سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید

شنودند کانجا یکی مهتر است

پُر از هولِ شاه اژدهاپیکر است

سوارانِ ایران همه شاهجوی

نهادند یکسر به ضحّاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شاهِ ایران‌زمین خواندند

کیِ اژدهافش بیامد چو باد

به ایران‌زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری

گُزین کرد گُردانِ همه کشوری

سویِ تختِ جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کُندرو

به تنگ آوریدش جهاندارِ نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس ندید

ز چشم همه مردمان ناپدید

صدُم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاهِ ناپاک دین

چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارّه مر او را به دو نیم کرد

جهان را از او پاک و بی‌بیم کرد

نهان گشته بود از دمِ اژدها

به فرجام هم زو نیامد رها

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود؟

بران رنج بُردن چه آمدْش سود؟

گذشته برو سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنْت راز؟

همی پرورانْدْت با شهد و نوش

جز آوازِ نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مِهر

نخواهد نُمودن به بَد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دل برگشاذی بدوی

یکی نغز بازی برون آوَرَد

به دلْت اندرون درد و خون آوَرَد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برْهان ز رنج

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 1 –  پادشاهی ضحاک هزار سال بود

چو ضحّاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگارِ دراز

نهان گشت کردارِ فرزانگان

پراگنده شد کامِ دیوانگان

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بَدی دستِ دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بُدند

سرِ بانوان را چو افسر بُدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر ماهرویی به نام اَرنَواز

به ایوان ضحّاک بُردندشان

بران اژدهافش سپردندشان

بپروردشان از رهِ بدخویی

بیاموختشان کژی و جادویی

ندانست خود جز بد آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بُد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر، چه از تخمه‌ی پهلوان

خورشگر ببُردی به ایوانِ شاه

همی ساختی راهِ درمانِ شاه

بکُشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از کشورِ پادشا

دو مردِ گرانمایه‌ی پارسا

یکی نام اَرمایِل پاک‌دین

دگر نام گَرمایِل پیش‌بین

چنان بُد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسم‌های بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری

بباید برِ شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورش‌ها به اندازه پرداختند

خورش‌خانه‌ی پادشاهِ جهان

گرفت آن دو بیدار خرّم نهان

چو آمدْش هنگامِ خون ریختن

به شیرین روان اندر آویختن

ازان روزبانان و مردم‌کُشان

گرفته دو مردِ جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پُر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده، پُر از کینه سر

همی بنگرید این بدان، آن بدین

ز کردارِ بیدادِ شاهِ زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغزِ سرِ گوسفند

بیامیخت با مغزِ آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سِر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

تو را از جهان دشت و کوه است بهر

به جای سرش زان سرِ بی‌بها

خورش ساختند از پیِ اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

ازیشان همی یافتندی روان

چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست

بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کُرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد ناید به دل برْش یاد

بود خانه‌هاشان سراسر پلاس

ندارند در دل ز یزدان هراس

پس آیین ضحّاکِ وارونه‌خوی

چنان بُد که چون می‌بُدش آرزوی

ز مردانِ جنگی یکی خواستی

به کُشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش

نه رسم کیی بد نه آیین، نه کیش

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 –  اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا به سر برْش یزدان چه راند

در ایوانِ شاهی شبی دیر یاز

به خواب اندرون بود با اَرنَواز

چنان دید کز کاخِ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر، یکی کهتر اندر میان

به بالایِ سرو و به چهرِ کیان

کمر بستن و رفتنِ شاهوار

به چنگ اندرون گرزه‌ی گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن بَرَش پالهنگ

بدین خاری و زاری و گرم و درد

پراکنده بر تارکش خاک و گرد

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحّاکِ بیدادگر

بدرّیدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخ خواب اندرون

که لرزان شد آن خانه‌ی صدستون

بجَستند خورشید رویان ز جای

از آن غلغلِ نامور کدخدای

چنین گفت ضحّاک را اَرنَواز

که شاها چه بودت؟ بگویی به راز

که خفته به آرام در خانِ خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان توست

دد و دام و مردم به پیمان توست

زمین هفت کشور به شاهی تو راست

سر ماه تا پشت ماهی تو راست

چه بودت کز آن سان بجَستی ز جای

به ما بازگو ای جهان کدخدای

به خورشیدرویان سپدار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت

گر ایدون که این داستان بشنوید

شودتان دل از جانِ من ناامید

به شاهِ گرانمایه گفت اَرنَواز

که بر ما بباید گشادنْت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبُد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی

که مگذار این را، رهِ چاره چوی

نگینِ زمانه سرِ تختِ توست

جهان روشن از نامور بختِ توست

تو داری جهان زیرِ انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گِرد کُن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کُن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دستِ کیست

ز مردم نژاد ار ز دیو و پری‌ست

چو دانستی‌اش چاره کن آن زمان

به خیره مترس از بَدِ بدگمان

شهِ پُر منش را خوش آمد سخن

که آن سروِ سیمین برافگند بُن

جهان از شبِ تیره چون پَرِّ زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشید یاقوتِ زرد

سپهبد به هرجا که بُد موبدی

سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگرخسته خوابی که دید

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هشتم؛ بیت 701 تا 800

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 –  اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را

از

...

بخواند و به یک جای‌شان گرد کرد

وزیشان همی‌جُست درمان درد

...

تا

...

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور نهنگ

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1069 به تاریخ 930726, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳ساعت 20:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت ششم؛ بیت 501 تا 600

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

6

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت ششم؛ بیت 501 تا 600

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 2 – داستان ضحاک با پدرش

جهانجوی را نام ضحّاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیوَر اسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار

بوَد بر زبانِ دری ده‌هزار

ز اسپان تازی به زرّین ستام

ورا بود بیوَر که بُردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز راهِ بزرگی نه از روی کین

چنان بُد که ابلیس روزی به گاه

بیامد بسان یکی نیکخواه

دل پورش از راه نیکی ببُرد

جوان گوش گفتار او را سپُرد

همانا خوش آمدش گفتار اوی

نبود آگه از زشت کردار اوی

بدو داد هوش و دل و جان پاک

برآکند بر تارک خویش خاک

چو ابلیس دید آن‌که او دل به باد

برآکند از آن گشت بسیار شاد

فراوان سخن گفت زیبا و نغز

جوان را ز دانش تهی بود مغز

همی گفت دارم سخن‌ها بسی

که آن را جز از من نداند کسی

جوان گفت برگوی و چندین مپای

بیاموز ما را تو ای نیک‌رای

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیکدل بود پیمانش کرد

چنان کو بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بُن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخُن

بدو گفت جز تو کسی در سرای

چرا باید ای نامور کدخدای

چه باید پدرکش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجه‌ی سالخورد

همی دیر مانَد، تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ درگاه اوی

ترا زیبد اندر جهان جاه اوی

برین گفته‌ی من چو داری وفا

جهان را تو باشی یکی پادشا

چو ضحّاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پُر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگرگوی، کین از درِ کار نیست

بدوگفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمانِ من

بمانَد به گردنْت سوگند و بند

شوی خوار و مانَد پدرت ارجمند

سرِ مردِ تازی به دام آورید

چنان شد که فرمانِ او برگزید

بپرسید کین چاره بر من بگوی

نه برتابم از رای تو هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم تو را

به خورشید سر برفرازم تو را

تو در کار خاموش می‌باش و پس

نباید مرا یاری از هیچ کس

چنان چون بباید بسازم تمام

تو تیغ سخن برمکش از نیام

مر آن پادشا را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

یر آن راه واژونه دیو نژند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس واژونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

سرِ تازیان، مهترِ نامجوی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیکدل مردِ یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاهِ آزادمرد

به فرزند بر نازده بادِ سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر بود نرّه شیر

به خونِ پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسرِ تازیان

بریشان ببخشید سود و زیان

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی

نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تو راست

دد و مردم و مرغ و ماهی تو راست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 3 – خوالیگری کردن ابلیس

جوانی برآراست از خویشتن

سخنگوی و بینادل و رای‌زن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خَورم

یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

کلیدِ خورش‌خانه‌ی پادشا

بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بُد از خوردنی‌ها خورش

ز هر گونه از مرغ و از چارپای

خورش کرد و  آورد یک یک به جای

به خونش بپرورد برسان شیر

بدان تا کُند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان برد

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زرده‌ی خایه دادش نخست

بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت

مزه یافت، خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگ‌ساز

که جاوید زی شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش

کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

دگر روز چون گنبد لاجورد

برآورد و بنمود یاقوت زرد

خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پرامید

شهِ تازیان چون به خوان دست برد

سرى کم خرد مهرى او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مُشکى ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خَورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پُر از مهر توست

همه توشه‌ی جانم از چهر توست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سرِ کتفِ اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دادم من این کام تو

بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برُست

غمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخِ درخت آن دو مارِ سیاه

برآمد دگر باره از کتفِ شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه یک‌به‌یک داستان‌ها زدند

ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

به سانِ پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزدِ ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان دِه به خَورد

نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

چه‌جست وچه دید اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردَخته گردد ز مردم جهان

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید

از آن پس برآمد ز ایران خروش

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند از جمّشید

برو تیره شد فره‌ی ایزدی

به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهرِ جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگفتند راه

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هفتم؛ بیت 601 تا 700

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 4 – تباه شدن روزگار جمشید

از

...

شنودند کانجا یکی مهتر است

پُر از هول شاه اژدها پیکر است

...

تا

...

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگرخسته خوابی که دید

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1068 به تاریخ 930719, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۳ساعت 11:35  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت پنجم؛ بیت 401 تا 500

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

5

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت پنجم؛ بیت 401 تا 500

فردوسی » شاهنامه » تهمورث » بخش 1 - پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود

نبشتن به خسرو بیاموختند

دلش را به دانش برافروختند

نبشتن یکی نه که نزدیکِ سی

چه رومی، چه تازی و چه پارسی

چه سُغدی، چه چینی و چه پهلوی

ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازین بیشتر

چه گونه پدید آوریدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنجِ او ماند ازو یادگار

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می‌بدروی، پروریدن چه سود

برآری یکی را به چرخ بلند

سپاریش ناگه به خاک نژند

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 1 – پادشاهی جمشید هفتصد سال بود

گرانمایه جمشید فرزند اوی

کمر بست یکدل پر از پندِ اوی

برآمد برآن تختِ فرّخ پدر

به رسمِ کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فرِّ شاهنشهی

جهان گشت سرتاسر او را رَهی

زمانه بر آسود از داوری

به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی

فروزان شده تختِ شاهی بدوی

منم گفت با فره‌ی ایزدی

همم شهریاری  و هم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلتِ جنگ را دست بُرد

درِ نام جُستن به گُردان سپُرد

به فرِّ کیی نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجَه اندیشه‌ی جامه کرد

که پوشند هنگامِ بزم و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قَز

قَصَب کرد پُرمایه دیبا و خَز

بیاموخْتْشان رِشتن و تافتن

به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد سازِ دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گِرد کرد

بدین اندرون نیز پنجاه خَورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میانِ گروه

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بوَد کارشان

نوان پیشِ روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند

کجا شیرمردان جنگ‌آورند

فروزنده‌ی لشکر و کشورند

کزیشان بُوَد تختِ شاهی به جای

وزیشان بود نامِ مردی به پای

بسودی سه دیگر گُرُه را شناس

کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاهِ خورِش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

ز آوازِ پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی

بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اَهتوخُشی

همان دست‌ورزانِ با سرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روان‌شان همیشه پُراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و و ببخشید بسیار چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازه‌ی خویش را

ببیند، بداند کم و بیش را

بفرمود دیوان ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گِل آمد چو بشناختند

سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ‌های بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جُست یک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید

شد آن بندها را سراسر کلید

دگر بوی‌های خوش آورد باز

که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مُشک ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن‌گلاب

پزشکی و درمانِ هر دردمند

درِ تندرستی و راهِ گزند

همان رازها کرد نیز آشکار

جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

ز کشور به کشور برآمد شتاب

چنین سال پَنجَه بورزید نیز

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنی‌ها چو آمد پدید

به گیتی جز از خویشتن کس ندید

چو آن کارهای وی آمد به جای

ز جایِ مهین برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشیدِ تابان میانِ هوا

نشسته برو شاهِ فرمانروا

جهان انجمن شد برِ تختِ او

فرومانده از فرّه‌ی بختِ او

به جمشید بر گوهر افشاندند

مران روز را روز نو خواندند

سرِ سالِ نو هرمزِ فرودین

برآسوده از رنج تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرّخ از آن روزگار

بمانده از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار

ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدْشان نبُد آگهی

میان بسته دیوان به سان رهی

به فرمانِ مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان بُد پرآواز نوش

چنین تا بر آمد برین سالیان

مهی تافت از شاه فرّ کیان

جهان بُد به آرام از آن شادکام

ز یزدان بدو نو به نو بُد پیام

چو چندید برآمد بدین روزگار

ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرّهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

چه مایه سخن پیشِ ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تختِ شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنان گشت گیتی که من خواستم

خور و خواب و آرام‌تان از من است

همان کوشش و کامتان از من است

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست؟

به دارو و درمان جهان گشت راست

که بیماری و مرگ کس را نکاست

جز از من که برداشت مرگ از کسی

وگر بر زمین شاه باشد بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است

به من نگرود هر که آهرمن است

گر ایدان که دانید من کردم این

مرا خواند باید جهان‌آفرین

همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نیارست گفتن، نه چون

چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی

بگشت و، جهان شد پُر از گفت‌وگوی

هر آن کس ز درگاه برگشت روی

نمانَد به پیشش یکی نامجوی

سه و بیست سال از در بارگاه

پراکنده گشتند یکسر سپاه

هنر چون نپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و بربست کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

چو خسرو شَوی، بندگی را بکوش

به یزدان هر آن‌کس که شد ناسپاس

به دلْش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

همی راند از دیده خون در کنار

همی کرد پوزش برِ کردگار

همی کاست زو فره‌ی ایزدی

برآورده بر وی شکوه بدی

 

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 2 – داستان ضحاک با پدرش

یکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشتِ سوارانِ نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک‌مرد

ز ترسِ جهاندار با بادِ سرد

که مرَداس نامِ گرانمایه بود

به داد و دِهِش برترین پایه بود

مراو را ز دوشیدنی چارپای

ز هر یک هزار آمدندی به جای

بز و میش بد شیرور همچنین

به دوشیزگان داده بُد پاکدین

همان گاو دوشاب فرمانبری

همان تازی اسبان همچون پری

به شیر آن کسی را که بودی نیاز

بدان خواسته دست بُردی فراز

پسر بد مراین پاکدل را یکی

کِش از مِهر بهره نبود اندکی

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت ششم؛ بیت 501 تا 600

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش 2 – داستان ضحاک با پدرش

از

...

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

...

تا

...

یکایک از ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگرفتند راه

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1067 به تاریخ 930712, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ساعت 11:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت چهارم؛ بیت 301 تا 400

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

4

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهارم؛ بیت 301 تا 400

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش 3 - رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه

پسِ پُشتِ لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه‌دیو با ترس و باک

همی بآسمان بر پراگند خاک

ز هرّای درندگان چنگ دیو

شده سُست از خشمِ کیهان خدیو

به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دَد و دام دیوان ستوه

بیازید هوشنگ چون شیر، چنگ

جهان کرد بر دیوِ نستوه تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال

سپهبَد بُرید آن سرِ بی‌همال

به پای اندر افگند و بسپَرد خوار

دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار

سرآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی

نگر تا که را نزد او آبروی

جهان فریبنده را گِرد کرد

رهِ سود بنمود و خود مایه خورد

جهان سربه‌سر چو فسانه‌ست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

 

 

فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش 1 – پادشاهی هوشنگ چهل سال بود

جهاندار هوشنگ با رای و داد

به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگَشت از برش چرخ سالی چهل

پُر از هوش، مغز و پُر از رای، دل

چو بنشست بر جایگاهِ مهی

چنین گفت بر تختِ شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا

جهاندار پیروز و فرمانروا

به فرمانِ یزدانِ پیروزگر

به داد و دِهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان یکسر آباد کرد

همه رویِ گیتی پُر از داد کرد

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

سرِ مایه کرد آهنِ آب‌گون

کزان سنگِ خارا کشیدش برون

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

کجا زو تبر، ارّه و تیشه کرد

چو این کرده شد، چاره‌ی آب ساخت

ز دریا برآورد و هامون نواخت

به جوی و به رود آب را راه کرد

به فرّ کیی رنج کوتاه کرد

چو آگاه مردم بر او برفزود

پراکندن تخم و کِشت و درود

بسیچید پس هر کسی نانِ خویش

بورزید و بشناخت سامان خویش

ازآن پیش کین کارها شد بسیچ

نبُد خوردنی جز از میوه هیچ

همه کار مردم نبودی به برگ

که پوشیدنی‌شان همه بود برگ

 

فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش 2 - بنیاد نهادن جشن سده

نیا همی بود آیین و کیش

پرستیدنِ ایزدی بود بیش

بدان گه بُدی آتشِ خوب‌رنگ

چو مر تازیان راست محراب سنگ

به سنگ اندر آتش ازو شد پدید

کزو روشنی در جهان گسترید

یکی روز شاهِ جهان سویِ کوه

گذر کرد با چند کس همگروه

پدید آمد از دور چیزی دراز

سیه‌رنگ و تیره‌تن و تیزتاز

دوچشم از برِ سر چو دو چشمه خون

ز دودِ دهانش جهان تیره‌گون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ

به زورِ کیانی رهانید دست

جهانسوز مار از جهانجو بجَست

برآمد به سنگِ گران سنگِ خُرد

همان و همین سنگ بشکست گُرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دلِ سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کُشته ولیکن ز راز

ازین طبعِ سنگ آتش آمد فراز

هر آن‌کس که سنگ آهن زدی

ازو روشنایی پدید آمدی

جهاندار پیشِ جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد

همین آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغی‌ست این ایزدی

پرستید باید اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه

همان شاه در گِردِ او با گروه

یکی جشن کرد آن شب و باده خَورد

سده نام آن جشنِ فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او دگر شهریار

کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

بدان ایزدی جاه و فرِّ کیان

ز نخچیرِ گور و گوزنِ ژیان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند

به ورز آورید آنچه بُد سودمند

جهاندار هوشنگ با هوش گفت

بداریدشان را جدا جفت جفت

بدیشان بورزید و زیشان خورید

همی تاج را خویشتن پرورید

ز پویندگان هر چه مویش نکوست

بکُشت و به سرشان برآهیخت پوست

چو روباه و قاقُم، چو سنجاب نرم

چهارم سمور است کِش موی گرم

برین گونه از چرمِ پویندگان

بپوشید بالای گویندگان

برنجید و گسترد و خورد و سپُرد

برفت و به جز نام نیکی نبُرد

بسی رنج برد اندران روزگار

به افسون و اندیشه‌ی بی‌شمار

چو پیش آمدش روزگار بهی

ازو مُردری ماند تخت مهی

زمانه ندادش زمانی درنگ

شد آن شاه هوشنگِ با هوش و سنگ

نپیوست خواهد جهان با تو مهر

نه نیز آشکارا نمایدْت چهر

 

فردوسی » شاهنامه » تهمورث » بخش 1 - پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود

پسر بُد مراو را یکی هوشمند

گرانمایه تهمورثِ دیوبند

بیامد به تختِ پدر بر نشست

به شاهی کمر بر میان برببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند

به خوبی چه مایه سخن‌ها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه

جهان از بدی‌ها بشویَم به رای

پس از آن ز گیتی کنم گرد پای

ز هر جای کوته کنم دستِ دیو

که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کُنم آشکارا، گشایم ز بند

پس از پشتِ میش و بره پشم و موی

بُرید و به رِشتن نهادند روی

به کوشش ازو کرد پوشش به رای

به گستردنی هم بُد او رهنمای

ز پویندگان هر چه بُد تیزرو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده دَدان را همه بنگرید

سیه‌گوش و یوز از میان برگزید

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آنکه بُد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بُد نیک تاز

چو باز و چو شاهینِ گردن‌فراز

بیاورد و آموختن‌شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد، ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گهِ زخمِ کوس

بیاورد و یکسر به مردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آوازِ نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان‌آفرین را نیایش کنید

که او دادِمان بر ددان دستگاه

ستایش مراو را که بنمود راه

مر او را یکی پاک‌دستور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

گزیده به هر جای شیداَسپ نام

نزد جُز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پیش جهاندار برپایْ شب

چنان بر دلِ هر کسی بود دوست

نمازِ شب و روزه آیینِ اوست

سرِ مایه بُد اخترِ شاه را

در بسته بُد جانِ بدخواه را

همه راهِ نیکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابید ازو فرّه‌ی ایزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تیزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زینْش برساختی

همی گِردِ گیتی‌ش برتاختی

چو دیوان بدیدند کردارِ او

کشیدند گردن ز گفتارِ او

شدند انجمن دیو بسیار مر

که پردَخته مانند ازو تاج و فر

چو تهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش میان

به گردن برآورد گرز گران

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سیه دیوشان پیشرو

همی به آسمان برکشیدند غو

جهاندار طهمورث بافرین

بیامد کمربستهٔ جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو چنگ

نبُد جنگشان را فراوان درنگ

ازیشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرزِ گران کرد پَست

کشیدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکُش تا یکی نو هنر

بیاموزی از ما کِت آید به بر

کیِ نامور دادشان زینهار

بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزادشان شد سر از بندِ او

بجُستند ناچار پیوندِ او

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت پنجم؛ بیت 401 تا 500

فردوسی » شاهنامه » تهمورث » بخش 1 - پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود

از

...

نبشتن به خسرو بیاموختند

دلش را به دانش بیاموختند

...

تا

...

پسر بد مر آن پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1066 به تاریخ 930705, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳ساعت 19:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سوم؛ بیت 201 تا 300

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سوم؛ بیت 201 تا 300

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - اندر ستایشِ سلطان محمود

...

رده بر کشیده سپاهش دو میل

به دستِ چپش هفتصد ژنده پیل

یکی پاک دستور پیشش به پای

به داد و به دین شاه را رهنمای

مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه

وزان ژنده پیلان و چندان سپاه

چو آن چهره‌ی خسروی دیدمی

ازان نامداران بپرسیدمی

که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه؟

ستاره‌ست پیش اندرش یا سپاه؟

یکی گفت کاین شاهِ روم است و هند

ز قَنّوج تا پیشِ دریایِ سند

به ایران و توران ورا بنده‌اند

به رای و به فرمانِ او زنده‌اند

بیاراست روی زمین را به داد

بپردخت ازآن تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاهِ بزرگ

به آبشخور آرَد همی میش و گرگ

ز کشمیر تا پیشِ دریایِ چین

برو شهریاران کنند آفرین

چو کودک لب از شیر مادر بشُست

ز گهواره «محمود» گوید نخست

تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای

بدو نامِ جاوید جوینده‌ای

نپیچد کسی سر ز فرمانِ اوی

نیارد گذشتن ز پیمانِ اوی

چو بیدار گشتم بجَستم ز جای

چه مایه شبِ تیره بودم به پای

بر آن شهریار آفرین خواندم

نبودم درم، جان برافشاندم

به دل گفتم این خواب را پاسخ است

که آوازِ او بر جهان فرّخ است

برآن آفرین کو کند آفرین

بر آن بختِ بیدار و فرخ زمین

ز فرّش جهان شد چو باغِ بهار

هوا پُر ز ابر و زمین پُرنگار

از ابر اندرآمد به هنگام نم

جهان شد به کردارِ باغِ ارم

به ایران همه خوبی از دادِ اوست

کجا هست مردم همه یادِ اوست

به بزم اندرون آسمان وفاست

به رزم اندرون تیزچنگ اژدهاست

به تن ژنده‌پیل و به جان جبرئیل

به کف ابرِ بهمن به دل رودِ نیل

سر بختِ بدخواه با خشمِ اوی

چو دینار خوار است بر چشمِ اوی

نه کُند آوری گیرد از تاج و گنج

نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج

هر آنکس که دارد ز پروردگان

از آزاد و از نیکدل بردگان

شهنشاه را سربه‌سر دوستوار

به فرمان ببسته کمر استوار

شده هر یکی شاه بر کشوری

روان نامشان در همه دفتری

نخستین برادرْش کِهتر به سال

که در مردمی کس ندارد همال

ز گیتی پرستنده‌ی فرّ و نصر

زیَد شاد در سایه‌ی شاهِ عصر

کسی کِش پدر ناصرالدّین بُوَد

سر تختِ او تاجِ پروین بُوَد

و دیگر دلاور سپهدارِ طوس

که در جنگ بر شیر دارد فسوس

ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

همی آفرین یابد از دهر بهر

به یزدان بوَد خلق را رهنمای

سرِ شاه خواهد که باشد به جای

جهان بی‌سر و تاجِ خسرو مباد

همیشه بماناد جاوید و شاد

همیشه تن آباد با تاج و تخت

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت

کنون بازگردم به آغازِ کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

 

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش 1 - پادشاهی کیومرث اول ملوک عجم سی سال بود

سخن‌گوی دهقان چه گوید نخست

که تاجِ بزرگی به گیتی که جست؟

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد؟

ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید تو را یک به یک از پدر

که نامِ بزرگی که آورد پیش

که را بود از آن برتران پایه بیش

پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به بُرجِ حَمَل آفتاب

جهان گشت با فرّ و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز بُرجِ بَرِه

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بُد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود

به خوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فرِّ شاهنشهی

چو ماهِ دو هفته ز سروِ سهی

دد و دام و هر جانور کِش بدید

ز گیتی به نزدیکِ او آرمید

دوتا می‌شدندی بر تختِ او

از آن بر شده فرّه و بختِ او

به رسم نماز آمدندیش پیش

وزو برگرفتند آیینِ خویش

پسر بُد مراورا یکی خوب‌روی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بُدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

ز گیتی به دیدار او شاد بود

که بس بارور شاخ بنیاد بود

به جانش بر از مِهر گریان بُدی

ز بیمِ جداییش بریان بُدی

برآمد بر این کار یک روزگار

فروزَنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمنِ بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگِ سترگ

دلاور شده با سپاهِ بزرگ

سپه کرد و نزدیک او راه جُست

همی تخت و دیهیم کی‌شاه جُست

جهان شد برآن دیوبچّه سیاه

ز بختِ سیامک وزآن پایگاه

همی گفت با هر کسی رایِ خویش

جهان کرد یکسر پُرآوایِ خویش

کیومرث زین خودکی آگاه بود؟

که تخت مِهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پریِ پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

که دشمن چه سازد همی با پدر

 

بخش 2 – کشته شدن سیامک بر دست دیو

سخن چون به گوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچّه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرمِ پلنگ

که جوشن نبُد آن‌گه آیینِ جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد برهنه تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش جگرگاه چاک

سیامک به دستِ چنان دُشت دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگِ فرزند شاه

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

زنان بر سر و موی و رُخ را کَنان

دو رُخساره پُر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر درِ شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رُخ باده‌رنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاهِ کی‌شاه برخاست گَرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داورِ کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمانِ من

برآور یکی گَرد از آن انجمن

از آن بَد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردَخته کُن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بد خواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانْش را

بخواند و بپالود مژگانْش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

 

بخش 3 - رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه

خجسته سیامک یکی پور داشت

که نزدِ نیا جاه دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزدِ نیا یادگارِ پدر

نیا پروریده مراو را به بر

نیایَش به جای پسر داشتی

جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنی‌ها بدو بازگفت

همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروشی برآوَرد خواهم همی

تو را بود باید همی پیشرو

که من رفتنی‌ام، تو سالارِ نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

ز درّندگان گرگ و ببرِ دلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

سپهدار پرکین و کُندآوری

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهارم؛ بیت 301 تا 400

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش 3 - رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه

 

از

...

پس پشت لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

...

تا

...

چو آزادشان شد سر از بند او

بجُستند ناچار پیوند او

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1065 به تاریخ 390629, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳ساعت 17:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت دوم؛ بیت 101 تا 200

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش روخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دوم؛ بیت 101 تا 200

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش 5 - گفتار اندر ستایش پیغمبر

...

که من شهرِ علمم، علی‌ام در است

درست این سخن قولِ پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآوازِ اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بسته‌ی یکدگر راست راه

منم بنده‌ی اهل بیت نبی

ستاینده‌ی خاک و پای وصی

ابا دیگران مر مرا کار نیست

جز این مر مرا راهِ گفتار نیست

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبان‌ها برافراخته

یکی پَهن‌کشتی به سانِ عروس

بیاراسته همچو چشمِ خروس

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بُن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت: اگر با نبی و وصی

شَوَم غرقه، دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوندِ تاج و لوا و سریر

خداوندِ جوی می و انگبین

همان چشمه‌ی شیر و ماءِ معین

اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزدِ نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید، گناه من است

چنین است و این دین و راهِ من است

برین زادم و، هم برین بگذرم

چنان دان که خاکِ پیِ حیدرم

دلت گر به راه خطا مایل است

تو را دشمن اندر جهان خود دل است

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آن‌کس که در جانْش بغضِ علی‌ست

ازو زارتر در جهان، زار کیست؟

نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک‌پی همرهان

همه نیکی‌ات باید آغاز کرد

چو با نیک‌نامان بُوی همنورد

از این در سخن چند رانم همی؟

همانا کرانَش ندانم همی

 

بخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتاب

سخن گفته شد، گفتنی هم نماند

من از گفته خواهم یکی با تو راند

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند

برِ باغِ دانش همه رُفته‌اند

اگر بر درختِ برومند جای

نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیرِ نخلِ بلند

همان سایه زو بازدارد گزند

توانم مگر پایگه ساختن

برِ شاخِ آن سروِ سایه‌فکن

کزین نامور نامه‌ی شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان

به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد

دگر بر رهِ رمز معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دستِ هر موبدی

ازو بهره‌ای نزدِ هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان‌نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده‌ی روزگارِ نخست

گذشته سخن‌ها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخَورد

بیاورد، کاین نامه را گِرد کرد

بپرسیدشان از نژادِ کیان

وزان نامداران فرخ‌گوان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نیک‌اختری

برایشان همه روزِ کُندآوری

بگفتند پیشش یکایک مِهان

سخن‌های شاهان و گشتِ جهان

چو بشنید ازیشان سپهبد سخُن

یکی نامور نامه افکند بُن

چنین یادگاری شد اندر جهان

برو آفرین از کِهان و مِهان

 

بخش ۹ - داستانِ دقیقیِ شاعر

چو از دفتر این داستان‌ها بسی

همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان

همه بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاده‌زبان

سخن گفتنِ خوب و، طبعِ روان

به نظم آرم این نامه را گفت من

ازو شادمان شد دلِ انجمن

جوانیش را خویِ بد یار بود

ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ

نهادش به سر بر یکی تیره‌ترگ

بدان خویِ بد جانِ شیرین بداد

نبُد از جوانیش یک روز شاد

یکایک ازو بخت برگشته شد

به دستِ یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند

چنان بخت بیدار او خفته ماند

خدایا ببخشا گناه ورا

بیفزای در حشر جاهِ ورا

 

بخش ۱۰ - گفتار در بنیاد نهادن کتاب

دلِ روشن من چو برگشت ازوی

سویِ تختِ شاهِ جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتارِ خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بی‌شمار

بترسیدم از گردشِ روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همان رنج را کس خریدار نیست

زمانه سراسر پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

ندیدم کسی کِش سزاوار بود

به گفتارِ این مر مرا یار بود

ز نیکو سخن بِهْ چه اندر جهان

به نزد سخن‌سنجِ فرّخ مِهانِ

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بُدی نزدِ ما رهنمای؟

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت: خوب آمد این رایِ تو

به نیکی گراید همی پایِ تو

نبشته من این نامه‌ی پهلوی

به پیشِ تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتنِ پهلوانیت هست

شو این نامه‌ی خُسروان بازگوی

بدین جوی نزدِ مِهان آبروی

چو آورْد این نامه نزدیکِ من

برافروخت این جانِ تاریکِ من

 

بخش ۱۱ - اندر ستایش ابومنصوربن محمد

بدین نامه چون دست کردم دراز

یکی مهتری بود گردن‌فراز

جوان بود و از گوهرِ پهلوان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

خداوندِ رای و خداوندِ شرم

سخن گفتنِ خوب و آوایِ نرم

مرا گفت کز من چه باید همی

که جانَت سخن برگراید همی

به چیزی که باشد مرا دسترس

بکوشم، نیازت نیارم به کس

همی داشتم چون یکی تازه سیب

که از باد نامد به من بر نهیب

به کیوان رسیدم ز خاکِ نژند

از آن نیکدل نامدار ارجمند

به چشمش همان خاک و هم سیم و زر

کریمی بدو یافته زیب و فَر

سراسر جهان پیشِ او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود

چنان نامْوَر گم شد از انجمن

چو در باغ سروِ سهی از چمن

نه زو زنده بینم، نه مُرده نشان

به دستِ نهنگانِ مردم‌کُشان

دریغ آن کمربند و آن گردگاه

دریغ آن کیی بُرز و بالای شاه

گرفتار زو دل شده ناامید

روان لرز لرزان به کردارِ بید

یکی پندِ آن شاه یاد آورم

ز کژّی روان سوی داد آورم

مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار

گَرَت گفته آید به شاهان سپار

دلِ من به گفتارِ او رام شد

روانم بدین شاد و پدرام شد

بدین نامه من دست بُردم فراز

به نامِ شهنشاهِ گردن‌فراز

خداوندِ تاج و خداوندِ تخت

جهاندارِ پیروز و بیداربخت

 

بخش ۱۲ - اندر ستایشِ سلطان محمود

جهان آفرین تا جهان آفرید

چنو مرزبانی نیامد پدید

چو خورشید بر گاه بنمود تاج

زمین شد به کردارِ تابنده‌عاج

چه گویم که خورشیدِ تابان که بود

کزو در جهان روشنایی فزود

ابوالقاسم آن شاهِ پیروزبخت

نهاد از برِ تاجِ خورشید تخت

زخاور بیاراست تا باختر

پدید آمد از فرِّ او کانِ زر

مرا اخترِ خفته بیدار گشت

به مغز اندر اندیشه بسیار گشت

بدانستم آمد زمانِ سخن

کنون نو شود روزگارِ کهن

بر اندیشه‌ی شهریار زمین

بخفتم شبی، لب پُر از آفرین

دلِ من چو نور اندر آن تیره‌شب

بخفته، گشاده دل و بسته لب

چنان دید روشن روانم به خواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

همه روی گیتی شبِ لاژورد

از آن شمع گشتی چو یاقوتِ زرد

در و دشت بر سانِ دیبا شدی

یکی تخت پیروزه پیدا شدی

نشسته برو شهریاری چو ماه

یکی تاج بر سر به جایِ کلاه

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سوم؛ بیت 201 تا 300

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - اندر ستایشِ سلطان محمود

از

...

رده بر کشیده سپاهش دو میل

به دستِ چپش هفتصد ژنده‌پیل

...

تا

...

سپاهِ دد و دام و مرغ و پَری

سپهدار با کَبر و کُندآوری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1064 به تاریخ 930622, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳ساعت 16:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت اول؛ بیت 1 تا 100

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش روخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است. از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی‌دهِ رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برتر است

نگارنده‌ی بَرشده پیکر است

به بینندگان آفریننده را

نبینی، مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی

همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدْت بست

خِرَد را و جان را همی سنجد اوی

در اندیشه‌ی سَخته کی گنجد اوی؟

بدین آلتِ رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان؟

به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتارِ بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانْش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دلِ پیر بُرنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست

ز هستی مر اندیشه را راه نیست

 

بخش ۲ - ستایش خرد

کنون ای خردمند، وصفِ خرد

بدین جایگه گفتن اندرخورد

کنون تا چه داری بیار از خرد

که گوش نیوشنده زو برخورد

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد

ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای

خرد دست گیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی وزویت غم است

وزویت فزونی وزویت کم است

خرد تیره و مردِ روشن‌روان

نباشد همی شادمان یک زمان

چه گفت آن خردمند مردِ خرد

که دانا ز گفتار از برخورد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش

هشیوار دیوانه خواند وُرا

همان خویش بیگانه داند وُرا

ازویی به هر دو سرای ارجمند

گسسته خرد پای دارد به بند

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی‌چشمْ شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس

نگهبان جان است و آن را سپاس

سپاسِ تو چشم است وگوش و زبان

کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

خرد را و جان را که یارد ستود؟

و گر من ستایم که یارد شنود؟

حکیما چو کس نیست، گفتن چه سود

ازین پس بگو کآفرینش چه بود

تویی کرده‌ی کردگارِ جهان

ببینی همی آشکار و نهان

به گفتار دانندگان راه جوی

به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

ز هر دانشی چون سخن بشنوی

از آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی به شاخ سخن

بدانی که دانش نیاید به بن

 

بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم

از آغاز باید که دانی درست

سرِ مایه‌ی گوهران از نخست

که یزدان ز ناچیز چیز آفرید

بدان تا توانایی آرد پدید

وزو مایه‌ی گوهر آمد چهار

برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار

یکی آتشی برشده تابناک

میان آب و باد از بر تیره خاک

نخستین که آتش به جنبش دمید

ز گرمیش پس خشکی آمد پدید

وزان پس ز آرام سردی نمود

ز سردی همان باز ترّی فزود

چو این چار گوهر به جای آمدند

ز بهرِ سپنجی‌سرای آمدند

گهرها یک اندر دگر ساخته

ز هرگونه گردن برافراخته

پدید آمد این گنبد تیزرو

شگفتی نماینده‌ی نوبه‌نو

اَبَر ده و دو هفت شد کدخدای

گرفتند هر یک سزاوار جای

در بخشش و دادن آمد پدید

ببخشید دانا چنان چون سزید

فلک‌ها یک اندر دگر بسته شد

بجنبید چون کار پیوسته شد

چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ

زمین شد به کردار روشن‌چراغ

ببالید کوه، آب‌ها بر دمید

سرِ رَستنی سوی بالا کشید

زمین را بلندی نبُد جایگاه

یکی مرکزی تیره بود و سیاه

ستاره برو بر شگفتی نمود

به خاک اندرون روشنائی فزود

همی بر شد آتش، فرود آمد آب

همی گشت گِردِ زمین آفتاب

گیا رَست با چند گونه درخت

به زیر اندر آمد سران‌شان ز بخت

ببالد ندارد جز این نیرویی

نپوید چو پیوندگان هر سویی

وزان پس چو جنبنده آمد پدید

همه رستنی زیر خویش آورید

خور و خواب و آرام جوید همی

وزان زندگی کام جوید همی

نه گویا زبان و نه جویا خرد

ز خاک و ز خاشاک تن پروَرَد

نداند بد و نیکِ فرجامِ کار

نخواهد ازو بندگی کردگار

چو دانا توانا بُد و دادگر

از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر

چنین است فرجامِ کارِ جهان

نداند کسی آشکار و نهان

 

بخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردم

چو زین بگذری مردم آمد پدید

شد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلند

به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده‌ی هوش و رای و خرد

مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی

که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی

جز این را نشانی ندانی همی

تو را از دو گیتی برآورده‌اند

به چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستینِ فطرت پسینِ شمار

تویی، خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین

چه دانیم رازِ جهان‌آفرین

نگه کُن سرانجامِ خود را ببین

چو کاری بیابی ازین به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواست

که خود رنج بُردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بَد رها

سر اندر نیاری به دامِ بلا

نگه کُن بدین گنبدِ تیزگَرد

که درمانِ ازویست و زویست درد

نه گشتِ زمانه بفرسایدش

نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی

نه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی، ازو هم شمار

بَد و نیک نزدیک او آشکار

 

بخش 5 - گفتار اندر آفرینش آفتاب

ز یاقوت سرخ است چرخِ کبود

نه از آب و گرد و نه از باد و دود

به چندین فروغ و به چندین چراغ

بیاراسته چون به نوروز باغ

روان اندرو گوهرِ دلفروز

کزو روشنایی گرفته‌ست روز

ز خاور برآید سوی باختر

نباشد ازین یک روش راست‌تر

ایا آنکه تو آفتابی همی

چه بودت که بر من نتابی همی؟

 

بخش 6 - در آفرینش ماه

چراغ است مر تیره شب را بسیچ

به بَد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا

شود تیره‌گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زرد

چو پشت کسی کو غم عشق خَورد

چو بیننده دیدارش از دور دید

هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر

تو را روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درست

بدان باز گردد که بود از نخست

بُوَد هر شبانگاه باریک‌تر

به خورشید تابنده نزدیک‌تر

بدین‌سان نهادَش خداوندْ داد

بُوَد تا بُوَد هم بدین یک نهاد

 

بخش 7 - گفتار اندر ستایش پیغمبر

تو را دانش و دین رهانَد درست

درِ رستگاری ببایدْت جُست

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دایم بُوی مستمند

به گفتارِ پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگی‌ها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوندِ امر و خداوندِ نهی

که خورشید بعد از رسولانِ مِه

نتابید بر کس ز بوبکر بِه

عُمَر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوندِ شرم و خداوندِ دین

چهارم علی بود جفتِ بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دوم؛ بیت 101 تا 200

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش 5 - گفتار اندر ستایش پیغمبر

که من شهرِ علمم، علی‌ام در است

درست این سخن قولِ پیغمبر است

...

نشسته برو شهریاری چو ماه

یکی تاج بر سر به جایِ کلاه

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1063 به تاریخ 930615, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ساعت 17:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت نود و چهارم (قسمت آخر)

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند. این هفته بعد از خواندن 466 غزل موعود، هفت غزلی که استاد شفیعی در تکلمه‌ی کتاب با عنوان غزل‌های منسوب به مولانا آورده است را خواهیم خواند.

 

غزلیات منسوب به مولانا

غزل شماره یک (مستزاد منسوب به مولانا)

هر لحظه به شکلی بتِ عیّار برآمد

دل بُرد و نهان شد

هر دَم به لباسِ دگر آن یار برآمد

گه پیر و جوان شد

گاهی به تکِ طینت صلصال فرورفت

غوّاص معانی

گاهی ز تکِ کَه‌گِل فخار برآمد

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق

خود رفت به کشتی

گه گشت خلیل و به دلِ نار برآمد

آتش گُل از آن شد

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی

روشنگر عالم

از دیده‌ی یعقوب چو انوار برآمد

تا دیده عیان شد

حقا که هم او بود که اندر یَدِ بیضا

می‌کرد شبانی

در چوب شد و بر صفتِ مار برآمد

زان فخرِ کیان شد

می گشت دمی چند بر این رویِ زمین او

از بهرِ تفرّج

عیسی شد و بر گنبدِ دوّار بر آمد

تسبیح‌کنان شد

بالجمله هم او بود که می‌آمد و می‌رفت

هر قرن که دیدی

تا عاقبت آن شکل عرب‌وار برآمد

دارای جهان شد

منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ؛ به حقیقت

آن دلبرِ زیبا

شمشیر شد و در کفِ کرّار برآمد

قتّالِ زمان شد

نی نی که هم او بود که می‌گفت: «انا الحق»

در صوتِ الهی

منصور نبود آن که بر آن دار برآمد

نادان به گمان شد

رومی سخنِ کفر نگفته‌ست و نگوید

منکِر مشویدش

کافر بُوَد آن کس که به انکار برآمد

از دوزخیان شد

 

غزل شماره دو (منسوب به مولانا)

آنان که طلبکار خدایید، خدایید

حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید

چیزی که نکردید گُم، از بهرِ چه جویید؟

کس غیرِ شما نیست، کجایید، کجایید؟

در خانه نشینید و مگردید به هر در

زیرا که شما خانه و هم خانه‌خدایید

ذاتید و صفایید، گهی عرش و گهی فرش

در عینِ بقایید و مبرّا ز فنایید

اسمید و حروفید و کلامید و کتابید

جبریلِ امینید و رسولانِ سمایید

خواهید ببینید رُخ اندر رُخِ معشوق

زنگار زآیینه به صیقل بزدایید

تا بود که همچون شهِ رومی به حقیقت

خود را به خود از قوّت آیینه نمایید

 

غزل شماره سه (منسوب به مولانا)

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوالِ دلِ خویشتنم؟

از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهرِ چه بود؟

به کجا می‌روم؟ آخر ننُمایی وطنم

مانده‌ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده‌ست مُرادِ وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی‌ست یقین می‌دانم

رختِ خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغِ باغِ ملکوتم نِیم از عالَم خاک

چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کُنم تا برِ دوست

به هوایِ سرِ کویش پَر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟

یا کدام است سخن می‌نهد اندر دهنم؟

کیست در دیده که از دیده برون می‌نگرد؟

یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دَم آرام نگیرم، نفسی دَم نزنم

میِ وصلم بچشان تا درِ زندان ابد

به سرِ عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود بازروم

آنکه آورد مرا باز بَرَد در وطنم

تو مپندار که من شعر به‌خود می‌گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دَم نزنم

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی

والله این قالب مُردار به هم درشکنم

 

غزل شماره چهار (منسوب به مولانا)

من عاشقِ جانبازم، از عشق نپرهیزم

من مستِ سراندازم، از عربده نگریزم

گویند رفیقانم: «از عشق نپرهیزی؟»

در عشق بپرهیزیم، پس با چه درآمیزیم؟!

پروانه‌ی دمسازم، می‌سوزم و می‌سازم

در بیخودی و مستی می‌افتم و می‌خیزم

گر سر طلبی، من سر در پای تو اندازم

وز زر طلبی، من زر اندر قدمت ریزم

فردا که خلایق را از خاک برانگیزند

بیچاره منِ مسکین از خاکِ تو برخیزیم

گر دفتر حُسنت را در حَشْر فروخوانند

اندر عَرَصات آن روز شوری دگر انگیزیم

گو در عَرَصات آید شمس الحقِ تبریزی

من خاکِ سر کویت با مُشک بیامیزیم

 

غزل شماره پنج (منسوب به مولانا)

ما در رهِ عشق تو اسیران بلاییم

كس نیست چنین عاشقِ بیچاره كه ماییم

بر ما نظری كُن كه در این شهر غریبیم

بر ما كَرَمی كن كه در این شهر گداییم

زُهدی نه كه در كُنجِ مناجات نشینیم

وجدی نه كه در گِردِ خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستانِ خرابیم

اینجا نه و آنجا نه، چه قومیم و كجاییم؟

حلاج‌وَشانیم كه از دار نترسیم

مجنون‌صفتانیم كه در عشقِ خداییم

ترسیدنِ ما چون‌که هم از بیمِ بلا بود

اكنون ز چه ترسیم كه در عینِ بلاییم؟

ما را به تو سِرّی‌ست كه كس محرمِ آن نیست

گر سَر برود سِرِّ تو با كس نگشاییم

ما را نه غمِ دوزخ و نه حرصِ بهشت است

بردار ز رُخ پرده كه مشتاقِ لِقاییم

دریاب دلِ شمسِ خدا مفتخرِ تبریز

رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خداییم

 

غزل شماره شش (منسوب به مولانا)

بر قدسيانِ آسمان من هر شبي ياهـو زنم

گر صوفي از «لا» دَم زند من دَم ز «الا هو» زنم

بازِ هوايي نيستم تا تيهوي جان‌ها برم

عنقاي قافِ قربتم، كي بانگ بر تـيـهو زنم؟

من كوكويي ديوانه‌ام صد شهرْ ويران كرده‌ام

بر قصرِ قيصر قی كنم، بر تـاجِ خاقان قو زنم

قاضي چه‌باشد پيشِ من؟ مُفتي چه‌داند كيشِ من؟

چون پشت پاي نيستي بر حُكم و بر يرغو زنم

خاقانِ اردودار اگر از جان نگردد ايلِ من

صاحب‌قرانِ عالمم بر ايل و بر اردو زنم

اي كاروان، اي كاروان، من دزدِ شـب‌رو نيستم

من پهلوانِ كشورم، من تيغ روبارو زنم

اي باغبان، اي باغبان، در بسته‌اي بر من چـرا؟

بـگشا دري اين بـاغ را تا سيـب و شفـتالـو زنم

اي نفس هندووش برو، تُركي مكُن با من، كه من

سلطانِ صاحب‌قوّتم بر تُرك و بر هندو زنم

گر آسياي معرفت بي‌بار مـانـَد ساعتي

من بر فراز نُه فَلك از بهر او توتو زنـم

نفس است كدبانويِ من، من كدخدا و شويِ او

كدبانو گر بد می‌كُنـد بر رويِ كدبانو زنم

تـا دوست دارندم خسان، از بهرِ آرايش كنون

همچون زنانِ فاحشه كي شانه بر گيسو زنم؟

خیز اي نعيمي پيشِ من، بنشين به زانويِ ادب

من پادشاهِ كشورم، كي پيشِ تو زانو زنم؟

 

غزل شماره هفت (منسوب به مولانا)

ای مطربِ خوش قاقا، تو قی قی و من قوقو

تو دَق دَق و من حَق حَق، تو هِی هِی ومن هو هو

ای شاخِ درختِ گُل، ای ناطقِ امرِ «قل»

تو کبک‌صفت بو بو، من فاخته سان کو کو

چون مست شوم، جانا، در هجرِ سخن گويم

«مَن کانَ» و«لَوْ کانَ» «يا مَن هُوَ الا هو»

چون روح صفت مي‌دَم، چون روح صفت می‌دان

يا چشم‌صفت می‌بين، يا نطق‌صفت می‌گو

صامت مشو از گفتن، ناطق مشو از ديدن

«ولله يُحاِسبْکُم اَو تُبدُوا اَو تُخْفُوا»

تا زمزمه‌ی وحدت از ذات بر آرد سر

چه اين دَم و چه آن دَم، چه اين سو و چه آن سو؟

 

برنامه‌ی هفته‌ی آینده

شاهنامه‌ی فردوسی؛ از بیت 1 تا بیت 100

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

...

چهارم علی بود جفتِ بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1062 به تاریخ 930608, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳ساعت 17:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت نود و سوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و شصت و یک (3044 نسخه‌ی فروزانفر)

گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی

گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی!

گهی جمالِ بُتانی، گهی ز بت‌شکنانی

گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی!

بشر به پای دویده، مَلَک به پر بپریده

به غیرِ عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی!

چو پرّ و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند،

تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی!

مثالِ لذّتِ مستی میانِ چشم نشستی

طریقِ فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی!

چه دولتی و چه سودی! چه آتشی و چه دودی!

چه مجمری و چه عودی! چه آفتی، چه بلایی!

چه راحتی و چه روحی! چه کشتی‌ای و چه نوحی!

چه نعمتی، چه فتوحی! چه آفتی، چه بلایی!

بگفتمت: «چه کس است این؟» بگفتی‌ام: «هوس است این»

خمُش، خمُش! که بس است این، چه آفتی، چه بلایی!

هوس چه باشد ای جان؟! مرا - مخند و - مرنجان

رَهَم نما و بگنجان؛ چه آفتی، چه بلایی!

تو عشقِ جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی

نهان و عینْ چو جانی، چه آفتی، چه بلایی!

مرا چو دیگ بجوشی، مگو: «خمُش، چه خروشی؟»

چه جای صبر و خموشی؟ چه آفتی، چه بلایی!

دگر مگوی پیامش، رسید نوبتِ جامش

ز جام ساز خِتامش؛ چه آفتی، چه بلایی!

 

غزل شماره چهارصد و شصت و دو (3049 نسخه‌ی فروزانفر)

ربود عقل و دلم را جمالِ آن عربی

درونِ غمزه‌ی مستش هزار بوالعجبی

هزار عقل و ادب داشتم من، ای خواجه

کنون چو مست و خرابم، صلای بی‌ادبی

پریر رفتم سرمست بر سرِ کویش

به خشم گفت: «چه گم کرده‌ای؟ چه می‌طلبی؟»

شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظِ عرب:

«اَتَیْتُ اَطلُبُ فی حَیَّکُم مقامَ اَبی»

جواب داد: «کجا خفته‌ای؟ چه می‌جویی؟

به پیشِ عقل محمد پلاسِ بولهبی؟

ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم

به ذاتِ پاکِ خدا و، به جانِ پاکِ نبی

روان شد اشک ز چشمِ من و گواهی داد

کَما یَسیلُ مِیاهُ السّقا مِنَ القِرَبِ

چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانه‌ست

رُخم چو سکه‌ی زر، آب دیده‌ام سُحَبی

برادرم، پدرم، اصل و فصلِ من عشق است

که خویشِ عشق بماند، نه خویشیِ نَسَبی

خمُش! که مفخرِ آفاق، شمسِ تبریزی

بشُست نام و نشان مرا به خوش‌لقبی

 

غزل شماره چهارصد و شصت و سه (3057 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر ز حلقه‌ی این عاشقان کران گیری

دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

گر آفتابِ جهانی، چو ابرِ تیره شوی

وگر بهارِ نوی، مذهبِ خزان گیری

چو کاسه تا تهی‌ای تو بر آب رقص کنی

چو پُر شدی، به بُنِ حوض و جو مکان گیری

خدای داد دو دستت که دامنِ من گیر

بداد عقل که تا راهِ آسمان گیری

که عقل جنسِ فرشته‌ست، سوی او پوید

ببینی‌اش چو به کف آینه‌یْ نهان گیری

به غیرِ خُمِّ فلک خمّ‌های صدرنگ است

به هر خُمی که درآیی از او نشان گیری

چو آفتاب، جهان را پُر از حیات کنی

چو زین جهان بجهی مُلکِ آن جهان گیری

خموش باش و همی‌تاز تا لبِ دریا

چو دَم، گسسته شوی گر رهِ دهان گیری

 

غزل شماره چهارصد و شصت و چهار (3097 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا، بیا که شدم در غمِ تو سودایی

درآ، درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب، عجب که برون آمدی به پرسشِ من

ببین، ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده، بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

بنه، بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو ،مرو، چه سبب زود زود می‌بِرَوی؟

بگو، بگو که چرا دیر دیر می‌آیی؟

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فُرقَتِ تو

زمان زمان شده‌ام بی‌رُخ تو سودایی

مجو مجو پس از این، زینهار، راه جفا

مکُن، مکُن که کشد کارِ ما به رسوایی

برو، برو که چه کژ می‌روی به شیوه‌گری

بیا، بیا که چه خوش می‌چَمی به رعنایی

 

غزل شماره چهارصد و شصت و پنج (3130 نسخه‌ی فروزانفر)

تماشا مرو! نک تماشا تویی

جهان و نهان و هویدا تویی

چه این جا روی و چه آن جا روی

که مقصود از این جا و آن جا تویی

به فردا میفکن فراق و وصال

که سرخیلِ امروز و فردا تویی

ز آدم بزایید حوّا و گفت

که «آدم تو بودی و حوّا تویی»

ز نخلی بزایید خرما و گفت

که «هم دخل و هم نخلِ خرما تویی»

تو درمانِ غم‌ها ز بیرون مجو

که پازهر و درمانِ غم‌ها تویی

اگر تا قیامت بگویم ز تو

به پایان نیاید، سر و پا تویی

 

غزل شماره چهارصد و شصت و شش (3165 نسخه‌ی فروزانفر)

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

نی، غلطم، در دلِ ما بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!

آه که تو دوش که را بوده‌ای!

رَشک بَرَم کاش قبا بودمی

چون‌که در آغوشِ قبا بوده‌ای

زَهره ندارم که بگویم تو را:

«بی من بیچاره کجا بوده‌ای؟!»

رنگِ رُخِ خوبِ تو آخر گواست

در حرمِ لطفِ خدا بوده‌ای

آینه‌ای، رنگِ تو عکسِ کسی‌ست

تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1061 به تاریخ 930601, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳ساعت 16:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت نود و دوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و شش (2997 نسخه‌ی فروزانفر)

ای آسمان که بر سرِ ما چرخ می‌زنی

در عشقِ آفتاب، تو همخرقه‌ی منی

والله، که عاشقی و بگویم نشانِ عشق

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

از بحرْ تر نگردی، وز خاک فارغی

از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی

ای چرخ آسیا، ز چه آب است گردشت؟

آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟

از گردشی کنار زمین چون ارم کنی

وز گردشی دگر چه درختان که برکَنی

شمعی است آفتاب و، تو پروانه‌ای به فعل

پروانه وار گِردِ چنین شمع می‌تنی

پوشیده‌ای چو حاج تو احرامِ نیلگون

چون حاج گِردِ کعبه طوافی همی‌کُنی

حق گفت: «ایمن است هر آن کو به حج رسید»

ای چرخ حق‌گزار، ز آفات ایمنی

جمله بهانه‌هاست، که عشق است هر چه هست

خانه‌یْ خداست عشق و تو در خانه ساکنی

زین بیش می‌نگویم و امکانِ گفت نیست

والله چه نکته‌هاست در این سینه گفتنی!

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و هفت (3008 نسخه‌ی فروزانفر)

خواجه! سلامٌ علیک، گنجِ وفا یافتی

دل به دلم نِهْ، که تو گمشده را یافتی

هم تو سلامٌ علیک، هم تو علیک السّلام

طبلِ خدایی بزن، کاین ز خدا یافتی

خواجه تو چونی، بگو، در برِ آن ماه‌رو؟

آنکه ز جا برتر است، خواجه، کجا یافتی؟

ای دل گریان، کنون بر همه عالم بخند

یارِ منی بعد از این، یارِ مرا یافتی

خواجه تویی خویشِ من، پیشِ من آ، پیشِ من

تا که بگویم تو را من، که «که را یافتی»

خواجه! بجه از جهان، قفل بِنِهْ بر دهان

پنجه گشا چون کلید، قفل‌گشا یافتی

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و هشت (3018 نسخه‌ی فروزانفر)

ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری

سوخته باد آینه! تا تو در او ننگری

جانِ من از بحرِ عشق آبِ چو آتش بخورد

در قدحِ جانِ من آب کُنَد آذری

خار شد این جان و دل در حسدِ آینه

کو چو گلستان شده‌ست از نظرِ عبهری

گم شده‌ام من ز خویش گر تو بیابی مرا

زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری

گر تو بیابی مرا، از من «من» را بگو

که «من» آواره‌ای گشته نهان چون پری

مست نیم، ای حریف، عقل نرفت از سرم

غمزه‌ی جادوش کرد جانِ مرا ساحری

بر لبِ دریایِ عشق دیدم من ماهی‌ای

کرد یکی شیوه‌ای شیوه‌ی او برتری

گر چه که ماهی نمود لیک خود او بحر بود

صورت گوساله‌ای، بود دو صد سامری

ماهی، تَرکِ زبان کرد، که گفته‌ست بحر

نطق زبان را که «تو حلقه برونِ دری»

دَم زدنِ ماهیان آب بُوَد، نی هوا

زان‌که هوا آتشی‌ست، نیست حریفِ تری

بنگر در ماهی‌ای، نانِ وی و رزقِ او

بحر بُوَد، پس تو در عشق از او کمتری

دام فکندم که تا صید کنم ماهی‌ای

صیدِ سلیمانِ وقت، جانِ من، انگشتری

این چه بهانه‌ست خود، زود بگو بحر کیست؟

از حسدِ کس مترس در طلبِ مهتری

روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت

مفخرِ تبریزِ ما، شمس حق و دین، بری

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و نه (3022 نسخه‌ی فروزانفر)

گفت مرا آن طبیب: «رو، تُرُشی خورده‌ای»

گفتم: «نی» گفت: «نک، رنگ ترش کرده‌ای

دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد

عکس برون می‌زند، گر چه تو در پرده‌ای

گفتمش: «ای غیب‌دان، از تو چه دارم نهان؟

پرورشِ جان تویی، جان چو تو پرورده‌ای

کیست که زنده کُند آن‌که تواش کشته‌ای؟

کیست که گرمش کند چون تواش افسرده‌ای؟»

داد شرابِ خطیر گفت: «هلا، این بگیر

شاد شو ار پُرغمی، زنده شو ار مُرده‌ای

چشمه بجوشد ز تو - چون ارس - از خاره‌ای

نور بتابد ز تو گر چه سیه‌چَرده‌ای

خضر بقایی شوی، گر عَرَضِ فانی‌ای

شادیِ دل‌ها شوی، گر چه دل آزرده‌ای»

گفت درختی به باد: «چند وزی؟» باد گفت:

«بادْ بهاری کند گر چه تو پژمرده‌ای»

 

غزل شماره چهارصد و شصت (3022 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر مرا تو ندانی، بپرس از شبِ تاری

شب است مَحرَمِ عاشق، گواهْ ناله و زاری

چه جای شب؟ که هزاران نشانه دارد عاشق

کمینه: اشک و رُخِ زرد و لاغری و نزاری

چو ابرْ ساعتِ گریه، چو کوهْ وقتِ تحمّل

چو آبْ سجده‌کنان و چو خاکِ راه به خواری

ولیک این همه محنت به گِردِ باغ چو خاری

درونِ باغْ گلستان و یار و چشمه‌ی جاری

چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی

زبان شکر گزاری، سجودِ شکر بیاری

که شکر و حمدْ خدا را که بُرد جورِ خزان را

شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری

هزار شاخ برهنه قرینِ حُلّه‌ی گُل شد

هزار خارِ مغیلان رهیده گشت ز خاری

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و شصت و یک (3044 نسخه‌ی فروزانفر)

گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی

گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی!

غزل شماره چهارصد و شصت و دو (3049 نسخه‌ی فروزانفر)

ربود عقل و دلم را جمالِ آن عربی

درونِ غمزه‌ی مستش هزار بوالعجبی

غزل شماره چهارصد و شصت و سه (3057 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر ز حلقه‌ی این عاشقان کران گیری

دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

غزل شماره چهارصد و شصت و چهار (3097 نسخه‌ی فروزانفر)

بیا، بیا که شدم در غمِ تو سودایی

درآ، درآ که به جان آمدم ز تنهایی

غزل شماره چهارصد و شصت و پنج (3130 نسخه‌ی فروزانفر)

تماشا مرو! نک تماشا تویی

جهان و نهان و هویدا تویی

غزل شماره چهارصد و شصت و شش (3165 نسخه‌ی فروزانفر)

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

نی، غلطم، در دلِ ما بوده‌ای

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1060 به تاریخ 930525, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ساعت 18:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت نود و یکم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه ویک (2964 نسخه‌ی فروزانفر)

دی دامنش گرفتم ک«ای گوهر عطایی

شب خوش مگو، مرنجان، کامشب از آنِ مایی

افروخت روی دلکَش، شد سرخ همچو اخگر

گفتا: «بس است، درکش، تا چند از این گدایی؟»

گفتم: «رسولِ حق گفت حاجت ز روی نیکو

درخواه، اگر بخواهی تا تو مظفّر آیی»

گفتا: «که رویِ نیکو خودکامه است و بدخو

زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی»

گفتم: «اگر چنان است، جورش حیاتِ جان است

زیرا طلسمِ کان است هر گه بیازمایی»

گفتم که «خوش‌عِذارا، تو هست کن فنا را

زر ساز مسِّ ما را، تو جان کیمیایی»

گفتا: «تو ناسپاسی، تو مسّ ناشناسی

در شکّ و در قیاسی، زین‌ها که می‌نمایی»

گریان شدم به زاری گفتم که «حُکم داری

فریاد رَس به یاری، ای اصلِ روشنایی»

چون دید اشکِ بنده، آغاز کرد خنده

شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

ای همرهان و یاران، گریید همچو باران

تا در چمن نگاران آرند خوش‌لقایی

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و دو (2965 نسخه‌ی فروزانفر)

ای بُرده اختیارم، تو اختیارِ مایی

من شاخِ زعفرانم، تو لاله‌زارِ مایی

گفتم: «غمت مرا کُشت» گفتا: «چه زهره دارد!

غم این قَدَر نداند کآخِر تو یارِ مایی؟»

من باغ و بوستانم، سوزیده‌ی خزانم

باغِ مرا بخندان، کآخِر بهارِ مایی

گفتا: «تو چنگِ مایی، و اندر ترنگِ مایی

پس چیست زاریِ تو چون در کنارِ مایی؟»

گفتم: «ز هر خیالی دردِ سر است ما را»

گفتا: «ببُر سرش را، تو ذوالفقارِ مایی»

سر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم

گفت: «ار چه در خماری، نی در خمار مایی؟!»

گفتم: «چو چرخِ گردان والله که بی‌قرارم

گفت: «ار چه بی‌قراری، نی بی‌قرار مایی؟!»

شکّرلبش بگفتم، لب را گَزید، یعنی

آن راز را نهان کن، چون رازدارِ مایی

ای بلبلِ سحرگه، ما را بپرس گَه گَه

آخِر تو هم غریبی، هم از دیارِ مایی

تو مرغِ آسمانی، نی مرغ خاکدانی

تو صیدِ آن جهانی، وز مَرغزار مایی

از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته

تو نورِ کردگاری، یا کردگارِ مایی

از آب و گل بزادی، در آتشی فُتادی

سود و زیان یکی دان، چون در قِمار مایی

این جا دویی نگنجد، این ما و تو چه باشد؟

این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

خاموش کن که دارد هر نکته‌ی تو جانی

مسپار جان به هر کس، چون جان‌سپار مایی

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و سه (2979 نسخه‌ی فروزانفر)

هر روز، بامداد، طلبکارِ ما تویی

ما خوابناک و، دولتِ بیدارِ ما تویی

زان دلخوشیم و شاد، که جان‌بخشِ ما تویی

زان سرخوشیم و مست، که دستارِ ما تویی

طوطی‌غذا شدیم، که تو کانِ شکری

بلبل‌نوا شدیم، که گلزارِ ما تویی

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار

زان سینه‌روشنیم که دلدارِ ما تویی

در بحرِ تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم

آواز و رقص و جنبش و رفتارِ ما تویی

دل را هر آنچه بود از آن‌ها دلش گرفت

تا گفته‌ای به دل که «گرفتارِ ما تویی»

گه‌گه گمان بریم که این جمله فعلِ ماست

این هم ز توست، مایه‌ی پندار ما تویی

از گفتْ توبه کردم، ای شه گواه باش

بی گفت و ناله عالِمِ اسرارِ ما تویی

ای شمسِ حقّ مفخرِ تبریز، شمس دین!

خود آفتابِ گنبدِ دوّارِ ما تویی

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و چهار (2983 نسخه‌ی فروزانفر)

ای ساقی‌ای که آن میِ احمر گرفته‌ای

وی مطربی که آن غزلِ تر گرفته‌ای

ای زُهره‌ای که آتش در آسمان زدی

مرّیخ را بگو که «چه خنجر گرفته‌ای؟»

ای هجرِ تو ز روز قیامت درازتر

این چه قیامتی است که از سر گرفته‌ای؟!

ای آسمان، چو دور ندیمانْش دیده‌ای

در دورِ خویش شکلِ مدوّر گرفته‌ای

پیلانِ شیردل چو کَفَت را مسخّرند

این چند پشّه را چه مسخّر گرفته‌ای؟!

ای رویِ خویش دیده تو در رویِ خوبِ یار

آیینه‌ای عظیم منوّر گرفته‌ای

ای دل، تپان چرایی، چون برگ، هر دمی

چون دامنِ بهارِ مُعَنبر گرفته‌ای؟

هجده هزار عالَم اگر مُلکِ تو شود

بی رویِ دوست چیزِ محقّر گرفته‌ای

خامُش کن و زبانِ دگر گو و رسمِ نو

این رسمِ کهنه را چه مکرّر گرفته‌ای؟!

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه و پنج (2987 نسخه‌ی فروزانفر)

ای جان و ای دو دیده‌ی بینا چگونه‌ای؟

وی رشکِ ماه و گنبدِ مینا چگونه‌ای؟

ای ما و صد چو ما ز پیِ تو خراب و مست

ما بی‌تو خسته‌ایم، تو بی‌ما چگونه‌ای؟

آن جا که با تو نیست، چو سوراخِ کژدم است

و آن جا که جز تو نیست، تو آن جا چگونه‌ای؟

ای جان، تو در گزینشِ جان‌ها چه می‌کنی؟

وی گوهری فزوده ز دریا، چگونه‌ای؟

ای کوهِ قافِ صبر و سکینه، چه صابری؟

وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونه‌ای؟

عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟

تن‌ها به توست زنده، تو تنها، چگونه‌ای؟

ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟

وی زهرِ ناب با تو چو حلوا، چگونه‌ای؟

زیر و زِبَر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر

ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونه‌ای؟

ای شاهِ شمس، مفخرِ تبریزِ بی‌نظیر!

در قابِ قوسِ قُرب و در اَدْنیٰ چگونه‌ای؟

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و پنجاه و شش (2997 نسخه‌ی فروزانفر)

ای آسمان که بر سرِ ما چرخ می‌زنی

در عشقِ آفتاب، تو همخرقه‌ی منی

غزل شماره چهارصد و پنجاه و هفت (3008 نسخه‌ی فروزانفر)

خواجه! سلامٌ علیک، گنجِ وفا یافتی

دل به دلم نِهْ، که تو گمشده را یافتی

غزل شماره چهارصد و پنجاه و هشت (3018 نسخه‌ی فروزانفر)

ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری

سوخته باد آینه تا تو در او ننگری

غزل شماره چهارصد و پنجاه و نه (3022 نسخه‌ی فروزانفر)

گفت مرا آن طبیب: «رو، تُرُشی خورده‌ای»

گفتم: «نی» گفت: «نک، رنگ ترش کرده‌ای

غزل شماره چهارصد و شصت (3022 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر مرا تو ندانی، بپرس از شبِ تاری

شب است مَحرَمِ عاشق، گواهْ ناله و زاری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1059 به تاریخ 930518, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ساعت 18:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت نودم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و چهل و شش (2883 نسخه‌ی فروزانفر)

چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی

درکشی روی و، مرا روی به محراب کنی

آب را در دهنم تلخ‌تر از زهر کنی

زَهره‌ام را ببری در غمِ خود آب کنی

سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی

اُشتر و رختِ مرا قسمت اعراب کنی

چون ز دامِ تو گریزم تو به تیرم دوزی

چون سوی دام رَوَم دست به مضراب کنی

باادب باشم گویی که برو، مست نه‌ای

بی‌ادب گردم تو قصه‌ی آداب کنی

گهِ عُزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی

گهِ صحبت تو مرا دشمنِ اصحاب کنی

گر قصب وار نپیچم دل خود در غمِ تو

چون قصب‌پیچ مرا هالکِ مهتاب کنی

در توکّل تو بگویی که سبب سنّتِ ماست

در تسبّب تو نکوهیدنِ اسباب کنی

من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق

هست لرزان که مباداش که کذّاب کنی

همه را نفی کنی، بازدهی صد چندان

دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی

بزنی گردن انجم تو به تیغِ خورشید

بازشان هم تو فروز رُخِ عنّاب کنی

چو خمُش کرد بگویی که «بگو» و چو بگفت

گویی‌اش «پس تو چرا فتح چنین باب کنی»

 

غزل شماره چهارصد و چهل و هفت (2885 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، آن بِه که خوری این می و از دست رَوی

تا به هر جا که رَوی خوشدل و سرمست روی

چرخ گردان به تو گردد که تو آبِ اویی

ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟

ماهی‌ای، لیک چنان مست تو است آن دریا

همه دریا ز پی آید چو تو در شَست روی

صدقات همه شاهان که سوی نیست رود

رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی

سابقِ تیزروانی تو در این راهِ دراز

وز رهِ رفقْ تو با این دو سه پابست روی

کسبِ عیشِ ابد آموز ز شمسِ تبریز

تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی

 

غزل شماره چهارصد و چهل و هشت (2889 نسخه‌ی فروزانفر)

ای که تو چشمه‌ی حیوان و بهار چمنی

چو منی تو، خودِ خود را که بگوید چو منی؟

من شبم، تو مَهِ بدری، مگریز از شبِ خویش

مه که باشد؟ که تو خورشید دوصد انجمی

پاسبانِ درِ تو ماهِ بر این بامِ فلک

تو که در مَقعَدِ صدقی، چو شه اندر وطنی

ماه پیمانه‌ی عمر است، گهی پُر، گه نیم

تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمرِ زَمَنی

کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی

جان بُوَد تن، نبُوَد تن، چو تو جان، جانِ تنی

سجده کردند ملایک تنِ آدم را زود

پرتوِ جانِ تو دیدند در آن جسمِ سنی

اهرمن صورت گِل دید و سرش، سجده نکرد

چوب رد بر سرش آمد که «برو، اهرمنی»

 

غزل شماره چهارصد و چهل و نه (2892 نسخه‌ی فروزانفر)

ای شه جاودانی، وی مهِ آسمانی

چشمه‌ی زندگانی، گلشن لامکانی

تا زلالِ تو دیدم، قصه‌ی جان شنیدم

همچو جان ناپدیدم در تکِ بی‌نشانی

ای شکَر بنده‌ی تو، زان شکرخنده‌ی تو

ای جهان زنده از تو، غرقه‌ی زندگانی

روز شد، های، مستان، بشنوید از گلستان

می‌کُند مرغِ دستان شیوه‌ی دلستانی

شیوه‌ی یاسمین کُن، سر بجنبان، چنین کن

خانه پُرانگبین کن، چون شکر می‌فشانی

با چنین ساقیِ حق، با خودی کفرِ مطلق

می‌زند جان مُعَلَّق با میِ رایگانی

چند مست‌اند پنهان اندر این سبز میدان

می‌روم سوی ایشان، با تو گفتم، تو دانی

تو اگر می‌شتابی سویِ مرغانِ آبی

آب حیوان بیابی، قلزُم شادمانی

ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان

ای شه بامُرادان مَستَمان می‌کشانی

این قدح می شتابد تا شما را بیابد

در دل و جان بتابد از رهِ بی‌دهانی

نی، خمُش کن، خمُش کن، رو به قاصد ترش کن

ترک اصحاب هُش کن، باده خور در نهانی

 

غزل شماره چهارصد و پنجاه (2936 نسخه‌ی فروزانفر)

ای نوبهارِ خندان از لامکان رسیدی

چیزی به یار مانی، از یارِ ما چه دیدی

خندان و تازه‌رویی، سرسبز و مُشک‌بویی

همرنگِ یارِ مایی یا رنگ از او خریدی؟

ای فصل خوش چو جانی، وز دیده‌ها نهانی

اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی

ای گل، چرا نخندی؟ کز هجرْ بازرستی

ای ابر، چون نگریی؟ کز یار خود بریدی

ای گل، چمن بیارا، می‌خند آشکارا

زیرا سه ماه پنهان در خار می‌دویدی

ای باغ، خوش بپرور این نورسیدگان را

کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی

ای باد، شاخه‌ها را در رقص اندرآور

بر یاد آن که روزی بر وصل می‌وزیدی

بنگر بدین درختان، چون جمعِ نیکبختان

شادند؛ ای بنفشه، از غم چرا خمیدی؟

سوسن به غنچه گوید: «هر چند بسته‌چشمی

چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی»

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و پنجاه ویک (2964 نسخه‌ی فروزانفر)

دی دامنش گرفتم ک«ای گوهر عطایی

شب خوش مگو، مرنجان، کامشب از آنِ مایی

غزل شماره چهارصد و پنجاه و دو (2965 نسخه‌ی فروزانفر)

ای بُرده اختیارم، تو اختیارِ مایی

من شاخِ زعفرانم، تو لاله‌زارِ مایی

غزل شماره چهارصد و پنجاه و سه (2979 نسخه‌ی فروزانفر)

هر روز، بامداد، طلبکارِ ما تویی

ما خوابناک و، دولتِ بیدارِ ما تویی

غزل شماره چهارصد و پنجاه و چهار (2983 نسخه‌ی فروزانفر)

ای ساقی‌ای که آن میِ احمر گرفته‌ای

وی مطربی که آن غزلِ تر گرفته‌ای

غزل شماره چهارصد و پنجاه و پنج (2987 نسخه‌ی فروزانفر)

ای جان و ای دو دیده‌ی بینا چگونه‌ای؟

وی رشکِ ماه و گنبدِ مینا چگونه‌ای؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1058 به تاریخ 930511, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳ساعت 19:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و نهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و چهل و یک (2843 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، ای پریِ شب‌رو که ز خلق ناپدیدی

به خدا، به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟

هله، آسمانِ عالی! ز تو خوش همه حوالی

سفری دراز کردی، به مسافران رسیدی

تو بگو - وگر نگویی به خدا که من بگویم -

که «چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی؟»

سخنی ز نسرِ طایر، طلبیدم از ضمایر

که «عجب در آن چمن‌ها که مَلَک بُوَد، پریدی؟»

بزد آه سرد و گفتا که «بر آن در است قفلی

که بجز عنایتِ شه نکند برو کلیدی»

هله، عشق! عاشقان را و مسافرانِ جان را

خوش و نوش و شادمان کُن که هزار روزِ عیدی

تو چو یوسف جمالی که ز ناز و لاابالی

به درآمدی و حالی کفِ عاشقان گَزیدی

خمُش! ار چه داد داری، طرب و گشاد داری

به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی

 

غزل شماره چهارصد و چهل و دو (2853 نسخه‌ی فروزانفر)

تو ز عشق خود نپرسی که «چه خوب و دلربایی؟»

دو جهان به هم برآید چو جمالِ خود نُمایی

تو شراب و ما سبویی، تو چو آب و ما چو جویی

نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی

به تو دل چگونه پوید؟ نظرم چگونه جوید؟

که سخن چگونه پرسد ز دهان که «تو کجایی؟»

تو به گوش دل چه گفتی که به خنده‌اش شکفتی؟

به دهانِ نی چه دادی که گرفت قندخایی؟

تو به می چه جوش دادی؟ به عسل چه نوش دادی؟

به خرد چه هوش دادی که کُنَد بلندرایی؟

ز تو خاک‌ها منقّش، دل خاکیان مشوّش

ز تو ناخوشی شده خَوش، که خوشی و خوش‌فزایی

طَرَب از تو باطرب شد، عجب از تو بوالعجب شد

کَرَم از تو نوش‌لب شد، که کریم و پُرعطایی

دلِ خسته را تو جویی، ز حوادثش تو شویی

سخنی به درد گویی که همو کند دوایی

ز تو است ابر گریان، ز تو است برقْ خندان

ز تو خود هزار چندان، که تو معدنِ وفایی

 

غزل شماره چهارصد و چهل و سه (2858 نسخه‌ی فروزانفر)

صنما، تو همچو آتش قدحِ مُدام داری

به جواب هر سلامی که کنند، جام داری

ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد

ز خداش وحی آید که هنوز وام داری

چو سلامِ تو شنیدم، ز سلامتی بُریدم

صنما، هزار آتش تو در آن سلام داری

ز پیِ غلامیِ تو چو بسوخت جانِ شاهان

به کدام روی گویم که «چو من غلام داری؟»

تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت

بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری؟

تَوْریز، بختْ یارت، به خدا که راست گویی

که میان شیرمردان چو ویی کدام داری؟

نظر خدای خواهم، که تو را به من رسانَد

به دعا چه خواهمت من؟ که همه تو رام داری

نظرِ حسودِ مسکین طرقید از تفکّر

نرسید در تو هر چند که تو لطف عام داری

چه حسود؟ بلکه عاشق دو هزار هر نواحی

نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری

 

غزل شماره چهارصد و چهل و چهار (2868 نسخه‌ی فروزانفر)

در دلت چیست، عجب، که چو شکر می‌خندی؟

دوش شب با کی بُدی که چو سحر می‌خندی؟

ای بهاری که جهان از دَمِ تو خندان است

در سمن‌زار شکُفتی، چو شجر می‌خندی

آتشی از رُخ خود در بت و بتخانه زدی

و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

مست و خندان ز خراباتِ خدا می‌آیی

بر شر و خیرِ جهان همچو شرر می‌خندی

همچو گل، نافِ تو بر خنده بریده‌ست خدا

لیک امروز، مَها، نوعِ دگر می‌خندی

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغی تو که همچون گلِ تر می‌خندی!

بوی مُشکی تو که بر خِنگِ هوا می‌تازی

آفتابی تو که بر قرصِ قمر می‌خندی

در حضورِ ابدی شاهد و مشهود تویی

بر ره و رهرو و بر کوچ و سفر می‌خندی

از میانِ عدم و محو برآوردی سر

بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه

ای که تو بر دلِ بی‌زیر و زبر می‌خندی

 

غزل شماره چهارصد و چهل و پنج (2877 نسخه‌ی فروزانفر)

بر یکی بوسه حق استت که چنان می‌لرزی

زآن‌که جان است و پیِ دادن جان می‌لرزی

از دَم و دَمدَمه آیینه‌ی دل تیره شود

جهتِ آینه بر آینه‌دان می‌لرزی

این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است

چون‌که تو جانِ جهانی چو جهان می‌لرزی

تا که نخجیرِ تو از بیمِ تو خود چون لرزد

که تو صیّادی و با تیر و کمان می‌لرزی

به لَطَف جانِ بهاری تو و سرسبزیِ باغ

باز چون برگْ تو از بادِ خزان می‌لرزی

خلق چون برگ و، تو باد و، همه لرزان تواند

ظاهرا صف‌شکنی و به نهان می‌لرزی

قصر شُکری، که به تو هر کی رسد شُکر کند

سقفِ صبری تو که از بارِ گران می‌لرزی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و چهل و شش (2883 نسخه‌ی فروزانفر)

چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی

درکشی روی و، مرا روی به محراب کنی

غزل شماره چهارصد و چهل و هفت (2885 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، آن بِه که خوری این می و از دست رَوی

تا به هر جا که رَوی خوشدل و سرمست روی

غزل شماره چهارصد و چهل و هشت (2889 نسخه‌ی فروزانفر)

ای که تو چشمه‌ی حیوان و بهار چمنی

چو منی تو، خودِ خود را که بگوید چو منی؟

غزل شماره چهارصد و چهل و نه (2892 نسخه‌ی فروزانفر)

ای شه جاودانی، وی مهِ آسمانی

چشمه‌ی زندگانی، گلشن لامکانی

غزل شماره چهارصد و پنجاه (2936 نسخه‌ی فروزانفر)

ای نوبهارِ خندان از لامکان رسیدی

چیزی به یار مانی، از یارِ ما چه دیدی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1057 به تاریخ 930504, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳ساعت 18:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و هشتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و سی و شش (2831 نسخه‌ی فروزانفر)

چو نمازِ شام هر کس بنهد چراغ و خوانی

منم و خیالِ یاری، غم و نوحه و فغانی

چو وضو ز اشک سازم بُوَد آتشین نمازم

در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی

عجبا نمازِ مستان، تو بگو درست هست آن؟

که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی

عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟

عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی

درِ حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل

دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

به خدا خبر ندارم چو نماز می‌گزارم

که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی

پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی

که بکاهم و فزایم ز حِراکِ سایه‌بانی

به رکوعِ سایه منگر، به قیامِ سایه منگر

مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی

چو شه است سایه‌بانم، چو روان شود روانم

چو نشیند او، نشستم به کرانه‌ی دکانی

چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه

چه کند دهانِ سایه؟ - تبعیّت دهانی

نکنی خمُش، برادر، چو پُری ز آب و آذر

ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی

 

غزل شماره چهارصد و سی و هفت (2837 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، عاشقان، بشارت که نمانَد این جدایی

برسد وصالِ دولت، بکند خدا خدایی

ز کَرَم مزید آید، دو هزار عید آید

دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟

کرمت به خود کشاند، به مرادِ دل رساند

غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی

به مقامِ خاک بودی، سفرِ نهان نمودی

چو به آدمی رسیدی، هله، تا به این نپایی

تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن

تو بجُنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی

بنگر به قطره‌ی خون که دلش لقب نهادی

که بگشت گِردِ عالم نه ز راه پَرّ و پایی

نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق

نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی

بنگر به نور دیده، که زند بر آسمان‌ها

به کسی که نور دادش بنمای آشنایی

خمُش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟

تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی

 

غزل شماره چهارصد و سی و هشت (2839 نسخه‌ی فروزانفر)

بکشید یار گوشم که «تو امشب آن مایی»

صنما، بلی، ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه، بدهی نشانِ خانه

به سر و دو دیده آیم که تو کانِ کیمیایی

و اگر به حیله کوشی، دغل و دغا فروشی

ز فلک ستاره دُزدی، ز خرد کُلَه ربایی

صنما، تو همچو شیری، من اسیرِ تو چو آهو

به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی؟

ره خوابِ من چو بستی، بِمَبَند راهِ مستی

ز همه جدام کردی، مده از خودم جدایی

همه مال و دل بداده، سر کیسه برگشاده

به امیدِ کیسه‌ی تو، که خلاصه‌ی وفایی

همه را دکان شکسته، ره خواب و خور ببسته

به امیدِ آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به درونِ توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟

تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش‌لقایی

به درونِ توست مطرب، چه دهی کمر به مطرب؟

نه کم است تن ز نایی، نه کم است جان ز نایی

 

غزل شماره چهارصد و سی و نه (2840 نسخه‌ی فروزانفر)

منگر به هر گدایی، که تو خاص از آنِ مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران‌بهایی

به عصا شکافْ دریا که تو موسیِ زمانی

بدران قبایِ مَه را که ز نورِ مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسفِ جمالی

چو مسیح دَم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیارِ وقتی

در خیبر است، برکَن، که علی مرتضایی

بستان ز دیوْ خاتم که تویی به جانْ سلیمان

بشکن سپاه اختر که تو آفتاب‌رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دل‌خوش

چو خضر خور آبِ حیوان که تو جوهر بقایی

تو به روح بی‌زوالی، ز درونه باجمالی

تو از آنِ ذوالجلالی، تو ز پرتوِ خدایی

تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟

سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان، دریغی، که مَهی به زیر میغی

بِدَران تو میغِ تن را که مَهی و خوش‌لقایی

چه خوش است زرِّ خالص چو به آتش اندرآید

چو کند درون آتش هنر و گُهَرنمایی

مگریز، ای برادر، تو ز شعله‌های آذر

ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی؟

به خدا تو را نسوزد، رُخ تو چو زر فروزد

که خلیل‌زاده‌ای تو، ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درختِ سربلندی

تو بپَر به قافِ قُربت که شریف‌تر همایی

شکری، شکرفشان کُن که تو قند، نوشقندی

بنواز نای دولت که عظیم خوش‌نوایی

 

غزل شماره چهارصد و چهل (2842 نسخه‌ی فروزانفر)

بتِ من ز در درآمد، به مبارکیّ و شادی

به مرادِ دل رسیدم، به جهانِ بی‌مرادی

تو بپرس: «چون درآمد؟» که برون نرفت هرگز

که درآمد و برون شد صفتی بُوَد جمادی

غلطم، مگو که «چون شد؟» ز چگونگی برون شد

تو چگونه‌ای، ولیکن تو ز بی‌چگونه زادی

چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟

نگر اولین قَدَم را که تو بس نکو نهادی

همه بیخودی پسندم، همه تن چو گُل بخندم

به طرب میان ببندم که چنین دری گشادی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و چهل و یک (2843 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، ای پریِ شب‌رو که ز خلق ناپدیدی

به خدا، به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟

غزل شماره چهارصد و چهل و دو (2853 نسخه‌ی فروزانفر)

تو ز عشق خود نپرسی که «چه خوب و دلربایی؟»

دو جهان به هم برآید چو جمالِ خود نُمایی

غزل شماره چهارصد و چهل و سه (2858 نسخه‌ی فروزانفر)

صنما، تو همچو آتش قدحِ مُدام داری

به جواب هر سلامی که کنند، جام داری

غزل شماره چهارصد و چهل و چهار (2868 نسخه‌ی فروزانفر)

در دلت چیست، عجب، که چو شکر می‌خندی؟

دوش شب با کی بُدی که چو سحر می‌خندی؟

غزل شماره چهارصد و چهل و پنج (2877 نسخه‌ی فروزانفر)

بر یکی بوسه حق استت که چنان می‌لرزی

زآن‌که جان است و پیِ دادن جان می‌لرزی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1056 به تاریخ 930421, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳ساعت 18:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و هفتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

این هفته به دلیل این‌که وقت کمی داشتیم و می‌خواستیم قبل از ساعت هشت جلسه را تعطیل کنیم تا دوستان به افطارشان برسند غزل‌های شمس را نخواندیم. در هر حال برای این که از برنامه‌ی از پیش تعیین شده عقب نیفتیم طبق روال معمول در این بخش پنج غزل از مولانا را خواهید خواند. اگر هفته‌ی آینده فرصتی باشد این به‌جای پنج غزل، ده غزل از حضرت مولانا خواهیم خواند.

 

غزل شماره چهارصد و سی و یک (2801 نسخه‌ی فروزانفر)

عاشقان را آتشی، وآنگه چه پنهان آتشی!

وز برای امتحان بر نقدِ مردان آتشی

داغِ سلطان می‌نهند اندر دلِ مردانِ عشق

تختِ سلطان در میان و گِردِ سلطان آتشی

آفتابش تافته در روزنِ هر عاشقی

ما پریشان، ذرّه‌وار اندر پریشان‌آتشی

الصلا! ای عاشقان، کاین عشق خوانی گسترید

بهرِ آتشخوارگانش بر سرِ خوان آتشی

عکسِ این آتش بزد بر آینه‌یْ گردون و، شد

هر طرف از اختران بر چرخِ گَردان آتشی

 

غزل شماره چهارصد و سی و دو (2816 نسخه‌ی فروزانفر)

که شکیبد ز تو ای جان؟ که جگرگوشه‌ی جانی

چه تفکّر کند از مکر و ز دستان که ندانی؟

نه درونی، نه برونی، که از این هر دو فزونی

نه ز شیری، نه ز خونی، نه از اینی، نه از آنی

بروَد فکرتِ جادو، نهدت دام به هر سو

تو همه دام و فَنَش را به یکی فن بِدَرانی

به کجا اسب دواند؟ به کجا رَخت کشاند؟

ز تو چون جان بجهاند؟ که تو صد جانِ جهانی

به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟

به کی مانند کُنندت؟ که به مخلوق نمانی

هله! ای جانِ گشاده، قدمِ صدق نهاده

همه از پای فُتاده، تو خوش و دست‌زنانی

شه و شاهینِ جلالی، که چنین با پر و بالی

نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی

چه بُوَد طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش

به یکی تیر بدوزش، که بسی سَخته‌کمانی

هله! بر قوس بنه زه، ز کمینگاه بُرون جه

بِرَهان خویش از این دِه، که تو زان شهرِ کلانی

چو همه خانه‌ی دل را بگرفت آتشِ بالا

بُوَد اظهارِ زبانه بِهْ از اظهارِ زبانی

 

غزل شماره چهارصد و سی و سه (2821 نسخه‌ی فروزانفر)

تو ز هر ذرّه وجودت بشنو ناله و زاری

تو یکی شهرِ بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری

همه اجزات خموشند، ز تو اسرار نیوشند

همه روزی بخروشند که «بیا، تا تو چه داری؟»

همه خاموش به ظاهر، همه قَلّاش و مُقامِر

همه غایب، همه حاضر، همه صیّاد و شکاری

همه ذرّات چو ذاالنون، همه رقّاص چو گردون

همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری

همه اجزای وجودت به تو گویند «چه بودت؟

که همه گفت و شنودت نه ز مِهر است و ز یاری»

مَثَلِ نَفسْ خزان است که در او باغ نهان است

ز درون باغ بخندد چو رسد جانِ بهاری

تو بر این شمع چه گَردی؟ چو از آن شهد بخَوردی

تو چو پروانه چه سوزی؟ که ز نوری، نه ز ناری

 

غزل شماره چهارصد و سی و چهار (2826 نسخه‌ی فروزانفر)

همه چون ذرّه‌ی روزن ز غمت گشته هوایی

همه دُردی‌کش و شادان که تو در خانه‌ی مایی

همه ذرّات پریشان، همه کالیوه و شادان

همه دستک‌زن و گویان که «تو خورشیدلقایی»

همه در بخت شکفته، همه با لطفِ تو خفته

همه در وصل بگفته که »خدایا، تو کجایی»

همه همخوابه‌ی رحمت، همه پرورده‌ی نعمت

همه شه‌زاده‌ی دولت، شده در دلقِ گدایی

چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم

طلبیدم، نشنیدم که چه بُد نامِ جدایی

بجز از باطنِ عاشق، بُوَد آن باطلِ عاشق

که ورایِ دلِ عاشق همه فعل است و دغایی

 

غزل شماره چهارصد و سی و پنج (2830 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، پاسبانِ منزل، تو چگونه پاسبانی؟

که ببُرد رَختِ ما را همه، دزدِ شب نهانی

بگذار کاهلی را، چو ستاره شب‌روی کن

ز زمینیان چه ترسی؟ که سوارِ آسمانی

دو سه عوعوِ سگانه نزند رهِ سواران

چه بَرَد ز شیرِ شرزه سگ و گاو کاهدانی؟

نه دو قطره آب بودی که سفینه‌ای و نوحی

به میانِ موجِ طوفان چپ و راست می‌دوانی

چو خدا بُوَد پناهت چه خطر بُوَد ز راهت؟

به فلک رسد کلاهت که سرِ همه سرانی

تو مگو که «ارمغانی چه برم پی نشانی؟»

که بس است مِهر و مَه را رُخِ خویش ارمغانی

تو اگر روی وگر نی، بدَوَد سعادتِ تو

همه کار برگُزارَد به سکون و مهربانی

به فلک برآ چو عیسی، «اَرِنی» بگو چو موسی

که خدا تو را نگوید که «خموش، لَن تَرانی»

خمُش ای دل و، چه چاره؟ سرِ خم اگر بگیری

دلِ خنب برشکافد چو بجوشد این معانی

دو هزار بار هر دَم تو بخوانی این غزل را

اگر آن سویِ حقایق سَیَران او بدانی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و سی و شش (2831 نسخه‌ی فروزانفر)

چو نمازِ شام هر کس بنهد چراغ و خوانی

منم و خیالِ یاری، غم و نوحه و فغانی

غزل شماره چهارصد و سی و هفت (2837 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، عاشقان، بشارت که نمانَد این جدایی

برسد وصالِ دولت، بکند خدا خدایی

غزل شماره چهارصد و سی و هشت (2839 نسخه‌ی فروزانفر)

بکشید یار گوشم که «تو امشب آن مایی»

صنما، بلی، ولیکن تو نشان بده کجایی

غزل شماره چهارصد و سی و نه (2840 نسخه‌ی فروزانفر)

منگر به هر گدایی، که تو خاص از آنِ مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران‌بهایی

غزل شماره چهارصد و چهل (2842 نسخه‌ی فروزانفر)

بتِ من ز در درآمد، به مبارکیّ و شادی

به مرادِ دل رسیدم، به جهانِ بی‌مرادی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1055 به تاریخ 930414, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳ساعت 19:24  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و ششم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و بیست و شش (2730 نسخه‌ی فروزانفر)

آورد خبر شکرْسِتایی

کز مصر رسید کاروانی

در نیم‌شبی رسید شمعی

در قالبِ مُرده رفت جانی

گفتم که: بگو سخن گشاده

گفتا که: رسید آن فلانی

دل از سبُکی ز جای برجَست

بنهاد ز عقلْ نردبانی

بر بام دوید از سرِ عشق

می‌جُست از این خبر نشانی

ناگاه بدید از سرِ بام

بیرون ز جهانِ ما، جهانی

دریایِ محیط در سبویی

در صورتِ خاک، آسمانی

باغی و بهشتِ بی‌نهایت

در سینه‌ی مَردِ باغبانی

مگریز ز چشمم، ای خیالش!

تا تازه شود دلم زمانی

شمسِ تبریز لامکان دید

برساخت ز لامکان مکانی

 

غزل شماره چهارصد و بیست و هفت (2733 نسخه‌ی فروزانفر)

ای وصلِ تو آبِ زندگانی

تدبیرِ خلاصِ ما تو دانی

از دیده بُرون مشو، که نوری

وز سینه جدا مشو، که جانی

من خود چه کسم که وصل جویم!

از لطفْ توام همی‌کشانی

ای دل، تو مرو سوی خرابات

هر چند قلندرِ جهانی

کآن‌جا همه پاکباز باشند

ترسم که تو کم زنی، بمانی

ور زآن‌که رَوی، مرو تو با خویش

درپوش نشانِ بی‌نشانی

پرسید یکی که: عاشقی چیست؟

گفتم که: مپرس از این معانی

آنگه که چو من شوی ببینی

آنگه که بخوانَدَت بخوانی

 

غزل شماره چهارصد و بیست و هشت (2786 نسخه‌ی فروزانفر)

آتشینا! آبِ حیوان از کجا آورده‌ای؟

دانم این باری که الحق جان‌فزا آورده‌ای

مشرق و مغرب بدرّد همچو ابر از یکدِگر

چون چنین خورشید از نورِ خدا آورده‌ای

خیرگانِ رویِ خود را از رَه و منزل مپرس

چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این

چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای

از قضا و از قَدَر مر عاشقان را خوف نیست

چون قَدَر را مست گشته با قضا آورده‌ای

می‌نگنجد جانِ ما در پوست، از شادیِ تو

کاین جمالِِ جان‌فزا از بهرِ ما آورده‌ای

شمس تبریزی! جفا کردی و دانَم این قَدَر

کز میانِ هر جفایی صد وفا آورده‌ای

 

غزل شماره چهارصد و بیست و نه (2789 نسخه‌ی فروزانفر)

پیشِ شمعِ نورِ جان دل هست چون پروانه‌ای

در شعاعِ شمعِ جانان دل گرفته خانه‌ای

سرفرازی، شیرگیری، مستِ عشقی، فتنه‌ای

نزدِ جانان هوشیاری، نزدِ خود دیوانه‌ای

خشم‌شکلی، صُلح‌جانی، تلخ‌رویی، شکّری

من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه‌ای

خرمنِ آتش، گرفته صحنِ صحراهایِ عشق

گندمِ او آتشین و جانِ او پیمانه‌ای

نور گیرد جمله عالَم بر مثالِ کوهِ طور

گر بگویم بی‌حجاب از حالِ دل افسانه‌ای

شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان‌پروری

محضِ روحی، سروقدی، کافری، جانانه‌ای

پیشِ تختش پیرمردی پای‌کوبان مست‌وار

لیک او دریایِ علمی، حاکمی، فرزانه‌ای

دامنِ دانِش گرفته زیرِ دندان‌ها ولیک

کَلبَتَیْنِ عشق نامانده در او دندانه‌ای

من ز نورِ پیرْ واله، پیر در معشوقْ محو

او چو آیینه یکی‌رو، من دوسر چون شانه‌ای

گفتم: آخِر، اِی به دانش اوستادِ کائنات،

در هنر اقلیم‌هایی، لطف کن کاشانه‌ای

گفت: گویم من تو را ای دوربینِ بسته‌چشم

بشنو از من پندِ جانی، محکمی، پیرانه‌ای

دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما

غرقه بین تو در جمال گُلرخی، دُردانه‌ای

چون نگه کردم، چه دیدم؟ - آفتِ جان و دلی

ای مسلمانان، ز رحمت یاری‌ای، یارانه‌ای

این همه پوشیده گفتی، آخَر این را برگشا

از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانه‌ای

شمسِ حقّ و دینِ تبریزی، خداوندی کز او

گشت این پس مانده اندر عشقِ او پیشانه‌ای

 

غزل شماره چهارصد و سی (2798 نسخه‌ی فروزانفر)

در دو چشمِ من نشین ای آن که از من من‌تری

تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری

اندرآ در باغ، تا ناموسِ گلشن بشکند

زآن‌که از صد باغ و گلشن خوش‌تر و گلشن‌تری

تا که سرو از شرمِ قدّت قدِّ خود پنهان کند

تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسن‌تری

وقتِ لطف، ای شمعِ جان، مانندِ مومی نرم و رام

وقتِ ناز از آهنِ پولاد تو آهن‌تری

چون فلک سرکش مباش، ای نازنین، کز ناز او

نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسَن‌تری

زان برون انداخت جوشن، حمزه وقتِ کارزار

کز هزاران حِصن و جوشن روح را جوشن‌تری

زان سبب هر خلوتی سوراخِ روزن را ببست

کز برای روشنی تو خانه را روشن‌تری

 

عاشقان را آتشی، وانگه چه پنهان آتشی

وز برای امتحان بر نقدِ مردان آتشی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و سی و یک (2801 نسخه‌ی فروزانفر)

عاشقان را آتشی، وآنگه چه پنهان آتشی!

وز برای امتحان بر نقدِ مردان آتشی

غزل شماره چهارصد و سی و دو (2816 نسخه‌ی فروزانفر)

که شکیبد ز تو ای جان؟ که جگرگوشه‌ی جانی

چه تفکّر کند از مکر و ز دستان که ندانی؟

غزل شماره چهارصد و سی و سه (2821 نسخه‌ی فروزانفر)

تو ز هر ذرّه وجودت بشنو ناله و زاری

تو یکی شهرِ بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری

غزل شماره چهارصد و سی و چهار (2826 نسخه‌ی فروزانفر)

همه چون ذرّه‌ی روزن ز غمت گشته هوایی

همه دُردی‌کش و شادان که تو در خانه‌ی مایی

غزل شماره چهارصد و سی و پنج (2830 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، پاسبانِ منزل، تو چگونه پاسبانی؟

که ببُرد رَختِ ما را همه، دزدِ شب نهانی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1054 به تاریخ 930407, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳ساعت 12:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و پنجم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و بیست و یک (2632 نسخه‌ی فروزانفر)

ای جانِ گذرکرده از این گنبدِ ناری

در سلطنتِ فقر و فنا، کار تو داری

ای رخت کشیده به نهان‌خانه‌ی بینش

وی کُشته وجودِ همه و خویش به زاری

پوشیده قباهای صفت‌های مقدّس

وز دلقِ دو صدپاره‌ی آدم شده عاری

از شرمِ تو گُل ریخته در پایِ جمالت

وز لطفِ تو هر خار بُرون رفته ز خاری

از غار به نورِ تو به باغِ ازل آیند

ای یار، چه یاری تو و ای غار چه غاری؟!

در باغِ صفا زیرِ درختی به نگاری

افتاد مرا چشم و بگفتم: چه نگاری؟

کز لذّتِ حُسنِ تو درختان به شکوفه

آبستنِ تو گشته، مگر جان بهاری؟

در سجده شدم بی‌خود و گفتم که نگارا

آخر ز کجایی تو؟ علی الله، چه یاری؟

او گفت که از پرتوِ شمس الحقِ تبریز

کاوصافِ جمالِ رُخِ او نیست شماری

 

غزل شماره چهارصد و بیست و دو (2653 نسخه‌ی فروزانفر)

گر این سلطانِ ما را بنده باشی

همه گریند و، تو در خنده باشی

وگر غم پُر شود اطراف عالم

تو شاد و خرّم و فرخنده باشی

وگر چرخ و زمین از هم بدرّد

ورای هر دو جانی زنده باشی

به هفتم چرخ نوبت پنج داری

چو خیمه‌یْ شش جهت برکنده باشی

همه مشتاق دیدار تو باشند

تو صد پرده فروافکنده باشی

اگر خالی شوی از خویش چون نی

چو نی پُر از شکر، آکنده باشی

برو خرقه گرو کن در خرابات

چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟

به عشقِ شمسِ تبریزی بده جان

که تا چون عشق او پاینده باشی

 

غزل شماره چهارصد و بیست و سه (2670 نسخه‌ی فروزانفر)

خوشی آخر؟ بگو، ای یار، چونی؟

از این ایامِّ ناهموار چونی؟

به روز و شب مرا اندیشه توست

کز این روز و شب خونخوار چونی

از این آتش که در عالم فُتاده‌ست

ز دودِ لشکرِ تاتار چونی

در این دریا و تاریکیّ و صد موج

تو اندر کشتیِ پُربار چونی

منم بیمار و تو ما را طبیبی

بپرس، آخِر، که: ای بیمار چونی؟

منت پرسم اگر تو می‌نپرسی

که: ای شیرینِ شیرین‌کار چونی

وجودی بین که بی‌چون و چگونه‌ست

دلا دیگر مگو بسیار «چونی؟»

 

غزل شماره چهارصد و بیست و چهار (2703 نسخه‌ی فروزانفر)

ز مهجوران نمی‌جویی نشانی

کجا رفت آن وفا و مهربانی؟

در این خشکیِ هجران ماهیانند

بیا، ای آب بحر زندگانی

برونِ آب ماهی چند مانَد؟

چه گویم، من نمی‌دانم، تو دانی

کی باشم من که مانم یا نمانم؟

تو را خواهم که در عالم بمانی

هزاران جانِ ما و بهتر از ما

فدای تو که جانِ جانِ جانی

مرا گویی: خمُش! نی توبه کردی

که بگذاری طریقِ بی‌زبانی

- به خاکِ پایِ تو باخود نبودم

ز مستی و شراب و سرگِرانی

شراب عشق، جوشانتر شرابی است

که آن یک دَم بُوَد، این جاودانی

رُخِ چون ارغوانش آن کند، آن

که صد خُمِّ شرابِ ارغوانی

دگر وصفِ لبش دارم ولیکن

دهان تو بسوزد گر بخوانی

 

غزل شماره چهارصد و بیست و پنج (2703 نسخه‌ی فروزانفر)

کجایید ای شهیدانِ خدایی؟

بلاجویان دشتِ کربلایی!

کجایید ای سبک روحانِ عاشق

پرنده‌تر ز مرغانِ هوایی

کجایید ای ز جان و جا رهیده

کسی مر عقل را گوید: کجایی؟

کجایید ای درِ زندان شکسته

بداده وامداران را رهایی

کجایید ای درِ مخزن گشاده

کجایید ای نوایِ بی‌نوایی

در آن بحرید کاین عالم کف او است

زمانی بیش دارید آشنایی

کفِ دریاست صورت‌های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

برآ ای شمسِ تبریزی ز مشرق

که اصلِ اصلِ اصل هر ضیایی

 

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و بیست و شش (2730 نسخه‌ی فروزانفر)

آورد خبر شکرْسِتایی

کز مصر رسید کاروانی

غزل شماره چهارصد و بیست و هفت (2733 نسخه‌ی فروزانفر)

ای وصلِ تو آبِ زندگانی

تدبیرِ خلاصِ ما تو دانی

غزل شماره چهارصد و بیست و هشت (2786 نسخه‌ی فروزانفر)

آتشینا! آبِ حیوان از کجا آورده‌ای؟

دانم این باری که الحق جان‌فزا آورده‌ای

غزل شماره چهارصد و بیست و نه (2789 نسخه‌ی فروزانفر)

پیش شمعِ نورِ جان دل هست چون پروانه‌ای

در شعاعِ شمعِ جانان دل گرفته خانه‌ای

غزل شماره چهارصد و سی (2798 نسخه‌ی فروزانفر)

در دو چشمِ من نشین ای آن که از من من‌تری

تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1052 به تاریخ 930324, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳ساعت 19:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و شانزده (2583 نسخه‌ی فروزانفر)

آمد مَهِ ما مستی، دستی، فلکا، دستی

من نیست شدم باری، در هستِ یکی هستی

از یک قدح و از صد، دل مست نمی‌گردد

گر باده اثر کردی در دل، تن از او رستی

بارِ دگر آوردی زان می که سحر خوردی

پُر می‌دهی‌ام گر نی این شیشه بنَشکستی

بر جامِ من از مستی سنگی زدی، اِشکستی

از جز تو گر اِشکستی بودی که نپیوستی

زین باده چشید آدم، کز خویش بُرون آمد

گر مُرده از این خوردی از گور بُرون جَستی

گر سیر نه‌ای از سر، هین خوار و زبون منگر

در ماه، که از بالا آید به چَهِ پستی

ای بُرده نمازم را از وقت، چه بی‌باکی

گر رَشک نبُردی دل، تن عشق پرستستی

آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف

هم قبله از او گشتی، هم کعبه رُخَش خستی

 

غزل شماره چهارصد و هفده (2584 نسخه‌ی فروزانفر)

ماییم در این گوشه، پنهان شده از مستی

ای دوست، حریفان بین یک جان شده از مستی

از جان و جهان رَسته، چون پسته دهان بسته

دَم‌ها زده آهسته، زان راز که گفتستی

ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت

دستی، صنما، دستی می‌زن، که از این دستی

عاشق شده بر پَستی، بر فقر و فرودستی

ای جمله بلندی‌ها خاکِ درِ این پستی

جز خویش نمی‌دیدی، در خویش بپیچیدی

شیخا! چه تُرَنجیدی، بی‌خویش شو و رَستی

بربند درِ خانه، منمای به بیگانه

آن چهره که بگشادی، وآن زلف که بربستی

امروز مکُن جانا آن شیوه که دی کردی

ما را غلطی دادی، از خانه بُرون جَستی

صورت چه که بِربودی، در سِر برِ ما بودی

برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی

شد صافیِ بی‌دُردی، عقلی که تواَش بُردی

شد دارویِ هر خسته، آن را که تواَش خَستی

ای دل، برِ آن ماهی، زین گفت چه می‌خواهی

در قعر رو ای ماهی، گر دشمنِ این شستی

 

غزل شماره چهارصد و هژده (2590 نسخه‌ی فروزانفر)

ای پرده‌ی در پرده، بنگر که چه‌ها کردی

دل بُردی و جان بُردی، این جا چه رها کردی؟

ای بُرده هوس‌ها را، بشکسته قفس‌ها را

مرغِ دلِ ما خَستی، پس قصدِ هوا کردی

گر قصدِ هوا کردی، ور عزمِ جفا کردی

کو زَهره که تا گویم: ای دوست چرا کردی؟

آن شمع که می‌سوزد، گویم ز چه می‌گرید؟

- زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی

آن چنگ که می‌زارد، گویم ز چه می‌زارد؟

- کز هجرِ تو پشتِ او چون بنده دوتا کردی

این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو

زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی

هر برگ ز بی‌برگی کف‌ها به دعا برداشت

از بس که کَرَم کردی، حاجات روا کردی

 

غزل شماره چهارصد و نوزده (2599 نسخه‌ی فروزانفر)

ای برِ سرِ بازارت صد خرقه به زُنّاری

وز رویِ تو در عالم هر روی به دیواری

هر ذرّه ز خورشیدت گویایِ اناالحقی

هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری

این طُرفه که از یک خُم هر یک ز می‌ای مستند

این طُرفه که از یک گُل در هر قدمی خاری

هر شاخ همی‌گوید: من مست شدم، دستی

هر عقل همی‌گوید: من خیره شدم، باری

گُل از سرِ مشتاقی بدریده گریبانی

عشق از سرِ بی‌خویشی انداخته دستاری

از عقلْ گروهی مست، بی‌عقلْ گروهی مست

جز عاقل و لایَعقَل قومی دگرند، آری

ماییم چو می جوشان در خُمِّ خراباتی

گر چه سرِ خُم بسته است از کَه‌گِلِ پنداری

از جوششِ می کَه‌گِل شد بر سرِ خُم رقصان

والله که از این خوش‌تر نبْوَد به جهان کاری

 

غزل شماره چهارصد و بیست (2602 نسخه‌ی فروزانفر)

ای دشمنِ عقلِ من، وی دارویِ بی‌هوشی

من خابیه، تو در من چون باده همی‌جوشی

اوّل تو و آخِر تو، بیرون تو و در سِر تو

هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی

خوش‌خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی

هم یوسفِ مَه‌رویی، هم مانع و روپوشی

بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی

چون عقل در این مغزی، چون حلقه در این گوشی

هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی

هم یارِ بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی

ای رهزنِ بی‌خویشان، ای مخزنِ درویشان

یا رب، چه خوش‌اند ایشان آن دَم که در آغوشی

آن روز که هشیارم من عربده‌ها دارم

و آن روز که خمّارم چه صبر و چه خاموشی؟

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و بیست و یک (2632 نسخه‌ی فروزانفر)

ای جانِ گذرکرده از این گنبدِ ناری

در سلطنتِ فقر و فنا، کار تو داری

غزل شماره چهارصد و بیست و دو (2653 نسخه‌ی فروزانفر)

گر این سلطانِ ما را بنده باشی

همه گریند و، تو در خنده باشی

غزل شماره چهارصد و بیست و سه (2670 نسخه‌ی فروزانفر)

خوشی آخر؟ بگو، ای یار، چونی؟

از این ایامِّ ناهموار چونی؟

غزل شماره چهارصد و بیست و چهار (2703 نسخه‌ی فروزانفر)

ز مهجوران نمی‌جویی نشانی

کجا رفت آن وفا و مهربانی؟

غزل شماره چهارصد و بیست و پنج (2703 نسخه‌ی فروزانفر)

کجایید ای شهیدانِ خدایی؟

بلاجویان دشتِ کربلایی!

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1051 به تاریخ 930317, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳ساعت 18:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و سوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و یازده (2564 نسخه‌ی فروزانفر)

گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی

ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟

ای طوطیِ جان پَر زن، بر خرمنِ شکّر زن

بر عمرِ موفر زن کز بند قفس رستی

ای جان، سوی جانان رو، در حلقه‌ی مردان رو

در روضه و بُستان رو، کز هستیِ خود جَستی

در حیرتِ تو ماندم از گریه و از خنده

با رفعت تو رَستم از رفعت و از پَستی

ای دل، بزن انگشتک، بی‌زحمت لی و لک

در دولتِ پیوسته رفتی و بپیوستی

آن باده‌فروشِ تو، بس گفت به گوشِ تو

جان‌ها بپرَستندت گر جسمِ بنپرستی

ای خواجه‌ی شنگولی، ای فتنه‌ی صد لولی

بشتاب، چه می‌مولی؟ آخر دلِ ما خستی

گر خیر و شرت باشد، ور کرّ و فرت باشد

ور صد هنرت باشد، آخر نه در آن شَستی؟

چالاکْ کسی یارا، با آن دل چون خارا

تا رَه نزدی ما را از پای بنَنشستی

درج است در این گفتن، بنمودن و بنهُفتن

یک پرده برافکندی، صد پرده‌ی نو بستی

 

غزل شماره چهارصد و دوازده (2568 نسخه‌ی فروزانفر)

یک حمله و یک حمله، کآمد شب و تاریکی

چُستی کن و تُرکی کن، نی نرمی و تاجیکی

داریم سری کآن سر بی‌تن بزیَد چون مَه

گر گردنِ ما دارد در عشقِ تو باریکی

شاهیم نه سه روزه، لعلیم نه پیروزه

عشقیم نه سردستی، مستیم نه از سیکی

من بنده‌ی خوبانم، هر چند بَدَم گویند

با زشت نیامیزم، هر چند کند نیکی

عشّاق بسی دارد من از حسدِ ایشان

بیگانه همی‌باشم از غایتِ نزدیکی

روپوش کند او هم با محرم و نامحرم

گویند: فلان بنده گوید که: عجب، کی؟ کی؟

طفلی است سخن گفتن، مردی است خمُش کردن

تو رستمِ چالاکی، نی کودکِ چالیکی

 

غزل شماره چهارصد و سیزده (2569 نسخه‌ی فروزانفر)

آن زلفِ مسلسل را گر دام کنی، حالی

در عشقْ جهانی را بدنام کنی حالی

می جوش ز سر گیرد، خمخانه به رقص آید

گر از شکرِ قندت در جام کنی حالی

از چشم چو بادامت، در مجلسِ یک‌رنگی

هر نُقل که پیش آید بادام کنی حالی

ای ماهِ فلک‌پیما، از منزل ما تا تو

صدساله ره ار باشد، یک گام کنی حالی

از لطفِ تو از عقرب صد شیر بجوشیده

و آن کرّه‌ی گردون را هم رام کنی حالی

بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید

گر حارسِ بامت را بر بام کنی حالی

 

غزل شماره چهارصد و چهارده (2577 نسخه‌ی فروزانفر)

همرنگِ جماعت شو تا لذّتِ جان بینی

در کوی خرابات آ تا دُردکشان بینی

درکش قدحِ سودا، هِل، تا بشوی رسوا

بربند دو چشمِ سر تا چشمِ نهان بینی

بگشای دو دستِ خود گر میلِ کنارَسْتَت

بشکن بتِ خاکی را تا رویِ بتان بینی

نک ساقیِ بی‌جوری، در مجلس او دوری

در دور درآ، بنشین، تا کی دوران بینی؟

این جاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان

گرگی و سگی کم کُن تا مِهرِ شبان بینی

گویی که فلانی را بُبْرید ز من دشمن

رو تَرکِ فلانی گو تا بیست فلان بینی

اندیشه مکن الا از خالقِ اندیشه

اندیشه جانان بِهْ کاندیشه‌ی نان بینی

خامُش کن از این گفتن تا گفت بری باری

از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی

 

غزل شماره چهارصد و پانزده (2578 نسخه‌ی فروزانفر)

ای بودِ تو از کی نی، وی مُلکِ تو تا کی نی

عشقِ تو و جانِ من جز آتش و جز نی نی

بر کشته دیَت باشد، ای شادیِ این کشته!

صد کشته‌ی هو دیدم، امکان یکی هی نی

ای دیده عجایب‌ها، بنگر که عجب این است

معشوق برِ عاشق، با وی نی و بی‌وی نی

امروز به بُستان آ، در حلقه‌ی مستان آ

مستان خِرِف از مستی، آن جا قدح و می نی

در مؤمن و در کافر بنگر تو به چشمِ سر

جز نعره‌ی یا رب نی، جز ناله‌ی یا حی نی

آن جا که همی‌پویی، زان است کز او سیری

زان جا که گریزانی جز لطفِ پیاپی نی

از ابجدِ اندیشه یا رب تو بشو لوحم

در مکتبِ درویشان خود ابجد و حُطّی نی

شمس‌الحقِ تبریزی، آن جا که تو پیروزی

از تابشِ خورشیدت هرگز خطرِ دی نی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و شانزده (2583 نسخه‌ی فروزانفر)

آمد مَهِ ما مستی، دستی، فلکا، دستی

من نیست شدم باری، در هستِ یکی هستی

غزل شماره چهارصد و هفده (2584 نسخه‌ی فروزانفر)

ماییم در این گوشه، پنهان شده از مستی

ای دوست، حریفان بین یک جان شده از مستی

غزل شماره چهارصد و هژده (2590 نسخه‌ی فروزانفر)

ای پرده‌ی در پرده، بنگر که چه‌ها کردی

دل بُردی و جان بُردی، این جا چه رها کردی؟

غزل شماره چهارصد و نوزده (2599 نسخه‌ی فروزانفر)

ای برِ سرِ بازارت صد خرقه به زُنّاری

وز رویِ تو در عالم هر روی به دیواری

غزل شماره چهارصد و بیست (2602 نسخه‌ی فروزانفر)

ای دشمنِ عقلِ من، وی دارویِ بی‌هوشی

من خابیه، تو در من چون باده همی‌جوشی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1050 به تاریخ 930310, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳ساعت 19:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و دوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و شش (2475 نسخه‌ی فروزانفر)

باز تُرُش شدی، مگر یارِ دگر گُزیده‌ای

دستِ جفا گشاده‌ای، پای وفا کشیده‌ای

دوش، ز دردِ دل، مِها! تا به سحر نخفته‌ام

ز آن‌که تو مکرِ دشمنان در حقِ من شنیده‌ای

ای دَمِ آتشینِ من، خیز، تویی گواهِ دل

ای شبِ دوشِ من، بیا، راست بگو، چه دیده‌ای؟

آینه‌ای خریده‌ای، می‌نگری به روی خود

در پسِ پرده رفته‌ای، پرده‌ی من دریده‌ای

عقل کجا که من کنون چاره‌ی کار خود کنم؟

عقل برفت، یاوه شد، تا تو به من رسیده‌ای

لعبتِ صورتِ مرا دوخته‌ای به جادوی

سوزن‌های بوالعجب در دلِ من خلیده‌ای

بر در و بامِ دل نگر، جمله نشانِ پای توست

بر در و بامِ مردمان دوش چرا دویده‌ای؟

هر که حدیث می‌کند بر لبِ او نظر کنم

از هوسِ دهانِ تو، تا لبِ که گَزیده‌ای

تهمت دزد برنهم، هر که دهد نشان تو

کاین ز کجا گرفته‌ای؟ وین ز کجا خریده‌ای؟

 

غزل شماره چهارصد و هفت (2483 نسخه‌ی فروزانفر)

تلخ کُنی دهانِ من، قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشتِ من، آب به این و آن دهی

جانِ منی و یارِ من، دولتِ پایدارِ من

باغ من و بهار من! باغ مرا خزان دهی؟

یا جهتِ ستیزِ من، یا جهتِ گریزِ من

وقتِ نبات‌ریزِ من وعده و امتحان دهی

عود که جود می‌کند بهرِ تو دود می‌کند

شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی

برگذرم ز نه فلک، گر گذری به کوی من

پای نهم بر آسمان، گر به سرم امان دهی

عقل و خرد فقیرِ تو، پرورشش ز شیرِ تو

چون نشود ز تیرِ تو آن‌که بدو کمان دهی؟

در دو جهان بننگرد آن‌که بدو تو بنگری

خسروِ خسروان شود گر به گدا تو نان دهی

جمله‌ی تن شکر شود هر که بدو شکر دهی

لقمه کند دو کون را آن‌که تواش دهان دهی

گه بکُشی، گران دهی، گه همه رایگان دهی

یک نفسی چنین دهی، یک نفسی چنان دهی

مفخرِ مِهر و مشتری در تبریز شمس دین

زنده شود دلِ قمر گر به قمر قِران دهی

 

غزل شماره چهارصد و هشت (2499 نسخه‌ی فروزانفر)

مسلمانان، مسلمانان، مرا تُرکی است یغمایی

که او صف‌های شیران را بدرّاند به تنهایی

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

فروافتد ز بیم او مَه و زُهره ز بالایی

به پیشِ خلق، نامش عشق و پیشِ من بلای جان

بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

چو او رخسار بنماید، نماند کفر و تاریکی

چو جَعدِ خویش بگشاید، نه دین ماند نه ترسایی

مرا غیرت همی‌گوید: خموش ار جانت می‌باید

ز جانِ خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن

حلالستت، حلالستت، اگر زنجیر می‌خایی

بگو اسرار، ای مجنون، ز هشیاران چه می‌ترسی؟

قبا بشکاف، ای گردون، قیامت را چه می‌پایی؟

وگر پروازِ عشقِ تو در این عالم نمی‌گُنجد

به سوی قافِ قربت پَر، که سیمرغی و عنقایی

اگر خواهی که حق گویم، به من دِه ساغرِ مردی

وگر خواهی که ره بینم، درآ، ای چشم و بینایی

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

گدازان بایدت بودن چو قرص ماه، اگر خواهی

که از خورشیدِ خورشیدان تو را باشد پذیرایی

اگر دلگیر شد خانه، نه پاگیر است، برجه، رو

وگر نازک‌دلی، منشین برِ گیجان سودایی

گهی سودای فاسد بین، زمانی فاسدِ سودا

گهی گُم شو از این هر دو، اگر همخرقه‌ی مایی

به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را

که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی

منم باری - بحمدالله - غلامِ تُرکِ همچون مَه

که مه رویانِ گردونی از او دارند زیبایی

دهانِ عشق می‌خندد که نامش تُرک گفتم من

خود این او می‌دَمَد در ما که ما ناییم و او نایی

چه نالد نای بیچاره جز آن‌که دردمد نایی؟

ببین نی‌های اِشکسته، به گورستان چو می‌آیی

بمانده از دَمِ نایی، نه جان مانده نه گویایی

زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

هلا، بس کن، هلا، بس کن، منه هیزم بر این آتش

که می‌ترسم که این آتش بگیرد راهِ بالایی

 

غزل شماره چهارصد و نه (2525 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر گُل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی

بهار جان شدی تازه، نهالِ تن بخندیدی

وگر آن جانِ جانِ جان، به تن‌ها روی بنمودی

تنم از لطفِ جان گشتی و جان من بخندیدی

دریدی پرده‌ها از عشق و آشوبی درافتادی

شدندی فاشْ مستوران گر او مُعلَن بخندیدی

گر آن سلطانِ خوبی از گریبان سر برآوردی

همه درّاعه‌های حُسن تا دامن بخندیدی

ور آن ماهِ دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی

طرب چون خوشه‌ها کردی و چون خرمن بخندیدی

ور آن قهّارِ عاشق‌کُش به مِهر آمیزشی کردی

کُهِ خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی

هر آن جانی که دستِ شمسِ تبریزی ببوسیدی

حیاتش جاودان گشتی و بر مُردن بخندیدی

 

غزل شماره چهارصد و ده (2558 نسخه‌ی فروزانفر)

الا ای نقشِ روحانی، چرا از ما گریزانی؟

تو خود از خانه‌ی، آخر، ز حال بنده می دانی

به حقِّ اشکِ گرمِ من، به حقِّ رویِ زردِ من

به پیوندی که با تُستم ورای طوِر انسانی

اگر عالم بُوَد خندان، مرا بی‌تو بُوَد زندان

بس است، آخر، بکُن رحمی بر این محرومِ زندانی

اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری پریشانم

مبادا، ای خدا، کس را بدین غایت پریشانی!

بر آن پایِ گریزانت چه بربندم که نگریزی؟

به جان بی‌وفا مانی، چو یارِ ما گریزانی

ور از نُهْ چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را

بدرّم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

وگر چو آفتابی هم رَوی بر طارمِ چارم

چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و یازده (2564 نسخه‌ی فروزانفر)

گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی

ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟

غزل شماره چهارصد و دوازده (2568 نسخه‌ی فروزانفر)

یک حمله و یک حمله، کآمد شب و تاریکی

چُستی کن و تُرکی کن، نی نرمی و تاجیکی

غزل شماره چهارصد و سیزده (2569 نسخه‌ی فروزانفر)

آن زلفِ مسلسل را گر دام کنی، حالی

در عشقْ جهانی را بدنام کنی حالی

غزل شماره چهارصد و چهارده (2577 نسخه‌ی فروزانفر)

همرنگِ جماعت شو تا لذّتِ جان بینی

در کوی خرابات آ تا دُردکشان بینی

غزل شماره چهارصد و پانزده (2578 نسخه‌ی فروزانفر)

ای بودِ تو از کی نی، وی مُلکِ تو تا کی نی

عشقِ تو و جانِ من جز آتش و جز نی نی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1049 به تاریخ 930303, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳ساعت 20:2  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتاد و یکم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره چهارصد و یک (2462 نسخه‌ی فروزانفر)

طوطی و طوطی‌بچه‌ای، قند به صد ناز خوری

از شکرستانِ ازل آمده‌ای بازپری

قندِ تو فرخنده بُوَد، خاصه که در خنده بُوَد

بزم ز آغاز نِهم، چون تو به آغاز دری

ای طربستانِ ابد، ای شکرستانِ احد

هم طرب اندر طربی، هم شکر اندر شکری

ساقی این میکده‌ای، نوبت عشرت زده‌ای

تا همه را مست کنی خرقه‌ی مستان ببری

مست شدم، مست، ولی اندککی باخبرم

زین خبرم بازرهان، ای که ز من باخبری

پیشتر آ، پیش که آن شعشعه‌ی چهره‌ی تو

می‌نَهِلد تا نگرم که مَلَکی یا بشری

رقص‌کنان هر قدحی، نعره‌زنان، وافرحی

شیشه‌گران شیشه شکن، مانده از شیشه‌گری

جامِ طرب عام شده، عقل و سرانجام شده

از کفِ حق جام بَری، به که سرانجام بَری

سر ز خرد تافته‌ام، عقل دگر یافته‌ام

عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری

با غمت آموخته‌ام، چشم ز خود دوخته‌ام

در جز تو چون نگرد آن‌که تو در وی نگری؟

من به تو مانم، فلکا! ساکنم و زیر و زبر

ز آنک مقیمی به نظر، روز و شب اندر سفری

ناظرِ آنی که تو را دارد منظورِ جهان

حاضرِ آنی که از او در سفر و در حَضَری

 

غزل شماره چهارصد و دو (2465 نسخه‌ی فروزانفر)

آمده‌ای که رازِ من بر همگان بیان کنی

و آن شَهِ بی‌نشانه را جلوه دهی، نشان کنی

دوش خیالِ مست تو آمد و جام بر کَفَش

گفتم: می نمی‌خورم گفت: مکُن، زیان کنی

گفتم: ترسم ار خورم شرم بپرَد از سرم

دست بَرَم به جعدِ تو، باز ز من کران کنی

دید که ناز می‌کُنم، گفت: بیا، عجب کسی!

جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی؟

با همگان پلاس و کم، با چو منی پلاس هم

خاصْبَکِ نهان منم، راز ز من نهان کنی؟

گنجِ دلِ زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین؟

قبله‌ی آسمان منم، رو چه به آسمان کنی؟

سوی شهی نگر که او نورِ نظر دهد تو را

ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی

رنگِ رُخت که داد؟ رو، ز رد شو از برای او

چون ز پی سیاهه‌ای، روی چو زعفران کنی؟

همچو خروس باش نر، وقت شناس و پیش‌رو

حیف بُوَد خروس را ماده چو ماکیان کنی

کژ بنشین و راست گو، راست بُوَد سزا بُوَد

جان و روان تو منم، سوی دگر روان کنی؟

بهتر از این کَرَم بُوَد؟ جرمْ تو را، گنه تو را

شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی

بس، که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان

گر همه ذرّه ذرّه را بازکَشی دهان کنی

 

غزل شماره چهارصد و سه (2472 نسخه‌ی فروزانفر)

چشمِ تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟

نی، به خدا که از دغل چشمْ فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چون‌که بخُفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای

بندِ که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی؟

عاشقِ بی‌گناه را بهرِ ثواب می‌کُشی

بر سرِ گور کُشتگان بانگ نماز می‌کنی

گه به مثالِ ساقیان عقل ز مغز می‌بَری

گه به مثالِ مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی، نای عراق می‌زنی

پرده‌ی بوسلیک را جفتِ حجاز می‌کنی

عشق منی و، عشق را صورتِ شکلْ کی بُوَد؟

اینک به صورتی شدی، این به مَجاز می‌کنی

گنجِ بلانهایتی، سکّه کجاست گنج را؟

صورت سکّه گر کنی آن پیِ گاز می‌کنی

 

غزل شماره چهارصد و چهار (2473 نسخه‌ی فروزانفر)

آبْ تو دِه گسسته را، در دو جهان سقا تویی

بارْ تو دِه شکسته را، بارگهِ وفا تویی

برجِ نشاط رخنه شد، لشکرِ دل برهنه شد

میمنه را کُلَه تویی، میسره را قبا تویی

می‌زده‌ی می‌ایم ما، کوفته‌ی دی‌ایم ما

چشم نهاده‌ایم ما در تو، که توتیا تویی

روی مَتاب از وفا، خاک مَریز بر صفا

آبِ حیاتی و حیا، پشتِ دل و بقا تویی

چرخْ تو را ندا کند، بهرِ تو جان فدا کند

هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی

خیز، بیار باده‌ای، مرکبِ هر پیاده‌ای

بهر زکاتِ جان خود ساقیِ جانِ ما تویی

این خبر و مجادلی، نیست نشانِ یک‌دلی

گردنِ این خبر بزن، شحنه‌ی کبریا تویی

گردنِ عربده بزن، وسوسه را ز بُن بکن

باده‌ی خاص درفکن، خاصْبَکِ خدا تویی

وقت لقای یوسفان، مست بُدَند کف‌بُران

ما نه کمیم از زنان، یوسفِ خوش‌لقا تویی

از رُخِ دوست باخبر، وز کفِ خویش بی‌خبر

این خبری است معتبر پیش تو، کاوستا تویی

پُر کن زان میِ نهان تا بخوریم بی‌دهان

تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی

باده‌ی کهنه خدا روزِ الست ره‌نُما

گشته به دستِ انبیا، وارثِ انبیا تویی

 

غزل شماره چهارصد و پنج (2474 نسخه‌ی فروزانفر)

ریگ ز آب سیر شد، من نشدم، زهی، زهی!

لایقِ خرکمانِ من نیست در این جهان زهی

بحر، کمینه شربتم، کوه، کمینه لقمه‌ام

من چه نهنگم؟ ای خدا! بازگشا مرا رهی

تشنه‌تر از اجل منم، دوزخ وار می‌تَنَم

هیچ رسد عجب مرا لقمه‌ی زفت فربهی؟

نیست نزارِ عشق را جز که وصال، دارویی

نیست دهانِ عشق را جز کفِ تو علف‌دهی

عقل به دامِ تو رسد، هم سر و ریش گُم کند

گر چه بُوَد گران‌سری، گر چه بُوَد سبک‌جَهی

نوح ز اوجِ موجِ تو گشته حریفِ تخته‌ای

روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی

خامُش باش و بازرو جانبِ قصرِ خامُشان

باز به شهر عشق رو، ای تو فکنده در دهی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و شش (2475 نسخه‌ی فروزانفر)

باز تُرُش شدی، مگر یارِ دگر گُزیده‌ای

دستِ جفا گشاده‌ای، پای وفا کشیده‌ای

غزل شماره چهارصد و هفت (2483 نسخه‌ی فروزانفر)

تلخ کُنی دهانِ من، قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشتِ من، آب به این و آن دهی

غزل شماره چهارصد و هشت (2499 نسخه‌ی فروزانفر)

مسلمانان، مسلمانان، مرا تُرکی است یغمایی

که او صف‌های شیران را بدرّاند به تنهایی

غزل شماره چهارصد و نه (2525 نسخه‌ی فروزانفر)

اگر گل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی

بهارِ جان شدی تازه، نهالِ تن بخندیدی

غزل شماره چهارصد و ده (2558 نسخه‌ی فروزانفر)

الا ای نقشِ روحانی، چرا از ما گریزانی؟

تو خود از خانه‌ی، آخر، ز حال بنده می دانی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1048 به تاریخ 13930227, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 11:59  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هشتادم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و نود و شش (2430 نسخه‌ی فروزانفر)

ای آن که بر اسبِ بقا از دیْرِ فانی می‌روی

دانا و بینایِ رهی، آن سو که دانی می‌روی

بی‌همرهِ جسم و عَرَض، بی‌دام و دانه وْ بی‌غرض

از تلخکامی می‌رهی، در کامرانی می‌روی

نی همچو عقلِ دانه‌چین، نی همچو نفسِ پُر ز کین

نی روحِ حیوانِ زمین، تو جانِ جانی می‌روی

ای چون فلک دربافته، ای همچو مَه درتافته

از ره نشانی یافته، در بی‌نشانی می‌روی

ای غرقه‌ی سودای او، ای بیخود از صهبای او

از مدرسه‌یْ اسمای او اندر معانی می‌روی

ای خوی تو چون آبِ جو، داده زمین را رنگ و بو

تا کس نپندارد که تو بی‌ارمغانی می‌روی

شب، کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان

تو خود به تنهاییِ خود صد کاروانی می‌روی

ای آفتابِ آن جهان، در ذرّه‌ای چونی نهان؟

وی پادشاهِ شه‌نشان در پاسبانی می‌روی

ای بس طلسمات عجب بَستی بُرون از روز و شب

تا چشمْ پندارد که تو اندر مکانی می‌روی

آخِر برون آ زین صُوَر، چادر بُرون افکن ز سر

تا چند در رنگِ بشر در گله‌بانی می‌روی؟

ای ظاهر و، پنهان چو جان، وی چاکر و سلطان چو جان

کی بینمت پنهان چو جان در بی‌زبانی می‌روی؟

 

غزل شماره سیصد و نود و هفت (2432 نسخه‌ی فروزانفر)

ای رونقِ هر گلشنی، وی روزنِ هر خانه‌ای

هر ذرَه از خورشیدِ تو تابنده چون دُردانه‌ای

ای غوثِ هر بیچاره‌ای، واگشتِ هر آواره‌ای

اصلاحِ هر مکّاره‌ای، مقصود هر افسانه‌ای

در هر سری سودایِ تو، در هر لبی هیهای تو

بی‌فیضِ شربت‌هایِ تو عالم تهی‌پیمانه‌ای

هر خسرویی مسکینِ تو، صیدِ کمینْ شاهینِ تو

وی سلسله‌یْ تقلیب تو زنجیرِ هر دیوانه‌ای

هر نور را ناری بُوَد، با هر گُلی خاری بود

بهرِ حَرَس ماری بود بر گنجِ هر ویرانه‌ای

ای گلشنت را خار نی، با نور پاکت نار نی

بر گِرد گنجت مار نی، نی زخم و نی دندانه‌ای

یک عشرتی افراشتی، صد تخمِ فتنه کاشتی

در شهرِ ما نگذاشتی یک عاقلی، فرزانه‌ای

اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها

شب تا سَحَرگَه چنگ‌ها ماهِ تو را حنّانه‌ای

عقل و جنون آمیخته، صد نعل در ره ریخته

در جعدِ تو آویخته اندیشه همچون شانه‌ای

 

غزل شماره سیصد و نود و هشت (2440 نسخه‌ی فروزانفر)

ای آفتابِ سرکشان با کهکشان آمیختی

مانندِ شیر و انگبین با بندگان آمیختی

یا چون شرابِ جان‌فزا هر جزو را دادی طرب

یا همچو بارانِ کَرَم با خاکدان آمیختی

ای آتشِ فرمانروا در آبْ مسکن ساختی

وی نرگس عالی‌نظر با ارغوان آمیختی

جان‌ها بجُستندت بسی، بویی نبُرد از تو کسی

آیس شدند و خسته‌دل، خود ناگهان آمیختی

از جنس نبْوَد حیرتی، بی‌جنس نبْوَد الفتی

تو این نه‌ای و آن نه‌ای، با این و آن آمیختی

هر دو جهان مهمانِ تو، بنشسته گِردِ خوان تو

صد گونه نعمت ریختی، با میهمان آمیختی

آمیختی چندان‌که او خود را نمی‌داند ز تو

آری، کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی؟

پیرا، جوان گردی، چو تو سرسبزِ این گلشن شدی

تیرا، به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی

ای دولت و بختِ همه، دزدیده‌ای رختِ همه

چالاک رهزن آمدی، با کاروان آمیختی

چرخ و فلک رَه می‌رود تا تو رَهَش آموختی

جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی

از بامِ گردون آمدی، ای آبِ آبِ زندگی

از بامِ ما جولان زدی، با ناودان آمیختی

شبْ دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا؟

بر بام چوبک می‌زنی، با پاسبان آمیختی

اسرارِ این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو

ای آن‌که حرف و لَحْن را اندر بیان آمیختی

 

غزل شماره سیصد و نود و نه (2456 نسخه‌ی فروزانفر)

هم نظری، هم خبری، هم قران را قمری

هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی

هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی

سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری

چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی

چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری

چند جنون کرد خرد در هوس سلسله‌ای

چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری

آن قدح شاده بده دم مده و باده بده

هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری

گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است

لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری

هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی

تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری

چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین

مادر دولت بکند دختر جان را پدری

 

غزل شماره چهارصد (2460 نسخه‌ی فروزانفر)

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری

باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من

کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت

جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما

لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم

بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من

من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم

عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره چهارصد و یک (2462 نسخه‌ی فروزانفر)

طوطی و طوطی‌بچه‌ای، قند به صد ناز خوری

از شکرستانِ ازل آمده‌ای بازپری

غزل شماره چهارصد و دو (2465 نسخه‌ی فروزانفر)

آمده‌ای که رازِ من بر همگان بیان کنی

و آن شَهِ بی‌نشانه را جلوه دهی، نشان کنی

غزل شماره چهارصد و سه (2472 نسخه‌ی فروزانفر)

چشمِ تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟

نی، به خدا که از دغل چشمْ فراز می‌کنی

غزل شماره چهارصد و چهار (2473 نسخه‌ی فروزانفر)

آبْ تو دِه گسسته را، در دو جهان سقا تویی

بارْ تو دِه شکسته را، بارگهِ وفا تویی

غزل شماره چهارصد و پنج (2474 نسخه‌ی فروزانفر)

ریگ ز آب سیر شد، من نشدم، زهی، زهی!

لایقِ خرکمانِ من نیست در این جهان زهی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1047 به تاریخ 930220, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 10:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و نهم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و نود و یک (2402 نسخه‌ی فروزانفر)

باده بده ساقیا، عشوه و بادم مده

وز غمِ فردا و دی هیچ به یادم مده

باده از آن خُمِّ مِه پُر کن و پیشم بنه

گر نگشایم گره، هیچ گشادم مده

چاکرِ خنده‌یْ توام، کشته‌ی زنده‌یْ توام

گر نه که بنده‌یْ توام، باده‌ی شادم مده

فتنه به شهر توام، کُشته‌ی قهرِ توام

گر نه که بهرِ توام، هیچ مُرادم مده

از سرِ کین درگذر، بوسه ده، ای لب‌شکر

بر سرِ هر خاک سر گر ننهادم، مده

هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد

صد ره از صدق و داد گر بنزادم، مده

شمسِ حقِ نیک‌نام شد تبریزت مُقام

گر نشکستم تمام، هیچ تو دادم مده

 

غزل شماره سیصد و نود و دو (2403 نسخه‌ی فروزانفر)

ساقیِ جان، غیرِ آن رطلِ گرانم مده

زان‌که بدادی نخست، هیچ جز آنم مده

شُهره‌نگارم ز تو، عیش و قرارم ز تو

جانِ بهارم ز تو، رسم خزانم مده

جان چو تویی، بی‌شکی، پیشِ تو جانْ جانکی

باش مرا ای یکی، هر دو جهانم مده

پردگی و فاشْ تو، آفتِ اوباشْ تو

جانِ رهی باشْ تو، جان و روانم مده

دوش بدادی مرا از کفِ خود باده را

چون که چنینم، درآ، جز که چنانم مده

نیست شدم در چمن، قفل بر آن در بزن

هر که بپرسد ز من، هیچ نشانم مده

زان مَهِ چون اخترم، زان گل تازه وْ ترم

بی‌همگان خوشترم، با همگانم مده

خسروِ تبریزیان، شمسِ حقِ روحیان

پُر شده از تو دهان، زخمِ زبانم مده

 

غزل شماره سیصد و نود و سه (2427 نسخه‌ی فروزانفر)

گر باغ از او واقف بُدی، از شاخِ تر خون آمدی

ور عقل از او آگه بُدی، از چشمْ جیحون آمدی

گر سر برون کردی مَهَش روزی ز قرصِ آفتاب

ذرَه به ذرَه در هوا لیلی و مجنون آمدی

ور گنج‌هایِ لعلِ او یک گوشه بر پستی زدی

هر گوشه‌ی ویرانه‌ای صد گنجِ قارون آمدی

نقشی که بر دل می‌زند، بر دیده گر پیدا شدی

هر دست و رو ناشسته‌ای چون شیخ ذاالنّون آمدی

ور سِحرِ آن کس نیستی کو چشم بندی می‌کند

چون چشم و دل این جسم و تن بر سقفِ گردون آمدی

ای خواجه‌ی نظّاره‌گر، تا چند باشد این نظر

ارزان بُدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی

مهمانِ نو آمد، ولی این لوتْ عالم را بس است

دو کون اگر مهمان شدی، این لوتْ افزون آمدی

 

غزل شماره سیصد و نود و چهار (2428 نسخه‌ی فروزانفر)

فصل بهاران شد، ببین بستان پُر از حور و پری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی‌رخانِ ماه‌وش، زاییده از خاکِ حبش

چون تو مسلمانانِ خَوش بیرون شده از کافری

گلزار بین، گلزار بین، در آبْ نقشِ یار بین

و آن نرگسِ خمّار بین، و آن غنچه‌های احمری

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر

آویزها و حلقه‌ها بی‌دستگاهِ زرگری

در جانِ بلبلْ گُل نگر، وز گُل به عقلِ کُل نگر

وز رنگ در بی‌رنگ پَر، تا بوک آن جا رَه بری

گُل عقلْ غارت می‌کند، نسرین اشارت می‌کند

کاینک پس پرده‌ست آن کو می‌کُند صورتگری

ای صلح داده جنگ را، وی آب داده سنگ را

چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری!

گر شاخه‌ها دارد تَری، ور سرو دارد سروری

ور گُل کند صد دلبری، ای جان، تو چیزی دیگری

چه جای باغ و راغ و گُل؟ چه جای نُقل و جامِ مُل؟

چه جای روح و عقلِ کُل؟ کز جانِ جان هم خوشتری

 

غزل شماره سیصد و نود و پنج (2429 نسخه‌ی فروزانفر)

ای در طوافِ ماهِ تو ماه و سپهر مشتری

ای آمده در چرخِ تو خورشید و چرخِ چنبری

یا رب، منم جویانِ تو یا خود تویی جویانِ من

ای ننگِ من! تا من منم، من دیگرم، تو دیگری

ای ما و من آویخته، وی خونِ هر دو ریخته

چیزی دگر انگیخته، نی آدمیّ و نی پری

آبی میانِ جو روان، آبی لبِ جو بسته یخ

آن تیزرو، این سُست رو، هین، تیز رو، تا نفسُری

خورشید گوید سنگ را: «زان تافتم بر سنگِ تو

تا تو ز سنگی وارهی، پا درنهی در گوهری»

خورشیدِ عشقِ لم یزل زان تافته‌ست اندر دلت

کاول فزایی بندگی، و آخِر نمایی مهتری

ما را چو مریم بی‌سبب از شاخِ خشک آید رطب

ما را چو عیسی بی‌طلب در مهد آید سروری

بی‌باغ و رَز انگور بین، بی‌روز و بی‌شب نور بین

وین دولتِ منصور بین، از دادِ حق بی‌داوری

مهتاب تا مَه رانده، دیوار تیره مانده

«انّاالیه» آمده کان سو نگر گر مُبصری

یا جانب تبریز رو، از شمس دین محفوظ شو

یا از زبانِ واصفان از صدق بنما باوری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1046 به تاریخ 930213, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 10:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و هشتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و شش (2388 نسخه‌ی فروزانفر)

این جا کسی است پنهان، دامانِ من گرفته

خود را سپس کشیده، پیشانِ من گرفته

این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش‌تر از جان

باغی به من نموده، ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان، همچون خیال در دل

اما فروغِ رویش ارکانِ من گرفته

این جا کسی است پنهان، مانند قند در نی

شیرین‌شکرفروشی دکّانِ من گرفته

جادو و چشم‌بندی، چشم کسش نبیند

سوداگری است موزون، میزانِ من گرفته

چون گُل‌شکر من و او در همدگر سرشته

من خویِ او گرفته، او آنِ من گرفته

در چشمِ من نیاید خوبانِ جمله عالم

بنگر، خیالِ خوبش مژگانِ من گرفته

من خسته گِردِ عالم درمان ز کس ندیدم

تا دردِ عشق دیدم درمانِ من گرفته

بشکن طلسمِ صورت، بگشای چشمِ سیرت

تا شرق و غرب بینی سلطانِ من گرفته

ساقیِ غیب‌بینی پیدا سلام کرده

پیمانه جام کرده، پیمانِ من گرفته

من دامنش کشیده ک«ای نوحِ روح دیده

از گریه عالَمی بین طوفان من گرفته

تو تاجِ ما وآنگه سرهای ما شکسته!

تو یارِ غار وآنگه یاران من گرفته!»

گوید: «ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر

عشّاقِ روح گشته، ریحانِ من گرفته

یارانِ دل‌شکسته بر صدرِ دل نشسته

مستان و می‌پرستان میدان من گرفته»

تبریز، شمسِ دین را بر چرخِ جان ببینی

اشراقِ نورِ رویش کیهانِ من گرفته

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و هفت (2391 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمد آن مغنّی با چنگِ سازکرده

دروازه‌ی بلا را بر عشق باز کرده

بازارِ یوسفان را از حُسن برشکسته

دکّانِ شکّران را یک یک فراز کرده

شمشیر درنهاده سرهای سروران را

و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده

خود کُشته عاشقان را در خون‌شان نشسته

و آن گاه بر جنازه‌یْ هر یک نماز کرده

آن حلقه‌های زلفت حلقِ کراست روزی؟

ای ما برونِ حلقه گردن دراز کرده

از بس که نوحِ عشقت چون نوحْ نوحه دارد

کشتیِّ جان ما را دریایِ راز کرده

ای خاکِ پایِ نازت سرهای نازنینان

وز بهرِ نازِ تو حق شکلِ نیاز کرده

ای زرگرِ حقایق، ای شمسِ حقِّ تبریز

گاهم چو زر بریده، گاهم چو گاز کرده

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و هشت (2393 نسخه‌ی فروزانفر)

برجِه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده

جویان و پای‌کوبان از آسمان رسیده

ای جان، چرا نشستی؟ وقتِ می است و مستی

آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده

ما را مبین چو مستان، هر چه خورم می است آن

افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده

نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت

آن دیده‌اش ندیده، گوشیش ناشنیده

او آب زندگانی می‌داد رایگانی

از قطره قطره‌ی او فردوس بردمیده

از دوست هر چه گفتم، بیرونِ پوست گفتم

زان سر چه دارد آن جان؟ - گفتارِ دُم بریده

با این همه دهانم گر رَشکِ او نبستی

صد جای آسمان را تو دیده‌ای دریده

یخدان چه داند، ای جان، خورشید و تابشش را

کی داند آفرین را این جانِ آفریده؟

با این که می نداند، چون جرعه‌ای ستاند

مستی خراب گردد، از خویش وارهیده

تبریز، تو چه دانی اسرار شمس دین را؟

بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه‌ی خمیده

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و نه (2395 نسخه‌ی فروزانفر)

دیدم نگارِ خود را می‌گشت گِردِ خانه

برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه

با زخمه‌ی چو آتش می‌زد ترانه‌ی خوش

مست و خراب و دلکش از باده‌ی مغانه

در پرده‌ی عراقی می‌زد به نامِ ساقی

مقصودْ باده بودش، ساقی بُدَش بهانه

ساقیِّ ماه‌رویی، در دستِ او سبویی

از گوشه‌ای درآمد، بنهاد در میانه

پُر کرد جامِ اوّل زان باده‌ی مشعّل

در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟

بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را

آن‌گه بکرد سجده، بوسید آستانه

بستد نگار از وی، اندرکشید آن می

شد شعله‌ها از آن می، بر رویِ او دوانه

می‌دید حُسنِ خود را، می‌گفت چشمِ بد را:

«نی بود و نی بیاید، چون من در این زمانه»

 

غزل شماره سیصد و نود (2400 نسخه‌ی فروزانفر)

گل را نگر ز لطف سوی خار آمده

دل ناز و باز کرده و دلدار آمده

مه را نگر برآمده مهمانِ شب شده

دامن کشان ز عالَمِ انوار آمده

آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود

اندر وثاقِ این دلِ بیمار آمده

همچون بهار، سوی درختانِ خشکِ ما

آن نوبهارِ حُسن به ایثار آمده

پنهان بُوَد بهار ولی در اثر نگر

زو باغ زنده گشته و در کار آمده

گر عشق را نبینی، در عاشقان نگر

منصوروار، شاد سوی دار آمده

در عینِ مرگ چشمه‌ی آب حیات دید

آن چشمه‌ای که مایه‌ی دیدار آمده

آمد بهارِ عشق، به بستانِ جان درآ

بنگر به شاخ و برگِ به اقرار آمده

اقرار می‌کنند که حشر و قیامت است

آن مردگانِ باغ دگربار آمده

ای دل، ز خود چو باخبری، رو خموش کن

چون بی‌خبر مباش به اخبار آمده

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و نود و یک (2401 نسخه‌ی فروزانفر)

باده بده ساقیا، عشوه و بادم مده

وز غمِ فردا و دی هیچ به یادم مده

غزل شماره سیصد و نود و دو (2403 نسخه‌ی فروزانفر)

ساقیِ جان، غیرِ آن رطلِ گرانم مده

زان‌که بدادی نخست، هیچ جز آنم مده

غزل شماره سیصد و نود و سه (2427 نسخه‌ی فروزانفر)

گر باغ از او واقف بُدی، از شاخِ تر خون آمدی

ور عقل از او آگه بُدی، از چشمْ جیحون آمدی

غزل شماره سیصد و نود و چهار (2428 نسخه‌ی فروزانفر)

فصل بهاران شد، ببین بستان پُر از حور و پری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

غزل شماره سیصد و نود و پنج (2429 نسخه‌ی فروزانفر)

ای در طوافِ ماهِ تو ماه و سپهر مشتری

ای آمده در چرخِ تو خورشید و چرخِ چنبری

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1045 به تاریخ 930206, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 18:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و ششم؛ بیت 2501 تا 2600

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

26

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و ششم؛ بیت 2501 تا 2600

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 3 – خواب دیدن سام از حال پسر

...

که در زیر پرّت برآورده‌ام

ابا بچّگانت بپرورده‌ام

هم آن‌گه بیایم چو ابرِ سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مِهرِ دایه ز دل

که در دل مرا مِهرِ تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزدِ پدر

رسیده به زیرِ بَرَش موی سر

تنش پیلوار و رُخش چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیشِ سیمرغ زود

نیایش همی بآفرین برفزود

که ای شاه مرغان، تو را دادگر

بدان داد نیرو و زور و هنر

که بیچارگان را همی یاوری

به نیکی همه داوران داوری

ز تو بدسگالان همیشه نژند

بمان همچنین جاودان زورمند

هم‌آن‌گاه سیمرغ برشد به کوه

بمانده برو چشم سام و گروه

پس آن‌گه سراپای کودک بدید

همی تاج و تختِ کیی را سزید

بر و بازوی شیر و خورشید روی

دلِ پهلوان، دستِ شمشیر جوی

سپیدش مژه، دیدگان قیرگون

چو بُسَّد لب و رُخ به کردار خون

جز از مو برو بر نکوهش نبود

بدی دیگرش را پژوهش نبود

دل سام شد چون بهشت برین

بر آن پاک‌فرزند کرد آفرین

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکُن یاد و دل گرم کن

منم کمترین بنده یزدان‌پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذیرفتم اندر خدایِ بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم ستُرگ

بجویم هوای تو ازنیک و بد

ازین پس چه خواهی، همان می‌سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگذارْد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه‌ی خسروآرای خواست

سپه یکسره پیشِ سام آمدند

گشاده‌دل و شادکام آمدند

تبیره‌زنان پیش بُردند پیل

برآمد یکی گَرد چون کوهِ نیل

خروشیدن کوس با کَرّنای

همان زنگِ زرّین و هندی‌َدرای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

به شادی به شهراندرون آمدند

ابا پهلوانان فرود (فزون؟) آمدند

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 4 – آگه شدن منوچهر از کار سام و زال

ز زابل به شاه آمد این آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان‌آفرین کرد یاد

منوچهر را بُد دو پور گزین

دلیر و خردمند و با فر و دین

یکی نام نوذر، دگر چون زَراسپ

به میدان به مانند آذرگشسپ

بفرمود تا نوذرِ نامدار

شود تازیان سوی سام سوار

ببیند یکی روی دستان سام

که بُد پرورانیده اندر کنام

کند آفرینِ کیانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمایدش تا سویِ شهریار

شود تا سخن‌ها کند خواستار

ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام

وزآن پس سویِ زابلستان شود

برآیینِ خسروپرستان شود

چو نوذر برِ سامِ نیرم رسید

یکی نو جهان‌پهلوان را بدید

فرود آمد از اسپ سامِ سوار

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز شاه و ز گُردان بپرسید سام

ازیشان بدو داد نوذر پیام

چو بشنید پیغامِ شاه بزرگ

زمین را ببوسید سامِ سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کِش بفرمود دیهیم‌جوی

فراز یکی پیلِ نر زالِ زر

نشاند و براندش سبک سویِ در

چو آمد به نزدیکی شهرشاه

سپهبد پذیره شدش با سپاه

درفشِ منوچهر چون دید سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد کام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک‌دل مرد یزدان‌پرست

سوی تخت و ایوان نهادند روی

چه دیهیم‌دار و چه دیهیم‌جوی

منوچهر بر گاه بنشست شاد

کلاه کیانی به سر برنهاد

به یک دست قارَن، به دیگرش سام

نشستند روشن‌دل و شادکام

پس آراسته زال را پیشِ شاه

به زرّین عمود و به زرّین کلاه

گرازان بیاورد سالارِ بار

شگفتی بمانْد اندرو شهریار

بران بُر ز بالای آن خوب‌چهر

تو گویی که آرام جان است و مِهر

چنین گفت مر سام را شهریار

که از من تو این را به زنهاردار

به خیره میازارش از هیچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فرّ کیان دارد و چنگِ شیر

دلِ هوشمندان و آهنگِ شیر

بیاموز او را ره و رسم رزم

همان شادکامی و آیین بزم

ندیده‌ست جز مرغِ کوه و کنام

کجا داند آیین‌ها را تمام؟

پس از کارِ سیمرغ و کوهِ بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

یکایک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا، هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت برسر سپهر از فراز

سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال

پُر از داستان شد به بسیار سال

برفتم به فرمان کیهان‌خدای

به البرز کوه اندر آن صعب‌جای

یکی کوه دیدم سراندر سحاب

سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نَشیمی چو کاخِ بلند

ز هر سوی برو بسته راهِ گزند

بدو اندرون بچه‌ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از بادِ اوی

به دل شادی آورد هم یادِ اوی

نبُد راه بر کوه از هیچ روی

دویدم بسی گِرد او پوی‌پوی

مرا بویه‌ی پور گم‌بوده خاست

به دلسوزگی جان همی رفت خواست

ابا داور پاک گفتم به راز

که ای چاره‌ی خلق و خود بی‌‌نیاز

رسیده به هر جای برهانِ تو

نگردد فلک جز به فرمانِ تو

یکی بنده‌ام با دلی پُرگناه

به پیش خداوند خورشید و ماه

امیدم به بخشایش توست بس

به چیزی دگر نیستم دسترس

تو این بنده‌ی مرغ‌پرورده را

به خواری و زاری برآورده را

همی چرم پوشد به جای حریر

مَزَد گوشت هنگام بستانِ شیر

به بَدمهریِ من روانم مسوز

به من بازبخش و دلم برفروز

به فرمان یزدان چو این گفته شد

نیایش همان‌گه پذیرفته شد

بپرّید سیمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سرِ مردِ گبر

ز کوه اندر آمد چو ابرِ بهار

گرفته تنِ زال را در کنار

به پیشِ من آورد چون دایه‌ای

که در مهر باشد ورا مایه‌ای

زبانم برو بر ستایش گرفت

به سیمرغ بردم نماز ای شگفت

به من ماند فرزند و خود بازگشت

ز فرمان یزدان نشاید گذشت

من آوردمش نزدِ شاهِ جهان

همه آشکارا بکردم نهان

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 5 – بازگشتن زال به زابلستان

بفرمود پس شاه تا موبدان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

که جویند تا اخترِ زال چیست

بران اختر از بخت سالار کیست

چو گیرد بلندی چه خواهد بُدَن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره‌شناسان هم اندر زمان

گرفتند یک‌یک از اختر نشان

بگفتند باشاه دیهیم‌دار

که شادان بزی تا بُوَد روزگار

که او پهلوانی بُوَد نامدار

سرافراز و هشیار و گُرد و سوار

چو بنشنید شاه این سخن، شاد شد

دلِ پهلوان از غم آزاد شد

یکی خلعتی ساخت شاهِ زمین

که کردند هر کس بدو آفرین

از اسپانِ تازی به زرّین‌ستام

ز شمشیرِ هندی به زرّین‌نیام

ز دیبا و خزّ و ز یاقوت و زر

ز گستردنیهای بسیار مر

غلامان رومی به دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زربوم

زبرجد طبق‌ها و پیروزه جام

چه از زرّ سرخ و چه از سیمِ خام

پُر از مُشک و کافور و پُر زعفران

همه پیش بُردند فرمانبران

همان جوشن و تَرگ و برگُستوان

همان نیزه و گرز و تیر و کمان

همان تختِ پیروزه و تاجِ زر

همان مُهر یاقوت و زرّین کمر

...


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1093 به تاریخ 940205, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 18:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و هفتم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و یک (2373 نسخه‌ی فروزانفر)

مشنو حیلتِ خواجه، هله، ای دزدِ شبانه

به شَلولم به شَلولم مجه از روزنِ خانه

سوی صحرای عدم رو، به سوی باغِ اِرَم رو

میِ بی‌دُرد نیابی تو در این دورِ زمانه

بخورم، گر نخورم من، بنهد در دهنِ من

بروم، گر نروم من، کُنَدَم گوش‌کشانه

ز چه افروخت خیالش رُخِ خورشیدصفت را؟

ز که آموخت، خدایا، عجب این فعل و بهانه؟

چو تو را حُسنْ فزون شد، خِرَدَم صیدِ جنون شد

چو مرا دردْ فزون شد، بده آن دُردِ مُغانه

چو تو جمعیّتِ جمعی، تو در این جمع چو شمعی

چو در این حلقه نگینی، مجه، ای جانِ زمانه

تو اگر نوش حدیثی ز حدیثانِ خوشِ او

تو مگو، تا که بگوید لبِ آن قندفسانه

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و دو (2374 نسخه‌ی فروزانفر)

صنما از آن‌چه خوردی، بِهِل، اندکی به ما ده

غمِ توبه تویِ ما را تو به جرعه‌ای صفا ده

که غمِ تو خوردْ ما را، چه خراب کرد ما را!

به شرابِ شادی‌افزا غم و غصّه را سَزا ده

ز شرابِ آسمانی - که خدا دهد نهانی -

بِنَهان ز دستِ خصمان تو به دستِ آشنا ده

بنشان تو جنگ‌ها، را بنواز چنگ‌ها را

ز عراق و از سپاهان تو به چنگِ ما نوا ده

سرِ خُم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه

قدح و کدو بیارند که «مرا ده و مرا ده»

صنما، ببین خزان را، بنگر برهنگان را

ز شرابِ همچو اطلس به برهنگان قبا ده

به نظاره‌ی جوانان بنشسته‌اند پیران

به میِ جوانِ تازه دو سه پیر را عصا ده

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و سه (2377 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خداوند، یکی یارِ جفاکارش ده

دلبرِ عشوه‌دهِ سرکشِ خون‌خوارش ده

تا بداند که شبِ ما به چه‌سان می‌گذرد

غمِ عشقش ده و، عشقش ده و، بسیارش ده

چند روزی جهتِ تجربه بیمارش کن

با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببَرَش سوی بیابان و کُن او را تشنه

یک سقایی حجری‌سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که رهِ راست نداند سوی شهر

پس قلاووزِ کژِ بیهُده‌رفتارش ده

عالم از سرکشیِ آن مَه سرگشته شدند

مدّتی گردشِ این گنبدِ دوّارش ده

کو صَیادی که همی‌کرد دلِ ما را پار

زو ببر سنگ‌دلی و دلِ پیرارش ده

منکرِ پار شده‌ست او که «مرا یاد نماند»

ببَر انکار از او و دَمِ اقرارش ده

بس کن، ای ساقی، و کس را چو رهی مست مکن

ور کنی مست، بدین حد رهِ هموارش ده

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و چهار (2379 نسخه‌ی فروزانفر)

بده آن باده‌ی جانی که چنانیم همه

که می از جام و، سر از پای ندانیم همه

همه سرسبزتر از سوسن و از شاخِ گلیم

روحِ مطلق شده و تابشِ جانیم همه

همه دربندِ هوااند و هوا بنده‌ی ماست

که بُرون رفته از این دورِ زمانیم همه

مُصحَف آریم و، به ساقی همه سوگند خوریم

که جز از دست و کفت می نستانیم همه

هر که جان دارد، از گلشنِ جانْ بوی برد

هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه

دلِ ما چون دلِ مرغ است ز اندیشه برون

که سبک‌دل شده زان رطلِ گرانیم همه

جانِ ما را به صفِ اوّل پیکار طلب

زان‌که در پیشروی تیر و سنانیم همه

در پسِ پرده‌ی ظلماتِ بشر ننشینیم

زان‌که چون نورِ سحر پرده‌درانیم همه

شام بودیم، ز خورشیدِ جهان صبح شدیم

گرگ بودیم، کنون شهره‌شُبانیم همه

شمس تبریز چو بنمود رُخِ جان‌آرای

سوی او با دل و جان همچو روانیم همه

 

غزل شماره سیصد و هشتاد و پنج (2387 نسخه‌ی فروزانفر)

پیغامْ زاهدان را کآمد بلای توبه

با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه؟

هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده

چون هست عاشقان را کاری ورای توبه

چون از جهان رمیدی، در نورِ جان رسیدی

چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه

در صیدْ چون درآید بس جان که او رُباید!

یک تیرِ غمزه‌ی او صد خونبهای توبه

چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد

گَردِ غبارِ اسبش صد توتیای توبه

از باده‌ی لبِ او مخمور گشته جان‌ها

و آن چشمِ پُرخمارش داده سزای توبه

تا باغِ عاشقان را سرسبز و تازه کردی

حُسنت خراب کرده بام و سرای توبه

ای توبه برگشاده بی‌شمسِ حقِّ تبریز

روزی که ره نماید، ای وای، وایِ توبه!

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و هشتاد و شش (2388 نسخه‌ی فروزانفر)

این جا کسی است پنهان، دامانِ من گرفته

خود را سپس کشیده، پیشانِ من گرفته

غزل شماره سیصد و هشتاد و هفت (2391 نسخه‌ی فروزانفر)

بازآمد آن مغنّی با چنگِ سازکرده

دروازه‌ی بلا را بر عشق باز کرده

غزل شماره سیصد و هشتاد و هشت (2393 نسخه‌ی فروزانفر)

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده

جویان و پای‌کوبان از آسمان رسیده

غزل شماره سیصد و هشتاد و نه (2395 نسخه‌ی فروزانفر)

دیدم نگارِ خود را می‌گشت گِردِ خانه

برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه

غزل شماره سیصد و نود (2400 نسخه‌ی فروزانفر)

گُل را نگر ز لطفْ سوی خار آمده

دل ناز و باز کرده و دلدار آمده

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1044 به تاریخ 930130, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۳ساعت 19:5  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و ششم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و شش (2319 نسخه‌ی فروزانفر)

آن یارِ غریبِ من آمد به سوی خانه

امروز تماشا کن اَشکالِ غریبانه

یارانِ وفا را بین، اِخوانِ صفا را بین

در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه

ای چشم، چمن می‌بین، وی گوش، سخن می‌چین

بگشای لبِ نوشین، ای یارِ خوش‌افسانه

امروز میِ باقی بی‌صرفه ده، ای ساقی

از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟

پیمانه و پیمانه، در باده دوی نبود

خواهی که یکی گردد بشکن تو دو پیمانه

من بازِ شکارم، جان! دربندْ مدارم، جان!

زین بیش نمی‌باشم چون جغد به ویرانه

قانع نشوم با تو، صبر از دلِ من گم شد

رو با دگری می‌گو، من نشنوم افسانه

من دانه‌ی افلاکم، یک چند در این خاکم

چون عدلِ بهار آمد سرسبز شود دانه

تو آفتِ مرغانی، زان دانه که می‌دانی

یک مُشت برافشانی ز انبارِ پُر از دانه

ای داده مرا رونق، صد چون فلکِ ازرق

ای دوست، بگو، مطلق، این هست چنین یا نه؟

بارِ دگر، ای جانْ تو، زنجیر بجنبان تو

وز دور تماشا کن در مردمِ دیوانه

خود گلشنِ بخت است این، یا رب، چه درخت است این!

صد بلبلِ مست این‌جا هر لحظه کُند لانه

جان گوش‌کَشان آید، دل سوی خَوشان آید

زیرا که بهار آمد، شد آن دیِ بیگانه

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و هفت (2336 نسخه‌ی فروزانفر)

این نیم‌شبان، کیست چو مهتاب رسیده؟

پیغامبرِ عشق است ز محراب رسیده

آورده یکی مشعله آتش زده در خواب

از حضرتِ شاهنشهِ بی‌خواب رسیده

این کیست چنین غلغله در شهر فکنده؟

بر خرمنِ درویش چو سیلاب رسیده

این کیست؟ بگویید که در کَوْن جز او نیست

شاهی به درِ خانه‌ی بوّاب رسیده

این کیست چنین خوان کرم بازگشاده؟

خندان، جهتِ دعوتِ اصحاب رسیده

جامی است به دستش که سرانجام فقیر است

زان آبِ عِنب، رنگ به عنّاب رسیده

دل‌ها همه لرزان شده، جان‌ها همه بی‌صبر

یک شمّه از آن لرزه به سیماب رسیده

آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او

زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده

زان ناله و زان اشک که خشک و ترِ عشق است

یک نغمه‌ی تر نیز به دولاب رسیده

یک دسته کلید است به زیرِ بغلِ عشق

از بهرِ گشاییدنِ ابواب رسیده

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و هشت (2342 نسخه‌ی فروزانفر)

خدایا، مطربان را انگبین ده

برای ضربْ دستِ آهنین ده

چو دست و پای وقفِ عشق کردند

تو همْ‌شان دست و پایِ راستین ده

چو پُر کردند گوشِ ما ز پیغام

توشان صد چشمِ بختِ شاه‌بین ده

کبوتروار نالانند در عشق

توشان از لطفِ خود برجِ حَصین ده

ز مدح و آفرینت هوش‌ها را

چو خوش کردند، همْ‌شان آفرین ده

جگرها را ز نغمه آب دادند

ز کوثرشان تو هم ماءِ مَعین ده

خمُش کردم، کریما، حاجتت نیست

که گویندت: چنان بخش و چنین ده

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و نه (2371 نسخه‌ی فروزانفر)

کی بُوَد خاکِ صنم با خونِ ما آمیخته؟

خوش بُوَد این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته

این صدف‌های دلِ ما با چنین دردِ فراق

با گهرهای صفایِ باوفا آمیخته

روز و شب با هم نشسته آب و آتش، هم‌قرین

لطف و قهری جفت و، دُردی با صفا آمیخته

خاکْ خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده

آبْ همچون باده با نورِ صفا آمیخته

شادیا روزی که آن معشوقِ جان‌های لقا

آمده در بزمْ مست و با شما آمیخته!

تا ز بسیاریْ شراب ابلیس چون آدم شده

لعنتِ ابلیس هم با اصطفا آمیخته

آن درِ بسته‌یْ ابد بگشاده از مفتاحِ لطف

قفل‌های بی‌وفایی با وفا آمیخته

ای خداوند شمس دین، فریاد از این حرفِ رهی

زآن‌که هر حرفی از این با اژدها آمیخته

یک دَمی مهلت دِهَم تا پست‌تر گیرم سخن

زان‌که تند است این سخن با کبریا آمیخته

در رهِ عشّاقِ حضرت گو که از هر محنتش

صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته

آخرِ دورِ جهان با اوّلش یک‌سر شده

ابتدایِ ابتدا با انتها آمیخته

در سرایِ بخت رو، یعنی که تبریزِ صفا

تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته

 

غزل شماره سیصد و هشتاد (2372 نسخه‌ی فروزانفر)

هله، بحری شو و در رو، مکُن از دور نظاره

که بُوَد دُر تکِ دریا، کفِ دریا به کناره

چو رُخِ شاه بدیدی برو از خانه چو بیدق

رُخِ خورشید چو دیدی، هله، گم شو چو ستاره

چو بدان بنده‌نوازی شده‌ای پاک و نمازی

همگان را تو صلا گو چو مؤذّن ز مناره

نه بترسم نه بلرزم چو کُشد خنجرِ عزّت

به خدا خنجرِ او را بدهم رشوت و پاره

که بُوَد آب که دارد به لطافت صفتِ او؟

که دو صد چشمه برآرد ز دلِ مرمر و خاره

چو بدیدم برِ سیمش ز زر و سیمْ نَفورم

که نفور است نسیمش ز کفِ سیمْ‌شماره

تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی

تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره

بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند

تو خمُش باش و چنان شو، هله، ای عربده‌باره

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و هشتاد و یک (2373 نسخه‌ی فروزانفر)

مشنو حیلتِ خواجه، هله، ای دزد شبانه

به شَلولَم به شَلولَم مجه از روزن خانه

غزل شماره سیصد و هشتاد و دو (2374 نسخه‌ی فروزانفر)

صنما از آن‌چه خوردی، بهل، اندکی به ما ده

غم توبه‌توی ما را تو به جرعه‌ای صفا ده

غزل شماره سیصد و هشتاد و سه (2377 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خداوند، یکی یارِ جفاکارش ده

دلبرِ عشوه‌دهِ سرکشِ خون‌خوارش ده

غزل شماره سیصد و هشتاد و چهار (2379 نسخه‌ی فروزانفر)

بده آن باده‌ی جانی که چنانیم همه

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

غزل شماره سیصد و هشتاد و پنج (2387 نسخه‌ی فروزانفر)

پیغامْ زاهدان را کآمد بلای توبه

با آن جمال و خوبی، آخر چه جای توبه؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1043 به تاریخ 930123, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳ساعت 18:28  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و یک (2284 نسخه‌ی فروزانفر)

باده بده، باد مده، وز خودمان یاد مده

روزِ نشاط است وطرب برمنشین، داد بده

آمده‌ام مستِ لقا، کُشته‌ی شمشیر جفا

گر نه چنینم، تو مرا هیچ دلِ شاد مده

خواجه، تو عارف بُده‌ای، نوبتِ دولت زده‌ای

کامل‌جان آمده‌ای، دست به اُستاد مده

در دِهِ ویرانه‌ی تو گنجِ نهان است ز هو

هین، دهِ ویرانِ تو را نیز به بغداد مده

والله، تیره‌شبِ تو بِهْ دوصد روزِ نکو

شب مده و روز مجو، عاج به شمشاد مده

غیر خدا نیست کسی همنفسی در دو جهان

هر چه وجود است تو راجز که به ایجاد مده

هم تو تویی، هم تو منم، هیچ مرو از وطنم

مرغ تویی، چوژه منم، چوژه به هر خاد مده

آن که به خویش است گرو، علم و فریبش مشنو

هست تو را دانشِ نو، هوش به اسناد مده

خسروِ جانیّ و جهان، وز جهتِ کوه‌کنان

با تو کلندی است گران، جز که به فرهاد مده

بس کن، کاین نطقِ خرد جنبشِ طفلانه بُوَد

عارفِ کامل شده را سُبحه‌ي عُبّاد مده

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و دو (2287 نسخه‌ی فروزانفر)

آمد یار و بر کَفَش جام میی چو مشعله

گفت: بیا حریف شو، گفتم: آمدم، هله

جام میی که تابشش جان ببَرد ز مشتری

چرخ زند ز بویِ او بر سرِ چرخ، سنبله

کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده

روح سبوکَشَش شده، عقل شکسته بلبله

پاک نی و پلید نی، در دو  جهان بَدید نه

قفل‌گشا کلید نی، کَنده هزار سلسله

تازه کُند ملول را، مایه دهد فضول را

آن که زند ز بیرهه راهِ هزار قافله

پیشروِ بَدان شده، رهزنِ زاهدان شده

دایه‌ی شاهدان شده، مایه‌ی بانگ و غلغله

هر که خورَد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد

هر که نخورد تا رود جانب غصه بی گله

غرقه شو اندر آبِ حق، مست شو از شرابِ حق

نیست شو و خرابِ حق، ای دلِ تنگ‌حوصله

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و سه (2302 نسخه‌ی فروزانفر)

هشیار شدم ساقی، دستار به من واده

یا مَشکِ سقا پُر کن، یا مَشک به سقّا ده

نیمی بخور ای ساقی، ما را بده آن باقی

والله که غلط گفتم، نی، نی، همه ما را ده

ای فتنه‌ي مرد و زن، امشب درِ ما بشکن

رختِ من و نقدِ من بردار و به یغما ده

خواهی که همه دریا آب حَیَوان گردد؟

از جامِ شرابِ خود یک جرعه به دریا ده

خواهی که مَه و زهره چون مرغ فرود آیند؟

زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و چهار (2305 نسخه‌ی فروزانفر)

کی باشد من با تو، باده به گرو خورده

تو بُرده و من مانده، من خرقه گروکرده

در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه

با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده

صد نوشِ تو نوشیده، تشریفِ تو پوشیده

صد جوش بجوشیده این عالَمِ افسرده

تا خود چه فسون گفتی با گُل که شد او خندان!

تا خود چه جفا گفتی با خار که پژمرده!

یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی

ای نادره صنعت‌ها در صُنع درآورده

عاقل ز تو نازارد، زان روی که زشت آید

ظلمت ز مَه آشفته، خاری ز گل آزُرده

 

غزل شماره سیصد و هفتاد و پنج (2309 نسخه‌ی فروزانفر)

من بیخود و تو بیخود، ما را که بَرَد خانه؟

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بَتَر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا، به خرابات آ، تا لذّتِ جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی صحبتِ جانانه؟

هر گوشه یکی مستی، دستی زبَرِ دستی

وآن ساقیِ هر هستی، با ساغرِ شاهانه

تو وقفِ خراباتی، دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولیِ بربط زن، تو مُستتری یا من؟

ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه

از خانه بُرون رفتم، مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشانه

چون کشتیِ بی لنگر کَژ می‌شد و مَژ می‌شد

وز حسرتِ او مُرده صد عاقل و دیوانه

گفتم: ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرقانه

نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل

نیمیم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه

گفتم که رفیقی کُن با من، که منم خویشت

گفتم که بنَشناسم من خویش ز بیگانه

من بی دل و دستارم، در خانه‌ی خمّارم

یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟

در حلقه‌ی لنگانی، می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه‌ی علیانه

سرمستِ چنان خوبی کی کم بود از چوبی؟

برخاست فغان آخر از اُستنِ حنّانه

شمس‌الحق تبریزی، از خلق چه پرهیزی؟

اکنون که درافکندی صد فتنه‌ي فتّانه

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و هفتاد و شش

آن یارِ غریب من آمد به سوی خانه

امروز تماشا کن اَشکالِ غریبانه

غزل شماره سیصد و هفتاد و هفت

این نیمشبان، کیست چو مهتاب رسیده؟

پیغمبر عشق است ز محراب رسیده

غزل شماره سیصد و هفتاد و هشت

خدایا مطربان را انگبین ده

برای ضَربْ دست آهنین ده

غزل شماره سیصد و هفتاد و نه

کی بُوَد خاکِ صنم با خونِ ما آمیخته؟

خوش بُوَد این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته

غزل شماره سیصد و هشتاد

هله، بحری شو و در رو، مکُن از دور نظاره

که بُوَد در تکِ دریا، کفِ دریا به کناره

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1042 به تاریخ 930116, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۳ساعت 10:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

 

غزل شماره سیصد و شصت و شش (2275 نسخه‌ی فروزانفر)

امروز مستان را نگر در مستِ ما آویخته

افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته

گفتم که «ای مستانِ جان می‌خورده از دستان جان

ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته»

گفتند شکر الله را، کو جلوه کرد این ماه را

افتاده بودیم از بقا در قعر «لا» آویخته

بگریختیم از جور او یک مدتی، وز دور او

چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته

جامِ وفا برداشته کار و دکان بگذاشته

و افسردگانِ بی‌مزه در کارها آویخته

عشقا، تویی سلطانِ من، از بهر من داری بزن

روشن ندارد خانه را قندیلِ ناآویخته

من خاکِ پای آن کسم کو دست در مردان زند

جانم غلامِ آن مسی در کیمیا آویخته

بَرجِه، طرب را ساز کن، عیش و سماع آغاز کن

خوش نیست آن دف سرنگون، نی بی‌نوا آویخته

دف دل گشاید بسته را، نی جان فزاید خسته را

این دلگشا چون بسته شد و آن جان‌فزا آویخته؟

شب گشت، ای شاهِ جهان چشم و چراغِ شب‌روان

ای پیشِ رویِ چون مهت ماهِ سما آویخته

من شادمان چون ماهِ نو، تو جان‌فزا چون جاه نو

وی در غمِ تو ماهِ نو چون من دوتا آویخته

کوه است جان در معرفت، تن برگِ کاهی در صفت

بر برگِ کی دیده است کس یک کوه را آویخته؟

از رهروان گردی روان، صحبت ببُر از دیگران

ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته

جان عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است، چون

از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته

چون دید جان پاکشان آن تخم کاوّل کاشت جان

واگشت فکر، از انتها در ابتدا آویخته

اصلِ ندا از دل بُوَد، در کوهِ تن افتد صدا

خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته

گفتِ زبان کبر آوَرَد، کبرت نیازت را خورَد

شو تو ز کبرِ خود جدا، در کبریا آویخته

ای شمسِ تبریزی، برآ از سوی شرق کبریا

جان‌ها ز تو چون ذرّه‌ها اندر ضیا آویخته

 

غزل شماره سیصد و شصت و هفت (2277 نسخه‌ی فروزانفر)

یک چند رندند این طرف، در ظلِّ دل پنهان شده

و آن آفتاب از سقفِ دل بر جانشان تابان شده

هر نجمْ ناهیدی شده، هر ذرّه خورشیدی شده

خورشید و اختر پیششان چون ذرّه سرگردان شده

آن عقل و دل گُم کردگان، جان سوی کیوان بردگان

بی‌چتر و سنجُق هر یکی کیخسرو و سلطان شده

بسیار مرکب کُشته‌ای، گرد جهان برگشته‌ای

در جان سفر کن، درنگر قومی سراسر جان شده

با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی

فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده

چون آینه آن سینه‌شان آن سینه‌ی بی‌کینه‌شان

دلشان چو میدانِ فلک، سلطان سویِ میدان شده

از هی‌هی و هی‌هایشان وز لعلِ شکّرخایشان

نُقل و شراب و آن دگر در شهرِ ما ارزان شده

چون دوش اگر بی‌خویشَمی، از فتنه من نندیشمی

باقیِّ این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده

این دَم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مُرتَهَن

تا آن زمانی که دلم باشد از او سَکران شده

سلطانِ سلطانانِ جان، شمس الحقِ تبریزیان

هر جان از او دریا شده، هر جسم از او مرجان شده

 

غزل شماره سیصد و شصت و هشت (2278 نسخه‌ی فروزانفر)

این کیست این؟ این کیست این؟ شیرین و زیبا آمده

سرمست و، نعلین در بغل در خانه‌ی ما آمده

خانه در او حیران شده، اندیشه سرگردان شده

صد عقل و جان اندر پیَش بی‌دست و بی‌پا آمده

آمد به مکر آن لعل‌لب، کفچه به کف، آتش طلب

تا خود که را سوزد، عجب! آن یارِ تنها آمده

ای معدنِ آتش، بیا، آتش چه می‌جویی ز ما؟

والله که مکر است و دغا، ای ناگه این جا آمده

روپوش چون پوشد تو را؟ ای رویِ تو شمس‌الضُحیٰ

ای کنج و خانه از رُخَت چون دشت و صحرا آمده

ای یوسف، از بالای چَه بر آبِ چَه زد عکس تو

آن آبِ چَه از عشقِ تو جوشیده، بالا آمده

شاد آمدی، شاد آمدی، جادو و استاد آمدی

چون هدهدِ پیغامبری، از پیشِ عنقا آمده

ای آبِ حیوان در جگر، هر جورِ تو صد مَن شکر

هر لحظه‌ای شکلی دگر از ربِّ اعلا آمده

چرخ و زمین آیینه‌ای وز عکسِ ماهِ روی تو

آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده

خاموش کن، خاموش کن، از راهِ دیگر جوش کن

ای دودِ آتش‌های تو سودای سرها آمده

 

غزل شماره سیصد و شصت و نه (2280 نسخه‌ی فروزانفر)

ای عاشقان، ای عاشقان، دیوانه‌ام، کو سلسله؟

ای سلسله‌جنبانِ جان، عالم ز تو پُرغلغله

زنجیرِ دیگر ساختی، در گردنم انداختی

وز آسمان درتاختی، تا ره‌زنی بر قافله

برخیز، ای جان، از جهان، برپَر ز حدِّ خاکدان

کز بهرِ ما بر آسمان گردان شده‌ست این مَشعَله

کو عقل تا گویا شوی؟ کو پای تا پویا شوی؟

وز خشک در دریا شوی، ایمن شوی از زلزله

سلطانِ سلطانان شوی، در مُلکِ جاویدان شوی

بالاتر از کیوان شوی، بیرون شوی زین مَزبَله

چون عقلِ کل صاحب‌عمل، جوشان چو دریایِ عسل

چون آفتاب اندر حَمَل چون مَه به بُرجِ سنبله

صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته

بشنیدی‌ای اسرار دل گر کم شدی این مشغله

بی‌دل شو ار صاحب‌دلی، دیوانه شو گر عاقلی

کاین عقلِ جُزوی می‌شود در چشمِ عشقت آبله

تا صورت غیبی رسد، وز صورتت بیرون کشد

کز جَعدِ پیچاپیچِ او، مشکل شده‌ست این مسله

اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی

زیرا ز خونِ عاشقان آغشته است این مرحله

رو، رو دلا با قافله، تنها مرو در مرحله

زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگارِ حامله

از رنج‌ها مطلق رَوی، اندر امانِ حق رَوی

در بحر چون زورق رَوی، رفتی دلا، رو بی‌گِله

چون دل ز جان برداشتی، رَستی ز جنگ و آشتی

آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان، هم از غله

 

غزل شماره سیصد و هفتاد (2281 نسخه‌ی فروزانفر)

ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده

وز گفت و فکرت بس صُوَر در غیب آبستن شده

هر صورتی، پرورده‌ای معنی است، لیک افسرده‌ای

صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده

یخ را اگر بیند کسی، وآن کس نداند اصلِ یخ

چون دید کآخِر آب شد در اصلِ یخ بی‌ظن شده

اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پودِ صورت است

ز اندیشه‌ی اَحسَن تَنَد، هر صورتی احسن شده

زان سوی کاندازی نظر، آن جنس می‌آید صُوَر

پس از نظر آید صُوَر اشکالِ مرد و زن شده

با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزن است

خاک از چه وَرد و سوسن است؟ - کِش آب هم مسکن شده

ور همنشینِ حق شوی، جانِ خوشِ مطلق شوی

یا رب، چه بارونق شوی! ای جانِ جانِ من شده

هم طالب و مطلوبْ او، هم عاشق و معشوقْ او

هم یوسف و یعقوبْ او، هم طوق و هم گردن شده

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و هفتاد و یک

باده بده، باده بده، از خودمان یاد مده

روز نشاط است و طرب، برمنشین، داد مده

غزل شماره سیصد و هفتاد و دو

آمد یار و بر کَفَش جام می‌ای چون مشعله

گفت: بیا ، حریف شو، گفتم: آمدم، هله

غزل شماره سیصد و هفتاد و سه

هشیار شدم ساقی، دستار به من وا ده

یا مشک سقا پُر کن، یا مشک به سقّا ده

غزل شماره سیصد و هفتاد و چهار

کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟

تو بُرده و من مانده، من خرقه گرو کرده

غزل شماره سیصد و هفتاد و پنج

من بی‌خود و تو بی‌خود، ما را که برد خانه؟

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1041 به تاریخ 921224, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲ساعت 19:5  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت هفتاد و سوم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. جناب کدکنی در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و شصت و یک (2216 نسخه‌ی فروزانفر)

تن مزن، ای پسرِ خوش‌دَمِ خوش‌کام، بگو

بهرِ آرامِ دلم، نامِ دلارام بگو

پرده‌ي من مدران و درِ احسان بگشا

شیشه‌ی دل مشکن، قصه‌ی آن جام بگو

ور درِ لطف ببستی، در اومید مبند

بر سرِ بام برآ و ز سرِ بام بگو

ور حدیث و صفتِ او شر و شوری دارد

صفتِ این دلِ تنگِ شررآشام بگو

چون‌که رضوانِ بهشتی تو، صلایی در دِه

چون‌که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو

آهِ زندانیِ این دام بسی بشنودیم

حالِ مرغی که برَسته‌ست ازین دام بگو

سخنِ بند مگو و صفتِ قند بگو

صفتِ راه مگو و ز سرانجام بگو

شرحِ آن بحر که واگشتِ همه جان‌ها اوست

که فزون است ز ایّام و ز اعوام بگو

ور تنورِ تو بُوَد گرم و دعای تو قبول

غمِ هر ممتَحَنِ سوخته‌ي خام بگو

وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی

سخنِ خاصْ نهان در سخنِ عام بگو

ور از آن نیز بترسی، هله، چون مرغِ چمن

دَم به دَم زمزمه‌ي بی الف و لام بگو

همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر

سخنِ بی نُقَط و بی مَد و ادغام بگو

***

غزل شماره سیصد و شصت و دو (2217 نسخه‌ی فروزانفر)

چهره‌ي زردِ مرا بین و دگر هیچ مگو

دردِ بی‌حد بنگر، بهرِ خدا هیچ مگو

دلِ پُرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر

هرچه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو

دی خیالِ تو بیامد به درِ خانه‌ی دل

در بزد، گفت: بیا، در بگشا، هیچ مگو

دستِ خود را بگزیدم که فغان از غمِ تو

گفت: من آنِ توام، دست مخا، هیچ مگو

تو چو سرنای منی، بی لبِ من ناله مکن

تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو

گفتم: این جانِ مرا گِردِ جهان چند کشی؟

گفت: هرجا که کشم، زود بیا، هیچ مگو

گفتم: ار هیچ نگویم تو روا می‌داری

آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟

همچو گُل خنده زد و گفت: درآ تا بینی

هه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو

همه آتش گُلِ گویا شد و با ما می‌گفت:

جز ز لطف و کرمِ دلبرِ ما هیچ مگو

غزل شماره سیصد و شصت و سه (2219 نسخه‌ی فروزانفر)

من غلامِ قمرم، غیرِ قمر هیچ مگو

پیشِ من جز سخنِ شمع و شکر هیچ مگو

سخنِ رنج مگو، جز سخنِ گنج مگو

ور ازین بی‌خبری رنج مبر، هیچ مگو

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو

گفتم: ای عشق من از چیزِ دگر می‌ترسم

گفت: آن چیزِ دگر نیست دگر، هیچ مگو

من به گوشِ تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجُنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو

قَمَری، جان‌صفتی در رهِ دل پیدا شد

در رهِ دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو

گفتم: ای دل، چه مَه است این، دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه‌ی توست این، بگذر، هیچ مگو

گفتم: این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است؟

گفت: این غیرِ فرشته‌ست و بشر، هیچ مگو

گفتم: این چیست؟ بگو، زیر و زبر خواهم شد

گفت: می‌باش چنین زیر و زبر، هیچ مگو

ای نشسته تو دراین خانه‌ی پُر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رخت ببَر، هیچ مگو

گفتم: ای دل، پدری کن، نه که این وصفِ خداست

گفت: این هست، ولی جانِ پدر، هیچ مگو

غزل شماره سیصد و شصت و چهار (2229 نسخه‌ی فروزانفر)

رفتم به کویِ خواجه و گفتم که: خواجه کو؟

گفتند: خواجه عاشق و مست است و کو به کو

گفتم: فریضه دارم، آخر نشان دهید

من دوستدارِ خواجه‌ام آخر، نیَم عدو

گفتند: خواجه عاشقِ آن باغبان شده‌ست

او را به باغ‌ها جو، یا در کنارِ جو

مستان و عاشقان برِ دلدارِ خود روند

هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو

ماهی که آب دید، نیاید به خاکدان

عاشق کجا بماند در دورِ رنگ و بو؟

برفِ فسرده کو رخِ آن آفتاب دید

خورشیدْ پاک خورْدَش اگر هست تو به تو

خاصه کسی که عاشقِ سلطانِ ما بود

سلطانِ بی‌نظیرِ وفادارِ تندخو

آن کیمیایِ بی‌حَد و بی‌عَدّ و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزَد، زر شد به «ارجعو»

در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز

تا چند گول گَردی و آواره سو به سو؟

بستم رهِ دهان و گشادم رهِ نهان

رَستم به یک قنینه ز سودایِ گفت و گو

غزل شماره سیصد و شصت و پنج (2245 نسخه‌ی فروزانفر)

مطربِ مهتاب‌رو، آن‌چه شنیدی، بگو

ما همگان محرمیم، آن‌چه بدیدی، بگو

ای شَه و سلطانِ ما، ای طربستانِ ما

در حرمِ جانِ ما بر چه رسیدی، بگو

نرگسِ خمّارِ او، ای که خدا یارِ او

دوش ز گلزارِ او هرچه بچیدی، بگو

ای شده از دستِ من، چون دلِ سرمستِ من

ای همه را دیده تو، آن‌چه گُزیدی، بگو

عید بیاید،‌ رَوَد، عیدِ تو مانَد ابد

کز فلکِ بی‌مدد چون برهیدی؟ بگو

در شکرستانِ جان غرقه شدم، ای شکر

زین شکرستان اگر هیچ چشیدی، بگو

می‌کشدم می به چپ، می‌کشدم دل به راست

رو، که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو

می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی

کویِ خرابات را تو چه کلیدی؟ بگو

شورِ خراباتِ ما، نورِ مناجاتِ ما

پرده‌ی حاجات ما هم تو دریدی، بگو

ظلِّ تو پاینده باد، ماهِ تو تابنده باد

چرخْ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو

عشقْ مرا گفت دی: عاشقِ من چون شدی؟

گفتم: بر «چون» مَتَن، زآن‌چه تنیدی، بگو

مردِ مُجاهد بُدَم، عاقل و زاهد بُدَم

عافیتا، همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و شصت و شش

امروز مستان را نگر، در مست ما آویخته

افکنده عقل و عافیت واندر بلا آویخته

 

غزل شماره سیصد و شصت و هفت

یک چند رندند این طرف، در ظلّ دل پنهان شده

وآن آفتاب از سقفِ دل بر جان‌شان تابان شده

غزل شماره سیصد و شصت و هشت

این کیست این؟ این کیست این؟ شیرین و زیبا آمده

سرمست و نعلین در بغل، در خانه‌ی ما آمده

غزل شماره سیصد و شصت و نه

ای عاشقان، ای عاشقان، دیوانه‌ام، کو سلسله؟

ای سلسله‌جُنبانِ جان، عالم ز تو پُر غلغله

غزل شماره سیصد و هفتاد

ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده

وز گفت و فکرت بس صُوَر در غیب آبستن شده

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1040 به تاریخ 921217, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲ساعت 17:14  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر