سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ محمد حسن سهیلی؛ (1255 - 1341)

زمانی که زندگی شعرای قرون گذشته‌ی تربت را بررسی می‌کردم و راجع به زندگی و شعر ایشان می‌نوشتم، کار بسیار ساده بود؛ زیرا معمولا در مورد زندگی هر کدام حدود نیم صفحه یا بیشتر توضیح وجود داشت که آن‌هم در تمام تذکره‌ها یک‌سان بود و در بسیاری موارد نیز از روی هم نوشته شده بود. اما در مورد شاعران قرن اخیر یا معاصرین کار به این سادگی نیست. مرجع اصلی برای معاصرین، کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان است. علاوه بر این، کتاب‌های دیگری هم در این زمینه نوشته شده که بعضی شاعران تربت حیدریه را در بر می‌گیرد و برخی در برگیرنده‌ی شاعران فارسی به طور کلی است. اما وجود منابع بسیار در مورد شاعران معاصر خیلی هم خوب نیست چون اطلاعات متفاوتی را در اختیار نویسنده قرار می‌دهد که در بعضی موارد تشخیص صحیح از غلط مشکل است. از طرفی عزیزانی هستند که این شاعران را در زمان حیات درک کرده‌اند و می‌توانند غلط‌های احتمالی را تصحیح کنند. امید‌وارم مخاطبان وبلاگ در تکمیل این زندگی‌نامه‌ها به من کمک کنند، تا در نهایت این وبلاگ به منبع قابل اعتمادی در این زمینه تبدیل شود. بسیار لطف خواهید کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  برای بهمن صباغ زاده ارسال کنید.

چند هفته‌ی پیش در نوشتن زندگی‌نامه‌ی زنده‌یاد علی اکبر گلشن آزادی مولف کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان برای اولین بار با نام محمد حسن سهیلی آشنا شدم. زنده‌یاد گلشن نقل کرده بود که برای اخذ رموز شعر و ادب در تربت حیدریه از محضر شادروانان، شاعر آزاده، میرزا محمد حسین سهیلی و استاد دانشمند، احمد بهمنیار بهره برده است.

محمد حسن سهیلی در سال 1293 هجری قمری (1255 خورشیدی) در تربت حیدریه به دنیا آمد. نام پدرش غلامحسین بود و به نقل از آنچه در مقدمه‌ی دیوان وی آمده، تربیت خود را مدیون حجت الاسلام شیخ یوسفعلی تربتی که از مجتهدان تربت بوده است، می‌دانسته است.

در مقدمه‌ی دیوان وی از قول شاعر آمده است که: "در 14 سالگی روزی گلستان سعدی را می‌خواندم؛ این قطعه (غرض نقشی‌ست کز ما بازماند) مرا برانگیخت که باید صاحب نقشی بشوم و من نیز باید شعر بگویم و همان‌جا شعری ساختم که این دو بیت از آن غزل است:

پروانه‌وار از غمِ عشقِ تو سوختم

از شمعِ روی تو نبُدی قسمتم جز این

زاهد برو فسانه ‌مخوان و فسون مَدَم

کز ره نمی‌توان بَرَد ابلیس، مخلصین

و چون در 15 سالگی متاهل شدم برای تامین معاش دکان عطاری باز کردم و مشغول کسب شدم. در جوانی می‌دیدم غزل ساختن کاری ندارد و چون همیشه شعر ساختن و زود ساختن در اختیار است، حاجت به جمع‌آوری ندارد. بعدها هم که قریحه از فعالیت افتاد و وسواس پیری و مشکلات زندگی مانع شد، آدم می‌بیند شاعری سهل نیست."

به دلیل این‌که سهیلی اشعارش را جمع‌آوری نمی‌کرد مقدار زیادی از اشعارش از بین رفته است و آنچه باقی مانده بود را پسر شاعر که خود نیز صاحب طبع است و عبدالحسین (یا محمد اسماعیل؟ در نوشته‌های گلشن آزادی عبدالحسین و در نوشته‌های آقای قاضی‌پور محمد اسماعیل ذکر شده است) نام دارد جمع‌آوری و منتشر کرده است. سهیلی مردی شریف و مهربان و عارف‌مشرب بوده است. در جوانی شروع به سرودن یک مثنوی عشقی به سبک خسرو و شیرین نظامی کرد که نام آن بهرام و گل‌اندام بود. در حدود هزار بیت سروده بود که انقلاب مشروطیت و درگیر شدن او با مسایل سیاسی باعث شد مثنوی فوق الذکر ناتمام بماند. سال‌ها بعد گلشن آزادی که افتخار شاگردی او را داشته با خواندن مثنوی ناتمام از استاد سهیلی خواهش می‌کند که آن‌را تمام کند و سهیلی هم مقداری دیگر از مثنوی بهرام و گل‌اندام را ادامه می‌دهد، اما باز هم پس از مدتی سرودن را متوقف می‌کند و این مثنوی هرگز تمام نمی‌شود. چند بیت از این مثنوی از قول گلشن آزادی:

شبی، از هم شکنج زلف وا کن

تماشایِ دلِ صد مبتلا کن

برافکن از دلِ عشاق پرده

بین آن ناوک مژگان چه کرده

به نقل از گلشن آزادی این چند بیت هم از همان مثنوی است، در قسمتی که شاعر از زبان بهرام غزلی می‌گوید:

حریف عشق دوشین زد صلایی

که بازا گر خریدار بلایی

پریشان‌تر ز زلفت جمعی - ای جان -

به چین در بند، بی‌جُرم و خطایی

مزن زین بیش ناوک در دلِ ریش

شکسته تار را نبْود صدایی

صبا برگو طبیبِ عاشقان را

مریضِ عشق را بخشد صفایی

طبیبِ عشق اگر چه نیک داند

که درد عشق را نبود بلایی

سهیلی پس از انقلاب مشروطیت در تربت حیدریه تشکیل حزب داد. ذوق شعر و قدرت بیان او باعث شده بود تا در کار حزب موفق باشد. آزادی‌خواهی از او مردی ساخته بود که از ضعفا در مقابل زورگویان حمایت می‌کرد. او تا آخر عمر در تربت حیدریه زندگی کرد و به فرهنگ این شهر خدمت شایانی کرد. در اواخر عمر از کلیه‌ی امور سیاسی و اجتماعی دست شست و عزلت اختیار کرد. بیماری آب مروارید باعث کم نور شدن چشم او شده بود و در سالهای آخر عمر شریفش به کلی نور چشمش را از دست داده بود؛ اما به نقل از گلشن آزادی در سنین کهولت هم بدون اندک تامل و تساهلی اشعار را از حفظ با صدای بلند می‌خوانده است. بالاخره استاد محمد حسن سهیلی در 20 آذر 1341 خورشیدی برابر با 14 رجب 1382 هجری قمری درگذشت. روحش غریق رحمت باشد. این اشعار از اوست:

همین بس است در اوصاف دلربایی تو

که دل به کس ندهد هر که شد هوایی تو

ز حد گذشت و به طومار در نمی‌گنجد

حدیث شوق من و شرح دلربایی تو

به دوستان نه همین دشمنم نمود که ساخت

مرا ز خویشان بیگانه آشنایی تو

 ***

ای دل به ره عشقش شادان و غزل‌خوان باش

با دردِ غمش خو کن، آسوده ز درمان باش

در ماتمِ هجرانش یک‌چند صبوری کن

در ساحتِ میدانش گویِ خمِ چوگان باش

زان لعلِ لبِ نوشین، وان صف‌زده مژگانش

گر می‌طلبی مرهم، آماده‌ی پیکان باش

با شیخ چو بنشستی از دانش و حکمت لاف

با پیر مغان خاموش چون طفلِ دبستان باش

تا صبحِ سعادت را پیدا و عیان بینی

هم‌چون شبِ قدر از خلق پوشیده و پنهان باش

*** 

داد ساقی ز می عشق تو یک جام مرا

تا بدان جام کند نیک‌سرانجام مرا

با همه پختگی اندر رهِ عشق تو چو شمع

عاقبت سوخت سراپا طمعِ خام مرا

دوستی بین که به کامِ دلِ دشمن آخر

می‌کُشد عشقِ تو خودکام به ناکام مرا

باغبان ازل از مصلحت و حکمت داد

گل رخسار، تو را، خواریِ ایام، مرا

 ***

آن‌که در عشق تو می‌کرد ملامت ما را

دید رخسار تو و داد ز کف تقویٰ را

به‌وفای تو که گر سر برود در قدمت

نتوان بُرد برون از سرم این سودا را

***

شرح حال مختصر از زندگی‌نامه‌ی مرحوم محمد حسن سهیلی (میرزای سهیلی  معروف به  میرزای بزرگ) به قلم همشهری فاضل، غلامرضا قاضی پور

محمد حسن سهیلی را می‌توان یکی از شعرای توانا و مبارزی سیاسی و یکی از سخنوران و دانشمندان قرن معاصر به حساب آورد. او عاشق و ارادتمند خاندان اهل بیت عصمت و طهارت و فردی متّقی و مؤمن و بیش از اندازه مقیّد به امور دینی و مذهبی بود. وی شعردوست و دارای ذوق و قریحه‌ی سرشاری بوده که قصاید، غزلیات و مراثی و مجموعه‌ای از خاطراتش را به صورت نظم و نثر، فرزندش محمد اسماعیل به مناسبت یکمین سالگرد وفات آن مرحوم در رجب سال 1383(هجری قمری) به چاپ رسانید. دانشمندِ فقید مرحوم محمد حسن سهیلی در سال 1293 هجری قمری در تربت حیدریه در خانواده‌ای مؤمن و متدین و پرهیزگار متولد گردید. زمان طفولیت و دوران صباوت را تحتِ تربیت پدر و مادر بزرگوارش گذرانید و به علت هوش سرشارش و قبل از تعلم بر حسبِ تمایل و داوطلبانه رهسپار دبستان گردید و در مدت 4 ماه به طریق معمول آن عهد قرآن را آموخته و بعد از فراگرفتن چندی از کتابهای فارسی مانند سعدی، کلیله و دمنه، حافظ و ... به تحصیل نصاب الصبیان پرداخت و در مدت 2 سال سواد کامل فارسی و مقداری از علم صرف و نحو را آموخت. مجدد پس از آن، دو سال دیگر به تحصیل علم عربی ادامه داد و بعد بر حسبِ صلاحدید و توصیه‌ی والد، ترک تحصیل نموده و به امر پدر به کسب عطاری و سقط فروشی مشغول می‌شود. در ضمنِ کار چون علاقه‌مند و مشتاق علوم ادبی و ریاضی بوده در همان دکان عطاری شروع به تحصیل می‌نماید. از این رو با حساب و کتاب تجارت مانند خط رقوم و جمع و تفریق و حساب با چرتکه ممارست نموده و شروع به تحصیل (خلاصة الحساب شیخ بهایی) می‌نماید. خلاصة الحساب و هیئت را که همان هیئتِ بطلمیوس باشد فراگرفته و به تحصیل و فرا گرفتن طرز مکاتبات و مراسلات و قبالجات و اسناد پرداخت. که به مرور در امور ذکر شده ذبده گردیده و در شهر تربت به نویسندگی معروف و در امور فوق تخصص پیدا کرد. عمده‌ی سنین زندگانی‌اش را در تنویر افکار و خدمت به جامعه صرف کرد. او که عاشق دلسوخته‌ای بود و سرمست از باده‌ی لایزال عشق با روحیه‌ی لطیفش در مجالس انسی که با دوستان داشت علاقه‌مندِ شعر و شاعری شده و برای اولین بار ابیاتی می‌سراید با این مطلع و مضمون:

پروانه وار از غم هجر تو سوختم

از شمع روی تو نبدی قسمتم جز این

زاهد برو فسانه مخوان و فسون مدم

کز ره نمی توان برد ابلیس مخلصین

وی در سن 15-14 سالگی به علت علاقه‌ی پدر فرزندی و ملاحظات خصوصی والدین در صورتی که خیلی زود بوده، اطاعت امر می کند و تاهل اختیار کرده ولی عشق و شوری که در سر داشت روز به روز شعله‌ورتر می‌گردد و خاموش نشدنی؛ به حدی که سخت مشغول مطالعه‌ی کتب شعرا و مقالات عرفا و بیانات متصوّفه می‌گردد و با ریاضت‌های شرعی و مجاهدت‌های شبانه‌روزی و با شور و مستی که در سر دارد به تدریج حالی پیدا می‌کند و به مقاماتی می‌رسد که به مرور اشعاری می‌سراید که بیشتر آنها در همین مدت کوتاه از میان رفته و چند غزلی از آن دوره باقی می‌ماند که همانطور که قبلا گفته شد فرزند برومندش مرحوم محمد اسماعیل که مسئول و صاحب امتیاز چاپخانه سهیلی و سردبیر روزنامه ستاره‌ی قطب آن زمان بوده و به صورت جزوه‌ای به چاپ ی رساند. مجالس انس و شعر و شاعری در شب‌ها انجام می‌گرفت و چون دوستان و رفقایش به او علاقه‌مند بودند و ایشان را مورد لطف و توجه خود قرار می‌دادند، اغلب اوقات در دکان هم اجتماع داشتند که مرحوم حاج شیخ یوسف‌علی از اشتغال ایشان به شعر و شاعری مستحضر می شود. حاج شیخ یوسف‌علی که مشوق و مربی و استاد ایشان می‌باشد و حکم پدری برایشان داشته، مواعظ و نصایح حکیمانه و پدرانه و مشفقانه را مثل همیشه به ایشان می‌فرماید و ایشان هم به گوش جان می‌پذیرد. آن دوران در نهایت خوشی و راحتی و کیفیات روحی برایشان می‌گذرد تا اینکه مشروطیت طلوع می‌کند.

ورود ایشان به عالم سیاست در زمان مشروطیت) در شهر تربت نیز مثل سایر بلاد انجمن ولایتی تاسیس و تشکیل می‌گردد که توسط ملامحمد کاظم خراسانی، مرحوم شیخ علی اکبر مجتهد تربتی به نمایندگی ایشان در تربت برگزیده می‌شود. که مشارعلیه، مرحوم سید حسن سهیلی را به سمت منشی انجمن انتخاب می‌کند که ایشان قبول کرده و به علت مشغولیت به شغل جدید از کسب و تجارت که مختصر توسعه‌ای یافته بود فاصله می‌گیرد و باز می‌ماند و وارد سیاست می‌گردد. شرح اتفاقات اوایل مشروطیت در دوره مظفرالدین شاه که به عدل مظفر نامیده شده بود در کتب تاریخ ثبت است. در تربت هم وقایع مهمی منجمله ترور آقای صدر بزرگ در ابتدای کوچه شیرچهارسوق فعلی تربت و ترور و سوء قصد نافرجام به جان مرحوم حاج شیخ علی اکبر مجتهد تربتی و درگیری‌های دیگر را از وقایع مهم آن دوره می‌توان نام برد. ضمنا در سال 1321 هجری قمری پدر مرحوم محمد حسن سهیلی با  مرحوم حاج شیخ یوسف علی به سفر بیت الله الحرام رفته که مرحوم پدر محمد حسن سهیلی باز می‌گردد ولی حاج شیخ یوسف علی به موجب درخواست خودش در نجف اشرف ماندگارشده، مرحوم می‌شود و برنمی‌گردد. که در همان سال در 1321 هجری قمری وبایی مهلک در ایران همه‌گیر شده که تلفات زیادی داشت و همچنین در تربت تا سال 1322 قمری ادامه داشت و این وبا قبل از وقایع مشروطیت ایران بوده است. عضویت در انجمن و اشتغال و فعالیتهای سیاسی مرحوم محمد حسن سهیلی را از شعر و شاعری و مجالس انس بازداشت و او را وارد خط سیاست نمود مخصوصا اوقاتی که استبداد صغیر شروع شد و محمد علی شاه بهارستان که مجلس شورای ملی بود به توپ بست و جمعی از مشروطه طلبان و آزادی خواهان را نیست و نابود کرد که در تاریخ ذکر گردیده است که نیاز به گفتار بنده نیست. اما قضایای تربت که نیز در آن موقع قیام آزادی خواهان تبریزعلیه استبداد محمد علی شاه پیش آمد در تاریخ اسمی از آن به میان نیامده و ثبت نگردیده است. ولیکن در تربت اتفاقات و مسائل سیاسی مهمی در زمان مشروطیت رخ داد که در قبل گفته شد و در تمام این مدت محمد حسن سهیلی داخل هنگامه و واقعه‌ی مشروطیت بوده. کاملا واقف و ناظر قیام و در متن اجتماعات بوده است و او نقش بسزایی در فعالیت سیاسی آن زمان داشته است. این شاعر گرانقدر اولین قصیده سروده ی خویش را در سن 14-15 سالگی در محضر مرحوم شیخ یوسف‌علی در روز عید نوروز و در مجمع عمومی قرائت می‌کند که در این اجتماع عده بسیاری از بزرگان و محترمین و علما و چهره‌های علمی، سیاسی و مذهبی در آن شرکت داشتند که مورد تشویق و تحسین همگان قرار می‌گیرد که مایه‌ی مباهات وی بود و در ادامه قرائت و پایان قصیده به آنجا می‌رسد که می گوید:

گر صله دیر آیدم پس گله می‌بایدم

طالعم امروز من همچو سهیل از یمن

با اینکه تقاضای صله صورت مزاح داشته معهذا طبق معمول آن دوره با ایشان رفتار شده و در همان مجلس توسط مرحوم شیخ یوسفعلی که سمت پدری به آقای سهیلی داشت یک طاقه عبای نائینی ممتاز به عنوان انعام اعطا و به ایشان تقدیم می‌گردد و قصیده‌ای هم در مجلس جشن و چراغانی برای مولود مسعود حضرت حجت عصر عجل الله تعالی فرجه قرائت می‌کنند که در آنجا سردار مخصوص حکومت وقت که از فامیل مرحوم شاهزاده نیّرالدوله بوده حضور داشته که پس از استماع به قصیده‌ی ایشان، یک طاقه شال کشمیر اعلا به ایشان هدیه می‌دهد که به فرموده‌ی خودِ مرحوم سهیلی که گفته بود: «این بذل توجه به نظر دوستی و تشویق بود والا قصیده در خورد صله و قابل توجه نیست.» وی در صحنه‌ی سیاست و شعر و سخنوری خوش درخشید. او با افکار بلند خود بزرگ مردی بود که دوران عمر خود را به تقوا و پرهیزگاری و مبارزه با ظلم و خدمت به ضعفا سپری کرد و در صحنه‌های سیاسی و اجتماعی برای مردم تربت  فعالیت‌هایی و خدمات شایانی داشته است و شعر هم در حاشیه زندگی او قرار داشته است به طوری که پس از مرگ او اعضای انجمن‌های ادبی خراسان به منظور بزرگداشت مقام ادبی و خدمات اجتماعی و فرهنگی آن مرحوم اشعاری در مرثیه و تاریخ فوت ایشان سرودند که می‌توان از آثار آقای دکتر رسا ملک الشعراء آستان قدس، آقای سرگرد نگارنده رئیس انجمن ادبی فردوسی، آقای عماد خراسانی شاعر و هنرمند مشهور ایران، آقای آزرم عضو انجمن ادبی خراسان، آقای حسین امینی دبیر ادبیات و عضو انجمن ادبی خراسان و آقای غلامرضا قدسی غزل‌سرای مشهور و آقای ذبیح الله صاحبکار (سهی) را نام برد. وی دارای چهار پسر به نامهای محمد اسماعیل که سردبیر روزنامه‌ی ستاره قطب تربت بود و حاج عبدالحسین که به سمت شهردار تربت و به سمت رئیس انجمن شهر فعالیت داشت و همانند پدر ذوق شعری و سروده‌هایی داشت. محمدرضا که به تجارت مشغول بود و علی‌اکبر که مدیر مدرسه بود. دانشمند محترم مرحوم محمد حسن سهیلی بعد از عمری پر برکت پس از طی 99 سال که از ابتدای دوران جوانی و نوجوانی در خدمت مردم تربت بوده و چهره ای سیاسی، مذهبی، عرفانی و شاعری خوش ذوق بود. در دوازدهم رجب سال 1382 هجری قمری دارفانی را وداع گفت و یکی از چهره های ماندگار و محبوب محسوب می شد.در ذیل نمونه نثری که به خط ایشان در ابتدای دفتر خاطرات خود نوشته آمده است.

بسم الله الرحمن الرحیم. سپاس فزون از وهم و قیاس یکتای توانا و خداوند بی همتایی را سزاست که آفاق و انفس را مظهر صنایع قرار داده؛ ساعات و دقایق شب و روز را دفتر وقایع، ترشح سحاب قدرتش دشت و دمن را به سنبل و یاسمن و صحنه‌ی چمن را به نرگس و نسترن مزین گردانیده و نسیم مشیّتش بر بسیط زمین بساط زمردین گسترانیده در امتزاج آب و خاک و ازدواج آتش و باد قوت ترکیب حواس و قدرت ترتیب قیاس نهاده از ارسال انبیا و ابقای اوصیا و تواتر صحف و اخبار و توارد کتب و آثار با فراموشی پیشینگان عهد الست پیوند تذکر بسته اوراق معرفت و شناسائی را از تذکار آیات و تجدید دلالات بهم پیوسته پس از ستایش یزدان، درود فراوان بر پیام آوران نیکو نهاد و راهبران مبداء و معاد لا سیما خاتم النبین و خیر الانبیا و المرسلین و اله و صحبة الطیبین و اولاده الطاهرین و ابن عمه و وصیه امیرالمؤمنین و قائد العز المحجلین الی خاتم الوصین امام غائب قائم بقیة الله فی الارضین و حجة الله علی العالمین سلام الله علیهم اجمعین.

غلامرضا قاضی - 26/5/86


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 951 به تاریخ 910223, شاعر همشهری, زندگی‌نامه محمد حسن سهیلی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 18:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ مینای تربتی؛ (؟؟11 - 1246)

در کتاب تربت عشق در پاورقی صفحه‌ی 113 چند بیت از قصیده‌ای چاپ شده بود که شاعری به‌نام مینای تربتی در هجو اسدالله میرزا حاکم تربت سروده بود. به نظر من این پاورقی از متن مهم‌تر بود و همین چند بیت حاوی نکات مهمی بود. اولین چیزی که نظر خواننده را جذب می‌کرد شهامت این شاعر بود که در آن‌زمان با جان خود بازی کرده بود این شعر را سروده و مطلب دیگر که جلب توجه می‌کرد، قدرت شاعر در سرودن این شعر و تسلط شاعر بر فن شعر و در آخر طنز این شعر بسیار زیبا و در عین حال تلخ بود که مجموع این موارد نشان می‌داد که مینا شاعری برجسته بوده است. همین قصیده بهانه‌ای شد تا یکی دیگر از هم‌شهریان شاعرمان را بیشتر بشناسیم. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ‌زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.

مینای تربتی از مردم تربت حیدریه بود که در همین شهر قدم به جهان هستی گذاشته بود. از نام و نسبش و اینکه از کدام خانواده بوده است اطلاع صحیحی در دست نیست. در جوانی به مشهد می‌رود و تا آخر عمر در این شهر به‌سر می‌برد. نخستین شعر او که جلب توجه می‌کند و او را در محافل ادبی مطرح می‌کند، قصیده‌ای است که در تعمیر مسجد گوهرشاد سروده که بر مناره‌ی جنوبی ایوان مقصوره حک شده است. مطلع آن این است:

در آستان ملک پاسبان خسرو طوس

رضا، ولی خدا، شاهِ آسمان خرگاه

این قصیده به خط نستعلیق ممتازی بر گرد گلدسته‌ها نیمی در یکی و نیمی در دیگری، بر روی کاشی معرق نوشته شده است. (در تمام منابع این شعر را قصیده ذکر کرده‌اند که ممکن است این قطعه بخشی از آن باشد) بیت آخر آن بسیار جالب است چون مصرع آخر این شعر بر اساس حروف ابجد برابر است با تاریخ تعمیر مسجد گوهرشاد.

سر از دریچه مؤذن برون نمود و سرود

"اذان اشهد ان لااله الا الله"

اگر کلمات این مصرع را با حروف ابجد حساب کنیم به عدد 1278 می‌رسیم که همان تاریخ تعمیر مسجد گوهر شاد است (نوشته‌ای راجع به مسجد گوهرشاد دیدم که سال تعمیر آن را 1274 ذکر کرده بود، نمی‌دانم من در عدد ابجد اشتباه کردم یا آن منبع صحیح نبود).

اذان؛ الف +  ذ +  ا +  ن؛ 1+700+1+50=752؛

اشهد؛ الف +  ش +  ه +  د؛ 1+300+5+4=310؛

ان؛ الف +  ن؛ ا+50=51؛

لا؛ ل +  ا؛ 30+1= 31؛

اله؛ ا + ل + ه؛ ا+30+5=36؛

الا؛ ا + ل + ا؛ 1+30+1=32

الله؛ ا + ل + ل + ه؛ 1+30+30+5=66؛

752+310+51+31+36+32+66=1278

مینای تربتی در زمان سلطنت ناصرالدین شاه می‌زیسته است و اشعاری در مدح او دارد. همچنین شعرهایی نیز در مدح عضد‌الملک قزوینی و میرزا عبدالباقی منجم باشی دارد که در حدود سال های 1270 تا 1280 نایب التولیه‌ی آستان قدس بوده‌اند. او شاعر رسمی آستان قدس رضوی بوده که در آن زمان مقام مهمی برای شاعران خراسانی محسوب می‌شده است و جای خود را به صبری داده است.

قصیده‌ای که باعث شد توجه من به این شاعر جلب شود قصیده‌ای بسیار زیبا و قدرتمندی است که در هجو حاکم تربت اسدالله میرزا سروده شده و دلیل آن این بوده که مینا در حضور حاکم تربت بدون اجازه نشسته است و این باعث شده اسدالله میرزا دستور بدهد او را از مجلس بیرون کنند.

حاکم تربت مگو؛ سلطانِ ایران است این

بلکه سلطان بن سلطان بن سلطان است این

بی‌محابا دعوی اِنّی اَنَا الْلٰهی کند

در تفرعُن مرشدِ فرعون و هامان است این

گه گشاید حصنِ خیو و گاه بندد بندِ مرو

آن‌چنان آسان که گویی بندِ تنبان است این

دعوی اسکندری دارد، ولی مقصود او

آب حیوان بود و فکر باد حیوان است این

نه نشان از آدمی دارد نه نام از مردمی

گاومیش رفته اندر جلد انسان است این

یک شعیر این بی‌شعور اندیشه از شاعر نکرد

مستحقّ آخور و افسار و پالان است این

بنده را چون آیت از قرآن برون کرد از وثاق

قصّه کوته، با چنین تحریف عثمان است این

در سفرنامه‌ی افضل‌الملک، نویسنده ضمن شرح حال ملک‌الشعرا صبوری، شرحی مختصر راجع به مینا می‌نویسد: "مرحوم مؤتمن السلطنه در زمان ایالت جلال الدوله به ترویج صبوری همت گماشت و چون مینای تربتی که در مجالس آستان قدس قصیده‌خوانی می‌کرد درگذشت، مؤتمن السلطنه در روز عید فطر 1284 قمری صبوری را به حضور جلال الدوله برده، معرفی کرد ...". به این ترتیب مینا در سال 1284 هجری قمری (1246هجری شمسی) در مشهد در گذشته است.

از اوست:

می‌برد هر نفسم دل رخ زیبای دگر

نیست در شهر چو من عاشقِ شیدای دگر

هر کسی بر صنمی دیده و دل دارد و من

دیده جایی نگران دارم و دل جای دگر

سخت شوریده و سودایی‌ام امروز، که هست

هر دمم شور دگر در سر و سودای دگر

عشقبازان همه رسوای جهانند، ولی

نیست چون من به‌جهان عاشق رسوای دگر

نه به صحرا بُوَدم خاطرِ شادان، نه به شهر

که مرا شهر دگر باید و صحرای دگر

یوسفی را شدم آشفته که شوریده‌ی خویش

هر طرف مصر دگر دید و زلیخای دگر

دلبران جمله مسیحانفسانند و مرا

زنده دارد دمِ جان‌بخشِ مسیحای دگر

نه به یغما کشدم دل نه به خلّخ، که بود

تُرک سرمست من از خلّخ و یغمای دگر

چیست عالم؟ چمن دلکش و من فاخته‌وش

هر دمم فتنه به‌سروِ قدِ رعنای دگر

زاهدم منع ز می کرد و ندانست که من

مستی از جام دگر دارم و صهبای دگر

مادح شاهِ خراسانم و در حضرتِ اوست

هر دمم وردِ زبان مدحتِ غرّای دگر

بوالحسن زاده‌ی موسی که به هر لحظه کنند

خاکساران درِ او یدِ بیضای دگر

روضه‌ی اوست روان‌بخش و ز هر روز فزون

می‌توان دید بهشتِ فرح‌افزایِ دگر

***

در آستان ملک پاسبان خسرو طوس

رضا ولی خدا شاهِ آسمان خرگاه

علی سلاله‌ی موسی که کاینات برند

بـــر آستان جلالش ز حادثات پناه

منیر مهر خراسان، ابوالحسن، که بود

ز بار منت او پشت نه سپهر دو تاه

بمانْد زین عملش نام نیک جاویدان

درین چمن که نه گُل ماند از خزان، نه گیاه

چو شد ز رفعت تاریخ سال تعمیرش

کمند فکرت "مینا" ی خرده‌بین کوتاه

سر از دریچه مؤذن برون نمود و سرود

"اذان اشهد ان لااله الا الله"

*** 


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 950 به تاریخ 910216, شاعر همشهری, زندگی‌نامه مینای تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 15:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ علی‌اکبر گلشن آزادی؛ (1280 - 1353)

حتما این بیت زیبا را شنیده‌اید که: " برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی / که در نظام طبیعت ضعیف پا مال است" و شاید بدانید که این بیت زیبا از میرزا علی اکبر گلشن آزادی است. گلشن آزادی به واسطه چند دهه انتشار بی‌وقفه‌ی روزنامه‌ی آزادی در خراسان به حدّ کافی شناخته‌ شده است. روزنامه‌ی آزادی در مشهد منتشر می‌شده و به همین خاطر گمان می‌کردم گلشن هم مشهدی باشد، تا اینکه در همان کتاب صد سال شعر خراسان دیدم که موطن این شاعر بزرگ و روزنامه‌نگار آزاده خاک تربت است. گلشن آزادی زحمت زیادی برای معرفی شاعران خراسان کشیده و هزار سال شاعران خراسان در مدت عمر شریفش به طور جدی بررسی کرده بود و کتاب جامعی تدارک دیده بود ولی اجل مهلت انتشارش را به او نداد. تا جایی که من می‌دانم کتاب مورد نظر موسوم به گلشن ادب و در 3 جلد بوده است که جلد سوم آن به معاصرین می‌پرداخته و مرحوم کمال بعد از گلشن، کار را به پایان برده و جلد سوم را به عنوان صد سال شعر خراسان به چاپ می‌رساند. این استاد بزرگ با تالیف کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان خدمت بزرگی به شعر خراسان کرده است. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ‌زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.

او در ششم جمادی الاولی سال 1319 هجری قمری (سال 1280 هجری شمسی) در تربت حیدریه پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. پدرش، محمد، که یزدی الاصل بود از بازرگانان معروف خراسان بوده و نیاکان مادرش از سادات و علماء مشهد بودند. بیش از 5 سال از عمرش نگذشته بود که تحصیل فارسی و عربی را در مکتب سیدی پیر و معلول به نام آقای مشلول شروع کرد. در کودکی پدر را از دست داد و به‌جای او عهده‌دار تجارت در حجره‌ی موروثی شد. شیفتگی و شوق او به اشعار باباطاهر و حافظ و سعدی او را به دنیای شعر و شاعری شوق داد و برای اخذ رموز شعر و ادب در تربت حیدریه از محضر شادروانان، شاعر آزاده، میرزا محمد حسین سهیلی و استاد دانشمند، احمد بهمنیار بهره برد و از محافل ادبی آن‌روزگار به‌وسیله‌ی مکاتبه با استاد بزرگ محمود فرخ نیز سود می‌برد. در جنگ جهانی اول به دنیای سیاست وارد شد و عضو حذب دموکرات شد. خبرنگاری مطبوعات مرکز و مشهد نیز از دیگر فعالیت‌های او بود.

در سال 1298 هجری شمسی در حالی‌که 18 سال داشت به‌حکم حزب از تربت به مشهد رفت و مدیریت داخلی روزنامه‌ی مهر منیر را که از ارکان حزب دموکرات بود را بر عهده گرفت. مدیریت روزنامه‌ی شرق ایران نیز نیز از دیگر مشغولیت‌های وی بود. در سال 1301 روزنامه‌ی فکر آزاد را که در دوران خود از بهترین مطبوعات شهرستان‌های ایران بود را در مشهد بنیان گذاشت که پس از دوسال انتشار برای همیشه تعطیل شد. در سال 1304 امتیاز تاسیس روزنامه‌ی آزادی گرفت که این روزنامه قریب به نیم قرن در مشهد به طور منظم چاپ و منتشر می‌شد.

آثار به‌جا مانده از این روزنامه‌نگار فعال و مدیر روزنامه بیش از ده‌هزار مقاله در زمینه‌های مختلف است که در روزنامه‌ی آزادی منتشر شده است. از دیگر آثار او "گلشن ادب"، شامل شرح حال و شعر شعرای خراسان در طول 12 قرن است که متاسفانه هنوز منتشر نشده است. (کتاب صد سال شعر خراسان مشتق از آن کتاب است که به اهتمام استاد کمال در سال 1373 چاپ شده است) کتاب دیگر او "گلشن آزادی" نام دارد که شامل 30 مقاله‌ی اجتماعی و ادبی در سال 1320 به چاپ رسیده. "دیوان گلشن" بالغ بر 5000 بیت که در سال 1333 به چاپ رسیده. کتابی به نام "داستان‌ها و دستان‌ها" به سبک "جوامع‌الحکایات" عوفی که شرح حال شاهان و امیران و خلفا و وزیران است. کتاب "شهری که به خون خلفا ساخته شده است" که ابتدا در روزنامه‌ی آزادی چاپ می‌شده است. کتابی با عنوان "در طهران چه دیدم و چه شنیدم" که سفرنامه‌ی یکی از سفرهای گلشن آزادی به تهران در سال 1341 است و در روزنامه‌ی آزادی چاپ شده است. مثنوی "شاهان وارون بخت" بر وزن مخزن الاسرار حکیم نظامی سورده شده و چندصد بیت آن در دیوان اشعار گلشن آزادی چاپ شده است. مثنوی دیگری به نام "گلشن شوق" بر وزن هفت‌پیکر نظامی سوده شده. کتاب "داستان‌ها از باستان‌ها" که مربوط به قسمتی از خاطرات سیاسی گلشن آزادی است و در روزنامه‌ی آزادی چاپ شده است.

وی در امور خیریه و ملی و فرهنگی مانند خدمت در هیات مدیره‌ی شیر و خورشید سرخ مشهد، دبیری شورای عالی فرهنگ، عضویت انجمن آثار ملی، انجمن حمایت از زندانیان، انجمن ادبی خراسان، انجمن شهر مشهد و ... سابقه خدمت داشته است. میرزا علی اكبر گلشن آزادی سرانجام در سال 1353، پس از نیم‌قرن سابقه در مطبوعات در شهر مشهد در گذشت و در قبرستان خواجه‌ربیع مشهد به خاک سپرده شد.

این اشعار از اوست:

غم نیست عمرم ار همه در غم گذشته است

کاین موج درد بر سر عالم گذشته است

هر یک دم حیات غنیمت شمار از آنک

با چشم را به‌هم زدی آن‌دم گذشته است

گر نقش کج فتاد، مخور غم که در دمی

این نقش‌های درهم و برهم گذشته است

از بهر اهل هوش و خرد درس عبرتی‌ست

هر نیک و بد به عالم و آدم گذشته است

ای مدعی مناز به خود، چون شکست و فتح

بر تو گذشته است به‌ما هم گذشته است

صد سال شعر خراسان؛ گلشن آزادی؛ به کوشش احمد کمال‌پور

***

هر روز زین خراب غم آباد می‌روند‌

جمعی که هفته‌ی دگر از یاد می‌روند

این زندگی حلال کسانی که در جهان

آزاد زیست کرده و آزاد می‌روند

چون غنچه چند تنگدل از غم نشسته‌اند

آنان که همچو گل همه بر باد می‌روند

با غم ندارد ارزشی این عمر و ای خوشا

آنان که شاد زیسته و شاد می‌روند

بیداد گر مباش به یاران که بندگان

چون گلشن از در تو ز بیداد می‌روند

صد سال شعر خراسان

***

یاد ایامی که حرف غیر را باور نداشت

در حق ما جز محبت شیوه‌‌ای دیگر نداشت

صبر کردم با همه درد و غم و اندوه و رنج

کس چو من در عاشقی جسم بلاپرور نداشت

عرصه‌ی کون و مکان تنگ است بس بر عاشقان

خانه‌ی مجنون صحراگرد، بام و در نداشت

سوخت گر پروانه، پروازی به‌کام دل نمود

وای بر مرغ گرفتاری که بال و پر نداشت

صد سال شعر خراسان

***

غرقه در خون شد دل و از یار دل‌داری ندید

هر چه دید از یار خواری دید، غمخواری ندید

وصل شیرین را فلک در کام خسرو تلخ کرد

تا بداند شاه هم از بخت پاداری ندید

مردم‌آزاری مکن گر عافیت خواهی که سود

هیچ‌کس در هیچ‌حال از مردم‌آزاری ندید

صد سال شعر خراسان

***

بی‌همزبان ز داشتن صد زبان چه سود؟

بی‌دلخوشی ز زندگی جاودان چه سود؟

تن گر درست و دل نبود شاد مرد را

گیرم که بود شاهی ملک جهان، چه سود؟

آنجا که برق حادثه بر بوستان زند

چون ابر اگر که گریه کند باغبان چه سود؟

صد سال شعر خراسان

***

بستم به زلف یار دل بی‌قرار خویش

کردم به دست خویش سیه روزگار خویش

صد سال شعر خراسان

***

بازی گيتی

بازی گيت نگر كه كشور ايران

ملعبه گرديده بهر بی‌هنری چند

بی‌خردان، حاكمان ِ ردّ و قبولند

گوشه‌نشينند مردمان خردمند

صاحب ِ جاه و مقام و رتبه‌ی والاست

آن كه به خصم ِوطن نمايد پيوند

گر - به حقيقت - نظر نمايی ذی حق

يك تن ازين زندگی نبينی خرسند

هر طرفی، صد هزار دست، بلند است

از پی شكوا به ذيل ِعدلِ خداوند

حيله و نيرنگِ اجنبی به دل ِِخلق

آن سان تخم نفاق و كينه پراكند

كز زن و شوهر برفت عاطفه و عشق

مهر نمانده ميان مادر و فرزند

جمله به خصمیّ ِيك دگر به شب و روز

كوشند از جان و دل، به حيله و ترفند

دیوان گلشن آزادی

***

بيدار شو

ای كشوری كه سابقه‌ی فرّ و شوكتت

روشن‌تر از فروغ  مَه و تابش خور است

گهواره‌ی تمدن و مهد شرافتی

تاريخ ِپر فروغ تو، زان تاج خاور است

ای ملتی كه جاهِ بزرگانِ دانشت

والاتر از عطارد و نجمِ دوپيكر است

با آن همه ذكاوت و هوش و خرد چرا

اكنون ز خواب غفلتت اين‌سان گران‌سر است!

بيدار شو كه گيتی در فتنه‌گستری‌ست!

هشيار شو كه زَهر حوادث به ساغر است

غافل ممان كه دشمن خونی به خانه است

راحت مجو كه خصم بد انديش بر در است

اين مُلك، خانه‌ی من و تو هست كاين زمان

ويران ز كينه توزیِ جمعی ستمگر است

بگشای چشم و بنگر كز هر طرف ز خصم

آهيخته به سوی تو، شمشير و خنجر است

هم از درون به قتل تو، دشمن گشاده دست

هم از برون به قصد تو، خصمِ بداختر است

برخيز و متحد شو كاين داروی شگرف

درمانِ درد و راهِ تعالای كشور است

ديوان گلشن آزادی، اقبال، مشهد، 1333، ص 232

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 949 به تاریخ 910209, شاعر همشهری, گلشن آزادی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 20:52  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ یزدانبخش قهرمان (1295 - 1373)

از وقتی نوشتن این بخش را شروع کرده‌ام، هفته به هفته علاقه‌ام به نوشتن در مورد شاعران هم‌شهری بیشتر شده است. این هفته نیز چند کتاب پیش رویم گذاشته بودم و مشغول بررسی شعرها برای انتخاب شاعر همشهری این هفته بودم. من در انتخاب شاعران همشهری برای این بخش به اسم و آوازه و شناخته‌شده بودن شاعران توجهی ندارم - هرچند که بسیاری از ایشان به‌حد کافی مشهور نیز هستند - و تنها یک ملاک دارم و آن هم قدرت شعر ایشان است. این هفته هم مشغول مرور چند جُنگ شعر بودم که به این بیت برخوردم: "دیشب، شبم به ناله‌ و آه و فغان گذشت / یعنی چنان‌که میل تو بود آن‌چنان گذشت". این بیت را از مدت‌ها پیش در ذهن داشتم و همیشه آن را در ذهن می‌چرخاندم و لذت می‌بردم. غزل که بیت فوق مطلعش بود را چند بار خواندم و آنقدر غرق لذت شدم که از تحقیق فراموش کردم اما به ناگاه نام یزدانبخش قهرمان را در بالای صفحه دیدم. چقدر خوش‌حال شدم از این‌که این هفته نیز یک شاعر شایسته را معرفی خواهم کرد. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ‌زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.

یزدانبخش قهرمان فرزند حاج محمدتقی میرزا قهرمان در سال 1295 خورشیدی در فیض‌آباد مه‌ولات به دنیا آمد. خانواده‌ی قهرمان از خانواده‌های بزرگ و سرشناس تربت حیدریه می‌باشند. عموی وی مرحوم مرتضیٰ میرزا قهرمان که شکسته تخلص می‌نمود از مشاهیر خراسان و مردی مورد احترام بود و مدتی هم روزنامه‌ی خورشید را مشهد منتشر می‌کرد. جدّ بزرگ قهرمان‌ها، قهرمان میرزا فرزند شجاع السلطنه پسر فتحعلیشاه قاجار بوده است و شعر در خانواده‌ی بزرگ قهرمان موروثی است. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تربت حیدریه و مشهد گذراند. برای ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی ادبیات به دانشکده‌ی ادبیات تهران رفت و در رشته‌ی ادبیات فارسی موفق به کسب رتبه‌ی لیسانس گردید و پس از آن قصد رفتن به اروپا را داشت که توفیق نیافت. در همین سال‌ها با دومین فرزند ملک‌الشعرا بهار، ماه‌ملک بهار (1302 - 1379) ازدواج کرد که از زبده‌ترین مترجمان زبان انگلیسی بود و حاصل این ازدواج دو فرزند به‌نام‌های رامین و بهار بود که در آمریکا و ایران زندگی می‌کنند. آثار او در روزنامه‌ی نوبهار که به مدیریت ملک‌الشعرا و همکاری خود او اداره می‌شد انتشار یافت. روزنامه‌ی نوبهار از روزنامه‌هایی بود که در زمینه‌ی سیاسی فعال بود. ابتدا در مشهد و یک‌سال بعد از دوره‌ی سوم در تهران منتشر می‌شد و بارها و بارها توفیق شد. از طرفی این روزنامه به پشتوانه‌ی ملک‌الشعرا و یزدانبخش قهرمان در زمینه‌ی ادبیات هم مطرح بود و از جمله، اولین غزل سیمین بهبهانی در سنین نوجوانی در این روزنامه چاپ شد.

وی سال‌ها از محضر استاد بهار بهره‌مند بود و بعد در دو وزارت‌خانه‌ی کار و فرهگ مشغول به کار شد. وی مدتی دچار فراز و نشیب‌هایی شد که مدتی از اشتغال بازماند. مرحوم گلشن آزادی در کتاب صدسال شعر خراسان درباره‌ی او می‌نویسد: "یزدانبخش روحی حساس و خاطری زودرنج و طبعی قادر دارد که هرگاه توفیق ادامه‌ی تحصیل و حصول تکمیل می‌یافت و از آن نشیب و فراز‌ها برکنار می‌ماند، از شاعران درجه اول ایران می‌شد ولی دریغ."

از آثار به‌جا مانده از ایشان می‌توان از دیوان اشعار این شاعر نام برد و اثر مطرح دیگر ایشان گزیده‌ی داستان‌های مثنوی اثر گران‌سنگ ملای رومی است که با همکاری پرویز اتابکی تالیف شده و توسط انتشارات علمی و فرهنگی در سال 1374 منتشر شده است.

یزدانبخش قهرمان در اول فروردین 1373 چشم از جهان فروبست، او از شعرای نامی خراسان است و روانی و لطافت خاصی در اشعارش به ‌چشم می‌خورد.

 

غزل

دیشب، شبم به ناله و آه و فغان گذشت‏

یعنی چنان‌که میل تو بود، آن‌چنان گذشت‏

القصه، در فراق رُخت سخت‌حالتی

بر جان مستمند و تن ناتوان گذشت‏

گر زنده در فراق تو ماندم عجب مدار

جان منی تو و نتوانم ز جان گذشت‏

کمتر ز مرگ و تلخی جان کندنم نبود

عمری که در فراق تو نامهربان گذشت‏

راضی مشو که در قفس تنگ جان دهد

مرغی که در هوای تو از آشیان گذشت‏

روزی به پرسش دلم آیی و بشنوی‏

کان داغ‌دیده از سر این خاک‌دان گذشت‏

سود دل من از تو به‌غیر از زیان نبود

خرّم ‏دلی که از سر سود و زیان گذشت‏

جانا برو که بر تو شبی بگذرد به هجر

چونان‌که شام هجر تو بر قهرمان گذشت

مجله‌ی کلک - شماره 76

***

بر سر آنم که با بی‌مهری جانان بسازم

با غم دل خو بگیرم، با بلای جان بسازم

از پزشکان داروی بیماری دل را نجویم

درد اگر درمان نشد با درد بی‌درمان بسازم

از جفای دوست با بیگانگان حرفی نگویم

وصل اگر ممکن نگردد با غم هجران بسازم

من سکندر نیستم کز وادی ظلمت بترسم

با همه رنجی به عشق چشمه‌ی حیوان بسازم

خوب می‌دانم نگارا راه و رسم عاشقی را

هر بلایی از تو آمد بر سرم، با آن بسازم

قهرمان، جانا ز بیداد تو پروایی ندارد

گر بسوزانی مرا، با آتش سوزان بسازم

صد سال شعر خراسان - گلشن آزادی

***

دیشب به حال زار دل من دلی نبود

شوریده‌تر ز محفل من محفلی نبود

جز آه سرد و ناله‌ی جان‌سوز و اشک گرم

ما را ز عمر دیشب خود حاصلی نبود

تا وارهد ز لجّه‌ی غم، کشتی وجود

بسیار دست و پا زدم و ساحلی نبود

آوخ که در محاکمه‌ی جورپیشگان

بی‌چاره دل به‌جز سندِ باطلی نبود

صد سال شعر خراسان - گلشن آزادی

***

باغبان بشکند آن شاخه که بی‌برگ و بر است

پایداری طلبی برگ و بری باید داشت

مرد دانا نخورد حسرت عهدی که گذشت

بلکه بر آتیه‌ی خود نظری باید داشت

متجدد شو و از کهنه‌پرستی بگذر

کاین زمان سیرت و خوی دگری باید داشت

صد سال شعر خراسان - گلشن آزادی

***

ما ناز دلبران پری‌رو نمی‌کشیم

با گل‌رُخان معامله‌ی ما نمی‌شود

سایت تک‌بیت‌ها

***

خدایا

خدایا مراد دل ما روا کن‏

علاج دل زار و مهجور ما کن‏

الهی جز اندوه جان‌سوز هجران‏

به‌هر غم که خواهی مرا مبتلا کن‏

وگر درد هجران دهی، بارالها

شکیبائی‌ام بخش و صبرم عطا کن‏

جهان داورا، کردگارا، کریما

تو درمان این‏ جان دردآشنا کن‏

به جانان رسان جان مشتاق ما را

و یا طایر روحم از تن رها کن‏

خدایا به بی‏مهری دل‌رُبایان‏

که رحمی به دل‌داده‌ی بینوا کن‏

هم آن یار بی‏مهر را مهربان کن‏

هم آن بی‏وفا یار را باوفا کن‏

دل قهرمان خون شد از درد هجران‏

الهی به داروی وصلش دوا کن

مجله‌ی کلک - شماره‌ی 76

***

پای عاجز

آخر از رفتار ماند این پای من‏

وای من، ای وای من، ای وای من‏

ور نخواهم راه پیمودن به عجز

مانده گردد پای ره‏پیمای من‏

وربخواهم از زمین برخاستن‏

امشب من می‏شود فردای من‏

غاز پابشکسته ترسان و دوان‏

دیده‏ای؟! لرزد چنو اعضای من‏

خندد از ره رفتنم هر کودکی‏

چون به بیند تاتی و تی‏تای من‏

خواهم ار از خانه تا ایوان شدن‏

مانده گردد پای ره‏پیمای من‏

هر یک از اعضا به دردی مبتلاست‏

دردِ هریک دردِ جانفرسای من

مجله‌ی کلک - شماره‌ی 85

***

به تنگ آمد این جسم

به تنگ آمد این جسم و جان ضعیف‏

ز شب خفتن و روز برخاستن‏

به هر لحظه آنی فزودن به عمر

به هر دَم زِ ماندن بسی کاستن‏

چه حاصل ز تکرار این زندگی‏

ازین خواستن یا که ناخواستن‏

چو باید تن جان ز کف داده را

به یک گز کفن آخر آراستن‏

بَدا حالِ دارندگان حریص‏

ازین وصله بر وصله پیراستن

27 آذر 1367

مجله‌ی کلک - شماره‌ی 85

***

از آثار ایشان توسط خوانندگان مشهور خوانده شده (تا جایی که توانستم پیدا کنم) یکی از غزل‌های ایشان به نام "بمان ای شب" توسط "احمد ظاهر" خواننده‌ی شهیر افغانی و یکی از ترانه‌های ایشان به نام "از یادم نمی‌روی" با آهنگی از "مهدی مفتاح" توسط استاد آواز ایران "غلامحسین بنان" در مایه‌ی دشتی خوانده‌شده است.

بمان ای شب که تاریکی و بیداری دلم خواهد

برو ای مه که اندوهِ شب تاری دلم خواهد

بیا ای غم، بیا ای مونس شبهای تار من

که امشب از تو همدردی و همکاری دلم خواهد

بسوز ای جان که جانی آتش افروز آرزو دارم

بکاه ای تن که رنجوری و بیماری دلم خواهد

برنجان و بنالانم، بگریان و بسوزانم

که سوز و اشک و آه و ناله و زاری دلم خواهد

کنار و بوس و آغوش تو ارزانی به بی دردان

که من دنیای دردم عاشق آزاری دلم خواهد

غم عشقی کرامت کرد‌ه‌ای جان و دل ما را

که حق نشناسم ار یک ذره غمخواری دلم خواهد

به‌جز روی تو و موی تو و چشم نکوی تو

ز هر چه در دو عالم هست بیزاری دلم خواهد

سایت احمد ظاهر

***

از یادم نمی‌روی

شب چو گردد چشم مستت گرم خواب نوشین

فارغ از ما مست و شیدا سر نهی به بالین

در هوایت ژاله بارد چشم شب زنده دارم

تازه گردد در دلِ من یاد عشق دیرین

سر نهد بر خواب شیرین، یار عاشق‌آزارم

در خیالش، ژاله بارد، دیدگان بــیدارم

گرد مه، ز موی سیه، شبی گــــر او دارد

من هم از غم دوریش شبی سیه دارم

تا به او دل دادم، در بلا افتادم

کی کند یاد از من، کی رود از یادم؟

ای مه از جفا کاریت، دل آزاریم، سخن‌ها شنیده بودم

 بـاورم نمی شد که من، ز خوبان چنین جفاها ندیده بودم

***

برای دکتر کوثری که در تربت حیدریه و بیرجند و روستاهای‏ اطراف به مداوای روستائیان و بیماران کم‏بضاعت و بی‏بضاعت می‏پرداخت سروده شده است.

ای خدایت زنده دارد

ای خدایت زنده دارد سالها

وز تو خوش باشد همیشه حال‏ها

شهر تربت بی‏وجودت شهر نیست‏

مردمش را از سلامت بهر نیست‏

روح جامی از تو بی‌شک خرّم است‏

خلق چون شادند جامی بی‏غم است‏

کاش من هم در کنارت بودمی‏

خانقه را خدمتی بنمودمی‏

گر مرا توفیق این خدمت بُدی‏

جای من زندان تهران کی شدی؟

کاشکی زوری به بازو داشتم‏

یا کمی زر در ترازو داشتم‏

تا ز زندان قفل در بشکستمی‏

وز بلای شهر تهران رستمی

فروردین 1366

مجله‌ی کلک - شماره‌ی 85

***

قطعه "رضایت آن یار" در سپاسگزاری از محبت دکتر کوثری و نپذیرفتن صله‌ی مرحمتی

ای حضرت کوثری جزاک اللّه‏

ممنون محبت تواَم بسیار

نقد صلتی که مرحمت کردی‏

برگرداندم به حضرتت ناچار

شعر من اگر قبول خاطر یافت‏

بس بود مرا رضایت آن یار

حیف است که وصف حال آن استاد

آلوده شود به درهم و دینار

شعری که ز جان دمین و از دل خاست‏

نتوان به‏بها خریدش از بازار

آن‌را که به مکتب تو درس آموخت‏

وز تربیت تو گشت برخوردار

خوشدل نکند حطام دنیاوی‏

زین مایه‌ی دلخوشی شود بیزار

عذرم بپذیر اگرچه می‏دانم‏

سخت است تو را قبول این گفتار

این عذر به التماس خواهم خواست‏

چون دست دهد سعادت دیدار

ور دست نداد هرگز این توفیق‏

راضی شود از تو ایزد دادار

مجله‌ی کلک - شماره‌ی 85

***

حیف از تو ای فروغ

در مراسم تدفین فروغ فرّخ‌زاد در 26 بهمن 1345 در گورستان ظهیرالدوله بعد از سخنرانی انجوی شیرازی، یزدانبخش قهرمان این شعر را درسوگ فروغ خواند:

افسوس بر تو نیست

افسوس بر من است و بر آنانکه مانده‌اند

و آنان، که این حماسه‌ی جان‌سوز خوانده‌اند

او، سوز و عشق بود

او، آه و ناله بود

او، درد و رنج بود

در این خرابه‌ناک گرانمایه گنج بود .

رنجی که دل‌گداخته بر روی خاک زیست

گنجی که ناشناخته در زیر خاک رفت

او، نور بود و روشنی جاودانه بود .

پر شعله از تمنی و شور زنانه بود .

اما، زنی که هرچه دلش خواست، کرد و گفت

وز هر مخنّثی سخن ناسزا شنفت.

ای کاش از شجاعتِ او بود اندکی

در مردهای ما

یا داشتند ذره‌ای از کوه درد او

بی دردهای

ما ای بسا

لکّاته‌های به ظاهر شکوهمند

کوه فساد و ننگ

کز بهر حفظ ظاهر

بُد با فروغ‌شان

چون "بوف کور" جنگ.

او جز بر آستان دل و روح خویشتن

پیشانی گرامی بر درگهی نسود

یا خود، جلال و قدرت و فرّ و شکوه را

در دیدگاه دانش او، ارزشی نبود

او جز به " خانه‌ی سیه" خلق تیره‌بخت

در هیچ کاخ باعظمت پا نمی‌نهاد

یا دست پُر نوازش و پُر مهر خویش را

جز بر فراز غمزده دل‌ها نمی‌نهاد

او، زندگیش، گرچه به‌دلخواهِ خویش بود

مرگش نبود، لیک به‌دلخواهِ ملتش.

دردا

و آوخا

و دریغا

و اندُها

پوشید ابر تیره، فروغ محبتش

ای قهرمان زندگی و قهرمان مرگ

من قهرمان به‌نامم و تو قهرمان به‌کام

ای کاش عمر پُر غم و پُر درد و رنج من

می‌شد به جای زندگی شاد تو تمام

من خسته‌ام ز زندگی پر ملال خود

اما هنوز جان تو پُر شوق و شور بود

لیکن، دریغ و درد، که در انتخابِ خویش

دژخیم مرگ

غافل و بی‌رحم و کور بود

تیری ز شست مرگ، رها گشت و

باز ماند

زاندیشه، مغز روشن گوینده‌ای شهیر

گوینده‌ای

که هرگز، چون او نپروَرَد

مام زمانه

گرچه بپاید به عمر دیر.

او فخر بانوان وطن بود

آزاده شیر زن بود

اما زنی نه در پی پول و مقام و جاه

کآرد، ذلیل‌گونه، به نامردها پناه

او رفت و رفت و رفت

او هست و هست و هست

تابِ قفس نداشت

آخر قفس شکست

حیف از تو ای عزیز

حیف از تو ای فروغ

ای دوستار خلق

ای دشمن دروغ

مُردی، ولی به حق، مرگِ تو زندگی است

آری

تو زنده‌ای در قلبِ ملتت

چون مرگِ واقعی در ننگِ بندگی است.

***

قصیده‌ی تا کی؟

تا كى در اين كشور از اين ترسم، از آن ترسم؟

از خويش و از بيگانه، از خرد و كلان ترسم؟

تا كى ز هر گفت و شنود و پرسش و پاسخ

چون طفل تنبل از شروع امتحان ترسم؟

تا كى چو ره‌گم‌كرده دزدى در شب تاريك

از هر صداى پا و بانگِ ناگهان ترسم؟

تا كى چو طفل بيمناك از جنِّ گرمابه

در ميهن، از عفريت آزادى‌ستان ترسم؟

گفتم شوم آزاد و آزادى به دست آرم

نز خشمِ بَهمان و نه از جورِ فلان ترسم

غافل كه تا ايران و ايرانى در اين دنياست

بايد ز هر مرد و زن و پير و جوان ترسم

غافل كه اينجا نشكفد گلهاى آزادى

ور بشكفد بايد ز جهل باغبان ترسم

هر سال و مه در وحشت از ماهان و سالانم

هر شام و روز از گشت روزان و شبان ترسم

در فرودين انديشناك از مِهرْمَه باشم

چون در مهِ ارديبهشتم از اَبان ترسم

وقتِ جوانى ترسم از تسليمِ پيران بود

پيرانه سر از توسنِ طبعِ جوان ترسم

پارينه مى‌ترسيدم از سفاكّى طاغوت

امساله از بی‌رحمىِ روحانيان ترسم

پارينه ترس از لوطىِ تصنيف‌خوانم بود

امساله نيز از حاجىِ تعويذخوان ترسم

پارينه ترسم زان به نامِ شَه ثناخوان بود

امساله زين نام خدايش بر زبان ترسم

القصه، از مردم‌فريبانى خدا نشناس

بازيگر اندر نقش دايه‌ىْ مهربان ترسم

قومى عمامه بر سران، جمعى ردا پوشان

زين گرگ‌هاى رفته در جامه‌ىْ شبان ترسم

وين تيره‌بختى بين كه در پايان راه عمر

از ضعف و رنجورى جسم ناتوان ترسم

يك عمر ترسم زين حيات بى‌ترحّم بود

اينك ز مرگِ چاره‌سازِ مهربان ترسم

ترس از چه! از مردن؟ چه نادانم، چه مجنونم

كز راحتِ جاويد و عيشِ جاودان ترسم

اين جان به خوارى كندن است، اين زندگانى نيست

كاندر وطن دائم ز جاسوس و عوان ترسم

اينجا بهشت عدن دزدان است و جبّاران

حق دارم ار من زين مكين و اين مكان ترسم

اى نيك‌بخت آن كس كه از مادر نزاد اينجا

من بر سياهىْ طالع نوباوگان ترسم

تن آزمايشگاهِ گوناگون بلاها شد

از سخت‌جانىْ اين تن درد آشيان ترسم

كو مرگ تا جانم ز قيدِ تن رها سازد

كز سخت گشتن‌هاى اين بندِ گران ترسم

تن پنج‌پايَك‌وار چسبد زندگانى را

من از سماجت‌هاى تن در حفظِ جان ترسم

ياران، عزيزان، دوستان رفتند و اينك من

تنها، در اين وحشت‌سراى بى‌امان ترسم

ماه‌نامه‌ی پژواک - ژانویه 2005

***

آزیتا قهرمان در قسمتی از شرح حال خود می‌نویسد:

... سیزده سال دارم که عموی کوچکم یزدانبخش قهرمان را می‌بینم. او شاعر بود و داماد و ندیم ملک‌الشعرای بهار، دوستِ هدایت و انجوی شیرازی، آل احمد و مینوی ... او برایم شخصیت محبوب نوجوانی‌ام شد. گاه او را با استاد انجوی شیرازی و استادپروین گنابادی می بینم و آرزو می‌کنم کاش او مرا به اسارت می‌گرفت...

به نقل از نشریه‌ی هنگام؛ شماره ۲4؛ سال ۱۳۸۲

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 948 به تاریخ 910202, شاعر همشهری, یزدانبخش قهرمان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 16:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری – ابراهیم صهبا  (1291 تا 1377)

همیشه فکر می‌کردم که منطقه‌ی تربت‌ حیدریه شاعران شاخصی نداشته است تا اینکه چندسال پیش کتاب صد سال شعر خراسان به دستم رسید و دیدم که در این کتاب شاعران بسیار خوبی از تربت حیدریه حضور دارند. پس از آن به مطالعه‌ی تاریخچه‌ی شعر تربت بیشتر اهمیت دادم و در این راه به هر تذکره‌‌ای برخورد کردم دیدم سهم شاعران تربتی در آن محفوظ است. از زمانی که این وبلاگ تاسیس شد، تمام سعی‌ام را کردم که تا جایی که می‌توانم اطلاعات جمع‌آوری کنم و این شاعران را معرفی کنم. در چند هفته‌ی اخیر نوبت به معاصرین رسید و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه اطلاعاتی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. به همین دلیل تصمیم گرفتم وقت بیشتری صرف کنم و به منابع بیشتری دسترسی پیدا کنم و حتی از طریق مصاحبه با دوستان ایشان، اطلاعات صحیح و مستندی راجع به این شاعران کسب کنم و نتیجه را در همین وبلاگ به شما انتقال دهم. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند.

ابراهیم صهبا فرزند مهدی خان که یکی از مالکین منطقه‌ی مه‌ولات تربت حیدریه بود در سال 1291 خورشیدی در روستای عبدل‌آباد واقع در فاصله‌ی 6 کیلومتری مه‌ولات (مه‌ولات در 60 کیلومتری تربت حیدریه قرار دارد) به دنیا آمد. چند سال بعد همراه خانواده به شهرستان بیرجند رفت. دوران ابتدایی و قسمتی از متوسطه را در مدرسه‌ی شوکتیه‌ی بیرجند تحصیل کرد. پس از آن به شغل معلمی اشتغال یافت و مدتی بعد به کمک مرحوم امیر شوکت الملک علم برای ادامه تحصیل به تهران رفت. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در دارالفنون ادامه داد و سپس وارد دانشکده‌ی افسری تهران شد و در رشته‌ی امور مالی به تحصیل پرداخت. با درجه‌ی ستوان دومی از دانشکده‌ی افسری فارغ‌التحصیل شد و برای خدمت به تبریز رفت. سه سال در تبریز و شیراز خدمت کرد و سپس به تهران انتقال یافت و به تدریس در دانشکده‌ی افسری مشغول شد. بالاخره در سال 1324 در زمان نخست وزیری هژبر به وزارت دارایی منتقل شد و از طرف وزارت دارایی ناظر امور دارایی وزارت جنگ شد و بعد از آن به عنوان بازرس دولت در بانکی در تهران مشغول به کار شد. در سال 1358 خورشیدی پس از سال‌ها خدمت در ارتش، وزارت دارایی و بانک رهنی بازنشسته شد.

ابراهیم صهبا از نوجوانی ذوق شعری‌اش را کشف کرد که مربوط به سال‌های اول دبیرستان در بیرجند می‌شود. خودش می‌گوید: "تازه صفحه‌ی‌ یکی از آهنگ‌های کلنل وزیری به بیرجند رسیده بود و من با شنیدن آن طبع شعرم گل کرد و سرودی روی آن گذاشتم. شاگردان مدرسه این سرود را دسته‌جمعی اجرا کردند و من مورد تشویق گرفتم. از طرف مدیر مدرسه دو جلد کتاب مجمع‌الفصاحه را در حضور دانش‌آموزان به من جایزه دادند که بسیار لذت‌بخش بود."

صهبا در دوره‌ی تحصیل در دانشکده‌ی افسری نیز سرودهای نظامی و تصنیف‌های فکاهی می‌سرود. او اولین بار همکاری خود را با مطبوعات با سرودن اشعاری با نام‌های مستعار شیخ سرنا و ابرام سرپا در روزنامه‌ی فکاهی بابا شمل که به مدیریت مهندس رضا گنجه در تهران منتشر می‌شد، شروع کرد. در طول سال‌ها اشعارش در جراید آزادی، آفتاب شرق، خراسان، شرزه، تهران مصوّر، اطلاعات هفتگی، روشنفکر، خواندنی‌ها و امید ایران نیز چاپ می‌شد. این اشعار علاوه بر شیرینی و لطافت با زبان طنز جریانات سیاسی و اجتماعی روز را به انتقاد می‌گرفت. صهبا سال‌ها در تهران زندگی کرد و در انجمن‌های ادبی تهران حضور فعالی داشت. او از اعضای پابرجای انجمن ادبی و پژوهشی آفتاب حقیقت بود که صبح‌ روزهای دوشنبه در منزل عبدالرفیع حقیقت (رفیع) و به مدیریت ایشان تشکیل می‌شد. او علاوه بر اینکه شوخ‌طبع، بذله‌گو و شیرین زبان بود، شاعری بداهه‌سرا به شمار می‌آمد و اغلب در محافل و مجالس ادبی، به فراخور زمان و مکان و موقعیت، بی‌مقدمه شعری می‌گفت و برای جمع می‌خواند. ابراهیم صهبا دوستان بسیاری داشت که هر یک برای دیگری شعرهایی سروده‌اند و اخوانیات زیادی از قلم او و یا از قلم دوستانش خطاب به او به یادگار مانده است. او عقیده داشت که شاعران باید از خشکی کلام و برودت سخن اجتناب ورزند و دامن ذوق سلیم و اندیشه‌ی لطیف را از دست ندهند و می‌گفت شاعر باید شاعر زمان خود باشد و نه شاعر گذشته و آینده. در دوران حیات این شاعر مهربان و دوست‌داشتنی، خیابانی در تهران به نام خیابان صهبا (واقع در خیابان اسکندری شمالی) نامگذاری گردید.

ابراهیم صهبا در طول عمر شریف خود فعالیت‌هایی هم زمینه‌ی ادبیات داشت که آثار زیر از قلم او منتشر شده است:

دفتر صهبا / 1340 / انتشارات کتابخانه‌ی ابن سینا

ساغر صهبا / ؟ / ؟

خوشا شیراز / 1357 / ؟

از خاك تا افلاك و از افلاك تا خاك / 1357 / ؟

یادی از استاد فرزانه شادروان علامه سید محمد فرزان / 1358 / ؟

ندای انسانی شاعران ایران و ناله‌ی ابر ویرانه‌های زلزله خراسان / 1358 / ؟

شعله‌های فروزان مهر / 1359 / ؟

شاعر مشهور گمنام حكیم لاادری / 1362 / نشر سرنا

دو نمایشنامه انسانی فرهنگی (نیک‌نهاد – عبرت روزگار) / 1363 / ؟

یادی از شاعرعالیقدر استاد محمود فرّخ خراسانی / 1363 / نشر نویسنده

مرگ فرزند: یادنامه به‌مناسبت سومین سالگرد درگذشت دختر عزیز جوانم / ابراهیم صهبا – عطارچیان - منیژه حیدری / 1364 / نشر وحید

صهبا در اواخرعمر بیمار و مدتی در بیمارستان بستری شد و سپس به تقاضای خود به خانه‌ی سالمندان رفت. ابراهیم صهبا در بعدازظهر روز یکشنبه چهارم بهمن‌ماه 1377 به علت بیماری قلبی درگذشت و روز بعد پیکر او در میان اندوه یاران شاعرش و دوستداران ادبیات و اعضای انجمن‌های ادبی تهران از بیمارستان الغدیر تشییع شد و در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

***

ایران

اى وطن، ای كه تو ميراث نياكان منى

زادگاه منى و باغ و گلستان منى

ديده برخاك دلاويز تو دارم شب و روز

كه در آفاق جهان اختر تابان منى

پدرانم همه در دامن تو رفته به‌ خواب

قبله‌گاه من و محبوبِ جوانان منى

خاك و سنگ تو به چشمم همه دُرّ و گوهر است

كه اميد من و گنجينه‌ی شايان منى

ای بسا خون عزيزان كه به راه تو بريخت

شعله‌ی عشق دلاويز فروزان منى

مهد انديشه و شعر و ادب و ذوق و هنر

بارگاه خرد و دانش و عرفان منى

سرزمينی كه چو «فردوسى طوسى» پرورد

كشور «حافظ» و «سعدىِّ» سخندان منى

«پور سينا» به جهان دادى و «بوريحان» را

مظهر دانش اجداد مسلمان منى

قرن‌ها لطمه ز امواج حوادث ديدى

ليك چون مادر دلسوز، نگهبان منى

نشود لحظه‌اى از ياد تو غافل دلِ من

كه به گيتى سببِ فخرِ فراوان منى

آن كه بدخواه تو باشد نفسى زنده مباد

كه عزيز من و جان من و جانان منى

توئی اى خاكِ گرامى وطن و ميهن من

بهتر از اين نتوان گفت كه ايران منى

***

خزان زندگی

تا نثار مقدم جانان کنم، جانی نماند

حاصلی از عمر، جز رنج فراوانی نماند

آرزوهای نخستین کم‏کمک پایان گرفت‏

دردها بسیار شد، امّیدِ درمانی نماند

اجتماع دوستان کم‏کم ز هم پاشیده شد

بهر ما ز آن جمع، جز فکر پریشانی نماند

نوبهار عمر رفت و شد خزان زندگی‏

در بساطِ ما گل شادابِ خندانی نماند

مجله‌ی آینده - شماره 189

***

بهار جوانی

خرم کسی که نخل وجودش ثمر دهد

گنج شباب در ره علم و هنر دهد

بر آن جوان بهار جوانی خجسته باد

گر نونهال دانش او بار و بر دهد

بس نوجوان به زندگی خویش دیده‏ایم

عمر عزیز در ره فتح و ظفر دهد

گاهی به آسمان رود و گه به قعر آب‏

مردانه جان به راه نجات بشر دهد

اما بسی جوان که به گمراهی اوفتد

جان و تن ای دریغ به دام خطر دهد

در چشم من جوانی و پیری به سال نیست‏

گیرم که چین چهره ز پیری خبر دهد

فرق جوان و پیر چو در کار و کوشش است

پیر است آن جوان که جوانی هدر دهد

اما جوان بود اگرش موی شد سفید

صاحب‌دلی که نغمه‌ی امّید سر دهد

قدر بهار زندگی خویشتن بدان

تا در زمانه شاخه‌ی عمرت ثمر دهد

مجله‌ی وحید - شماره 181

***

آشیانه‌ی خویش

من از دیار شما رو نهم به خانه‌ی خویش‏

که کرده مرغ دل‏آهنگ آشیانه‌ی خویش‏

اگر به قصر سلیمان گذار مور افتد

بود همیشه دلش در هوای لانه‌ی خویش‏

به کاخ روشن و آباد دیگران ندهم‏

صفای کلبه‌ی تاریک شاعرانه‌ی خویش‏

به آستان کسان سر چرا فرود آرم‏؟

همان به است نهم سر بر آستانه‌ی خویش‏

فریب سفره‌ی رنگین دیگران نخورد

کسی که کرده قناعت به آب و دانه‌ی خویش‏

چه غم که از زر و مال جهان نصیبم نیست‏

خوشم به شعر دل‏انگیز جاودانه‌ی خویش

***

گردش عید

نوبهار است خوشا ساغری و مینایی‏

خاصه از دست سیه‏چشم سهی بالایی

گردش عید به همراه دلارام خوش است‏

که شود تازه دل از دیدن مه‏سیمایی‏

باد نوروز تو را جانب صحرا خواند

در کنار بت شیرین‏لب بزم‌آرایی‏

من هواخواه بتی تازه‏رخ و سیم‏تنم‏

که ندارد ز غم و رنجِ جهان پروایی‏

مو برافشاند و برپا کند از نرگس مست‏

در چمن شوری و در دشت و دمن غوغایی‏

خنده‏اش در دل من شوق و نشاط انگیزد

بی‏خبر سازدم از نیک و بد فردایی‏

عید نوروز به کام است و می لطف به جام‏

همسفر باشد اگر نوش لب زیبایی

مجله‌ی ارمغان - شماره‌ی 582

***

عروس نفت
بگو به کارگشایان مجلس رندان‏
شد آن زمان که دگر «پیچ» بسته باز کنید
عروس نفت روان شد به حجله‌گاه مراد
«وِ ان یکاد بخوانید و در فراز کنید»
به روز وصل مجال زبان درازی نیست‏
«مباد آنکه سر رشته را دراز کنید»
به تیر طعنه دل نازکش میازارید
«چو یار ناز نماید شما نیاز کنید»
«نخست موعظه‌ی پیر می‌ فروش اینست»
که از مطالب بیهوده احتراز کنید
همیشه کار جهان است بر مراد شما
«گر اعتماد بر الطاف چاره‌ساز کنید»
«رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید»
***

زشت و زيبا

گلرخى آمد به سويم صبح عيد

روز من نو گشت و عيد من سعيد

غرق شادى گشتم از ديدار او

ز آنكه بود او مظهر مهر و اميد

ناگهانى پيرزالى زشت‌خوى

روى او پر چين و موى او سپيد

خانه ام را غرق تاريكى نمود

رنگ من از ديدن رويش پريد

نازنين هم رفت از كاشانه‌ام

ديد تا رخسار آن زشتِ پليد

الغزض آن پيرزال بد ادا

بر من و بر عيد من يكباره ر...

***

در باب شعر نو

مُد شده در عهد ما، مكتبِ نو ساختن

شهرتی اندوختن، گردنی افراختن

گاه ز جیغ بنفش، گاه ز هذیان سبز

پرت و پلائی خنك وصل به هم ساختن

نیست چو در شعرشان، وزنی و اندیشه‌ای

وزن به هم ریختن، قافیه را باختن

گر بود این شعر نو وای به حال هنر

سوختن این شعر را، به بود از ساختن

***

ورق پاره

هر یاوه‏ای که کس به ورق پاره‏ای نوشت‏

شایان ثبت بر ورق روزگار نیست‏

هر شاعری که دفتر شعری نوشت و رفت‏

دیوان شاعری است ولی شاهکار نیست‏

هر آب سرخ و زرد نباشد شراب ناب‏

هر شعر سست و خام دُرِ شاهوار نیست‏

آبی گر از کناره‌ی سنگی فرو چکید

آن را بها و مرتبتِ آبشار نیست

مجله‌ی آینده - شماره 159

***

سگ و کیش

برون جست ناگاه از خانه‏ای‏

سگ تیزدندان دیوانه‏ای‏

سر راه بر رهنوردی گرفت‏

به خشمی فزون پای مردی گرفت‏

تن و جامه‏اش را چنان بر درید

که از خشم خونش ز دندان چکید

چو شد ناله‌ی مرد مسکین بلند

یکی شد هوادار آن دردمند

به سختی به سگ زد یکی چوب‌دست‏

که از لطمه‏اش پای آن سگ شکست‏

ولی شد دل مردِ رنجور ریش‏

چو آزار سگ دید از اندازه بیش‏

رها کرده دامان صبر و شکیب‏

به یاری‌ده خویشتن زد نهیب‏

که این سگ گزیدست اگر پای من‏

و گر غرق خون کرده اعضای من‏

نباید ورا زجر از این بیش داد

که او را خداوندِ سگ کیش داد

همه عمر ازو غمگساری کند

که یک روز خدمت‌گزاری کند

تو از سگ به جز حمله کردن مجوی‏

که سگ را نباشد غم آبروی‏

تو هم استخوان گر که بیشش دهی‏

توانی به هر سوی کیشش دهی

مجله‌ی یغما - شماره‌ی 211

***

قطعه‌ای خطاب به رهی معیری به مناسبت بازنشستگی رهی

در گوش رهی شاعر آزاده بگفتم

ای در ره تو سیم‌تنان دسته به دسته

با طبع لطیف و نفسِ گرم تو بازست

بر روی تو هر جا که بود یک درِ بسته

امروز شنیدم که پس از محنتِ بسیار

از خدمت دولت شده‌ای بازنشسته

از پرسشِ من کرد چو گل خنده و گفتا

دانی که رهی طرفی از این باغ نبسته

افسوس که عمری به بطالت گذراندیم

از کار مکرّر شده وامانده و خسته

صد شکر که از بندِ مصائب شدم آزاد

از دولتِ فرخنده و اقبال خجسته

دولت اگر از خدمت خود کرد معافم

از خدمتِ خوبان نشوم بازنشسته

***

صهبا مردی بسيار حق‌شناس بود، استاد حسامی محولاتی نمونه‌هايی از عواطف و مهرباني وی را نقل كردند. كتابی هم با عنوان يادی از استاد فرزانه شادروان سيد محمد فرزان، تأليف كرده، كه قطعه‌ای از مناظره‌ی شيرينِ با رايحه زعفرانِ مرحوم فريدون مشيري تهرانی با صهبا را در كتاب زعفران ايران (مشهد، آستان قدس 1376، ص 547 ، 548) آورده است. فريدون مشيری خطاب به صهبا گفته است:

صـهـبـای عـزیز، ای كه بودت

صــد گــونــه مـحـبـت زبانی

بــرخـيـز و بـيـا بـه خــانــه‌ی مــا

از راه كــــرم بــــه مــيهمانی

هـــر چــنـد كه نيست سفره‌ی ما

رنــگـيــن ز غــذای زعــفرانی

زيــرا مــتــقــلــبــان ايـن شهر

آن‌گــونـه كه در جريده خوانی

بـــر چــنـــد گـياهِ رنگ كرده

بــا حُــقـــه و حــيـلـــه و تـبانی

نام گل زعفران بر آن نهادند

وان نــيــز بــود بـه اين گرانی ...

و صهبا در پاسخ مشيری گفته است:

ای فـــريــدون كـــه شــعـر ساده‌ی تو

پـــر بــهــا تـر ز دُرّ و مرجان است...

در كـــلام تــــو شــعــلـه‌ی مـهر است

در جبين تــو نـــور احـسـان است ...

زعفران خواستی ز مخلص خويش

به خيالت كه مفت و ارزان است ...

همچو زر قيمتش گران شده است

نرخ شعر است آن‌كه ارزان است

گــر پــلــو هـســت زعـفرانت نيست

خوردن زردچــوبــه آســـان است ...

گــر تـــو از هـجــر زعـفــران نــالی

خـلـق را در جـهــان غـــم نـان است

نقل از استاد محمد حسن ابریشمی؛ منبع: وبلاگ تربت ما

***
جشن مشروطیت - به مناسبت چهاردهم مرداد 1333
دوش در صحنه‌ی بهارستان‏
بود برپا بساط مهمانی‏
بهر خشنودی دل ملت‏
کاخ مشروطه شد چراغانی‏
هر طرف شمع‏های مهتابی‏
بود سرگرم پرتوافشانی‏
پرتو‌ی چلچراغ‏های بزرگ‏
کرده صحن و اطاق، نورانی‏
میزها چیده گشته رنگارنگ‏
حاکی از نعمت و فراوانی‏
دسته دسته رجال عالیقدر
گرم خوش‏طبعی و سخندانی‏
خیل مه‏طلعتان شیرین‏لب‏
جمله مشغول شکّرافشانی‏
کرده هر سو به پا هیاهوئی‏
نازپروردگان تهرانی‏
مرد و زن شاد و خوشدل و خوشحال‏
فارغ از محنت و پریشانی‏
ناگهان در کرانه‌ی مجلس‏
چشم من خیره گشت پنهانی‏
بر جمال فرشته‌ای معصوم‏
زده چین و گره به پیشانی‏
مانده تنها به‌ گوشه‏ای مهموم‏
کس نجوشد بدو بآسانی‏
کردم از حال آن فرشته سؤال‏
کز چه این یوسف است زندانی؟
در جوابم به خنده مردی گفت‏
نام او، ای عجب، نمیدانی‏
شهرت این فرشته آزادی است‏
مظهر ایده‏آل انسانی‏
یا به مهمانی‌اش نخوانده کسی‏
یا که بگریخته ز مهمانی
مجله‌ی یغما - شماره‌ی 73

***

گله‌ی دوستانه

ابراهیم صهبا شاعر سرشناس که جزو ده نفر کاندیدای نمایندگی در انتخابات‏ میان‌دوره‌ی تهران بود برخلاف انتظار خود و دوستانش خیلی کمتر از آنچه که‏ امیدوار بود رأی به دست آورد. این ماجرا صهبا را دلگیر و دل‏‌شکسته کرد به گونه‏ای که این قطعه را سرود:

آن‌همه قول و قرار دوستان با ما چه شد؟

ادعای دوستی در هر ره و هر جا چه شد؟

«انتخابات» است و در آن وعده‌ی بیجا بسی‏

آن قسم خوردن به جان خویش و جان ما چه شد؟

در «سیاست» بخت با شاعر نباشد سازگار

لیک آن پیمان سخت و قول پابرجا چه شد؟

حربه‌ی شعر و ادب کند است در پیکار «رأی»

لااقل تأثیر حرف مردم دانا چه شد؟

«حزب رستاخیز» را باشد مقامی ارجمند

کوشش آن حزب و رأی آن‌همه اعضا چه شد؟

حاصل صدگونه گفتار و سخنرانی کجاست؟

التماس «رأی» از این بانوی و آن آقا چه شد؟

بود حقّ «کارگر»، بر بنده ‏گر پیشی گرفت

‏لیک ما را درخور مقدار خود «آرا» چه شد؟

شرم دارم از رخ صاحب‌دلان و سروران‏

جمله می‌پرسند حقّ حرمت «صهبا» چه شد؟

مجله‌ی یغما - شماره‌ی 350

***

شعر صهبا را که می‏خواندند پیش دوستان‏

باستانی گفت حقّ حرمت امضا چه شد؟

باستانی پاریزی

***

گر به یغما رفت رای دوستان حیرت مکن‏

حیرت این باشد که رای نامه‌ی یغما چه شد؟

حبیب یغمائی

***

مزار ایرج‏ (پیشنهاد بنای آرامگاه ایرج‏میرزا)

در چنین جشن بزرگ کشور

خاصه از جانب «فرهنگ و هنر»

که به نام شعرا می‏باشد

محفل مهر و صفا می‏باشد

شود از «ایرج» دانا تجلیل‏

بر مقامش همه آرند دلیل‏

وقت آن است که کاری بکنیم‏

فکر از بهر مزاری بکنیم‏

آن‌که شعرش همه شیرین و نکوست‏

این‌چنین گور، نه شایسته‌ی اوست‏

برفرازیم یکی طاق بلند

که شود دل ز جلالش خرسند

شعر آن شاعر شیرین‏گفتار

نقش سازیم به روی دیوار

تا نکویان که عزیزش دارند

سوی آرامگهش روی آرند

طاق و ایوان بلندش بینند

شعر شیرین چو قندش بینند

دل آن دلشده را شاد کنند

وز سخن‏های خوشش یاد کنند

«ایرج» از عرش خدا سربکشد

گوید این نکته و دم دربکشد

«من همانم که در ایام حیات‏

بی‏شما صرف نکردم اوقات»

حال هم باز دلم سوی شماست‏

طالب گفته‌ی دلجوی شماست‏

«بنشینید بر این خاک دمی‏

بگذارید به خاکم قدمی‏»

«مدفن عشق جهان است اینجا

یک جهان عشق نهان است اینجا»

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 947 به تاریخ 910126, شاعر همشهری, زندگی‌نامه ابراهیم صهبا
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ساعت 17:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – استاد ذبیح‌الله صاحبکار  (1313 تا 1381)

چه دردمند و غریبانه زیستی، ای مرد

تو چیستی؟ ز کجایی؟ تو کیستی ای مرد؟

کسی ز محرم و بیگانه از تو یاد نکرد

برند نام تو اکنون که نیستی، ای مرد

ذبیح‌اللّه صاحبکار متخلّص به سهی فرزند ابراهیم در ستاره‌بارانِ نیمه‌شبی از خرداد سال 1313 یا به گفته‌ی پدرش در سال 1314 شمسی در روستای دولت‏آباد واقع در سی کیلومتریِ تربت حیدریّه دیده به جهان گشود. پدر ایشان به صاحبکاری (کارفرمایی) اشتغال داشت، به همین جهت به ذبیح‏اللّه صاحبکار شهرت یافت.

پدر و مادر وی، هر دو شب زنده‏دار و بسیار پارسا بودند. پدرش به شعر علاقه‌ای وافر داشت و گه‌گاه اشعار فارسی را برای فرزندش می‏خواند و این مسأله، عاملی شد تا استاد ذبیح‏اللّه صاحبکار از خردسالی با شعر و شاعری آشنا شود و به تدریج سرودن شعر را تجربه کند. حمایت‏ها و تشویق‏های پدر، موجب شد تا وی در همان خردسالی اشعاری موزون و دارای قافیه بسراید. وی تا سنّ ده، پانزده سالگی مرثیّه می‏سرود ولی بعدها کمتر به این موضوع روی آورد و به سمت غزل گرایش پیدا کرد.

استاد ذبیح‏اللّه صاحبکار تحصیلات ابتدایی را در دبستان روستای دولت‏آباد طی کرده و برای ادامه تحصیل رهسپار تربت جام شد و در آنجا، ابتدا به فراگرفتن دروس دوره‌ی متوسّطه مشغول شد؛ امّا پس از مدّتی دبیرستان را رها کرده و به تحصیل علوم دینی و حوزوی در مدرسه‌ی علمیّه‌ی مهدیّه روی آورد و در ضمن تحصیل، مسئولیّتِ برخی از امور مدرسه را به عهده گرفت. در مدّت اقامتِ استاد در تربت جام، تنها انیس و هم صحبت ایشان حاج قاضی فخرالدّین پیشوای مسلمانان حنفی تربت جام بود که مردی عارف و مهربان بود. اشعار استاد صاحبکار در این ایّام مبیّن تنهایی و حزن ایشان است.

استاد پس از چهار، پنج سال اقامت در تربت جام به تاکید و راهنمایی قدسی شاعر توانا و خوش‌قریحه، رهسپار مشهد گردید و در مدارسِ باقریّه و نوّاب تا سال 1340 شمسی به تکمیل تحصیلاتِ حوزوی پرداخت و در این مدّت از محضر اساتید برجسته‏ای مانند آقای صالحی و حجّت هاشمی بهره‏ها برد. درس حاشیه را نزد شیخ محمّد آخوند، لئالی را نزد شیخ محمّد رضا دامغانی و لمعه را نزد مرحوم مدرّس و رسائل و کفایه را نزد استاد علم‌الهدی و شیخ هاشم قزوینی گذراند.

ایشان پس از تحصیلات حوزوی در مشهد به خدمت آموزش و پرورش درآمد و در کسوت معلّمی دلسوز و پرتلاش به آموزش دوستداران ادب و دانش پرداخت تا اینکه در سال 1373 شمسی از خدمت بازنشسته گردید.

در دوران جوانی بود که استاد در مشهد به محفل شعری که آقای فرّخ و تنی چند از شعرای دیگر تشکیل داده بودند، راه یافت و از این محفلِ ادبی بهره‏ها برد. ایشان در غزل به حافظ و صائب تبریزی و در قصیده به مسعود سعد سلمان نظر داشت و خود در سرودن غزل شاعری متبّحر بود. استاد صاحبکار، شاعری خوش ذوق و آشنا به اسلوب‌ها و قالب‌های کلاسیک شعر فارسی بود و عمده‌ی همّتِ خود را صرف بسط و گسترش شعر دینی و متعهّد کرد.

مجموعه اشعار ایشان، دوبار در هجوم حادثه، مفقود شد؛ یکبار در سال 1342 که قرار بود آقای ساکت اشعار ایشان را برای چاپ به تهران ببرد و باردیگر در مسافرتی که خود آقای صاحبکار داشت و این مسأله، رنجش و دل‏آزردگی شاعر را در پی داشت.

مرحوم صاحبکار پس از انقلاب اسلامی به پشتوانه‌ی آثار مذهبی و متعهّد خود در بسیاری از مجامع و محافل ادبی حضور داشت و مسئولیّت‏های مختلفی از جمله: ریاست شورای سیاست‌گزاری شعر خراسان، ریاست شورای شعر ارشاد، مشاور ادبی مدیر کلّ ارشاد خراسان، ریاست گروه ادبیّات و هنر مرکز آفرینشهای هنری و شورای شعر آستان قدس رضوی را بر عهده داشت.

استاد صاحبکار علاوه بر سرودن شعر در کارهای پژوهشی و تحقیقی نیز همّت وافری داشت و از جمله کارهای وی می‏توان به تصحیح تذکره‌ی عرفات العاشقین و عرصات العارفین تقی الدّین اوحدی و نیز تصحیح دیوان مشفقی بخارایی در پژوهشگاه عاشورا اشاره کرد. از جمله دیگر آثار چاپ شده ایشان می‏توان به تصحیح دیوان حزین لاهیجی و گردآوری بهترین مراثی با عنوان شفق خونین و سیری در تاریخ مرثیه عاشورایی اشاره کرد.

از آثار استاد صاحبکار:

گزیده‌ی ادبیات معاصر: مجموعه شعر / ذبیح‌الله صاحبكار / 1380 / كتاب نیستان

سیری در مرثیه‌ی عاشورایی / ذبیح‌الله صاحبكار / 1379 / تاسوعا

ستایشگران خورشید: برگزیده‌ی آثار یكصد و بیست و یك شاعر در ستایش... / ذبیح‌الله صاحبكار - حمیدرضا نگهبان / 1379 / شركت به نشر

ستایش نور: گزیده‌ای از سروده‌های شاعران معاصر در ستایش هشتمین... / ذبیح‌الله صاحبكار / 1380 / شركت به نشر

دیوان محمدعلی حزین لاهیجی / محمدعلی‌بن‌ابیطالب حزین‌لاهیجی - ذبیح‌الله صاحبكار / 1378 / سایه

حریم سبز عشق: اشعاری در منقبت هشتمین اختر تابناك آسمان امامت... / نسترن قدرتی - ذبیح‌الله صاحبكار / 1383 / به نشر

افسانه‌ی ناتمام: دیوان اشعار / ذبیح‌الله صاحبكار / 1384/ آرون

از كعبه تا محراب: سیری اجمالی در آفاق زندگانی امام علی بن ابی‌طالب... / محمدجواد غفورزاده شفق - ذبیح‌الله صاحبكار / 1385 / بنیاد پژوهشهای اسلامی

ذبیح اللّه صاحبکار پس از عمری تلاش و فعالیّت پیگیر در عرصه فرهنگ و ادب سرانجام در اسفند ماه 1381 شمسی بر اثر سکته‌ی مغزی و قلبی، وفات یافت و پیکر ایشان ساعت 9 صبح دوشنبه 19 اسفند از منزل مسکونی وی، واقع در خیابان شهید دکتر بهشتی به سمت مقبرة‌الشّعرا تشییع شد و سرانجام این شاعر خراسانی در کنار نگاهبان بزرگ شعر پارسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی آرام گرفت.

شعر ایشان حال و هوایی خاص دارد که در عین پختگی، بسیار دل‌نشین است. انتخاب چند غزل برای من کار بسیار دشواری بود و در نهایت تصمیم گرفتم از گلستان دیوان ایشان مطلع بیست غزل زیبا به عنوان نمونه بیاورم که انتخاب همین تعداد هم از بین حدود سیصد غزلی که در دسترس بود کار آسانی نبود و در انتها نیز چند غزل معروف از زنده‌یاد استاد صاحبکار خواهیم خواند:

حاجتی نیست که آزار دهد کس ما را

اینکه زندانی خاکیم همین بس ما را

***

حاصل ذوق هنر خون جگر بود مرا

این هم از بی‌هنری‌های هنر بود مرا

***

نه روزگار دهد کام دل، نه يار مرا

هزار شکوه ز يار است و روزگار مرا

***

غم زمانه به خواری کشید حال مرا

اجل کجاست که فارغ کند خیال مرا

***

بس که غم دارم نمی‌گنجد دگر در دل مرا

چون کنم؟ یک شهر مهمان است و یک منزل مرا

***

چه می‌پرسی ز من عیش بهار زندگانی را

که من یک ‌دفعه بوییدم گل باغ جوانی را

***

زین خوان روزگار که نان می‌خوریم ما

هر پاره را به قیمت جان می‌خوریم ما

***

افتاده دلم در هوس سوختن امشب

ای شمع بده نوبت خود را به من امشب

***

باز در من ز آتش می التهاب افتاده است

ای عجب، بر جان من آتش ز آب افتاده است

***

در ساغر زندگانی جز پاره‌های جگر نیست

پنجاه سال آزمودم، این باده بی درد سر نیست

***

چشم گریانم ز اشک خویش سودی برنداشت

تا مرا یاد است هرگز این صدف گوهر نداشت

***

مرا به بی‌خبری دوره‌ی شباب گذشت

فغان که دوره‌ی بیداری‌ام به خواب گذشت

***

بیستون را کوه درد من به فریاد آورَد

بعد من ظلم است اگر کس یاد فرهاد آورَد

***

پیرم و هر نفس دلم میل شباب می‌کند

عاقبت این هوس مرا خانه‌خراب می‌کند

***

تا جوانی بود ما را از هوس سیری نبود

مرگ را باور نمی‌کردیم اگر پیری نبود

***

نيرزد جهانی که من ديده ام

به ناز کسانی که من ديده ام

***

پیرم و از هوس چنان شده‌ام

که گمان می‌کنی جوان شده‌ام

***

از عیب خویش غافل زین آفت غرورم

آیینه را بگیرید از دست من که کورم

***

شادی خود را چرا امروز ماتم می‌کنیم

ما که فردا می‌رویم و درد سر کم می‌کنیم

***

چو من رفتم میفروزید شمعی بر مزار من

چرا بیهوده سوزد بیگناهی در کنار من

***

 

نه تنها جسم و جان فرسود، دل هم پير شد ما را

دعای خير مادر زود دامنگير شد ما را

نه ذوق می، نه در سر شوق دیدار چمن دارم

گل شاداب در پیری گل تصویر شد ما را

به قربان سرت ساقی، به ما هم گوشه‌ی چشمی

که مهلت رو به پایان است و نوبت دیر شد ما را

نمی‌دانم چه رازی بود در این سفره‌ی خالی

که چشم ما نشد سیر و دل از جان سیر شد ما را

جوانی را ندانم چیست، اما آنقدَر دانم

که تا شستیم لب از شیر، مو چون شیر شد ما را

مرا بس آرزوها بود زین عمر کم و دیدم

که آخر آرزوها خواب بی‌تعبیر شد ما را

مرا پا بر لب گور است و دل در بند گلرویان

ملامت‌گر نمی‌داند که این تقدیر شد ما را

به روی من "سهی" شد بسته بر هر در که رو کردم

دعا یارب به نفرین که بی‌تاثیر شد ما را؟

***

من که راضی شده‌ام رزق مقدّر شده را

نکشم ناز گدایان توانگر شده را

چه به جا مانده که در پای عزیزان ریزم؟

باغ آفت‌زده را؟ یا گل پرپر شده را؟

سفله را لقمه‌ای از حکمتِ لقمان خوش‌تر

خارِ صحرا چه کند قطره‌ی گوهر شده را؟

دل ز تکرار شب و روز گرفته‌ست مرا

دیده‌ام بس که من این رنج مکرّر شده را

در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره است

بشکن این گوهر با خاک برابر شده را!

ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردند

رنج این غمکده‌ی بی در و پیکر شده را

گر تو ای عشق به رویم نگشایی در فیض

کس پناهی ندهد رانده ز هر در شده را

بس که ناکام "سهی" زیسته‌ام در همه عمر

قصّه پنداشته‌ام  کامِ میسّر شده را

***

چه زین ماتم‌سرا دیدم که باشم پایبند اینجا

ز بخت بد ز هر خار و گلی دیدم  گزند اینجا

از آن برداشتم چشم از جهان و زشت و زیبایش

که جز نادیدنش، نقشی ندیدم دلپسند اینجا

به دل صد عقده همچون سرو دارم از سرافرازی

مرا همواره پستی زاید از طبع بلند اینجا

ز لبخندِ گلِ این باغ و جور خار دانستم

که صد نیش است ما را در پیِ هر نوشخند اینجا

به هر جایی که رو آرم به جای نغمه‌ی شادی

نمی‌آید به گوشم جز نوای دردمند اینجا

در این ماتم‌سرا یک دم ندارم طاقتِ ماندن

چه سازم؟ رشته‌ی عمرم به گردن شد کمند اینجا

"سهی" شرم آید از بی‌دردی خویشم چومی‌بینم

که می‌رقصد به شادی بر سر آتش سپند اینجا

***

یک دل و یک جهان غم است مرا

باز دل گوید: این کم است مرا

شمع سوزان محفلِ طربم

همه را عیش و ماتم است مرا

چاره هر غمم، غم دگر است

دارو و درد با هم است مرا

عالم حسرت و پریشانی

خوش‌تر از هر دو عالم است مرا

من سپندم که هر کجا باشم

آتش جان فراهم است مرا

کاش بی‏غم "سهی" نگردد طی

اگر از عمر یک‌دم است مرا

***

 

قند آمیخته با گل (شعر استاد ذبیح‌الله صاحبکار در ترازوی سبک‌های کهن) / محمد کاظم کاظمی

در این نوشته در پی آنیم که مبانی زیباشناسی در شعر زنده‏یاد استاد صاحبکار را دریابیم و ببینیم که شاعر در حوزه‌ی صورت شعر، چه بدایعی در کار دارد یا به کدام یک از مکاتب ادبی ما متکّی است‏ منبع بررسی آثار ایشان دراین نوشتار، کتاب نسیمی از دیار خراسان‏ (گزیده اشعار پنج شاعر خراسانی) است که در آن گزیده‏ی شعرهای‏ استاد صاحبکار درج شده است. مسلما شعر صاحبکار را باید در حوزه‏ زیباشناسی ادب کهن بررسی کرد، با همان معیارها و همان باید و نبایدها. میزان اعتبار این باید و نبایدها برای امروزیان، چندان در حوزه‌ی این بحث قرار نمی‏گیرد و فقط می‏توان به این اشارت بسنده‏ کرد که بسیاری از نظریات جدید ادبی نیز همان نظریات کهن هستند که اینک در لباسی دیگر ظاهر شده‏اند. دکتر شفیعی کدکنی در این‏ مورد سخنی زیبا دارد. می‏گوید کسانی که با اتّکا بر بعضی از رهیافت‌های نوین، شاهنامه فردوسی و بوستان سعدی را نظم می‏دانند و نه شعر، باید از این هراس داشته باشند که فردا کسانی آثار اینان‏ را حتی نثر هم ندانند.

باری، اگر در پیِ مکتب‌های ادبی کهن به دنبال مکتبی برای‏ شعر صاحبکار باشیم، باید بر روی دو مکتب عراقی و هندی توقف‏ کنیم. صاحبکار خراسانی بود و دمساز با شاعران خراسانی‌سرایی‏ همچون شادروان استاد کمال. ولی در شعر او نشانی از گرایش به‏ مکتب خراسانی دیده نمی‏شود، هم در قالب و هم در لحن بیان و حتی محتوای شعر. درواقع از مثلث کمال، صاحبکار، قهرمان به‏ عنوان سه پیشکسوت شعر کهن خراسان، دو ضلع به مکتب هند گرایش داشتند و این نیز نکته‌ای درخور تامل است. درواقع اینان‏ کسانی بودند که سهم داشتند در بازشناسی مکتب مغفول مانده‏ هندی در مجامع ادبی امروز، به‏ویژه خراسان. بگذریم از پژوهش‌های‏ ارزنده‌ی آنان درباره شاعرانی همچون صائب و کلیم و حزین لاهیجی، آشنایی اینان با شعر نحله هندی این مکتب یعنی بیدل و دیگران‏ هم قابل توجه بوده است. طوری که دکتر شفیعی کدکنی در مقدمه‏‌ی "شاعر آینه‏ها" نقل می‏کند، پیش از ایشان، استاد صاحبکار گزینه‏ای‏ از شعر بیدل فراهم آورده بوده که در کار این کتاب نیز به کار آمده‏ است.

اما مکتب هندی، چنان که گفتیم دو شاخه یا دو نحله دارد، شاخه هندی و شاخه ایرانی. واقعیت این است که بنیان‏گذاری این‏ مکتب به دست شاعرانی بود که از نواحی خراسان و عراق (عراق‏ عجم) به هند کوچیده بودند. شعر این دسته، هرچند از نوآوری به‌دور نبود، باز هم مختصر شباهتی به شعر عراقی می‏رساند. این را از توجه شدید شاعری مثل صائب به حافظ و سعدی و استقبال غزل‌های‏ اینان به وسیله‌ی او می‏توان دریافت. بعدا این مکتب نوبنیاد، با ذهنیت‏ و خوی و خصلت هندیان یا ساکنان اصلی هند درآمیخت و شعری‏ پدید آورد که آن را هندی مضاعف نامیده‏اند. ما را در این مقام کاری‏ به ارزشیابی مقایسه‏ای این دو گرایش نیست، ولی همین‏قدر می‏توان‏ گفت که وقتی مکتب هندی در ایران بازشناسی شد، شاخه‌ی ایرانی‏ این مکتب، با اقبال بیشتری روبه‏رو شد و شاخه‌ی هندی همچنان‏ مغفول ماند، مگر در شبه قاره و افغانستان و تاجیکستان امروز.

با آنچه گفته آمد، شعر صاحبکار، به شاخه‌ی ایرانی این مکتب‏ متمایل می‏نماید، ولی این تمایل نیز در آن حدی نیست که مثلا در شعر استاد قهرمان دیده می‏شود. در عوض، شاخصه‏هایی از مکتب عراقی نیز در آن راه یافته و اثری پدید آمده است، نیمه هندی، نیمه عراقی. شاید علاقه‌ی بسیار استاد به حزین لاهیجی را نیز بتوان‏ به این گرایش مربوط دانست، چون در میان هندی‏سرایان نیز، حزین‏ عراقی‏ترین است. اینک می‏کوشیم با برشمردن شاخصه‏های مکتب‏ هندی و عراقی، جایگاه سبکی استاد در این میان را پیدا کنیم.

واقعیت این است که شاخصه‏های بارز مکتب هندی، چندان‏ مورد التفات استاد صاحبکار قرار نداشته است. مثلا ایشان به‏ "مدعا مثل" که از میان صنایع بدیعی مهمترین دستگیره‌ی بسیاری‏ از هندی‏سرایان است، چندان التفاتی نشان نمی‏دهد و در مواردی‏ معدود از آن بهره می‏جوید مثل این بیت:

سفله را،لقمه‏ای از حکمت لقمان خوشتر

خار صحرا چه کند قطره گوهر شده را؟

از نازک‌خیالی‏های هندی‏سرایان نیز چیز بسیاری به شعر صاحبکار سرایت نکرده است. این درواقع مهمترین وجه اقتراق‏ ایشان با آن مکتب است.

کلیم با همه جاه و مقامی که در دربار گورکانیان دارد، می‏گوید:

دلشاد از آنم دل شاد ندارم‏

وارسته منم، خاطر آزاد ندارم

و بیدل که خود گاهی برای شاهان و امیران روزگار خویش رقعه‏ و سفارش‌نامه می‏فرستد، این‏گونه می‏نالد:

فریاد ما به گوش ترحّم‏ شنیدنی است

پر بینوا چو نغمه‌ی تار گسسته‏ایم

در یک دسته‏بندی موضوعی، تقریبا همه‏ی غزل‌های استاد صاحبکار-یا لااقل آنها که در کتاب مورد بحث ما گنجانده شده در راسته‌ی غزل‌های اندوهناک قرار می‏گیرد. در بعضی از آنها شکایت از روزگار است و در بعضی شکایت از اطرافیان و در مجموع، سهم‏ اندوه در این شعر، بسی بیش از نشاط و امیدواری است.

یک دل و یک جهان غم است مرا

باز دل گوید: این کم است مرا

 

خانه‏زاد حسرتم،پرورده‏ی دامان غم‏

کس زمن بهتر نمی‏داند تبار خویش را

 

نه ذوق می نه در سر شوق دیدار چمن دارم‏

گل شاداب در پیری گل تصویر شد ما را

شاعر حتی در بهاریه‏های خویش نیز به زودی مسیر سخن را به سوی افسوس خوردن بر عمر گذشته و دوران جوانی برمی‏گرداند:

ساقی! در این بهارم دریاب بار دیگر

ترسم دگر نخندد بر من بهار دیگر

تا از کنار من رفت شور جوانی و عشق‏

من رفتم از کناری، دل از کنار دیگر

با این همه، تفاوتی ظریف میان اندوه شعر صاحبکار و بیشتر هندی‏سرایان می‏توان یافت. و آن این که در اینجا این محتوا با شخصیت شاعرش تناسب بیشتری دارد. شاعر ما نه صاحب زر بوده‏ و نه منتسب به دستگاههای قدرت، بلکه در وضعیتی به سر می‏برده‏ که می‏توان لااقل بخشی از آن اندوه را به این وضعیت ربط داد. به عبارت دیگر، برای کسی با این انزوای زاهدانه، این مایه از اندوه‏ و حرمان، چندان هم بعید نیست. با این همه، اندوه موجود در شعر صاحبکار را می‏توان نشانه‏ای دیگر از هماهنگی محتوایی آن با مکتب هندی دانست،و برای بحث ما همین کافی است.

اما از شاخصه‏های مکتب عراقی، چه چیزی در شعر استاد صاحبکار می‏توان یافت؟ به باور من، مهمترین آن، شیوایی و روانی‏ بیان است.

زبان شاعر ما، اصلا زبان هندی‏سرایان نیست. آن زبان، قدری‏ عامیانه است و برخوردار از ترکیبها و اصطلاحات رایج در زبان مردم، که گاه‏ به آن قوّت می‏بخشد و گاه آن را سخیف می‏سازد. به همین تناسب، گاه تعقید و سستی‏ای در این زبان‏ می‏توان یافت که در زبان عراقی‏ دیده نمی‏شود. ولی زبان استاد صاحبکار اگر هم نگوییم به‏ سعدی و حافظ گرایش دارد، نزدیک است به زبان حزین و دیگر (به تصویر صفحه مراجعه شود) هندی‏سرایان بسیار معتدل. در این میان، گاه بیت‌ها و مصراع‌هایی‏ بسیار روان و رندانه هم می‏توان دید، که شباهتین به بیان حافظ می‏رساند:

عاقبت دادم به دست دل مهار خویش را

هرچه باداباد، ما کردیم کار خویش را

 

افتاده دلم در هوس سوختن امشب‏

ای شمع، بده نوبت خود را به من امشب‏

 

تا می‏توان گره زد بر زلف ماهرویان‏

دل را نمی‏توان کرد مشغول کار دیگر

در این میان، نشانه‏هایی از هنرمندی‌های زبانی شاعران مکتب‏ خراسان هم در شعر استاد به چشم می‏خورد که البته اندک است و نمی‏توان با وجود آنها، حکم بر توجه عمیق استاد به زبان این مکتب‏ کرد:

آن دل جز به یاد تو لرزد، به خون نشان‏

چشمی که جز به سوی تو باز است، کور کن

دیگر چیزی که شاعر ما را از شاعران سنتی خراسان جدا می‏کند و به پروردگار مکتب عراق و هند نزدیک می‏سازد، انتخاب قالب‏ غزل است. از این نظر، می‌توان صاحبکار را در میان هم‌سلکان‏ قصیده‏سرایش امروزی‏تر دانست، چون غزل یکی از معدود قالب‌های‏ کهن است که توانسته خود را با شرایط و مقتضیات دوران‌های‏ گوناگون، من‏جمله عصر حاضر وفق دهد و از دور خارج نشود.

صاحبکار، در ساختار غزل نیز بینابین کار می‏کند، یعنی بیت‌های‏ غزل‌هایش نه همانند غزلهای عراقی به هم پیوسته‏اند و نه همانند غزلهای هندی ازهم گسسته، که هر بیت‏شان سازی دیگرگونه‏ بزند و اگر مهار وزن و قافیه نباشد، همانند گله‏ای از شتران به هر سوی پراکنده شوند.

با آنچه گفته آمد، شعرسرایی صاحبکار با این سبک را در محیط سنّت‌پسند خراسان، به ویژه انجمن‌های ادبی‏ای که ایشان به آنها رفت ‏وآمد داشته است، باید یک ابتکار یا حتی یک بدعت بدانیم.

این شعر را می‏توان پلی دانست میان قصیده‏های خراسانی و غزلهای‏ نوینی که در نسل جوانتر از ایشان دیده می‏شود. به همین لحاظ، نمی‏توان از لحاظ بررسی‏های تاریخی این نوع شعر را محکوم‏ و مطرود دانست. از دریچه‌ی این شعر، راهی به سوی عالم‏ رازناک مکتب هندی گشوده شده و بدین ترتیب، مسیر نوگرایی در محافل ادبی خراسان، بازتر شده است. این‏ خدمت بزرگ صاحبکار است به جامعه ادبی خراسان.

پانوشت:

(1)-نسیمی از دیار خراسان، گزیده‌ی اشعار علی باقرزاده‏ (بقا)، ذبیح‌الله صاحبکار (سهمی)،غلامرضا قدسی، محمد قهرمان، احمد کمالپور (کمال)، چاپ اول، کتابستان مشهد، مشهد 1370

محمد کاظم کاظمی - بهار 1383

منبع:  مجله‌ی شعر - شماره 35

 

در سالگرد درگذشت استاد ذبيح‌الله صاحبکار / محمد رضا خوشدل

ساقی درين بهارم درياب بار ديگر

ترسم دگر نخندد بر من بهار ديگر

قريب به هفت سال پيش، دست جامعه‌ی ادبی کشور از دامان پر مهر شاعری کوتاه شد که در ايجاد ارتباط با نسل شاعران جوان، سينه‌ای فراخ و پيشانی‌ای گشاده داشت. مرحوم شادروان ذبيح‌الله صاحبکار «سهی» در ابعاد مختلف و متعدد انسانی به رشد و تعالی قابل توجهي رسيده بود. آنچه همگان و به‌خصوص جامعه‌ی علمی، ادبی به وضوح مطلعند اين است که وی غزل‌سرايی کم‌نظير و محققی ارجمند بود که گواه اين ادعا، علاوه بر ديوان وزين آن مرحوم، تصحيحات و تحقيقاتی است که از ايشان به يادگار مانده و از عمده‌ترين آنها می‌توان به تصحيح تذکره‌ی جامع و بسيط عرفات العاشقين و عرصات العارفين و نيز ديوان کامل حزين لاهيجی و ديوان مشفقی بخارايي و سيری در مرثيه عاشورايی و ... اشاره کرد. اما، به غير از تلاشهايی که آن شادروان در عرصه‌های فوق‌الذکر انجام داد، خصايل و خصايصی در وجودش بود که پاره‌ای از آنها ذاتی و برخی اکتسابی و تربيتی بود. چهره‌ی گشاده و روی بازش، برای فتح قلعه‌ی دوستی‌اش کافی بود، اما اين چهره‌ی باز و پيشانی بلند و سيمای خندانش تنها برای باز شدن باب دوستی نبود. بلکه، همواره در پس آن صورت مهربان دغدغه‌هايی موج می‌زد که يکي از عمده‌ترين آنها؛ ايجاد پلی ميان خود و نسل جوان بود تا بدان وسيله بتواند چراغ راه آنها در راه پر مخاطره و مملو از بايدها و نبايدهای شعر معاصر باشد. قرنی که خيزش‌ها و تحولات عجيب و غريب ادبی به ظهور رسيده و در ميان سيل خروشان اين تنوعات و قوالب و اسلوب‌ها و بدايع و بدعت‌های ادبی، مردی چون شادروان ذبيح‌الله صاحبکار «سهی» را می‌طلبيد تا از سويی با پيشينه‌ی شعر کلاسيک از آغاز سرايش اولين شعرها آشنا باشد و از طرفی با بدعت‌های نيک و گاهی ناسالم «شعر نو» و «سپيد» و «موج نو» و غيره و ذالک تا بتواند به خيل عظيم مدعيان جوان شعر، راه درست را از نادرست نشانگر باشد. آن مرحوم اين خصوصيت را داشت و همين عامل باعث شده بود تا ميان وی و جوانان شاعر خراسانی الفتی ناگسستنی به وجود آيد و همواره همگان او را مرجع خويش در تشخيص شعر سره از ناسره بدانند.

آنچه منجر شده بود تا آن مرحوم به چنان چهره‌ای مبدل شود، اين بود که علاوه بر اينکه خودش شاعری توانا بود، در حوزه‌ی علوم دينی، علوم قديمه و علوم جديد تحصيل کرده بود و بالا و پايين ادبيات فارسی و عربی را می‌دانست و از طرفي با نوپردازانی که هر کدام قله‌ای در سلسله‌ی جبال شعر نو به شمار می‌آمدند، حشر و نشر و دوستی و رفاقت داشت و به اشعار ناب نو، علاقه وافری داشت تا جايی که گاهی خودم شاهد بودم و می‌شنيدم که همانطور که سرگرم کاری بود، اشعار نو شادروان اخوان، فروغ، شفيعی کدکنی، مشيری و ... را زير لب زمزمه می‌کرد.

با توجه به قرابتی که به آن مرحوم داشتم، هرگز او را در بند هيچ شکل و قالب و اسلوبی از شعر نديدم که وی را به سمت جانبداری متعصبانه از روشی خاص در شعر سوق دهد. آنچه در طول مدت حشر و نشرم با آن مرحوم دستگيرم شد اين بود که او روحی زيبادوست داشت که هرگز برايش اهميت نداشت که آن زيبايی از جانب کی و از قلم چه کسی و از قريحه کدام هنرمند صادر و تراوش کرده باشد؛ مهم اصل آن بود. گاهی با چنان شور و حالی مرا به شنيدن شعری دعوت می‌کرد که گمان می‌کردم آن شعر حاصل ذوق يکی از دوستانش - که هر کدام قريحه‌مندی صاحب ذوق در زمينه‌ی ادبی بودند - است. اما، بعد از آن که شعر را قرائت می‌کرد، می‌گفت اين شعر را فلان جوان سروده و خودش غرق در مسرت می‌شد. روحش شاد که با همين خصوصيات به چهره‌ای تکرار ناپذير در عصر حاضر مبدل شده بود.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 946 به تاریخ 910119, شاعر همشهری, زندگی‌نامه ذبیح‌ الله صاحبکار
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۱ساعت 16:32  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری - استاد محمد جواد تربتی  (1284 تا 1349)

این بخش به‌تازگی برای خودم خیلی جذاب شده است. هر هفته برای انتخاب شاعر هم‌شهری جستجو می‌کنم و در این راه به شاعرانی برمی‌خورم که باعث حیرتم می‌شوند. هنگامی که نوشتن این بخش را شروع کردم هرگز نمی‌دانستم که شاعرانی به این قدرت داشته‌ایم. بسیار لذت می‌برم از مطالعه‌ی شعر ایشان و تحقیق درباره‌ی زندگی ایشان. به راستی از اینکه در این شهر زندگی می‌کنم به خود می‌بالم و با احترام بیشتری بر این خاک پا می‌گذارم.

محمد جواد تربتی فرزند حاج شیخ ابوطالب تربتی که از مردم سنگان رشتخوار و جزو اهل علم زمان خود بود، در سال 1284 به‌دنیا آمد. از 2 سالگی تا 15 سالگی را در مشهد گذراند. دوران ابتدایی و سیکل اول را در مشهد طی کرد و پس از آن به تهران رفت. سال‌ها بعد در وزارت آموزش و پرورش مشغول خدمت شد و پس آن مدت 4 سال را به عنوان رئیس دانش‌سرای شیراز کار کرد و بعد از آن به دبیرستانی در تبریز منتقل شد. از آنجا به تهران مراجعت کرد در دبیرستان نظام معلم شد و سپس تا بازنشستگی را در به تدریس در دانشگاه پلیس مشغول بود. وی چند سالی پس از شهریور 1320 روزنامه‌ی پولاد را در تهران منتشر کرد. وی از دوران جوانی شعر سرودن را آغاز کرد و در حال حاضر بیش از 2000 بیت از او به یادگار مانده است. مرحوم گلشن آزادی در باره‌ی او می‌نویسد: تربتی دوستی شفیق بوده و 45 تالیف دارد بعضی از آن‌ها به نام‌های روان‌شناسی تربتی، منطق تربتی، تاریخ فلسفه تربتی، تاریخ ادبیات و ژاله و چنگ (مجوعه‌ی نظم و نثر) چاپ شده‌ است. او در 30 فروردین 1349 به علت سکته‌ی مغزی در تهران درگذشت.

ابیات زیر از اوست:

آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت

آسمان دگری خواهم و ماه دگری

خانمان سوختم از دل چو کشیدم یک آه

چرخ سوزد همه را، گر کشم آه دگری

ندهی راه که آیم به برت، می‌ترسم

که به جز مرگ نیابم به تو راه دگری

تربتی بر سر کوی تو پناه آورده

جز سر کوی تواش نیست پناه دگری

نظر از لطف به من کرد و سر و پایم سوخت

آرزو دارم از آن چشم نگاه دگری

***

پروانه‌صفت از غم آن شمع شب‌افروز

پیوسته مرا در دل و جان سوز و گداز است

افسانه‌ی‌ ما و تو در این رهگذر عمر

مشهورتر از قصّه‌ی محمود و ایاز است

***

چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه

جهان گشت با فرّ و زیب و شکوه

همی‌تافت از پشتِ ابر آفتاب

چو نوری که تابد ز پشتِ حباب

به قزوین سر از خواب برداشتم

به باغ‌اندرون دیده بگماشتم

یکی باغ دیدم چو مینو قشنگ

بسی گل دمیده در آن رنگ‌رنگ

درختی به گردون سر افراخته

به هر شاخ بنشسته صد فاخته

یکی جوی چون چشمه‌ی زندگی

ز خورشید بگرفته تابندگی

نوای غم‌انگیز بلبل، چنان

زد آتش به جانِ منِ ناتوان

که آب از دو چشمم سرازیر شد

جهان جوان در برم پیر شد

که من نیز چون او دلی داشتم

ز عشق گلی، مشکلی داشتم

جهان دل‌کش و خرّم و خوب بود

دریغا که بی روی محبوب بود

*

به مناسبت سالروز فوت روانشاد استاد محمد جواد تربتی از دکتر محمد حسن ابریشمی

استاد محمد جواد تربتی، ادیب، شاعر، نویسنده، نمایشنامه‌نویس، روزنامه‌نگار، از مفاخر ادب و فرهنگ کشور بود که از خطه‌ی تربت حیدریه برخاسته بود. او فرزند شیخ ابوطالب تربتی خراسانی از علما و فقهای طراز اول خراسان بود. علوم قدیم را نزد پدرآموخته و پس از طی دوران دبستان و دبیرستان در سال 1310 از دارالمعلمین عالی با رتبه‌ی اول در رشته فلسفه و ادبیات فارغ التحصیل شده بود. تربتی از سال 1314 تا 1320 به ترتیب ریاست دانشسرای فارس، دبیرستان فردوسی تبریز و دانشسرای تبریز را بر عهده داشت. او مجرّد زيست و در 30 فروردين 1349 با عارضه‌ی سكته‌ی مغزی، در سن 64 سالگی، درگذشت. در سال 1322 در سمتِ مدیر، نشریه‌ی پولاد، این روزنامه سیاسی عصر خود را منتشر کرد. تدریس فلسفه، روانشناسی، منطق، علم الاجتماع را در شعبه‌ی ادبی دبیرستان دارالفنون، دانشگاه پلیس، دبیرستان نظام و رشته‌های ادبی دبیرستان‌های تهران را سالها به عهده داشت و از این راه بسیاری از شخصیت‌های مملکتی، امرای ارتش، استادان دانشگاه‌ها شاگردان او بودند. هرکسی از محضر این استاد گرانقدر خاطره‌ای بس شیرین به یاد دارد. استاد دکتر مظاهر مصفا در مراسم بزرگداشت او در انجمن قلم گفت: تربتی در هیات ممیزه‌ی جامعه‌ی ایران درجه و لقب استادی گرفت و او را استادِ به حق می‌شناختند. کسی ابلاغ استادی به نام او صادر نکرده بود و او حاجت به چنین ابلاغی نداشت. حافظه و سخنوری و خوش‌قلمی و شیرین‌بیانی و فضل و فضیلت وی باعث گردید که در ذهن جامعه‌ی ما لقب استادی برایش فراهم گردد. دکتر مصفا تاکید کرد: من برای این لقبِ استادی خیلی ارزش قائل هستم. در مدارس قدیم کسی درجات رسمی و کاغذی به دیگری نمی‌داد. در طول سالیان لیاقت و صلاحیت هرکس به ثبوت می‌رسید جامعه و علم و ذهن عمومی مردم او را برمی‌گزید. استاد تربتی مسلما از پروردگان مکتب علم و ادب قدیم بود و با سرمایه‌ی نخستین و مایه‌ی ادبی حوزه‌های قدیم به دانشگاه آمده بود. من باید این نکته را متذکّر شوم که سرمایه حقیقی دانشگاه ما، لااقل در حوزه ادبیات و معارف اسلامی و حقوق مدنی، همان است که همواره از طریق شاگردان و استادان حوزه‌های قدیم درس و بحث و علم و ادب به دانشگاه راه یافته است و دریغا که همه رفته‌اند و هیچ‌کس نمانده است. دکتر مصفا اضافه کرد زمان ما برای تحصیل علم و ادب در معارف و فلسفه و حکمت و شعر و عرفان مقتضی مجاهده، طلبگی و طلب عطشناک چون سابق نیست. تحصیل در روزگار ما به حکم ضرورت برای راه انداختن چرخ معیشت است. هر مدرک تحصیلی بالاتر پول بیشتر در بر دارد. غیر از روزگار پیشین است که عطش و آتش و التهاب و اشتیاق تحصیل مشعل فروزانی برای روشن کردن دنیای درون و جهان باطن بود. استاد سمائی از قول ادیب نیشابوری نقل می‌کرد که در 12 سالگی پیش چشم او پدر و مادر و برادر و کسانش را سر بریدند و شکم پاره کردند نوبت او که رسید دست بازداشتند و او را در بیابان ها رها نمودند، وی سپس به غزنه رسده به آرامگاه سنائی رفته به خدمت درویشی در آمده و 20 سال خدمت او کرده و ارشاد یافته و همچنین مرحوم علامه بدیع الزمان فروزانفر در کودکی از بشرویه به خراسان رفته در کاروانسرائی اقامت کرده و روزها در بر خود می‌بسته و هیچکس را نمی پذیرفته و معلقات سبع را حفظ می‌کرده. امروز هیچ دانشجوی ادبیات 50 بیت شعر فارسی حفظ ندارد و عجیب این است که مقامات آموزشی اعلام کرده‌اند عنصر حافظه از میان رفته است. من بارها از استاد تربتی، منظومه حاج ملاهادی سبزواری را شنیده بودم او اشعار الفیه را گاه‌گاه می‌خواند. اشعار عربی مطول را از حفظ داشت و هرچه داشت از این قبیل معارف، سرمایه‌ای بود که در دوران نوجوانی در محیط علم و ادب حوزه‌های قدیم فرا گرفته بود. استاد بعد از شهریور 1320 به تهران آمد و در سال 1322 به کمک دوستانی نظیر استاد حبیب یغمائی، دکتر اسد‌الله مبشری، ابولحسن ورزی، دکتر امین‌فر، جواد فاضل، مهندس کردبچه، روزنامه‌ی ادبی سیاسی پولاد را منتشر کرد. دفتر روزنامه‌ی پولاد پناهگاه دانش‌آموزان سرگردان شهرستانی آن زمان بود. بسیاری از شعرا و ادبا من‌جمله احمد شاملو، ژاله سلطانی، زنده یاد کریم‌پور شیرازی، حمیدی شیرازی و... آثار خود را برای اولین بار در نشریه پولاد منتشر کردند.

استاد بیش از 40 جلد کتاب در رشته‌های روانشناسی، فلسفه و ادبیات و جامعه شناسی داشت که بارها تجدید چاپ شد، از آثار ايشان:

آهنگ دل، 85 صفحه، م‍رت‍ض‍ی‌ ک‍ری‍م‍ی‍ان‌،  تهران

اخلاق، 40 صفحه، تهران، 1311

تاريخ مختصر شعراء، 34 صفحه، قزوين

دوره‌ی تاريخ ايران، مصور در دو بخش؛ تهران

روانشناسی، 74 صفحه، تهران، 1333

 ژاله، 68 صفحه، تهران، 1336

صدرالدين شيرازی و افكار فلسفی او، 48 صفحه، تهران، 1312

فلسفه‌ی نوين (م‍خ‍ص‍وص‌ دان‍ش‌آم‍وزان‌ س‍ال‌ ش‍ش‍م‌ ادب‍ی‌ دب‍ی‍رس‍ت‍ان‍ه‍ا)، 88 صفحه، ت‍ه‍ران‌تبریز، 1318

منطق (کتاب‌ درسی ویژه سال ششم ادبی۴۴ ص، تهران

نگارش‌نامه و انشاء ویژه دبستان‌ها، ۱۰۲ ص، نشر علمی

نامهای عشق، تهران، 1311

نيلوفر، اثر علی اصغر خطابخش، با مقدمه‌ی استاد تربتی، تهران، 1336

چنگ، ۸۸ ص مصور، بی‌نا

از سال 1310به بعد نمایشنامه‌های امیرکبیر، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، خسرو و شیرین، فرشتگان عشق را تصنیف نمود که بوسیله‌ی استاد اسماعیل مهرتاش هنرمند برجسته‌ی موسیقی بر روی صحنه آورده شد و همگی با استقبال مردم روبرو گشت.

*

اثر طبع ابوالحسن ورزی به مناسبت فقدان استاد تربتی:

جواد تربتی آن اوستاد پاک نهاد

در آسمان ادب اختری فروزان بود

به عصر ما که هنر گنج بی‌نشان شده است

هنروران همه چون گوهرند، او کان بود

ز شعر بکر که کمیاب چون گهر باشد

به کنج خانه‌ی دیوان او فراوان بود

به شام هستی ما پرتوی صفا تابید

چراغ روشن دل‌ها در این شبستان بود

به نوش‌داروی مهر و وفا که در دل داشت

همیشه خسته‌دلان را به فکر درمان بود

فزود رونق بازار شعر از سنخنش

در آن‌زمان که متاع سخن نه‌ارزان بود

نثار فضل و ادب را گشوده دست عطا

متاع علم و هنر را گشاده دکان بود

به بی نیازی و وارستگی یگانه‌ی دهر

به پاکبازی و پاکی فرید دوران بود

عقاب بود ولیکن در آشیانه‌ی بوم

فرشته بود ولی در لباس انسان بود

بسا که کم نشود در شب سیاه عدم

دلی که روشنیش از چراغ ایمان بود

*

از زنده یاد استاد مهرداد اوستا در سوگ استاد محمد جواد تربتی

هیچکس را ندیدم که اگر چه به همه‌ی عمر یک‌بار او را یاد کرده باشد، مرگ استاد را مصیبتی بزرگ نداند، آیا این خود به روزگاری که از مروّت و وفا به‌جز نامی نمانده است، مایه‌ی شگفتی نیست و از هیچکس نشنیدم که به هنگامی که او در میان ما می‌زیست، از دست و زبان او شکوه سرکند و این خود شگفت‌انگیزتر. بدین روزگار که فضیلت را بر در ارباب بی‌مروت دنیا، دریوزه‌گر می‌نگریم. هنر را می‌بینیم که از فراز تحت اشرافیّت خود، فرود آمده است و کمربسته‌ی بت‌های رذالت، پستی و دون‌همتی است. پارسایی را رسوا و بدنام، پرهیز را کوته‌اندیشی و جوانمردی را خاکسار دانش می‌نگریم که زرخرید دژخیمان و بنده‌ی خداوند ستم‌گری و جهان‌خوارگی است، حالتی به سبکباری نسیم داشت. علم اندوخته بود اما با فضیلت می‌آموخت، ولی با پاکی و تقوا، وارستگی و آزادگی او، دانش را همچون گوهری که در اعماق دریای پهناوری نهان گردد، سکون و آرامش بخشیده بود. از خودآرایی پرهیز داشت، خواسته‌ی جهان را به هیچ می‌شمرد و دل با خدای جهان داشت خدایش بیامرزد.

*

خاطره‌ای از دکتر محمد حسن ابریشمی در خصوص استاد تربتی:

در سال 1339، كه از تربت عازم تهران بودم، علی‌الرسم با خويشان خداحافظی می‌كردم، به دفتر مرحوم حاج غلامعلی دانش (داماد خواهرم) رفته، ساعتی نشستم. مرحوم حاج اسدالله مقيمی عموی مشاراليه آنجا بود، ضمن صحبت گفتم مايلم افسر پليس بشوم، آقای مقيمی گفت آقای محمد جواد تربتی از قوم و خويشان ما استاد آنجاست. نامه برای ايشان می‌نويسم و معرفی‌ات می‌كنم. نامه را شخصاً، با خط خوش، از قول و با امضای ايشان، در معرفی خودم نوشتم. به تهران آمدم و خدمت استاد رفتم. مردی خوش‌سيما، خنده‌رو و خيلی بامحبت بود. پس از خواندن نامه و پرسشهايی، با لبخند، قد و بالای لاغر مرا ورنداز كرده و با گويش تربتي غليظ پرسيدند: "اَگِه يَك آجانِ فاشِت بِتَه، فاشِ خار مَدَر، چكار مِني؟" گفتم: "خار مَد‍‍ِرشِ ور برجِ عابد بالا مُنُم" با همان گويش گفتند: "گَه‌گَه جان آجانيِ به دَرِدتِ نُمُخورَه، بِرِيكه دِ اِينجِه جوابِ بتی، لَت مُخُورْي، تو هُم كِه زُورِ نِدَری". در پی آن با لحن گرم و صميمانه با استدلال رأی مرا زدند، و ضمن صحبت وقتي گفتم كه كتاب ژاله اثر شما را خوانده و خيلی مطالب نظم و نثر شما لذت برده‌ام، با شعف بسيار پرسيدند ديگر چه كتاب‌هايی خوانده‌ای. فهرست‌وار و سريع بيش از پانزده كتاب را اسم بردم. گفتند پس اهل مطالعه هم هستی، گفتم از 9 سالگی كتاب‌های زيادی خوانده‌ام و اكنون حدود 1800 كتاب دارم؛ خوشحالی ايشان بيشتر شد، من هم از سرشوق در ادامه گفتم كه آن نامه هم خط و انشای خود من است. از خط و ربط مخلص هم تعريف كردند، و ضمن سخنان پندآموز، به ادامه‌ی تحصيلات عالی و مطالعه و نوشتن، تشويقم كردند؛ روانش شاد باد.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 945 به تاریخ 901227, شاعر همشهری, زندگی‌نامه محمد جواد تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۰ساعت 16:29  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری - سید علی‌اکبر بهشتی (1304 تا 1389)

نامش سید علی‌اکبر فرزند حاج سید محمد ملقب به بهشتی متولد 1304 در تربت حیدریه است. خانواده‌ی بهشتی از خانواده‌های خوشنام تربت بوده و هستند. تحصیلات مقدماتی و قدیمه را در همین شهرستان به پایان برد. وی از موسیقی و آواز خوش هم بی‌نصیب نبود و در نواختن دوتار نوازنده‌ی چیره‌دستی بود. به تشویق استاد شیخ محمد نحوی از پانزده سالگی سرودن شعر را آغاز کرد و به قول خودِ زنده‌یاد، دیدگان روشن را در مطالعه‌ي‌ کتب و دواوین شعر به کم‌سویی کشاند. سید علی‌اکبر بهشتی در سرودن غزل طبعی روان داشت و در 15/8/89 در تربت حیدریه وفات یافت و در قطعه‌ی هنرمندان همین شهر با مشایعت دوستان شاعر و خویشاوندان و علاقه‌مندانِ شعرش به خاک سپرده شد. کتاب محفل بهشتی یادگار این شاعر همشهری است. ابیات زیر از اوست:

کس شنیدی که گلاب از رخ تصویر گرفت؟

این حدیث از عرق روی تو تاثیر گرفت

هیچ سلطان به تصرف نگرفته‌ست دلی

همچو حُسن تو که این مُلک به تدبیر گرفت

بس که من صبر نمودم به فراقت، عکاس

عکس رخسار مرا از غم تو پیر گرفت

عکس تو دیدم و گویی که کمان ابروی

شهسواری‌ست که در دست دو شمشیر گرفت

دل که در زلف اسیر است، به دلبر برگوی

بی‌مروت ز چه این صید به زنجیر گرفت؟

کار در دست خدا باشد و کوشش بی‌جا

از قضا چون به رهی نوبت تقدیر گرفت

شیرسوز است بهشتی که چنین رنجور است

دایه‌ام زود مرا گفت که از شیر گرفت

*

در خانه‌ی دوست تا که محرم گشتیم

بیگانه‌ی عیش و همدم غم گشتیم

ما را ز بهشت گر چه بیرون کردند

خوشحال شدیم، چون‌که آدم گشتیم

*

در مدرسه هر روز عذابم دادند

در کوره‌ی علم پیچ و تابم دادند

تا از کم و کیف عشق آگاه شدم

بردند به میخانه شرابم دادند

*

کرده غمت در دل من خارها

سر به قیامت زده دیدارها

*

هزار پاره شود سنگ سینه خارا را

بر او چو عرضه کنی شرحی از غم ما را

حریف میکده‌ی عشق هر گدایی نیست

نمی‌دهند از این باده ناشکیبا را

*

نتافت بر سر ما آفتاب حُسن رخی

که نخل قامت ما در پناه دیوار اســــت

هزار حیف که در باغ روزگار، امروز

گل فضیلت‌مان نزد باغبان خوار است

*

کوه عشقی است به دوش من و هنگام رحیل

عقل فرموده که دیوانه سبک‌بار گذشت

*

ده روز بود عمر گل و زرد شد مگر

چون ما ز دوستان سخن ناروا شنید؟

حرف وفا مزن تو که پروانه هم ز شمع

این قصّه را که سوخت دلش بارها شنید

*

خواب در دیده نیاریم شب هجر تو را

من و پروانه و شمع و دو سه بیدار دگر

با همه عاشقی و مستی و دیوانگی‌ات

نتوان یافت بهشتی چو تو هشیار دگر

*

نشان رفتنم از گیسوی سپید رسید

به روزگار سیاهم نشاند موی سفید

هنوز سایه‌ی صبح جوانیم ننشت

که از فراز سرم آفتاب عمر پرید

*

ترا بود غم جاه و مرا کشد غم دوست

تفاوت ره ما گر نظر کنی کم نیست

*

می‌توانم که دل از جان و ز تن برگیرم

نتوانم که از آن غنچه‌دهن برگیرم

*

یادی از استاد (به قلم اسفندیار جهانشیری)

استاد سيد علي اكبر بهشتي را بشناسيم. گرچه اينجانب مدتهاست كه از محضر استاد بزرگ و اديب دانشمند جناب سيد علي اكبر بهشتي به فيض رسيده‌ام و بسا شب‌ها كه در انجمن‌هاي ادبي زيبايي كلام او را به مذاق جان چشيده‌ام. اما آنگاه كه ديوان اين بزرگمرد به دستم رسيد آن را به دقت مطالعه كردم ديگر هيچ جاي شك و ترديدي برايم باقي نماند كه ايشان استادی زبردست و اديبي آگاه و شاعری توانايند و به خوبی دريافتم كه سيد علي اكبر بهشتی تمام نيروي وجودی خويش را در تير اخلاص كرده و تا مرز عاطفه و احساس پرتاب نموده است و جای برای هيچ پهلواني در اين خطه باقی نگذاشته است و بايد بگويم كه اين بزرگمرد به چنان غناي طبعي رسيده است كه نازك خيالي بازيچه‌ی اوست و به قول خودش خيال و احساس قاتل اويند. او شاعري است بي‌تكلف و زنده‌دل و در فنون شعر صنعتگري چيره دست است. الفاظ در محور كلامش رنگ مي‌بازد و در شاخسار طبعش ميوه‌هاي صنايع و بدايع به خوبي جلوه‌گر است. وي را درويشي مي‌بينيم كه از تعلقات مادي رسته و بار مكنت را فرو انداخته و گوشه‌اي را اختيار كرده است و دستِ توسّل به دامن پيغمبر و سلاله‌ی طاهرينش زده و هيچ جلوه‌اي بهتر از زيبايي‌هاي هنر را نمي‌پسندد و ذات و جوهره‌ی او محيط  به معنا و كلامش آراسته به صنايع عرفاني است. غم نان را نمي‌خورد تا آزاد بينديشد و آزاد بگويد و طوطي طبعش سخنگوي معشوق است. معشوقي كه جان كلام را به او داده و او را چنان زنده خو و وارسته آفريده است كه همتايش را نمي‌توان يافت. او بسيار خوش بزم و مجلس آراست و براي هر مطلبي شعري از گذشتگان در حافظه دارد كه به بزم آرايي و لطف خاص او كمك مي‌كند. در عمر خويش نديدم كه فغاني برآورد، براي مطامع دنيا ناله كند و يا تلاش فراوان نمايد. اندوهگين نيست و همه را احترام مي‌گذارد حتي كساني‌ كه در مجلس او به تازگي راه مي‌يابند و به اصطلاح نوپاي شعرند را محترم مي‌دارد. او چنان مهربان است كه اگر ايرادي بر شعر كسي ببيند براي بيان آن ايراد عرق بر پيشانيش مي‌نشيند تا سخن خود را بگويد. تيزبين و تيزهوش است و همه موازين اخلاقي را رعايت مي‌كند. در گفتن سبقت نمي‌گيرد و كلام را به جا و به موقع با فصاحتي دلپذير بيان مي‌كند. غزل‌هاي او گاهي بوي غزل‌هاي حافظ را مي‌دهد و پند و حكمت در گفتار او موج مي‌زند. گاهي چنان حكيمانه سخن مي‌گويد كه گويي بر همه‌ي علوم احاطه دارد.

سپهر خرمن هستي به راه باد نهاد

كه حاصل همه كس در جهان پشيماني است

در اين صحيفه كه اوراق اوست شرح حيات

هزار نقطه‌ي مجهول و راز پنهاني است

در اكثر غزليات او پندهاي حكيمانه و احكام قرآني به چشم مي‌خورد حتي گاهي نيز از مسائل فلسفي سود جسته و مضامين قرآني فراوان در اشعارش به چشم مي‌خورد. آنچه از همه بيشتر روحيات ايشان را مزيّن داشته تواضع و فروتني و اخلاق‌ حسنه‌ی اوست كه انسان مي‌خواهد هميشه با او باشد و زبان او را بفهمد و اين وارستگي در يك رويارويي با او درك مي‌شود. تيزهوش و سريع‌الانتقال است و پيري هيچگونه عارضه‌ي هوشي و حواسي بر او وارد نكرده است. تعداد ابيات اشعار او از حد و اندازه بيرون است. گويا او هيچ گونه كاري جز شاعري نداشته و براي هيچ مقامي جز ائمه طاهرين و بعد از آن دوستان خويش شعر نسروده است. او حتي براي چاپ آثار خويش هيچ نگران نيست زيرا مي‌داند كه بالاخره آنهايي كه فيوضات معنوي و هنري او را درك كرده اند به معرفي آثارش خواهند پرداخت. او با دل خويش سخن مي‌گويد و گاهي براي همه زحماتي كه كشيده است خودش را مي‌ستايد.

گر چه صائب رفت و با خود برد سبك هند را

تا بهشتي هست اين رطل گران بي پير نيست

آري بايد همه تكلفات و خودبيني‌ها را كنار گذاشت و صافي‌دل به شعر او روي آورد آنگاه با خلوص و دور از هر تكلف شعر او را نقد نمود. او از بكار بردن كلمات ساده پرهيز نمي‌كند و معني را بر لفظ ترجيح مي‌دهد.

خيال كن كه تو را هست هر چه مي‌خواهي

به عكس چون بنهي هفت را ببيني هشت

در قصيده و غزل طبعي غني داشته و دارد و شعر گفتن طبع منظومش گويي فطرت اوست و در قصيده‌اي تمام عوارض و دردهاي وجودي را بر مي‌شمرد به طوري كه مي‌توان چنين استنباط كرد كه ايشان از مسائل طبي و درماني بي بهره نيست. هنرمندي قوي پنجه و نوازنده‌اي توانا ست و تار را خوب مي‌نوازد چنانكه در غزلي مي‌گويد:

حرامت باد اي خاك سيه چون من هنرمندي

كه از هر ناخن انگشت او ريزد هنر چندي

ايا كاين ماجرا خواني نمي‌دانم كه مي‌باشي

كه جز مرد هنر نشناخت كس قدر هنرمندي

افسوس كه در ديار ما هنرمندان جايي ندارند بايد به دست فراموشي سپرده شوند مگر بعد از مرگ آنها كه اين خود ظالمانه‌ترين خصلت انساني است.

اسفنديار جهانشيري (صفي)

*

در سوگ استاد سید علی اکبر بهشتی - غلامرضا قاضی (شاپور)

در جهان هر چه به اندازه بود یار کم است

قدر بسیار بدانید که بسیار کم است

طرفی از معنیِ غوغای گلستان این است

که در  این باغ پریشان گل بی‌خار کم است

هفته‌ی گذشته (آبان ۱۳۸۹) جامعه‌ی فرهنگ و ادب تربت حیدریه، شعرا نویسندگان و هنرمندان، به خصوص تربتی‌ها و خراسانی‌ها در سوگ استاد سید علی اکبر بهشتی اشک ریختند. شاعری توانا، متعهد و ولایتی از دیار تربت و سیدی از اولاد پیغمبر که انبوهی غزل در مدح جدش و اولا پیغمبر سرود. شاعری که پیرو طریقت علی و شیعه‌ی خالص علی بود . پدر شعر تربت در 15 آبان ماه ساعت 2:30 دقیقه بعد از ظهر رخت از این دنیای دون بربست و ما را تنها گذاشت و رفت.

عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم

بگذار بگریم من و بگذار بگریم

بگذار که چو مرغ گرفتار بنالم

بگذار که چون کودک بیمار بگریم

این کاسه‌ی سرها همه خاک است به فردا

بگذار که با زمزمه‌ی تار بگریم

استاد سید علی اکبر بهشتی بعد از 7 سال خاموشی بر اثر سکته‌ی مغزی که در بستر بیماری افتاده بود و قدرت تکلم نداشت درگذشت. همان بلبل خوش الحان و خوش ذوق مرغزار ائمه اطهار را می‌گویم. بالاخره در بیماری، سکوت و خاموشی ندای حق را لبیک گفت و بهشتی ما به بهشت رفت. رادمردی از دیاری شاعرانی همچون استاد محمد قهرمان، حسامی محولاتی، مرحوم استاد صاحبکار، استاد کمال و مرحوم عماد خراسانی که در گذشته با اینان حشر و نشر و نشست و برخاست داشت، همه را داغدار و عزادار کرد و در سوگ خود نشاند.

ای آرزوی جان نفسی همدم من باش

هرچند به جز شعر و می‌ام ماحضری نیست

بر پاره گلیم من درویش بیارام

کاین عیش سزاوار به‌هر تاجوری نیست

استاد سید علی اکبر بهشتی بالغ بر هفت دفتر شعر از خود برجای گذاشت و تنها یک دفتر آن با عنوان (محفل بهشتی) با همکاری اداره فرهنگ و ارشاد تربت حیدریه و استاد احمد نجف‌زاده و استاد محمد رشید به چاپ رسید که ان‌شاءالله امیدواریم هر چه زودتر بقیه‌ی دفاتر شعری مرحوم به زیور چاپ آراسته گردد. استاد سید علی اکبر بهشتی در سال 1304 هـ.ش در خانواده‌ای مومن و عارف در تربت حیدریه پای به دنیا گذاشت. پدرش سید محمد در پنج سالگی او را روانه‌ی مکتب‌خانه کرد و سید علی اکبر علوم قرآنی، عربی و دوران ابتدایی را در تربت به پایان رساند و وارد بازار کار شد. از همان جوانی علاقه وافری به شعر و موسیقی از خود نشان می‌داد که پنجه‌ی هنرآفرینی در نواختن تار داشت. در داروخانه با مرحوم برادرش مشغول به کار شد و بعد در حجره‌ای در سرای امین تربت به تجارت فرش پرداخت ولی از آنجا که استاد به مقام استغنا رسیده بود و از طبع بالایی برخوردار بود به مال و منال دنیا اهمیت نمی‌داد و حجره‌ی فرش فروشی‌اش پاتوق شعرا و نویسندگان شده بود.

مال صرف می و مستی کن و منشین که چو جام

تا جهان است رود مال جهان دست به دست

شاگردان زیادی گرد او جمع شده بودند و همیشه‌ی اوقات در کنار استاد، چه در حجره در سرای امین محل کارش و چه در محافل شعر، زانو می‌زدند تا استاد اشعارشان را تصحیح و آنها را راهنمایی کند. از شاعران جوان که دستی در شعر داشتند گرفته تا اساتید دانشگاه و فرهنگیان و ادیبان و دوستداران فرهنگ و ادب پارسی همه و همه نزد او تلمّذ می‌کردند. ولی افسوس که استاد در این چند سال اخیر که در بستر بیماری بود قدرت تکلم نداشت و نمی‌توانست با اطرافیانش ارتباط برقرار کند. فرزندان ایشان و شاگردان استاد و دوست‌دارانش فقط به نگاهی به چهره‌ی او بسنده کرده و از تجلیات و انوار معنوی استاد گرما می‌گرفتند و از نگاه‌های نافذ و معنادار استاد که یک دنیا حرف برایت داشت، کمی آرام می‌گرفتند و من در چشمانش می‌خواندم که می‌گفت:

جز بی خبری در همه عالم خبری نیست

فریاد مکن، داد مزن، دادگری نیست

صد شکر که جستم گذر بی‌خبری را

یعنی شدم آگاه که اینجا خبری نیست

بالاخره در پاییزی غم‌بار و حُزن‌انگیز در روز یکشنبه 16 آبان 1389 و درست در روز شهادت جواد الائمه حضرت امام محمد تقی (ع) در قطعه‌ی هنرمندان بهشت جواد الائمه تربت حیدریه به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

برما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست

غلامرضا قاضی (شاپور) www.shapur.blogfa.com

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 944 به تاریخ 901220, شاعر همشهری, زندگی‌نامه سید علی‌اکبر بهشتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ساعت 19:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری - مظفر تربتی

مظفّرعلی تربتی فرزند حیدرعلی خواهرزاده‌ی «بهزاد» نقاش معروف است. «صادقی کتابدار» نویسنده‌ی تذکره‌ی «مجمع‌الخواص» نوشته: وی در نقاشی استادِ من است و به انواع هنر آراسته بود، جز آن‌که قدری بی‌طالع بود. از شاه مرحوم (شاه طهماسب) بارها شنیدم که او را به استاد بهزاد ترجیح می‌داد. قطعات میرعلی و سلطان‌علی را چنان تقلید می‌کرد که خبرگان نمی‌توانستند تشخیص دهند. امر شده بود که در قطعه‌های خود «نقاش شاهی» بنویسد. شطرنج صغیر و کبیر را در حضور و غیاب خوب بازی می‌کرد. وی در قبرستان شاهزاده حسین در قزوین دفن است. بیت زیر از او نقل شده است:

طراوتِ گلِ رویت ز خطِّ نوخیز است

بهارِ گلشنِ حُسنِ تو عنبرآمیز است

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 943 به تاریخ 901213, شاعر همشهری, زندگی‌نامه مظفر تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰ساعت 12:32  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ مانی تربتی

آن‌گونه که امیر علشیر در مجالس النفائس می‌نویسد، ملا مانی از مردم تربت حیدریه و پیشه‌ی نویسندگی داشته است و دارای طبعی روان بوده. در این تذکره بیت زیر از او نقل شده است و بیش از این از احوال او اطلاعی در دست نیست:

ز بت کمتر نه‌ای، آموز از او تمکینِ محبوبی

که پیشش سجده آرند و نگوید یک سخن با کس

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 942 به تاریخ 901206, شاعر همشهری, زندگی‌نامه مانی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰ساعت 11:32  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – کمال تربتی

شیخ کمال تربتی از شاعران قرن نهم تربت حیدریه است. امیر علیشیر نوایی می‌نویسد: کمال به غایت خوش‌طبع بود و زیبا بود و اکثر غزل‌های حافظ را مخمس می‌کرد و از جمله ظرفای متعیّن خراسان بود. آرزوی دیدن شیخ را بسیار داشتم. در زمان سلطنت ابوسعید‌میرزا در شهر مشهد غریب و بیمارگونه در گوشه‌ی بقعه‌ای افتاده بودم. روزی در ایام وقفه‌ی قربان که از اطراف عالم مردم به طواف آستانه‌ی امام مشرف می‌شدند جمعی جوانان موالی‌وش به طریق سیر در بقعه‌ای فقیر بودم، آمدند و ابیاتی که بر دیوار نوشته شده بود می‌خواندند و بر سر یک بیت بحث درگرفت و آن‌که بزرگ‌تر بود آن‌ها را عزم کرد و در اظهار عقیده‌ای که من کردم آن‌ها متوجه شدند و خلاصه جلب نظر آنان شد و شیخ کمال که بزرگ‌تر بود به خانه‌ی خود رفت و هدایایی فرستاد و تا در مشهد بودم، معاشرت داشتیم و شیخ از سفر مکه برگشت و در تربت فوت شد.

از نوشته‌های امیر برمی‌آید که پدر شیخ کمال، حافظ نام داشته و طبیب بوده و شیخ کمال در کمال خوش‌طبعی و ظرافت قطعه‌های مطایبه‌آمیز به پدرش گفته که دو قطعه‌ی آن، این است:

تا که حافظ طبیب تربت شد

کشته شد جملگی که و مهِ او

موش در شربتش فتاد و بمرد

مرگ موش است شربت بهِ او

 

نزد حافظ سپاهی‌ای آمد

رخت بگشاد و پیشِ او بنشست

پس به حافظ بگفت از سرِ درد

که سرم درد می‌کند پیوست

حافظش داد شربتی به‌علاج

شربتش خورد و رخت را بربست

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 941 به تاریخ 901129, شاعر همشهری, زندگی‌نامه کمال تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۰ساعت 21:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – کفری تربتی

بيشتر تذكره‌ها نوشته‌اند: اصل او از تربتِ زاوه‌ی خراسان بوده و در مشهد نشو و نما یافته. به حسنِ خط در شکسته‌نویسی مشهور بوده. پس از مدتی به هندوستان رفته و مدت زیادی در آن دیار گردیده، در دکن منظور نظر پادشاه آن‌جا گردیده و در ۱۰۰۹ ه.ق به خدمت خان خانان استسعاد یافته و در آن دیار همواره معزز و محترم بوده. همواره با مولانا ملک قمی و ظهوری ترشیزی و شکیبی اصفهانی و شاملوی هروی و غیر هم‌جلیس بوده. باقی نهاوندی می‌نویسد: میرحسین کفری از سادات رفیع‌الشأن قصبه‌ی تربت خراسان بوده، سیدی وسیع‌مشرب و خوش‌صحبت و لطیف‌طبع بود و خطّ شکسته را به‌غایت نیکو می‌نوشت و در فنّ انشا مهارتی تمام داشت. در عنفوان جوانی به اتفاق مولانا نوعی خبوشانی از خراسان برآمده به هندوستان آمد و یک چندی در ملازمت نواب سید یوسف خان مشهدی به سر برد. چون این رباعی به نظم آورد:

گنجم که به کیسه‌ی کریم افتادم

عطرم که به دامن نسیم افتادم

نه این و نه آن، که بختِ مظلومانم

کز روز ازل سیه‌گلیم افتادم

الحق باعث اشتهار او شد و مدتی ملازم شاه‌زاده خورشید لوا شاه‌زاده دانیال شد. در مدح آن شاه‌زاده قصاید غرا گفت و چون آن شاه‌زاده به دار فنا خرامید (۱۰۱۳ ه.ق)، به ملازمت خان خانان رسید و ترقی زیاده از حد او را دست داد و در میانه‌ی سپاهیان به کثرت مال و جمعیت اسباب علم شد. به تاریخ سنه‌ی ۱۰۱۶ در برهانپور خاندیس دار فانی را وداع گفت. این ابیات از اوست:

به بزم غم چو کنم سازِ ناله را آهنگ

سزد که شعله برآید به جای آه از سنگ

چو غنچه‌ی هوس از جامِ غم شوم سیراب

چو لاله‌ی نظر از خونِ دل دمادم رنگ

حریمِ خاطر من معبد بُتان چِگِل

جبینِ طالعِ من نو بهارِ کشورِ زنگ

به بال شوق مگر قصدِ ره توانم کرد

که راه بر سر خار است و پای سعی‌ام لنگ

...

و غزلی با مطلع:

گر درِ حاجت ارباب وفا بگشایند

زآن میان هم دِر میخانه‌ی ما بگشایند

...

و این رباعی:

در بادیه‌ی عشق که خاکش همه فیض است

مستان تو از سر نشناسند قدم را

صد بادیه گل روید از آغوش و کنارم

آراسته سازم اگر از یادِ تو، دم را

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 940 به تاریخ 901115, شاعر همشهری, زندگی‌نامه کفری تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۰ساعت 19:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – فيضي تربتي

بيشتر تذكره‌ها نوشته‌اند: فيضي از شعراي تربت‌حيدريه است كه در اواخر قرن دهم به هندوستان رفته، اكثر نقاط آن كشور وسيع را پاي پياده سياحت كرده و در مدح جلال الدين اكبر شعرها سروده و صله‌ها گرفته است. اين‌كه او از شعراي تربت حيدريه است، مسلم است اما  اين‌كه او به هند رفته باشد. كمي جاي ترديد دارد زيرا اگر چنين بود در نفايس ‌المآثر، منتخب التواريخ، طبقات اكبري و آيين اكبري ذكرش مي‌آمد. در تذكره‌ها ده رباعي به او منسوب شده است كه از آن ميان شش رباعي مربوط به فكري تربتي است كه در هفته‌ي قبل، وصف حالش آورده شد و دو رباعي هم مربوط به ديگران است. تنها اين دو رباعي مسلما از آنِ فيضي تربتي است:

مويي شده‌ام بي خطِ مشكين رقم او

كو بخت كه آيم به زبان قلم او؟

مجنون به ره عشق ز سر كرده قدم رفت

دارم منِ ديوانه قدم بر قدم او

 

از پيش من آن زهره‌جبين مي‌گذرد

آشوبِ دل و آفتِ دين مي‌گذرد

عمرم همه بگذشت و نديدم رويش

افسوس ز عمري كه چنين مي‌گذرد

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 939 به تاریخ 901108, شاعر همشهری, زندگی‌نامه فیضی تربتی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ساعت 0:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – فكري تربتي

سيد محمد جامه‌باف متخلص به فكري و مشهور به ميررباعي را از رباعي‌‌سرايان شهير قرن 10 بوده. در خلاصه‌الاشعار آمده است: او از جمله سادات اعاظم مشهد است و به صفت تواضع و پرهيزگاري و حلم و دين‌داري اتصاف داشته و همواره رباعيات محققانه و اشعار عارفانه بر صفحه‌ي خاطر مستعدان مي‌نگاشته و گاهي نيز به قصيده و ديگر اقسام شعر توجه نموده و در شعر فكري تخلص فرمود. گويند در اوايلِ حالِ شاعري، از خويشان خود رنجيده از مشهد به دارالسلطنه‌ي هرات رفت و چند گاه آن ولايت را به يمن مقدم شريف مشرف داشت و بعد از اندكي باز از آنجا به ديار هند شتافت. تقي اوحدي مي‌نويسد: سيدي اعلي گوهر، ديده‌ي ارباب معاني، فكري خراساني المشهور به نام خود مير سيد محمد جامه‌باف و مير رباعي، و وي از تربت پاك تربت است؛ عالي فكرت بوده شاعري است ساحر پيشه، قادري كمال انديشه، طبعش جامه‌باف، فراش معاني و فكرش حله‌دوز حواري سخنداني‌ست، نساج فطرتش ساحر و قماش فكرتش نادر، اشعار وي بيشتر رباعي است همه با رتبه و عالمگير واقع شده. در زمان دولت شاه جلال‌الدين اكبر در هند بوده. در مدح آن شهريار اشعاري بسيار فرموده است. در سال 973 در جونپور درگذشته است. از اوست:

دست ليلي خورد نيش و جان مجنون گشت ريش

بود جان در آستينش، بر رگ جان خورد نيش

مي‌روي با زلف شب‌گون و چو شبنم هر طرف

از تو مي‌ريزد نمك، اي واي بر دل‌هاي ريش

 

بر صفحه‌ي هستي چو قلم مي‌گذريم

حرف غم خود كرده رقم مي‌گذريم

بحريست جهان و ما درو موج ضعيف

تا چشم به هم زني ز هم مي‌گذريم

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 938 به تاریخ 901101, شاعر همشهری, زندگی‌نامه فکری تربتی
+ نوشته شده در  شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۰ساعت 23:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – فردی تربتي

تذكره‌ي هفت‌اقليم، فردي را از شعراي تربت‌حيدريه مي‌داند. در "جواهرالعجايب" نوشته است كه در زُهد و ورع يگانه‌‌ي زمان و در تصوّف نادره‌ي دوران است و معاصرِ شاه‌طهماسب بزرگ است.

به هر حال وي شاعري آزاد‌مشرب بوده و در اوايل قرن دهم مي‌‌زيسته و در ديوان حافظ و خمسه‌ي نظامي تتبعي داشته است. ابيات زيراز او نقل شده است:

ما و دل هر يك مُرادي از خدا مي‌خواستيم

 او تو را مي‌خواست، ما درد تو را مي‌خواستيم

 

من  كيستم از اهل جهان فرد شده

 سر تا قدم ازعشق بُتان درد شده

در راه نياز و دردمندي شده خاك شده

 و آن خاك هم از باد فنا گرد شده

آن‌گونه كه سعيد نفيسي مي‌نويسد، او به‌طور قطع تا 928 زنده بوده است و در هرات مي‌زيسته است و بيش از اين اطلاعي از او در دست نيست.

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 937 به تاریخ 901017, شاعر همشهری, زندگی‌نامه فردی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۰ساعت 15:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – عاشقي تربتي

امير عاشقي از شاعران تربت‌حيدريه است كه زندگي وي با تخلصش تطبيق مي‌نموده. بعضي از تذكره‌نويسان نوشته‌اند كه امير عاشقي در نود سالگي سخن سرودن را آغاز كرد. اما عده‌اي ديگر نوشته‌اند در نود سالگي درگذشته است. در هر حال او مردي بي‌سواد بوده و تا آخر عمر، پيوسته با صحبت زيبارويان گذرانده است. گويا دست عشق چنان عنان او را در اختيار مي‌گيرد چنان به وادي شعر و شاعري كشيده مي‌شود كه شبانه‌روز در اين انديشه بوده است و ديواني با پانزده هزار بيت ترتيب مي‌دهد.

بيت زير از اوست:

گاهِ قتلم شعله‌ي شمشير آن قاتل بس است

شربت آبم ز تيغ او دَمِ بسمل بس است

سام ميرزا مينويسد: امير عاشقي چنان به شعرگويي شيفته بود كه در تشييع جنازه‌ي برادرش شعر مي‌گفت. امير عاشقي در سال 945 در گذشته است.

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 935 به تاریخ 901003, شاعر همشهری, زندگی‌نامه عاشقی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ساعت 12:4  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – شمس‌الدين زابي

شمس‌الدين محمد ابن محمود زابي از شاعران و عالمان قرن ششم بوده كه همان‌طور كه از نامش بر مي‌آيد از اهالي زاوه‌ بوده است. محمد عوفي در لباب الالباب مي‌نويسد: شمس‌الدين قاضي نسا بود اما در مضمار فضل ار فحول رجال بود. جواني كه چرخ پير در فنون علم نظير او نديده بود و آفتاب، سايه بر همچو اويي نگستريده. در خوارزم با آن كه بحري است بي‌پايان و فضلاي آن خطه در كثرت چون نجوم آسمان، او از آن جمله، قصب سبق ربوده بود و در نظم و نثر بر جمله فايق آمده و تدريس نصف مدرسه‌ي سلطان كه معتبرترين مدارس است در خوارزم، بدو تفويض فرموده بودند و قضاي شهر نسا و شهرستانه به اسم و رسم او بود - يعني قاضي زنان بود - او را شعر تازي است به غايت مصنوع و مطبوع و شعر پارسي در سلامت و رقت. چند بيت از يكي از قصيده‌هايي كه در لباب الالباب آورده شده:

بر بي‌قراري‌ست فتاده قرار عشق

بر نامرادي‌ست نهاده مدار عشق

آن‌كس كه عاشق است به نزدش خليل‌وار

سازنده‌تر ز نور بود سوز نار عشق

ار وصل مهر مي‌طلبي در هواي دوست

پيوسته باش ذره‌صفت، خاكسار عشق

گويند عشق عار بود مرد را وليك

راضي‌ست مرد عاشقِ صادق به عار عشق

گر عشق گنج صدق و صفا نيست پس چرا

جز در دل خراب نباشد قرار عشق؟

تا نقد عشق را نبود بوته قلب تو

قلب است نزد اهل حقيقت عيار عشق

***

و اين دو رباعي از اوست:

اي گشته فراخ از لب تو قند به شهر

ديوانه‌ي تو هر كه خردمند به شهر

وين طرفه نگر كه پسته‌ي شيرينت

از پر نمكي شور درافكند به شهر

***

در فرقت تو چو ناله آغاز نهم

خود را ز غمت عاشق جان‌باز نهم

خطّي بفرست تا من، اي شاهد جان

خط تو چو شاهدان به رخ باز نهم

***

علاوه بر آنچه محمد عوفي نوشته مطلبي نيافتم اما به استناد همين ابيات مي توان دريافت او شاعري توانا بوده است. متاسفانه از تاريخ دقيق تولد و وفات او چيزي در دست نيست.

نقل از سخنوران زاوه نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 934 به تاریخ 900926, شاعر همشهری, زندگی‌نامه شمس‌الدين زابی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰ساعت 13:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – ریاضی تربتی

مولانا ریاضي ساوجی محولاتی تربتی از شاعران نامی قرن نهم و از مردم زاوه‌ی محولات بوده است - که در حال حاضر به تربت حیدریه معروف است - و مقام قضای آن سرزمین را داشته که به شکایت کلان‌تران آن دیار معزول شده است و پس از آن به شاعری پرداخته است. مدتی در ساوه ساکن بوده و مدتی هم در هرات و از شعرای نامی دربار ابوالغازی سلطان حسین بوده و به اشاره‌ی او فتوحات وی را به نظم درآورده است. به نقل از سام میرزا هشت هزار بیت در وقایع زمان سلطان حسین گفته که این دو بیت در فتح خراسان و قتل شیبک است:

عقابش ز جدیِ فلک دیده کام

پلنگش ز حوتِ فلک خورده شام

فلک سبزه‌ی رسته پیرامنش

شفق دشتی از لاله در دامنش

این چند بیت از مثنوی‌ای است که به وزن خسرو و شیرین نظامی ساخته:

فراوان بارگه برپای کردند

زمین را چرخ انجم‌زای کردند

ز هر سو پرده بر خرگاه بستند

تتق بر مهر و در بر ماه بستند

زده بر سبزه‌ها خرگاه و چادر

چو بر خضرای گردون مهر انور

در کتاب تاریخ حبیب‌السیر نیز بیت زیر از او نقل شده است:

فلک شسته به آب خضر اگر دامان من بودی

هنوزم دست دور از دامن جانان من بودی

در تذکره‌ی روز روشن ابیات زیر آمده است:

بر دهانم زند آن شوخ و کناری گیرد

در میان چون سخن بوس و کناری گیرد

***

ز غمزه بر جگرت تیرها زنم، گفتی

ولی چه سود که هرگز به دل نمی‌گویی

سعید نفیسی می‌نویسد: چون در 917 شاه اسماعیل صفوی، خراسان را گرفت، وی نزد شاه اسماعیل تقرب یافت و فتوحات وی را به نظم درآورد و سرانجام در 921 درگذشت.

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 933 به تاریخ 900919, شاعر همشهری, زندگی‌نامه ریاضی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۰ساعت 21:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – خِیری تربتی

این شاعر بنا به دست‌نوشته‌ی مرحوم گلشن آزادی به ملا خیری معروف بوده است. این دست‌نوشته تنها جایی است که از این شاعر نام می‌برد و او را از مردم تربت حیدریه می‌داند. با توجه به تنها رباعی‌ای که از او نقل شده گمان می‌رود که این شاعر تنها در قالب رباعی سخن‌سرایی کرده باشد. رباعی زیر از اوست:

خیری به وفا اگر تو صادق باشی

خاک ره یاران موافق باشی

کافر باشی نباشدت بغض و نفاق

به زانکه مسلمان منافق باشی

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 932 به تاریخ 900912, شاعر همشهری, زندگی‌نامه خیری تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۰ساعت 18:16  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

- شاعر هم‌شهری – شهباز تربتی

مرحوم گلشن آزادی نوشته است از سادات تربت حیدریه و اهل منبر و وعظ بوده است و در اوایل این قرن درگذشته است. مرحوم سهیلی می‌گفت: شهباز شاعر خوبی بوده و اشعار زیادی داشته است. دیوان شهباز سابقا طبع شده و اشعار وی بیشتر مدح و مراثی است. گرچه قصیده و غزل هم کمی دارد. نسخه‌ای از دیوان وی در کتاب‌خانه‌ی آستان قدس رضوی موجود است و این بند از مسمطی است که در مناقب حضرت علی ع و حضرت زهرا سروده است:

دو دلبر و دو دل‌ربا، دو گوهر گران‌بها

دو سیمبر، دو سیم‌تن، دو حوروَش، دو مه‌لقا

یکی ز کان عصمت و یکی ز معدن حیا

یکی حبیب احمد و یکی حبیبه‌ی خدا

که هر دو صدر مصدرند و فخر افتخارها

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 930 به تاریخ 900828, شاعر همشهری, زندگی‌نامه شهباز تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۰ساعت 23:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – شعوری تربتی

"شعوری تربتی" از اهل ذوق تربت‌حیدریه بوده و در عهد جلال‌الدین محمد اکبر به هندوستان رفته است و بدین قرار در اواخر قرن دهم می‌زیسته است. به نقل از سعید نفیسی او غزل‌سرای بوده.

بیت زیر از اوست:

سرم ز خانه برون هر دم آرزوی تو آرد

گرفته شوق گریبان من به سوی تو آرد

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 929 به تاریخ 900821, شاعر همشهری, زندگی‌نامه شعوری تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۰ساعت 16:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری – خدابنده‌ی تربتی

زحمت تایپ مطالب بخش شاعر هم‌شهری را دوست خوبم آقای نجفی به عهده گرفتند که از ایشان صمیمانه تشکر می‌کنم.

"شیخ علی‌اکبر خدابنده" اهل قریه بایگِ تربت و فرزند محمدکاظم است. وی از دانشمندان معاصر بوده که در تربت و مشهد و تهران تحصیل کرد. در سال‌های 1300 تا مدتی مجله‌ای به نام "دنیای نو" می‌نوشت که آکنده از عقایدش بود. بارها به زندان افتاد و به جرم صراحت لهجه و عقیده، سختی‌ها دید. هیچ‌گاه تأهل اختیار نکرد و با آن‌که عمری بود از بایگ بیرون آمده بود و در مشهد و تهران می‌زیست، لهجه‌ی غلیظِ محلی خود را حفظ کرده بود. با داشتن سی‌هزار تومان پول نقد هنگام مرگ، همیشه با سختی و قناعت زیست. شعر کم ولی نسبتا خوب و به سبکِ خراسانی فخیم می‌ساخت. شاید اشعارش نزد برادرانش باشد که در همان بایگ سکونت دارند و این قطعه را که خطاب به "محمدهاشم میرزا افسر" سروده و نماینده‌ی زندگی وی است را در "روزنامه‌ی آزادی" دیدم که نقل می‌شود:

شب دوشینه می‌مردم ز سرما

لحاف ابر اگر بالا نمی‌بود

نمی‌پرسی ازین مسکین بدبخت

چه می‌خوردی اگر سرما نمی‌بود؟

و این رباعی از اوست:

تاریخ زمانه تا به یاد من و توست

آیینه‌ی فتنه و فساد من و توست

تا ما و توئیم این چنین خواهد بود

بدخویی و ناکسی نهاد من و توست

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 928 به تاریخ 900814, شاعر همشهری, زندگی‌نامه خدابنده‌ی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰ساعت 16:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

 ۵- شاعر هم‌شهری - حافظ تربتی

زحمت تایپ مطالب بخش شاعر هم‌شهری را دوست خوبم آقای نجفی به عهده گرفتند که از ایشان صمیمانه تشکر می‌کنم.

در تذکره‌ی "تحفه‌ی سامی" از "سام میرزا" آمده است: حافظ باباجان از تربت خراسان است، خط نستعلیق را به خوبی می‌نوشت. نقاری و زرنشانی در استخوان را خوب می‌دانست و از سازها با عود و شترغو می‌نواخت که به اعتقادِ من هیچ‌کس مثل او را ننواخته؛ بسیار خلیق و درویش‌نهاد، در عروض و معّما طبعش خوب، و این دو مطلع از اوست:

مجال از ستم‌های دوران ندیدم

رسیدم به جان، تا به جانان رسیدم

 

بر رُخت آنان که حیران نیستند

نقش دیوارند، انسان نیستند

مرحوم گلشن آزادی از شاعری به نام "باباتربتی" نام می‌برد و به نقل از "روشن روز" می‌نویسد که وی در عهد شاه عباس کبیر در تبریز می‌زیسته است. آنچه که مسلّم این‌که "بابا" همین "حافظ تربتی" می‌باشد، چرا که علاوه بر شرح حال، بیتِ "در رُخت آنان ... " به بابا منسوب شده است و تنها اختلاف در اولین حرف بیت می‌باشد. علاوه بر این بیت زیر از او نقل شده است که ما آن‌را از "حافظ باباجان" می‌دانیم.

چه دیده‌اند گدایان عشق بر در دوست

که هر دو عالم‌شان در نظر نمی‌آید

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 927 به تاریخ 900807, شاعر همشهری, زندگی‌نامه حافظ تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰ساعت 20:4  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری - امینی تربتی

زحمت تایپ مطالب این بخش را دوست خوبم آقای نجفی به عهده گرفتند که از ایشان صمیمانه تشکر می‌کنم.

درکتاب گلچین جهانبانی وی را شاعر قرن یازدهم نوشته و این چند بیت را از او نقل کرده است:

غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می‌کند

مِی‌فروشش چاره در یک آب‌خوردن می‌کند

 

دلخسته‌ای که به حسرت جدا شود

در حیرتم که با که دگر آشنا شود

از بس که در غم تو کشیدم ز سینه آه

چندان اثر نماند که صرف دعا شود

در تذکره‌ی شمع انجمن نوشته: امینی تربتی صاحب ذهن سلیم و طبع مستقیم بوده و با "شانی"، "قدسی" و "نظیرمشهدی" مشق سخن کرده و آن‌گاه یک بیت (جان رفت و ...) را از او نقل کرده، به‌این قرار اگر چه این ابیات در سایر تذکره‌ها به نام "امتی تربتی" آمده است، اما شاعری به نام امینی وجود داشته است. چرا که بنا به کتاب "گلچین جهانبانی" وی ازشاعران قرن یازدهم است. درحالی که "امتی" بنا بر نقل "ریحانه الادب" در 941 چشم از جهان بربسته است. و به نظر می‌رسد ابیات فوق نیز مربوط به "امتی تربتی" باشد.

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 926 به تاریخ 900730, شاعر همشهری, زندگی‌نامه امینی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱ آبان ۱۳۹۰ساعت 11:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری - اسیری تربتی

اسیری از اهالی تربت و از شعرای معاصر شاه طهماسب و در قرن دهم می‌زیسته است. در مجمع الخواص نوشته است: وی شخصی درویش نهاد و چنان فلک‌زده و بدبخت است که با وجود استحقاق از خاطر کسی نمی‌گذرد که پول قلبی به آن نامراد باید داد. با این که با مردم معاشرت می‌کند از کسی طمع ندارد، ولی هیچ وقت هم بی‌نصیب نمی‌ماند. بس که مطیع است هر چه بگویی پیش از آنکه گوش بدهد تصدیق می‌کند.

در الذریه آمده است که در 940 متولد شده است و از اوست:

باز ای دل دیوانه به بند که فتادی

ای آهوی وحشی به کمند که فتادی

دشوار پسندند بتانِ ستم‌آیین

زین قوم جفاپیشه پسندِ که فتادی

و

از سوزِ عشق دودِ دلم بی‌شرار نیست

زانرو مرا چو شعله‌ی آتش قرار نیست

سعید نفیسی از او با عنوان مولانا یاد می‌کند و می‌نویسد: وی مردی تنگ‌دست و درویش‌مشرب و بسیار قانع بوده و مثنوی وامق و عذرا سروده و غزل نیز گفته است. اما سعید نفیسی مرجعی معرفی نکرده است.

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 925 به تاریخ 900723, شاعر همشهری, زندگی‌نامه اسیری تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰ساعت 15:24  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر هم‌شهری - اختیار تربتی

در تاریخ حبیب‌السیر نامش را قاضی‌ اختیارالدین حسن، فرزند غیاث‌الدین تربتی نوشته است که در جوانی از زاوه‌ی تربت به هرات رفته است و در آنجا به تحصیل علوم دینی می‌پردازد. در زمانی اندک ترقی کرده و بنا به فرمان سلطان حسین بایقرا، قاضی‌القضات هرات می‌شود. حتی در زمان استیلای "شیبک خان" به هرات نیز مقام وی در مسند قضا محفوظ بوده. در اواخر عمر از هرات به تربت حیدریه بازگشته، به زراعت پرداخته و امرار معاش می‌کند تا در اوایل سال 928 به مرض سوء‌القنیه در می‌گذرد و در مقبره‌ی خانوادگی دفن می‌شود. کتاب‌های "مختارالاختیار" و "اقتباس" از آثار اوست. در حبیب‌السیر فقط دو بیت قطعه که برای نقر در منبری که از سنگ مرمر به دستور امیرعلیشیر برای مسجد جامع هرات ساخته‌اند از او نقل کرده‌ که خوب ساخته؛ بدین قرار:

از همت بزرگی شد منبری مکمل

کز غایت ترفع بر عرش سر کشیده

هرگز کسی ندیده منبر ز سنگ مرمر

تاریخ شد همان کو (هرگز کسی ندیده)

نقل از "سخن‌وران زاوه" نوشته محمود فیروزی مقدم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 923 به تاریخ 900709, شاعر همشهری, زندگی‌نامه اختیار تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰ساعت 13:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب جدیدتر