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم

یار بنالید بسی تا که در این غار شدم

نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره

در هوس خوبیِ او جانب گلزار شدم

گاه چو سوسن پیِ گُل شاعر و مدَاح شدم

گاه چو بلبل به سحر سُخره‌ی تکرار شدم

زوبع اندیشه شدم، صدفن و صدپیشه شدم

کارِ تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم

 

 

غزل شماره دویست و ده (1393 نسخه‌ی فروزانفر)

مُرده بُدم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم

دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم

دیده‌ی سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا

زَهره‌ی شیر است مرا، زُهره‌ی تابنده شدم

گفت که «دیوانه نه‌ای، لایق این خانه نه‌ای»

رفتم دیوانه شدم سلسله بَندَنده شدم

گفت که «سرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای»

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

گفت که «تو کُشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای»

پیش رخ زنده‌کُنش، کشته و افکنده شدم

گفت که «تو زیرککی، مست خیالی و شکی»

گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که «تو شمع شدی، قبله‌ی این جمع شدی»

جمع نیم، شمع نیم، دودِ پراکنده شدم

گفت که «شیخی و سَری، پیش‌رو و راهبری»

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که «با بال و پری، من پر و بالت ندهم»

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو: «راه مرو، رنجه مشو

زانکه من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»

گفت مرا عشق کهن: «از بر ما نقل مکن»

گفتم: «آری، نکنم، ساکن و باشنده شدم»

چشمه‌ی خورشید تویی، سایه‌گهِ بید منم

چونکه زدی بر سر من، پست و گُدازنده شدم

تابشِ جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلسِ نو بافت دلم، دشمنِ این ژنده شدم

صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد ز بطر

بنده و خربنده بُدم، شاه و خداونده شدم

شُکر کند کاغذِ تو، از شِکَر بی‌حد تو

کآمد او در برِ من، با وی ماننده شدم

شُکر کند خاکِ دُژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردشِ او، نورپذیرنده شدم

شُکر کند چرخ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخششِ او روشن و بخشنده شدم

شُکر کند عارفِ حق، کز همه بُردیم سَبَق

بر زبرِ هفت طبق، اختر رخشنده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثرِ خنده‌ی تو گلشنِ خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامُش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرّخ و فرخنده شدم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و یازده (1394 نسخه‌ی فروزانفر)

دفع مده، دفع مده، من نروم تا نخورم

عشوه مده، عشوه مده، عشوه‌ی مستان نخرم

غزل شماره دویست و دوازده (1397 نسخه‌ی فروزانفر)

زین دو هزاران من و ما، ای عجبا، من چه منم!

گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم

غزل شماره دویست و سیزده (1400 نسخه‌ی فروزانفر)

تیز دَوَم، تیز دَوَم، تا به سواران برسم

نیست شوم، نیست شوم تا برِ جانان برسم

غزل شماره دویست و چهاره (1403 نسخه‌ی فروزانفر)

آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگویی‌ام که نی، نی شکنم، شکر برم

غزل شماره دویست و پانزده (1409 نسخه‌ی فروزانفر)

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام

ناز رها کن، ای صنم، راست بگو که: داده‌ام

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1008 به تاریخ 920429, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲ساعت 19:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و یکم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و یک (1336 نسخه‌ی فروزانفر)

حلقه‌ی دل زدم شبی در هوسِ سلامِ دل

بانگ رسید: «کیست آن؟» گفتم: «من، غلامِ دل»

شعله‌ی نورِ آن قمر می‌زد از شکافِ در

بر دل و چشمِ رهگذر از برِ نیک‌نام دل

موج ز نور رویِ دل پُر شده بود کوی دل

کوزه‌ی آفتاب و مَه گشته کمینه جام دل

عقل کُل ار سری کند با دل چاکری کند

گردنِ عقل و صد چو او بسته به بندِ دامِ دل

رفته به چرخ ولوله، کوْن گرفته مشغله

خلق گسسته سلسله از طَرَفِ پیامِ دل

نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش

روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل

نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر

جمله نظر بُوَد نظر، در خمشی کلام دل

جمله کوْن مستِ دل گشته زبون به دستِ دل

مرحله‌های نُه فلک هست یقین دو گام دل

 

غزل شماره دویست و دو (1371 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گُم کرده‌ام

زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد، خورده‌ام

مستم ز خمر «مِن لَدُن» رو محتسب را غمز کن

مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام

ای پادشاهِ صادقان چون من منافق دیده‌ای؟

با زندگانت زنده‌ام، با مردگانت مُرده‌ام

با دلبران و گُلرخان چون گُلبُنان بشکفته‌ام

با منکرانِ دَیْ صفت همچون خزان افسرده‌ام

ای نان طلب، در من نگر، والله که مستم بی‌خبر

من گِردِ خُنبی گشته‌ام، من شیره‌ای افشرده‌ام

مستم، ولی از روی او، غرقم، ولی در جوی او

از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده‌ام

روزی که عکسِ رویِ او بر رویِ زردِ من فتد

ماهی شوم، رومی‌رُخی، گر زنگیِ نوبَرده‌ام

در جامِ می آویختم، اندیشه را خون ریختم

با یارِ خود آمیختم زیرا درونِ پرده‌ام

آویختم اندیشه را، کاندیشه هشیاری کند

ز اندیشه بیزاری کنم، ز اندیشه‌ها پژمرده‌ام

دوران کنون دوران من، گردون کنون حیران من

در لامکان سیران من، فرمان ز قان آورده‌ام

در جسم من جانی دگر، در جان من قانی دگر

با آنِ من آنی دگر، زیرا به آن پی برده‌ام

گر گویدم: «بی‌گاه شد، رو، رو، که وقت راه شد»

گویم که «این با زنده گو، من جان به حق بِسْپُرده‌ام»

خامُش که بلبل باز را گفتا: «چه خامش کرده‌ای؟»

گفتا: «خموشی را مبین در صیدِ شه صد مرده‌ام»

 

غزل شماره دویست و سه (1372 نسخه‌ی فروزانفر)

این بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک‌بارگی از عافیت بُبْریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیزِ دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیده‌ام

ای مردمان، ای مردمان، از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته، از شورِ من بگریخته

من با اجل آمیخته، در نیستی پرّیده‌ام

امروز عقل من ز من یک‌بارگی بیزار شد

خواهد که ترسانَد مرا، پنداشت من نادیده‌ام

از کاسه‌ی اِستارگان وز خون گردون فارغم

بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

من از برایِ مصلحت در حبسِ دنیا مانده‌ام

حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیده‌ام؟

مانندِ طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده‌ام

چندانکه خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کِم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده‌ی من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مستِ مستِ سرخوشی، من مستِ بی‌سر سرخوشم

تو عاشقِ خندان‌لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام

 

غزل شماره دویست و چهار (1373 نسخه‌ی فروزانفر)

هان ای طبیب عاشقان، دستی فروکش بر برم

تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بربرم

بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را

افسون مخوان، ز افسونِ تو هر روز دیوانه‌ترم

خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود

گر چه گواهی می‌دهد رخساره‌ی همچون زرم

ور تو گواهانِ مرا رد می کنی، ای پُرجفا،

ای قاضیِ شیرین‌قضا، باری فروخوان محضرم

بی‌لطف و دلداریِّ تو، یا رب، چه می‌لرزد دلم!

در شوقِ خاکِ پایِ تو، یا رب، چه می‌گردد سرم!

پیشم نشین، پیشم نشان، ای جانِ جانِ جانِ جان

پُر کن دلم گر کشتی‌ام، بیخم ببُر گر لنگرم

گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم

باد آهنِ دل سرخ‌رو از دَمگه آهنگرم

هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد

هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم

ای عشق، آخر چندْ «من» وصف تو گویم بی‌دهن؟!

گه بلبلم، گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم

 

غزل شماره دویست و پنج (1375 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمدم چون عید نو، تا قفلِ زندان بشکنم

وین چرخِ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اخترِ بی‌آب را، کاین خاکیان را می خورند

هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم

از شاهِ بی‌آغاز من پرّان شدم چون بازْ من

تا جغدِ طوطی‌خوار را در دیرِ ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پُشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم

تا گردنِ گردن‌کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی، غم مخور

چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

هر جا یکی گویی بُوَد، چوگان وحدت وی برد

گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیمِ بزمِ او، چون لطف دیدم عزمِ او

گشتم حقیرِ راهِ او، تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم، یک حبّه بودم کان شدم

گر در ترازویم نهی، می‌دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه‌ی خود ره دهی

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم، آن بشکنم؟

گر پاسبان گوید که «هی!»، بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد، من دستِ دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گِردِ دل، از بیخ و اصلش برکنم

گردون اگر دونی کند گردونِ گردان بشکنم

خوان کرم گسترده‌ای، مهمان خویشم برده‌ای

گوشم چرا مالی اگر من گوشه‌ی نان بشکنم؟

نی، نی، منم سرخوانِ تو، سرخیلِ مهمانان تو

جامی دو بر مهمان کنم، تا شرمِ مهمان بشکنم

ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم می‌کنی

گر تن زنم خامُش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند،

من لاابالی‌وار خود اِستون کیوان بشکنم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و شش (1377 نسخه‌ی فروزانفر)

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می‌کنم

تو کعبه‌ای، هر جا روم قصدِ مقامت می‌کنم

غزل شماره دویست و هفت (1379 نسخه‌ی فروزانفر)

آمد خیالِ خوش که من از گلشنِ یار آمدم

در چشمِ مستِ من نگر کز کویِ خمّار آمدم

غزل شماره دویست و هشت (1390 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمدم، بازآمدم، از پیشِ آن یار آمدم

در من نگر، در من نگر، بهرِ تو غمخوار آمدم

غزل شماره دویست و نه (1362 نسخه‌ی فروزانفر)

یار شدم، یار شدم، با غمِ تو یار شدم

تا که رسیدم برِ تو از همه بیزار شدم

غزل شماره دویست و ده (1393 نسخه‌ی فروزانفر)

مُرده بُدم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم

دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1007 به تاریخ 920422, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲ساعت 19:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر