سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ اکبرزاده محمود (1358)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مه‌ولات) هم می‌توانند زندگی‌نامه و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمی‌دانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشته‌ام که با جواب دادن به آنها و ارسال جواب‌ها به من، خواهم توانست زندگی‌نامه‌ی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 

اکبرزاده متولد سال 1358 در محله‌ی حیدرآباد تربت حیدریه است. تحصیلاتش را تا پایان دبیرستان ادامه داده است و دیپلم تجربی دارد. او اکنون در شهرداری تربت حیدریه مشغول کار است. سرودن را از اواخر دهه‌ی هفتاد آغاز کرده است و شعرهایش عمدتاً در قالب سپید و اندکی هم غزل سروده است. حضور در انجمن قطب و بهره‌گیری از ارشادات استاد نجف زاده را در رشد شعر خود مؤثر می‌داند. شعر شاملو و قیصر امین‌پور را بیشتر از شاعران دیگر می‌پسندد. اکبرزاده از این که مسئولان فرهنگی توجه شایسته‌ای به رشد و بالندگی فرهنگ در تربت حیدریه ندارند گله‌مند است.

 

به خوابم آمدی آقا و استکان در دست

و گفتی آب بیاور لبان من تشنه‌ست

گرفت بغض گلو را و آسمان ترکید

به بغض‌های نفس‌گیر آسمان که شکست

پرنده پر زد و باران گرفت چشمانم

و وسعت ملکوتت به آسمان پیوست

دوباره صحن حرم من، تو، ما، تنها

دوباره حس غریبی دوباره حس شکست

و خواب می‌روم آقا به خواب می‌بینم

که می‌بری تو مرا باز با خودت ...

***

 

ایستادن

زیر درختان پارک

حکمتی داشت

حالا اگرهم نیامدی

برایم مهم نیست

من فرمانده‌ی یکی از

گُردان‌های نظامی شده‌ام

کلاغ‌ها

فنی‌ترین جنگنده‌های تاریخ‌اند

***

 

ربط نده گریه‌هایم را

به میز و

قهوه و

پالتویی که نیامده است

پایم لنگ می‌زند

الٰهه‌ات را بخوان، بنان!

دستم خالی‌ست

***

 

سلول‌ها رشد کردند

خانه کوچک شد

کلاس کوچک شد

سلول‌ها رشد کردند

کلاه کوچک شد

شال گردن کوچک شد

***

 

به اندازه‌ای که لمس کردم

نیمکت‌های باغ ملی را

دست کشیدم

موهای دختری را که

سنجاق سر نداشت

قانون چپه شد روی تخت

و حالا سال‌هاست

سلول کوچکی

جلو‌ی رشدم را گرفته است

***

 

پدرم را زمانی شناختم

که خواهرم هذیان گفت

مادرم چمدانش را بست

ریل‌ها

نامردترین خطوطی هستند

که تا به حال دیده‌ام

***

 

اگر قدرت داشتم

سبابه‌ام را

می‌بریدم

جهان

نیازمند آرامش است

***

 

ولو شده میان خیابان

استخوان‌های سگی از جنس من

و گربه‌ای از جنس تو

که جنگیدیم تمام عمر را

به بهانه‌ی قلمرو جغرافیائی‌مان

فارغ از این‌که

می‌میریم روزی

و می‌افتد به دست امثال‌مان

که بجنگند

به بهانه‌ی قلمرو جغرافیائی‌شان

و ...

***

 

تندیس بلورین معرفت

از جشنواره‌ی خلقت

به مورچه‌ها

تعلق گرفت

مورچه‌ها

حنجره‌ی شیمیایی شده را

تعارف کردند

***

 

بارانی که می‌بینم مادرم را

لعنتی می‌شود وجودم که

همین ۴۰ درصد سهمیه‌ی کنکور

می‌ارزد به این‌که نباشی و قابت کنند

بچسبانند به دروازه‌های شهر

گیرم که دکتر شدم، مهندس شدم

یا شدم یکی از همین‌ها که

عکس‌شان را می‌اندازند بالای روزنامه‌ها

می‌ارزد به اینکه ۶۷ پله‌ی بنیاد شهید

لمس کند کفش‌های مادرم را

و خواهرم بی‌جهیزیه

راهی خانه‌ی شوهر شود

راستش را بخواهی، می‌گویم: نه

نمی‌ارزد، اصلا نمی‌ارزد

به این‌که شیرزنی باشی و

تن به تن شده باشی عراق را

وآخر سر هم خبر نداشته باشی که

مجسمه‌ات را گذاشته‌اند

وسط میدان مرکزی کرمانشاه

و سرطان هم مهمان چشم‌های دخترت

مرضیه شده باشد

"بسمه تعالی

مدیریت محترم کارخانه‌ی ذوب آهن اصفهان

از فرستادن آهن مرغوب برای ضرب ِپلاک‌های

شهیدان گمنام

کمال تشکر و امتنان را دارم."

***

 

فندق های لال

پسته‌های بهت زده از

قیمت آجیل

منتظرند بالا بیاورد صندوق

کاندیدای مورد نظر را

که بگوید

سال نو مبارک

و من یقین می‌کنم اگر

چنگیز هم زنده بود

امسال

عوض می‌کرد شمشیرش را

با کارد میوه خوری

***

 

منابع:

شعر دربی (گزیده‌ی اشعار شاعران شهرستان‌های تربت حیدریه، مه‌ولات، رشتخوار و زاوه)

وبلاگ گاهی به رنگ خودم http://9263.blogfa.com


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 985 به تاریخ 911107, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه محمود اکبرزاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۱ساعت 17:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ ایمان فرستاده (1368)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 


برچسب‌ها: شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه ایمان فرستاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱ساعت 17:53  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شاعر همشهری؛ محمد امیری (1366)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 

محمد امیری متولد 20 آبان 1366 در روستای کاهیجه شهرستان زاوه است. تحصیلاتش را در شهر تربت حیدره تا مقطع متوسطه انجام داده و اکنون نیز دانشجوی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه در رشته‌ی علوم اجتماعی است. سرودن شعر را از سال 1384 شروع کرده است. او بیشتر به قالب غزل و رباعی و دو بیتی علاقه‌مند است. شعر اخوان ثالث، قیصر امین‌پور و سعید بیابانکی را تاثیر گذارتر از شاعران دیگر بر شعر خود می‌داند. همچنین راهنمایی‌های استاد دهقان‌زاده دبیر ادبیاتش و حضور در انجمن شعر قطب و بهره‌بردن از محضر استادان و شاعران شاعران انجمن را در پیشرفت کار خود موثر می‌داند. محمد امیری تجربه‌هایی هم زمینه‌ی شعر به گویش تربتی دارد.

 

از شاخه‌ی گل انار را می‌شویند

از گوش صدای تار را می‌شویند

تقویم اگر به خود نجنبد حتما

از خاطره‌اش بهار  را می‌شویند

***

دنیا به صفایشان حسادت دارد

در سفره همیشه نور دعوت دارند

از شیشه‌شکسته‌هایشان می‌فهمی

این پنجره‌ها به سنگ عادت دارند

***

در چشم ستاره زُل زدن می‌چسبد

در کوره‌ی عشق، قُل زدن می‌چسبد

در بازی زندگی زمان باقی هست

در وقت اضافه گل ‌زدن می‌چسبد

***

بین من و تو هزار خط، فاصله است

هاشور و پرانتز است و خط‌فاصله است

مانند خَزَر و پهنه‌ی اقیانوس

انگار میان ما فقط فاصله است

***

بیایم باز بنشینم کنارت

بگردم چون شهابی در مدارت

اجازه، این دل ما باز تنگ است !

برای ترکه‌های آبدارت

***

خودش را از نژادش دور کرده

و قدرت چشم او را کور کرده

سپیداری که می‌افتاد ، می‌گفت:

تبر را دسته اش مجبور کرده

***

 

مثنوی عاشورایی:

از بس که ضجه ناله زده، بس که خسته بود

با بغض و آه، کنج خــرابه نشسته بود

خشکیده بود اشک و صدایش گرفته بود

دستش رمق نداشت و پایش گرفته بود

سیلی چه کرده بود که گوشش نمی‌شنید

تا پلک می‌گذاشت به هم، زود می‌پرید

در خواب‌های او همه جا شعله می‌کشید

حتی در اوجِ عرش، خدا شعله می‌کشید

در خواب‌های او همه خون عطسه می‌زدند

سگ‌های هار، دوروبرش پرسه می‌زدند

تا شام دیده بود یتیمی چه می‌کند

رنگش پریده بود، یتیمی چه می‌کند

تا شام دیده بود مغیلان و پا، چه کرد

پاهای خونی‌اش همه را دستپاچه کرد

تا شام دیده بود، که عمّه چه‌ها کشید

توی تمام حافظه‌ها کربلا کشید

از دور دیده بود چگونه گلو و تیـــر ...

رنگش پریده بود، چگونه گلو و تیـــر ...؟

از دور دیده بود برادر میانه شد

هر کس - هر آنچه داشت - به سمتش روانه شد

از دور دیده بود، برادر، عبـا، بدن

پیچیده بــود، آه، چــرا در عبـــا بدن؟

پاهاش غرق خون و دلش خون و گوش خون

از دور دیده بود بجــــای عموش، خون

وقتی عمــو شکافت صفِ ارتداد را

عمّه بلند خواند: "وَ اِنَّ یَکاد" را

مشکی به آب خورد و لبی تشنه ماند و بعد

پا بر رکاب خورد و لبی تشنه ماند و بعد

با ذکر یاعــلی همه جا را به خون کشید

صحرای خشک کرب و بلا را به خون کشید

تیری روانه شد، همه جا تیره، تار شد

شیری درون چنگ شغالان مَهار شد

با اینکه جای‌جای تنش تیر می‌کشید

با پای خسته‌اش ز سرش تیر می‌کشید

او روی اسب و لشگر شمشیر توی دست

با ضربه‌ی عمود به صورت و روی دست

افتاد روی خـاک، علم‌دار بی‌علم

با مَشک چاک‌چاک، علم‌دار بی‌علم

او ماه عرش بود و زمین جای او نبود

بابا خمیده آمد و دیگر عمــو نبود

از دور دیده بود که بابا نشست و، بعد -

مردی سریع رفت همان‌جا نشست و، بعد -

سرها به نیزه بود وَ تن‌ها به زیر سم

بابای عرش یکّه و تنها به زیر سم

از دور دیده بود که عمّه دوان دوان

می‌رفت رو بسوی برادر به‌سرزنان

تا شام دیده بود یتیمی چه می‌کند

رنگش پریده بود، یتیمی چه می‌کند

در خواب‌های او همه خون عطسه می‌زدند

سگ‌های هار، دوروبرش پرسه می‌زدند

کنج خرابه بود، طَبَق بود و ناله بود

حُسن‌خِتام کرب و بلا یک سه ساله بود

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 983 به تاریخ 911016, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه محمد امیری
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۱ساعت 21:10  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شاعر همشهری؛ محمد جهانشیری (1338)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 

آقای محمد جهانشیری در فروردین 1338 در روستای صفی‌آباد زاده پا به این دنیا گذاشت. خانواده‌ی جهانشیری از خانواده‌هایی است که به طور موروثی شعر می‌گویند و شاعران زیادی از این خانواده به دنیای شعر وارد شده‌اند. از این جمله می‌توان به برادر بزرگ ایشان آقای اسفندیار جهانشیری و همچنین به شاعر جوان همشهری کورش جهانشیری اشاره کرد.

محمد برای تحصیل به مشهد می‌رود و تا پایان دوره متوسطه در مشهد مشغول به تحصیل می‌شود و در سال 1359 موفق می‌شود در رشته‌ی مکانیک دیپلم خود را اخذ کند. پس از آن به عنوان هنرآموز (معلم فنی) به استخدام آموزش وپرورش درمی‌آید و در هنرستان طالقانی تربت حیدریه مشغول به خدمت می‌شود. او در سال 1365 جهت ادامه تحصیل در تهران مامور به خدمت می‌شود و پس از بازگشت از تهران در همان هنرستان (هنرستان طالقانی تربت حیدریه) به عنوان سرپرست بخش مکانیک خودرو به خدمت ادامه می‌دهد و در سال 1389 پس از سی سال آموزش فنی به هنرجویان رشته‌ی مکانیک در شهرستان تربت حیدریه از خدمت بازنشسته می‌شود.

علاقه‌ی شخصی و وجود قریحه‌ی شعری که به صورت ذاتی در خانواده جهانشیری وجود دارد و راهنمایی‌های معلم فرهیخته‌ای همانند استاد تولائی که در دوره‌ی دبیرستان در مشهد دبیر ادبیات ایشان بوده و نیز تشویق دوستان و هم‌سالان در ابتدای کار باعث می‌شود تا محمد جهانشیری به شعر رو بیاورد. مهندس محمد جهانشیری شعر را از سال 1359 شروع کرده است. او در شعر تخلص خاصی ندارد اما گاه در مواقع لزوم از "محمد" استفاده کرده‌اند و به‌تازگی هم در برخی اشعارشان واژه‌ی "آوا" برگزیده‌اند. ایشان فرمودند که در آغاز راه به این نحو بوده است که گاهی در جمع دوستان سروده‌هائی را می‌خوانده‌اند که مورد توجه قرار می‌گرفته از سال 1364 به دلایل شخصی سرودن را عمدا کنار گذاشته‌اند و دوباره از سال 83 مجددا تصمیم به سرودن گرفته‌اند.

آقای محمد جهانشیری با ورود به انجمن شعر قطب تربت حیدریه در کنار دیگر اعضا و استفاده از رهنمودهای استاد نجف زاده که تشکر از ایشان را واجب می‌داند تا کنون به سرودن شعر ادامه داده ‌است. همچنین در محفل دوستانه‌ای که پیشکسوتان ادبیات تربت حیدریه از جمله استاد رشید در آن حضور دارند شرکت می‌کند و از وجود اساتید ادبیات بهره‌مند می‌شود .

او از شاعران متقدم، حافظ، سعدی و مولوی را بیشتر مطالعه می‌کند و از  شعرهای نیمایی نیز لذت می‌برد. از شعرای معاصر که افتخار آشنایی با آنها را در جلسات شعر داشته است، شعر آقای صفادل نیشابوری را به دلیل استفاده از زبان روزمره و سادگی بیان بسیار می‌پسندد. اما به طور کلی معتقد است بیشتر از خواجه‌ی شیراز تاثیر پذیرفته است.

آقای محمد جهانشیری از بین قالب‌های مختلف شعری  بیشتر به غزل و مثنوی و رباعی علاقه‌مند است و گاهی شعر نیمایی نیز می‌سراید. در ضمن در سرودن شعر گویشی به لهجه‌ی محلی زاوه نیز تبحر خاصی دارند که اشعار محلی ایشان لطافت خاصی دارد که در نمونه‌های شعر ایشان خواهید خواند و یقینا لذت خواهید برد.

جهانشیری در مورد شعر به طور کلی و شعر امروز می‌گوید: "شعر، دل‌گفته‌های شاعر است که متاثر از فضای روحی، علاقه‌های فردی، عشق‌ها، دردها، دغدغه‌ها، فضای فرهنگی، رویدادهای اجتماعی و مسئولیت‌های وی بر زبان شاعر جاری می‌شود و او سعی می‌کند با زبان خاص خودش و به گونه‌ای که متمایز از زبان متعارف باشد آن را به دیگران منتقل نماید تا با تاثیر بیشتر ماندگارتر شود. شعر امروز همانند همه‌ی زمان‌ها از مخاطبین متفاوتی برخوردار می‌باشد؛ اما آنچه امروز بیشتر مورد اقبال واقع می‌شود شعری است که با زبان روزمره سروده شده باشد و دارای محتوای عمیق و به لحاظ استحکام شعری نیز قوی و مورد قبول باشد. شعر امروز را از دو منظر می‌توان مورد بررسی قرار داد:

الف- شعری که مورد توجه آن دسته از مخاطبینی است که با مطالعه‌ی آن می‌خواهند لحظه‌ای ازدغدغه‌های زندگی مدرن به‌دور باشند و به آرامشی هر چند کوتاه دست یابند.

ب- شعری که پویاست وهدف آن بیان دغدغه‌ها و کاستی‌های اجتماعی و فرهنگی است و گاهی در آن شاید به عمد هنجارشکنی نیز وجود دارد. شاید به دلیل اینکه هنجارهای مطرح شده و عمل نشده در اجتماع امروز ما فراوان وجود دارند. مخصوصا جوانترها به این‌گونه شعرها علاقه‌مندترند. گاهی این هنجارشکنی‌ها مورد اقبال بعضی از مسن‌ترها واقع نمی‌شود و آن‌ها هنوز همان شعر کلاسیک را با قواعد خاص خود می‌پسندند. ولی گاهی در شعرهای آزاد نمی‌توان هیچ رد پائی از توازن پیدا کرد که گاه اطلاق شعر به آن‌ها با توجه به تعاریفی که از شعر داریم دشوار است."

آقای محمد جهانشیری در جشنواره‌های مختلفی در سطح شهرستان و استان شرکت نموده‌اند و حائز رتبه‌های بسیاری هم شده‌اند، مِن جمله در سال 1390 در جشنواره‌ی شعر رضوی به عنوان شاعر برگزیده در مرحله‌ی استانی انتخاب شده‌اند. ایشان تا کنون کتابی چاپ نکرده‌اند اما شعرهای ایشان به حدی هست که به راحتی بتوانند چند کتاب شعر را به بازار نشر عرضه کنند.

آقای مهندس محمد جهانشیری را باید جزو شاعران خوب، خردمند، آرام، صبور و موقر شهرستان تربت حیدریه دانست که همیشه در فعالیت‌های گروهی شاعران شرکت می‌کند و با قلب مهربان و چهره‌ی گشاده‌اش همیشه باعث دل‌گرمی اعضای انجمن است. برای این شاعر خوب همشهری سلامتی و زندگی شاد آرزو می‌کنم.

نمونه‌هایی از اشعار محمد جهانشیری را با هم مرور می‌کنیم:

 

غزل "جادو"

آن شب از شیشه‌ی چشمان تو جادو می‌ریخت

شرری بر تنم از وسوسه‌ی او می‌ریخت

آبی ِچشم ِتو رنگینه‌ای از دریا را

مثل ِنقاش به مژگان قلم‌مو می‌ریخت

دوری فاصله تا هُرم لبت کم می‌شد

ازگل پیرهنت شرجی شب‌بو می‌ریخت

میوه‌ی باغ لبت قرمز شاتوتی بود

که به باغ تن من رنگْ ز هر سو می‌ریخت

حلقه در حلقه تمنای خیال‌انگیزی

از بهاران وجودت گل ِلیمو می‌ریخت

پیچش نازک نیلوفری‌ات در دل ِشب

در دل ِآینه انگار هیاهو می‌ریخت

هوس از عطر نسیمی به نفس می‌افتاد

شب ز دستان شفق رنگ به گیسو می‌ریخت

موج ِآرام ِتنت خسته به ساحل می‌رفت

خواب بر بستر ِمن داشت پَر ِقو می‌ریخت

***

غزل "مادر"

گر چه دمی بدون رخت سر نمی‌شود

ماندن همیشه با تو میسر نمی‌شود

کابوس‌های تلخ حدیث نبودنت

جز از زبان واقعه باور نمی‌شود

یکتاترین شراره‌ی عشقی که مهر ِتو

بهر کسی دوباره مقدّر نمی‌شود

جز با مرام چشم تو و دست پُر دعا

چادر نماز گل‌گلی‌ات تر نمی‌شود

لالائی‌ات کجاوه‌ی چشمان خسته‌ام

وقتی که خواب همدم بستر نمی‌شود

بی‌مهری‌ام به مهر تو کم‌رنگ می‌شود

دریا ولی ز قطره مکدّر نمی‌شود

جانم به‌جز ز بوسه‌ی دستان پُر گلت

از عطر باغ یاس معطر نمی‌شود

جز با سپاس قدر تو این زورق امید

چون قو در آب ِمهر شناور نمی‌شود

حتی زلال آینه در پاکی و صفا

بهر ِقیاس با تو برابر نمی‌شود

هرگز گلی شبیه تو در پای زندگی

از اضطراب و دغدغه پَرپَر نمی‌شود

می ترسم از دمی که بگویم چو شهریار:

«این حرف‌ها برای تو مادر نمی‌شود»

***

مثنوی‌ای که برای زادگاه‌شان سروده‌اند: "زاوه"

زاوه یعنی آب، یعنی چشمه‌سار

بوی گندم، بوی نان، عطر بهار

سرزمین دشت‌های ارغوان

طلعت خورشید، نقش آسمان

شهر ویران گشته‌ی اعصار دور

اینک آباد است و سرمست غرور

برج و باروها و اُفت و خیزها

قصه‌گوی یورش ِچنگیزها

نقش‌های مانده بر دیوارها

یادگار ِتُرک‌ها، تاتارها

فرّ ِآزادی و ایمان و شرف

تا شهادت مانده در راه ِهدف

خطه‌ی فرهنگ و آداب کهن

واژه‌های تُرد در حرف و سخن

مهد ِراشد، شهر ِصاحبکارها

برزبان شاعران، اشعارها

کوه‌هایی در شمال و در جنوب

دشت روشن از سپیده تا غروب

کوه ِ"بزمای" است با صد جنب و جوش

زیست‌گاه گونه‌هایی از وحوش

زاوه یعنی جلگه، یعنی کشتزار

"کوهْ سرخ" و "چشمه پاک" و "مَرغزار"

زینت ِدشت است خرمن‌های جُو

پیش‌تر از موسم ِگندم‌ْدرو

رفته زین‌جا تا فراسوی جهان

شهرت پوشال‌های زعفران

شهد ِشیرین ِچغندرهای ِقند

می‌زند بر نِی‌شکرها نیش‌ْخند

دار ِقالی و فَرَت‌های بلند

صد هنر؛ تا کس نگردد مستمند

معدن ِسیمان و مرمر، همجوار

می‌زند نقشی به هر جا یادگار

مردمانی سخت‌کوش و پُرتوان

ساده و مهمان‌نواز و مهربان

دامداری سنّت ِاجدادشان

می‌فزاید هر که بر تعدادشان

در تفرج، بند و بیشه بیشتر

مانده در اذهان ِخوش‌اندیش‌تر

بقعه‌ی "سلطان سلیمان" سال‌ها

قبله‌گاه ِعرضه‌ی ِآمال‌ها

در مزار و مرقد "سلطان حسین"

اهل دل در اعتکاف و شور و شِین

دشتی از مُلک ِخراسان ِرضا

گوشه‌ای از نقشه‌ی ایران ما

***

غزلی تقدیم به همکاران گرامی به مناسبت روز گرامی‌داشت مهندسین

در "ن و وَالْقلم" سخن از ماجرای توست

سوگند آن خط است که دیر آشنای توست

هر سازه‌ای که روی زمین جلوه می‌کند

ترسیم نقشی از  لبه‌ی گونیای توست

از هدیه‌های خوب ِخدا پرده می‌درد

هر کشف تازه‌ای که بر آن ردّ ِپای توست

دانسته‌های علم ریاضی، هنوز هم

مبهوت ضلع و زاویه و انحنای توست

فیزیک را به بند ِمکانیک می‌کشی

در برق و باد، شمه‌ای از مُدّعای توست

برجی که سر کشیده بر افلاک ِآسمان

گردیده سرفراز که زیر ِلوای ِتوست

گر ذره‌ها به‌دست ِتو خورشید می‌شوند

بالنده از انرژی ِبی‌انتهای توست

وُسع ِزمین برای تو تنگ است بی‌گمان

هفت‌ْآسمان چو وسعت ِعلم ِفضای ِتوست

میلاد ِصبح ِروشن ِ"خواجه نصیر" هم

فرخنده از صلابت و از اعتلای توست

در اوج ِفخر زمزمه با خویش می‌کنی

والاترین مهندس ِهستی خدای توست

***

غزلی درسوگ مرحوم استاد سید علی‌اکبر بهشتی شاعر غزل‌سرای شهرمان تربت حيدريه: "سالارغزل" و یک رباعی در همین مربوط

می‌گذارد بر زمينْ بار غزل

كاروان‌سالار ِسالار ِغزل

كِلک می‌افتد ز انگشت خيال

باز از بخت نگون‌سار غزل

از زلال چشمه‌ی احساس او

مانده تصويری به ديوار غزل

همچو حلاج و انالحق بر زبان

زندگی می‌جُست بر دار غزل

دفترش را گر كه بگشايی ز مِهر

شاهكاری كرده در كار غزل

با بهشتی‌ها بهشتی شد قرين

دست ِگلچين كرد تكرار غزل

شعر من همچون بنايی ناتمام

مانده در فقدان ِمعمار غزل

***

وقتی كه به اشک ديده را دريا كرد

در جام غزل نگار را پيدا كرد

در قيمت عشق نقد جان پيش آورد

تا او سند وصال را امضا كرد

***

مثنوی‌ عاشورایی با نام "کعبه‌ای دیگر"

کاروان‌سالار چون آواز کرد

کاروان عشق ره آغاز کرد

تا نوا برخاست از جان جرس

عاشقان گشتند با او هم‌نفس

موسم حج است و هنگام طواف

همرهانش سربه‌داران ِعفاف

محرمان را فصل میعادی ز عشق

قصد احرامی و میقاتی ز عشق

تشنه‌ی یک جرعه از مینای دوست

کعبه همچون طور در سینای اوست

می رود تا یار را پیدا کند

در دیار قُرب ِاو ماوا کند

می‌رود آنجا که جوید وصل یار

مرهم اندازد به زخم بیقرار

می‌رود تا کوه رحمت با شتاب

تا کند بر یار از آنجا خطاب

تا که اندر آن جبل ماوا گرفت

گفتگویش با خدا بالا گرفت

در دعایش گفت با ربّ ِکریم

که ای خدای ِصاحب ِعرش ِعظیم

من حسینم، زینت دوش نبی

زاده‌ی زهرا و فرزند علی

خوانده در گوشم نبی آواز عشق

از علی آموختم پرواز عشق

شیرخوار فاطمه اُمّ ِالابا

بغض ِسنگین ِسکوت ِمجتبیٰ

همره من شیرزن‌های زمین

در رکابم زاده‌ی ام البنین

قاسم و عون و علی ِاکبرم

آخرین سرباز تو، این اصغرم

دادی از بهر وصالت آن پیام

دعوتم کردی به لبیک و قیام

اینک اینجا در حریمت حاضرم

لیک از دیدار رویت قاصرم

جرعه‌ای از شرب وصلت ساز کن

ساز دل با خویش هم‌آواز کن

جز رضایت نیست در جان و تنم

گر تو خواهی قید خود از جان زنم

حاضرم در بندْ زندانی شوم

یا چو اسماعیل قربانی شوم

یا چو ابراهیم سازم خانه‌ات

آورم مخلوق در کاشانه‌ات

بهر ِوصلت هر چه گویی، آن کنم

هستی‌ام را هدیه‌ی جانان کنم

گفت معشوق از ورای عرض خاک

با چنین عاشق که بودش سینه چاک

عاشقی را رسم و راهی دیگر است

ره چو بینی باز چاهی دیگر است

عشق را راهی و آیينی بود

يار را مَهری و كابينی بود

کعبه را طاقت بر این تدبیر نیست

سرزمینش جای این تقدیر نیست

وعده‌گاهم سرزمینی دیگراست

صید عاشق را کمینی دیگر است

گویمت تا ترک این معبد کنی

خانه‌ی امن مرا خلوت كنی

خود تو ابراهیمی اندر سوز و ساز

رو برایم کعبه‌ای دیگر بساز

کعبه‌ی او جای طوف است و نماز

کعبه‌ی تو جای عشق است و نیاز

او اگر سنگی بر این معبد نهاد

از تو می‌خواهم تقلای ِجهاد

مروه گر شد سعی ِهاجر تا صفا

سعی زینب قتلگاهی پُر جفا

گر که هاجر تشنه یک فرزند داشت

بهر زینب تشنه‌ها خواهم نگاشت

گر ز ابراهیم یک خون خواستیم

از تو جمعی جسم ِگلگون خواستیم

ذبح اسماعیل اگر بخشیده‌ایم

اکبرت را کشته اندیشیده‌ایم

تشنه‌ی خون گر عدوی اکبر است

زمزمش زیر گلوی اصغر است

گر خلیل‌ُالّه ورا نامیده‌ایم

بر تو ثارالله را بگزیده‌ایم

گر چه شمشیری در این ماه حرام

نیست جایش جز به اعماق نیام

از تو خون خواهیم بر شمشیرها

نیزه‌ها و زخم‌ها و تیرها

بهر ابراهیم هر مهر و وفا

بهر تو از دشمنان جور و جفا

بهر او زمزمْ گوارای حیات

بهر تو هُرم و عطش نزد فرات

بهر تو تن‌های خونین روی ِخاک

جسم‌ها از زخم ِدشمن چاک چاک

جسم سقَایت کنار ِنهر ِآب

دست‌ها افتاده و در خون خضاب

اکبرت را پیش چشمت خون‌فشان

اصغرت قربانی تیر و کمان

جمله یارانت به‌خون غلطان و مست

سرخوش و دیوانه از جام الست

در میان ِخون، نماز ِعشق ِیار

درهیاهو دشمنانت بی‌قرار

جمله‌ی یاران به میدان غرق خون

می‌شوند از اسبهاشان سرنگون

تا به میدان یکّه مانی و غریب

درهجوم دشمنان پُر فریب

بانگ هل من ناصر از ژرفای جان

برکشی تا ماورای آسمان

شمر از رویت به خجلت از خفا

می‌کشد شمشیر از روی جفا

زینبت آسيمه‌سر از خيمه‌ها

می‌کشد فریاد سرخ ِیا اخیٰ

همرهانت تشنه و عطشان ِآب

خیمه‌ها در آتش و گریانْ رباب

آل طاها را حقارت می‌رسد

جمله را رنج ِاسارت می‌رسد

می‌رود بر نیزه‌ها سرهای مست

می‌چشد تن‌ها مکافات شکست

دشمنان مستند از شادی و شور

اسب می‌تازند بر تن‌های عور

آن زمان خورشید را آید شکست

زان‌که خورشیدت به نی خواهد نشست

خیزران چون بر لبت گیرد یزید

می‌تراود از لبْ آیات ِمجید

کربلا چون کعبه‌ی جان‌ها شود

شور و شیدایی در آن پیدا شود

اینک اینجا محفل امن من است

مانده اینجا از بلاها ایمَن است

حاجیان اندر طواف خانه‌اند

عاشقان باغیر ِمن بیگانه‌اند

گر که می‌خواهی شوی حاجی، بمان

در حریم من بمانی در امان

وصل می جویی، بلا باید کشی

رنج دشت کربلا باید کشی

گر که در سر شور عشق است و بلا

این تو و این سرزمین کربلا

عاشقان را نیست تردید وصال

نی درنگی هست، نی وهم و خیال

تا شنيد اين مژده و راز نهان

دست‌ها را بُرد سوی آسمان

مرغ دل را از قفس پرواز داد

کاروان عشق را آواز داد

همرهان را گفت تا راهی شوند

فارغ از ماندن در آن وادی شوند

کعبه ماند و خجلت شب‌های او

زمزم اندر حسرت لب‌های او

مشعر اندر حیرت آمد از شعور

عشق می‌نازد به‌خود از این غرور

امنیت ارزانی ِدشت ِمنیٰ

وعده‌گاه عاشقان شد کربلا

پرتویی دیدند از حُسن و کمال

حج رها کردند از بهر وصال

***

غزلی به گویش تربتی تقدیم به استاد محمد قهرمان

جانا بیا و خِیمِه‌یِ شُووِرْ اَلُو بزن

سردَه دِلای کُهنَه، بیا گَپِّ نُو بزن

دوشنَه خِبَر رِسی که تو اِمشُو دِ اینْجِیی

وِر بِرخَمَک مَرُو، دِ سَرِ کوچَه تُو بزن

کورَه اَتیشِ مونِ دِلُم بَلِّ کاه‌ْدود

وِر ای اَتیشِ مُردَه دو سِه بُتَّه سُو بزن

تارِ دِلُم دِ حَسرَتِ گوشمَلیِ تو مُند

اُستاحُسین تا مِیَه، اُشتُرخُجُو بزن

شعرِ تو گُندُمَه وُ کِلامِ مُو جُوسیاه

مِنگالِتِر عَلَم کُو و پِیْ‌رَندِ جُو بزن

وِر شَه‌نِفِستَک اُفْتیَه اِمشُو غِزَل، بیا

وِر شِتِّه‌کُو قِدَم کُو وُ از ما جُلُو بزن

اِمشُو پیَلَه دستِ تویَه قهرِمانِ شعر

از خُمبِ عِشقْ جا کُو وُ هِی لُودِلُو بزن

تُربَت کِه اِیْنِه‌دارِ تویَه مِنَّتِش گُذار

پَس کُو غبارِ غربَت وُ اِیْنَه‌رْ دُ اُو بزن

اِمشُو خِدِی خُدایِ خُودِت واز یِکَّه باش

گاهِ دِلِت به گِریَه وُ گاهِ  بَبُو بزن

***

غزل محلی به گویش تربت به نام "عشقِ تو"

لاي چَرخُم چُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

عَشِقيرْ صد دُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

مويِ تُورْ هِي پَس مِنَه از روت و چَشمِ مُورْ مِگي

وِر دَمِ مَهتُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

اُوچَكِ چَشمُمْ نِمِستَه بَلِّ بُومْبِ خَنِه‌چَه

بُومْبِشِرْ اَندُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

سازِ دِل كَرَّه مِثِ تارِ كه بِددِستي مِنَه

گوشِمِر هِي تُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

تا به يَك حَلقِه‌يْ بِبِندَه مُورْ از او مويِ سياه

زُلفِتِرْ هِي خُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

چَشمِ تُور از اشك پور كِردَه به اي حرفا و مُور

وَعدِه‌يِ غِرقُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

قُرمُه‌تُوَه دِل، هَنو خومَه وُ سَردَه دِگْ‌رِگي

وِر عَبَث شُوشُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

پايِ لَنگِ مُورْ دِ نيصْفِيْ كورِه راهِ عَشِقي

عاقِبَت پِرتُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

وَقتِ که از پوشتِ بُومبِ خَنِه‌گُو مُور جِغ مِنی

بویِ تِپّی‌گُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 982 به تاریخ 911009, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه محمد جهانشیری
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۱ساعت 12:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شاعر همشهری؛ اسدالله اسحاقی (1365)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

اسحاقی متولد 1365 در شهرستان تربت حیدریه است. تمامی دوران تحصیلش را در تربت حیدریه گذرانده است و اکنون دانشجوی رشته‌ی مدیریت دانشگاه پیام نور تربت حیدریه است. او از پایان دوره‌ی ابتدایی علاقه‌مند به حضور در کلاس‌های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تربت حیدریه گردید و الفبای سرودن شعر را در همین کلاس‌ها آموخت. سرودن شعر را به طور جدی از اوایل دوره‌ی دبیرستان آغاز کرد. اسحاقی به دلیل مطالعه‌ی فراوان آثار شاعران کودک و نوجوان، شعر کودک را انتخاب کرده است و عمده‌ی کارهای او برای کودکان و در قالب چهارپاره است. او تا کنون اثری چاپ نکرده است.

 

جوجه

جوجه‌ام دیشب

خواب بد می‌دید

خواب یک گربه 

جوجه می‌لرزید

 

هی عرق می‌ریخت 

چیک و چیک و چیک

داد می‌زد او

جیک و جیک و جیک

 

گاه در خوابش

جوجه می‌خندید 

شاید او در خواب 

مادری می‌دید

 

خواب یک مادر 

مثل شیرینی است

طفلکی اما

جوجه ماشینی است

***

 

بره

پدر من آورد

با خودش یک بره

جای او قبلا بود

توی کوه و دره

 

بره‌ی نازی بود

زود شد با من دوست

چون به او می‌دادم 

هندوانه با پوست

 

وقت بازی پر بود 

پوزه‌اش از لبخند

حیف شد، چون مردی

کله‌ی او را کند

 

توی گوشم مانده 

خنده‌ی آن بره 

رفته روحش حتما

توی کوه و دره

***

 

جاروی بیمار

جاروی برقی

افتاده از کار

خوابیده الآن

پهلوی  دیوار

 

او خورد امروز

یک دانه جوراب

بردم برایش

یک استکان آب

مامان من زود

آمد کنــــارش

گفت: آی بچه

کردی چه کارش؟

 

جراحی‌اش کرد

مانند دکتر

جوراب من بود

در کیسه‏ی پُر

***

 

لواشک

در یک مغازه دیدم

یک لوله‌ی لواشک

خیلی بزرگ و جالب

همقدّ چرخ غلتک

 

افتاد در دهانم

یک حس ترش و تازه

 یک متر می‌شود چند؟

 پرسیدم از مغا زه

 

او گفت: بچه‌ی خوب

این مال پشت بام است

چیزی که دیده‌ای تو

قیر است، ایزوگام است 

منبع: شعر دربی (گزیده‌ی اشعار شاعران شهرستان‌های تربت حیدریه، مه‌ولات، رشتخوار و زاوه)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 981 به تاریخ 911002, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه اسدالله اسحاقی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱ساعت 18:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شاعر همشهری؛ مهدی سهراب (1359)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

مهدی رمضانپور متولد 20 اردیبهشت 1359 در روستای بوری‌آباد تربت حیدریه است. اگر چه تا مقطع کاردانی در رشته‌ی برق تحصیل کرده است، اما در حال حاضر دانشجوی رشته‌ی حقوق در دانشگاه مشهد است. او سرودن شعر را از اول دبیرستان آغاز کرده است. او از همان دوران در جلسه‌‌های انجمن ادبی قطب تربت حیدریه شرکت می‌کرد. علاوه بر راهنمایی‌ها و ارشادات استاد احمد نجف‌زاده و دیگر دوستان شاعرش شکوفایی طبع شعرش را مدیون مادربزرگش می‌داند که شعرهای محلی زیادی در حافظه داشت. سعدی و ایرج‌میرزا را بیشتر از شاعران دیگر می‌پسندد و دلبسته‌ی قالب رباعی است. رمضانپور به حضور در جشنواره‌ها اعتقادی ندارد و شعر را هم لذت‌بخش و هم ویرانگر هستی خویش می‌داند.

بی بودنت آسیاب ِبی باد شدم

سنگی که به شیب کوه افتاد شدم

دریا هوسم بود، به ناچار اما

رودی که به باتلاق تن داد شدم

***

در خواب سگی سیاه راهم را بست

دندان سپید نیشم افتاد و شکست

از جبر کلام ابن سیرین پیداست

در کله‌ی تقدیر خیالاتی هست

***

هی، دست نگه دار، دهن را مشکن

حرفی دارم، لطف سخن را مشکن

ماموری و معذور ولی ابراهیم

محض دل تنگم بت من را مشکن

***

در قلب تو رندانه می‌آغازد عشق

در روح و تنت درد می‌اندازد عشق

عاشق بشوی چشم دلت خواهد ديد

از كاه چگونه كوه می‌سازد عشق

***

من، قطره، ... که در لوت زمین‌گیر شدم

هستی، ... که پای مرگ زنجیر شدم

بین همه، بی تو ... بره‌آهویی که

یکروزه میان گرگ‌ها پیر شدم

***

از نعشِ به دار از نفس افتاده‌ترم

از لاشه‌ی پیش کرکس افتاده‌ترم

بی‌روی تو از دقایقِ آخرِ یک -

محکوم به اعدام پس افتاده‌ترم

***

هی دور خودت نچرخ، پرگار نباش

کاری بکن، این‌قدر سرِ کار نباش

او قهر کند، کارِ دلت ساخته است

از دامنِ دوست دست‌بردار نباش

***

از هیچ طریق حل نشد مشکل من

انگار که پاشیده خدا در گل من

گویند که: صبر کن، سحر نزدیک است

باور نکن این دروغ‌ها را، دل من!

***

با کوزه‌شکسته‌های بی ‌دست و دهن

با دورنمای پاره‌های دل من

در موزه کسی مست چنین گفت سخن:

خیام! کدام کوزه‌ای؟! حرف بزن!

***

ما چرخ و فلک برای بازی داریم

برعکس تو دنیای مجازی داریم

هستی متحول شده بعد از تو، ولی

خیام! هنوز کوزه‌سازی داریم

***

ای کوزه تو هم چقدر ناکام شدی!

حسرت‌زده عمر و بد سرانجام شدی

یا دست به دست بین مستان گشتی

یا سوژه‌ی شعرهای خیام شدی

***

منبع: شعر دربی (گزیده‌ی اشعار شاعران شهرستان‌های تربت حیدریه، مه‌ولات، رشتخوار و زاوه)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 980 به تاریخ 910925, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه مهدی سهراب
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۱ساعت 16:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ زهرا محدثی (1363)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

زهرا محدثی که متولد  سال 1363 است در تربت حیدریه به دنیا آمده است. تمام مقاطع تحصیلی‌اش را در همین شهر گذرانده است و در حال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشد در رشته‌ی فقه و حقوق اسلامی می‌باشد. فوت مادر بزرگش در سال 1377 عاملی شد تا اندوهش را به شعر زمزمه کند و شعر را تنها پناهگاهی بداند که به او آرامش می‌بخشد و از آن به بعد بود محدثی شعر گفتن را آغاز کرد. او از میان شاعران شعرهای فروغ، سهراب، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث را بیشتر از دیگران می‌پسندد و به همین دلیل است که غزل نوکلاسیک و بیشتر از آن، شعر سپید را دوست دارد. عمده‌ی شعرهای محدثی هم در قالب شعر سپید سروده شده است. محدثی تا کنون مجموعه‌ای منتشر نکرده است و کارهایش در مجموعه‌های شعر دانشجویی و روزنامه‌های محلی به چاپ رسیده است. اوهمچنین برگزیده‌ی جشنواره‌ی شعر جوان آذربایجان، توتم کویر یزد و گریز آهوانه است. محدثی شعر را آتشفشانی می‌داند که پر از گدازه‌های روح شاعر و سنگ‌های معنی است، شعر می‌تواند انسان را از فرش به عرش ببرد و اگر دل به آن بدهی همیشه شادمان خواهی بود.

 

کاش پرنده‌ی کوچولوی من

آنقدر کوچولو نبود که توی ذهنم گم شود

کاش آنقدر شجاع بود که یک روز از سوراخ گوشم بیرون بیاید

و روی دستم بنشیند

من هیچ‌وقت پرنده‌ای نداشتم

برای همین هم عقده‌ای شده‌ام

یک دختر بیست و دو ساله‌ی خیالباف

که فکر می‌کند

روزی،

پرنده‌ی کوچولویی داشته

که لای موهایش لانه ساخته بوده!

چقدر بد است که من پرنده‌ای نداشته‌ام!

چقدر بد است، (وقتی می‌گویم:

حیاط خانه‌ی ما یک دریاست که نهنگ قورت می‌دهد؛

باور نکنید.)

من به هفت سالگی‌ام قسم می‌خورم:

که حیاط خانه‌ی ما یک دریاست

و قرار است پدر

با درخت‌های گلابی توی گلدان

قایقی بسازد که ما را به پشت دریاها ببرد

چقدر بد است که باور نمی‌کنید،

ما یک درخت گلابی توی گلدان‌مان داریم

و یک درخت (سیب آبی) وسط دریامان

که شاخه‌هاش به خدا می‌رسد

و مادربزرگ یک‌روز

با تمام پنجاه هفت سالگی‌اش از آن بالا رفت!

دست‌های من کوچک‌تر از آن بود

که درخت را بغل کنم

و جاماندم!

که یک دختر بیست و دو ساله‌ی بی‌پرنده بشوم

و شما حرف‌هایم را باور نکنید!

دریای حیاط‌مان خودش را توی حوض جا کند

و ماهی قرمز قورت دهد

گلدان‌مان بشکند

و پدر دیگر حرفی از پشت دریا نزند!

اما

حالا

دست‌هایم آنقدر بزرگ شده

که درخت وسط حیاط را بغل کنم

و شاخه‌هاش...

هنوز...

به آبی ِخدا می‌رسد

***

 

باران را نبارانید

می‌خواهم یک لحظه بمیرم

می‌خواهم در سکوت یک آسمان بی‌باران

زیر آرامش سقفی که چکه نمی‌کند

توی سلول انفرادی خودم

قبل از دمیدن سپیده‌ی صبحی

که

طناب دار

مرا

انتظار

می‌کشد...!

***

 

یک‌روز همه خواهیم مُرد

یک‌روز

کارگردان این تئاتر لعنتی

 دست‌هایش را به هم می‌کوبد که کافی‌ست!

و ما

همه خواهیم مُرد!

تماشاچیان، مرگ‌مان را به زاری نخواهند نشست

آنان هنرمان را به تحسین نخواهند ایستاد

فرقی نمی‌کند که قدیس بوده‌ای

یا شیطان

وقتی تماشاچیان

فقط یک مشت صندلی خالی باشد

در آن روز ما همه خواهیم مُرد!

***

منبع: شعر دربی (گزیده‌ی اشعار شاعران شهرستان‌های تربت حیدریه، مه‌ولات، رشتخوار و زاوه)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 979 به تاریخ 910918, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه زهرا محدثی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۱ساعت 19:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ کورش جهانشیری (1357)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

کورش جهانشیری متولد سال 1357 در شهر تربت حیدریه است. در بدو تولد به همراه خانواده به تهران نقل مکان کرده و تا 20 سالگی در تهران سکونت داشته است. تحصیلاتش را تا پایان دبیرستان در تهران به پایان برده است و از سال 1377 دوباره به زادگاهش بازگشته است.

او سخت دل‌باخته‌ی صائب تبریزی و بیدل دهلوی است. از اینروست که می‌توان تاثیر این دو شاعر و بیشتر صائب را در شعر او به وضوح دید. او شرکت در جلسات شعر انجمن جوان و قطب تربت حیدریه و بهره‌مندی از محضر اساتید نجف‌زاده و رشید را در شکوفایی طبعش موثر می‌داند. کورش جهانشیری از جوانان شاعری‌ست که بسیار کوشا و جدی است. او چند سال است که مسئول انجمن شعر جوان تربت حیدریه است. جهانشیری تا کنون مجموعه‌ای از آثار خود منتشر نکرده است.

 

به شور آورده‌ای ارواح گیج نیروانا را

همان‌طوری که شیرین باربَد را و نکیسا را

و بی‌شک از خودت سرشار می‌کردی اگر بودی

تمام یشت،‌ حتی گات‌هایی از اوستا را

مسجّل کن لبت تردست‌تر از دست داوینچی‌ست

عوض کن طرح ابروی "عبوساً قمطریرا" را

برقص و زنده کن با گیس ِمصری ِخودت یادِ

هرازگاهی هلن را، ویس را، تائیس و لیلا را

بیا سرمست شو تا وا کنی مانند برصیصا

کمی هم مشت‌های زاهدان گبر و ترسا را

مکرر معبد آتَرنشین ِگرم ِآغوش ِ

تو را می‌خواهم آن‌طوری که موسیٰ طور سینا را

***

 

غروبی گرگ و میشی می کشی شلاق مو ها را

به دامت می کشانی نیمه شب درّنده خو ها را

خودت انگار می دانی که پیران می کُنند آخر –

دخیل تار مویی از تو شاید آرزو ها را

و شاید محتسب هم با قلندر توی میخانه –

به نامت باز بر هم می زنند امشب سبو ها را

دم صبخ از خیال شیخ و زاهد رد شو خاتون و –

بگیر از قونیه تا بلخ باطل کن وضو ها را

تمام ترس شهر از من گرفته تا خدا این هست –

که مشتت وا شود آخر بریزی آبرو ها را

***

 

هر بار که در مصر به راه افتاده

هر چشمِ به یوسف به گناه افتاده

اشکی که بلد نبوده راهش را باز

از چاله در آمده به چاه افتاده

هر پیر به دنبال عصا می گشته

هر کوه به فکرِ تکیه گاه افتاده

قسمت شده در چاله بیافتد یوسف

در قرعه شبی چاه به ماه افتاده

از کار خدا گندم کنعان دستِ –

این مردمِ آب زیر کاه افتاده

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 978 به تاریخ 910911, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه کورش جهانشیری
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱ساعت 12:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ فاطمه خانی زاده (1354)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

فاطمه خانی زاده در سال 1354 در تربت حیدریه به دنیا آمده است. او تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در همان شهر به پایان برده است. آغاز شعر سرودن او بازمی‌گردد به سال 1382 زمانی که او با انجمن شعر قطب آشنا شد و از محضر استاد نجف زاده بهره برد. خانی زاده بیشتر غزل می‌سراید اما به تازگی به سرودن شعر سپید هم روی آورده است. او بیشتر به آثار شاعرانی چون حافظ، مولوی، بیدل، فروغ، سپهری، شاملو و منزوی علاقه دارد. او هنوز مجموعه‌ی چاپ شده‌ای ندارد و در وبلاگ شخصی‌اش به نام شعر و غزل (http://asheghanehaye-bahar.blogfa.com)شعرهایش را منتشر می‌کند.

 

تا باغ ِچشمانت پُر از یاس و قناری‌ست

در کوچه‌باغ ِشعر ِمن یاد ِتو جاری‌ست

وقتی که ابری می‌شود سقف ِنگاهم

یک آسمان دل پشت ِباران ِبهاری‌ست

وقتی که طوفان می‌شود دریاچه‌ی چشم

با هر وزش لبریز موج بی‌قراری‌ست

حالا که تصویرت فضای خانه‌ام را -

پُر کرده و چون قاب عکس یادگاری‌ست

آقای شعرم یک بغل یاس و اقاقی

تقدیم تو، هرچند سهم ما نداری‌ست

***

 

فرصت بده که مثل قناری بخوانمت

در لحظه‌های سبز و بهاری بخوانمت

بگذار پشت سد دقایق در این زمان

تا آب‌های روشن و جاری بخوانمت

بگذار تا به شانه‌ی دل درد و غصه را

بردارم و به جلوه‌ی یاری بخوانمت

در لحظه‌های سرخ تو آبی‌ترین منم

تا چشمه چشمه عاطفه داری، بخوانمت

هُرم ِکویر ِعشق مرا آب می‌کند

گر ابر گشته‌ای که بیاری بخوانمت

من دست ِخالی‌ام، همه احساس ِمن تویی

در وسعت کویر نداری بخوانمت

***

 

حوا شدم

به عشق اینکه تو در کنارم باشی

سیب چیدم

سال‌هاست بیرونمان کرده‌اند.

افسوس!

حالا روزهاست ترکم کرده‌ای

به جرم عشق

***

 

باد به بندِ لباس‌ها

باغچه به گل‌های هرس شده

ماهی‌های حوض

به خاکستری شدن

و من

به طعم ِلبخندت که در خانه نیست

می‌اندیشم

***

 

دستانی را دوست دارم

که آشنایند با بذر ِگیاهان

دستانی که بوی زندگی می‌دهند

و همسایه‌ی قدیمی آب و خاکند

حالا...

گیاهان جوانه می‌زنند

قد می‌کشند

به شوق اینکه با دستان او درو شوند

پدرم، کشاورز مهربانی است

از جنس گندم و اسفندماه

***

 

از صدای قدم‌هایش

قلبم تکه تکه بر زمین می‌ریزد

می‌ترسم از این زندان‌بان ِمهربان

***

 

بارانی شدم

وقتی بارانی تو را پوشیدم

آه ای گل همیشه بهار!

می‌خواهم در خیابان‌های دلت قدم بزنم

بدون چتر

- بدون بارانی -

حتی بدون تنهایی

***

 

وقتی ماهی‌ها پاهایت را بوسه می‌زنند

درد بزرگی نیست

برای کفش

دویدن

***

 

دل‌تنگم

چون ایستگاهی متروک

چرا

سوزن‌بان فاصله‌ی بین من و تو را کوک نمی‌زند؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 976 به تاریخ 910820, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه فاطمه خانی زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۱ساعت 10:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ حمید رضا عبداله زاده (1369)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

حمیدرضا عبدالله زاده در تاریخ 10 آذرماه 1369 در شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمد. دوران تحصیل خود را تا مقطع متوسطه در رشته‌ی تجربی در مرکز استعدادهای درخشان شهید بهشتی تربت حیدریه طی کرد. عبدالله زاده هم‌اکنون دانشجوی رشته‌ی پرستاری در دانشگاه علوم پزشکی بیرجند است.

او آغاز علاقه‌مندی‌اش به شعر را از 10 سالگی می‌داند زمانی که با رفتن به کلاس‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تربت حیدریه بارقه‌هایی اندک از شعر را تجربه کرد. او حضور در این کلاس‌ها را اگرچه کوتاه اما مؤثر می‌داند. عبدالله زاده از 18 سالگی با حضور در جلسات انجمن قطب دوباره سراغ شاعری رفت و با توجه به علاقه‌ی شخصی قالب غزل را به عنوان قالب اصلب شعر خویش انتخاب کرد. او معتقد است در آغاز راه شاعری بیش از همه از محمدعلی بهمنی و قیصر امین‌پور تاثیر پذیرفته است. پرهیز از پیچیده‌گویی را سرایش شعر مهم می‌داند و سرودن شعر را از جنس حرف زدن می‌داند، البته نه به زبان محاوره. به نظر او شعر جایی برای بیان دغدغه‌ها و حال و هوای شخصی شاعر است.

 

باغی تصورکن بهارش رفته باشد

یعنی همه دار و ندارش رفته باشد

آدم چه حالی می شود وقتی ببیند

تنها امیدش از کنارش رفته باشد

منظومه ی شمسی به هم می ریزد از آن

روزی که خورشید از مدارش رفته باشد

در ایستگاهی دور، من مثل کسی که

جا مانده از راه و قطارش رفته باشد

شیری که هم صید است و هم صیاد داند

حال مرا ، وقتی شکارش رفته باشد

***

 

قرار بود که چشمت پناه من باشد

نه اینکه باعث روز سیاه من باشد

همیشه توی دلم از خدا طلب کردم

که آن دو چشم قشنگت به راه من باشد

چه می شود که بیایی به آسمان شبم

تن ستاره ای ات جای ماه من باشد

چه می شود که لبت با تبسمی کوتاه

به فکر دلخوشی گاه گاه من باشد

###

هنوز هم که هنوز است دوستت دارم

و شاید این همه ی اشتباه من باشد

***

 

دنیای من با تو این‌طور مثل جهنم نمی‌شد

بر روی زانوت اگر بود، دیگر سرم خم نمی‌شد

آغوش داغت، کویرت، ردّ و نشانی اگر داشت

هر روز آب و هوایم بارانِ نم‌نم نمی‌شد

گم کرده‌ام من خودم را، ای کاش تو مانده بودی

تا این قَدَر صورتم در آیینه مبهم نمی‌شد

عادت نکردم به این که دیگر کنارم نباشی

عادت نکردم، خدایا، عادت نکردم، نمی‌شد

دنیای این روزهایم اوضاع خوبی ندارد

البته در دوری تو بهتر از این هم نمی‌شد

***

 

او یک فرشته بود که از آسمان رسید

وقتی گرفته بود دلم، ناگهان رسید

پُل زد به‌روی ابری ِآب و هوای من

تا این‌که دست‌هام به رنگین‌کمان رسید

تکرار ِنامنظم ِتقویم را شکست

یعنی بهار من شد و بعد از خزان رسید

یک عمر خشک‌سالی آفت زدن گذشت

تا سیب‌های سرخ دل باغبان رسید

پلک ِدلم پرید، کمی ذوق کرده بود

گفتم: "همان که خواسته بودی، همان رسید"

می‌گفت: "دل نبند به من، قطع کردنش

سخت است ریشه‌ای که به اعماق جان رسید"

من بغض کرده بودم و او بغض کرده بود

نوبت که به جدایی دستان‌مان رسید

ناگفته باشد آخر این قصّه بهتر است

او یک فرشته بود که از آسمان رسید

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 974 به تاریخ 910729, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه حمیدرضا عبداله زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۱ساعت 19:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ سید حسین سیدی (1359)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

سید حسین در 10 فروردین 1359 در روستای خیرآباد شهرستان مه‌ولات به دنیا آمد. تحصیلات حوزوی دارد و تا خارج و فقه و اصول خوانده است و اکنون هم در حال ادامه‌ی تحصیل در حوزه‌ی علمیه مشهد می‌باشد. سیدی دو مجموعه شعر با نام‌های "ای کاش غزل‌های دلم چاپ نمی‌شد" و "آیه‌های مهربانی" چاپ کرده است. یک مجموعه‌ی شعر با عنوان "خط خطی‌های خدا" نیز در حال چاپ دارد. او قالب غزل را به خاطر اصالت و قدمتی که دارد به عنوان قالب اصلی اشعارش برگزیده است. سیدی شعر را بدین سبب در زندگی انسان‌ها مهم می‌داند که می‌تواند عاملی برای تغییر شالوده‌ی فکری انسان‌ها باشد. او معتقد است در میان قدما "حافظ" و در بین معاصران "منزوی" و "بهمنی" بیشتر از شاعران دیگر بر شعر او تاثیر گذاشته‌اند.

 

بر نیزه نشاندند هلال سرتان را

کردند لگدمال ستم پیکرتان را

حراج به پیراهن یوسف زده بودند

کردند به انگشت خود انگشترتان را

از روی زمین با کمر خم شده بردار

دستان جدا از تن آب آورتان را

سر می شکند هر قلم از اینکه بگرید

شق القمر فرق علی اکبرتان را

آن سیلی بر صورت آن دختر معصوم

آورد به یاد همه شان مادرتان را

اینها چه کسانند که با هَروَله چیدند

در دست شما غنچه ی نیلوفرتان را

یکباره طنینی که الا مردم دنیا :

کُشتند جگر گوشه ی پیغمبرتان را

***

 

عطر از شيشه‌ی احساس تو بو می‌گيرد

ماه از فرط خجالت، ز تو رو می‌گيرد

همه ديدند كه در علقمه هنگام قنوت

آب با صورت عباس وضو می‌گيرد

***

 

يك عمر غزل شانه كند موی شما را

تعظيم كند قامت دل‌جوی شما را

تاريخ سرش گيج شد از اينكه خبر داد

آن حادثه‌ی تلخ فراروی شما را

ميلاد شما شادی و غم بود كه با اشك

بوسيد پدر قوّت بازوی شما را

تقدير نمی‌خواست كه بی‌جلوه بميريد

برداشت اگر گوشه‌ی ابروی شما را

از حضرت حق كن طلبِ كارِ مسيحا

كِی می‌زند او روي زمين روی شما را؟

پايان شما قصه‌ی تلخی‌ست كه گفتيد:

مادر چه شده صورت و پهلوی شما را؟

***

 

طوفان به دل افتاده و طوفانی ام امشب

شوریده تر از جامی و خاقانی ام امشب

آتش شده ام تا که بسوزانمت ای دوست

از جنس غزل های خراسانی ام امشب

اینگونه که خواهم به صراحت بنویسم

آنگونه که می دانم و می دانی ام امشب

چون کودک مهمان شده ای ، قبله ی عالم !

در سفره ی تان غرق فراوانی ام امشب

گندیده ام از این همه بیهوده نشستن

باید که بلرزی و بلرزانی ام امشب

" می رقصم و می چرخم و  می نوشم از این جام "

شرمنده ی تکرار مسلمانی ام امشب

این شادی ام از لذت آزادی این است

در تیله ی چشمان تو زندانی ام امشب

باید که به پایان برسانم ، که مبادا ...

خیس است خیال من و بارانی ام امشب

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 973 به تاریخ 910722, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه سید حسین سیدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۱ساعت 12:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ فرشته بهبودی (1367)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

فرشته‌ بهبودی در بهمن‌ماه سال 1367 در شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمده است. او تحصیلاتش را تا مقطع کاردانی در رشته‌ی IT ادامه داده است. بهبودی اگر چه قالب‌های سنتی را برای شعرش انتخاب کرده است اما به فروغ فرخزاد به دلیل جسارت در بیان و دفاع از زن روزگار خودش علاقه دارد. او راهنمایی‌های دبیران ادبیاتش و به‌ویژه آقای جعفر عطایی را در شکوفایی شعرش موثر می‌داند.

 

باید چگونه بگذرد این روز و حال من

وقتی نمی‌رسد به تو حتی خیال من؟

با این هوای ابری چشمت، گمان کنم

خورشید را نبیند از امروز سال من

رودی شدم که آمده‌ام پیشوازتان

اما تو دیر می‌رسی، ای سیب کال من!

تکلیف این پرنده‌ی تنها چه می‌شود؟

تو قصد اوج داری و زخمی‌ست بال من

ارزانی ِتو هرچه غزل توی عالم است

قلب تو و قصیده‌ی چشم تو مال من

***

 

پایان گرفته با تو شب بی‌امان من

تنها ستاره‌ای به دل کهکشان من

بگذار تا همیشه بمانم کبوترت

یک گوشه هم ز پیرهنت، آسمان من

با یک نگاه ساده دلم فتح می‌شود

آسان عبور می‌کنی از هفت‌خوان من

وقتی که نیستی خبر از مرگ می‌دهند

جمع کلاغ‌ها، همه در آشیان من

امروز پلک‌های من از صبح می‌پرد

ای کاش زودتر برسد، میهمان من

***

 

باران غزل دوباره یکریز شده

موسیقی زندگی دل‌انگیز شده

این‌ها ز بهار برنمی‌آید، نه

انگار دوباره فصل پاییز شده

***

 

تاریک شده آینه‌ی رویایم

افتاده به تور مرگ، ماهی‌هایم

من مثل کلاغ قصه‌ها دور از تو

آواره‌ترین پرنده‌ی دنیایم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 972 به تاریخ 910715, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه فرشته بهبودی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱ساعت 10:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ بتول مهدی زاده (1355)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

بتول مهدی زاده متولد سال 1355 در روستای حسن‌آباد شهرستان مه‌ولات است. وی پس از پایان دوره‌ی راهنمایی به دانشسرای تربیت معلم رفته و اکنون نیز علاوه بر اشتغال به معلمی دانشجوی دوره‌ی کارشناسی ارشد دانشگاه فردوس نیز هست.

مهدی زاده از دوران کودکی حرکت به سمت شعر را آغاز کرده است و در ابتدای کار با عوض کردن متن و موضوع اشعار کتاب‌های درسی شاعری را تمرین کرده است. او قالب غزل را به دلیل این‌که می‌تواند مضامین عاشقانه را در شعر خود بگنجاند برای قالب شعرش انتخاب کرده است. شکوفایی شعرش را حاصل راهنمایی‌های دبیران ادبیات دوران متوسطه دوست شاعرش خانم زهرا آرین نژاد می‌داند.

او تا کنون مجموعه‌ی شعری منتشر نکرده است اما اشعارش در مجموعه‌هایی که به مناسبت‌های مختلف چاپ شده‌اند درج شده است. وی اعتقاد دارد وجود شعر به جهت تاثیرگذاری و فراگیر بودنش بر روی همه‌ی افراد جامعه یک ضرورت است.

چند نمونه از اشعار خانم بتول مهدی زاده شاعر همشهری را با هم می‌خوانیم:

 

بچه‌های قشنگ بالاشهر! خوش به حال شما که آن‌جایید

خانه‌ای روبه‌راه دارید و فارغ از برف و باد و سرمایید

پول دارید و کِیف‌تان کوک است، حسرت نان نمانده بر دل‌تان

نه گرفتار پول ِتو جیبی، نه به فکر ِغذای فردایید

آنقَدَر راحتید و آسوده که زمام ِجهان به دست شماست

نه در اندیشه‌ی غم ِمادر، نه به فکر دوای ِبابایید

دو - سه ماشین که زیر پای شماست، دوست دارید هر کجا بروید

حال و روز مرا نمی‌فهمید، شرم دارید کز سر ِمایید

من - بلا نسبت - از شما هستم، جنسم از جنس پاک این مردم

فرقمان فی‌البداهه بسیار است، من فقیر و شما چه آقایید

سال نو می‌شود ولی هرگز بختمان نو نمی‌شود انگار

حال و روز شما سراسر خوب، بی‌گمان مثل یک معمایید

با شمایم که خالی از دردید! ای شما که نشسته بر ساحل!

"یک نفر باز می‌سپارد جان"، به مددجویی‌اش نمی‌آیید؟

هیچ آیا به فکرمان هستید؟ - فکر شب‌های مملو از حسرت -

که چه آیا به حالمان گذشت امشب، - ما که هر لحظه گاومان زایید - ؟

کاش قدری به فکر ما باشید، بچه‌های قشنگ ِبالاشهر!

بچه‌های بدون درد و عزیز! بچه‌هایی که ناز بابایید!

***

 

مردی برای نام و نان خم می‌شود این‌جا

وقتی اسیر پول و درهم می‌شود این‌جا

در خویش گم گشته‌ست و انسان را نمی‌فهمد

از ترس چشمان تو آدم می‌شود این‌جا

باید نمازش را به پیش جمع بگزارد

آب وضویش آب زمزم می‌شود این‌جا

وقتی که سر بر مُهر می‌ساید، بدون شک

پیشانی‌اش ویرانه‌ی بم می‌شود این‌جا

با کارهایی این‌چنین از روی ترس و لرز

یک مرد چندین ساله کم‌کم می‌شود این‌جا

با خم شدن‌های مجازی کم‌کمک انگار

دارد بساط او فراهم می‌شود انگار

خاموش باش و دم مزن از کار و بار او

انگار مردی دارد آدم می‌شود این‌جا

***

 

پشتتان خم شد به زیر درد! درد پنهانی که خود دارید

آی آدم‌ها کجا هستید، در پریشانی که خود دارید؟

می‌روید از نردبان بالا، دل‌خوش از یک اوج مصنوعی

در سرازیری رها مانده‌ست نام انسانی که خود دارید

در هجوم برگ‌هایی سبز نامتان آوازه می‌گردد

دل‌خوشی‌هاتان همه بر باد، با تب نانی که خود دارید

دست مولا بوی ایمان داشت، بوی سبزی از دل قرآن

حیف، مصنوعی و دلسرد است صوت قرآنی که خود دارید

باید اما سبز برخیزید در هجوم وحشی طوفان

تا بهار از آشتی گوید در زمستانی که خود دارید

مثل مولا با سرافرازی از عدالت حرف باید زد

از خدا و عشق باید گفت پای ایمانی که خود دارید

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 970 به تاریخ 910701, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه بتول مهدی زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱ساعت 10:37  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ زهرا آرین‌نژاد (1353)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

زهرا آرین نژاد در سال 1353 در شهرستان فیض‌آباد متولد شد. دوران کودکی و جوانی‌اش را همان‌جا سپری کرده است و پس از قبولی در دانش‌سرای تربیت معلم به استخدام آموزش و پرورش درآمده است و اکنون نیز به شغل شریف معلمی اشتغال دارد.

او سرودن شعر را از سال سوم راهنمایی آغاز کرده است و معلمان و دوستان و همسرش را از مشوقان خود می‌داند. قالب غزل را بیش از قالب‌های دیگر دوست دارد و اکثر اشعار خود را در همین قالب سروده است. خانم آرین نژاد تا کنون مجموعه‌ای از شعرهای خود را به چاپ نرسانده است.

 

این شعرها دیگر برایم دردسر دارد

دیگر برای قلب مجروحم ضرر دارد

این روزها از ریشه دارم می‌شوم ویران

این روزها هر شاخه‌ام بوی تبر دارد

دیوان اشعار و غزل را می‌زنم آتش

با آن که می‌دانم کسی زیر نظر دارد،

با این که می‌دانم مرا هر روز می‌بیند،

از دردهای استخوان‌سوزم خبر دارد

من تا همیشه در سکوت خویش می‌مانم

این شعرها دیگر برایم دردسر دارد

***

 

ناممکن است گرچه برای تو باورش

من می‌رسم به آبی ِچشم تو آخرش

تو نیمه‌ی پر ِغزلی، سیب ِسرخ ِمن

من هم کنار حاشیه آن نیم دیگرش

سرو بلند شعر منی تو که ناگزیر

خم گشته واژه‌ها همگی در برابرش

آن قدْر خواندم از تو که مثل مرور ِدرس

در جشنواره‌ها همه کردند از برش

یا می‌رسد دلم به نگاه ِبلند ِتو

یا می‌خورد به سنگ زمان عاقبت سرش

در ناامیدی ِشب ِما هم امید هست

من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش

***

 

دیگر به این قبیله‌ی غافل امان مده

اصلا مسیر ِپاک خودت را نشان مده

این‌جا برای طایفه‌ای که کرند و کور

هان ای بلال پاک و نجیبم، اذان مده

بگذار در تباهی و ظلمت فرو روند

لطفا به این جماعت بی‌روح، جان مده

این قوم را که می‌چکد از دستشان بدی

خورشید و ماه، در وسط آسمان مده

هرگز برای حرکت ِاین مرده‌های سرد

این سان زمین پاک ِخودت را تکان مده

وقتی جهان سبز تو را زرد می‌کشند

دیگر به این قبیله‌ی غافل امان مده

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 969 به تاریخ 910625, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه زهرا آرین نژاد
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ساعت 21:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ حسن عبدی شفیق (1333) 

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده بود و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود. در این هفته به زندگی‌نامه‌ی یکی از شاعران همشهری رسیدیم که زادگاهش تربت حیدریه است و در تربت جام زندگی می‌کند. سرگذشت این شاعر تربتی را از قلم خود ایشان خواهیم خواند.

به گفته عزيزی هيچم و از هيچ چيزی كم

در سال 1333 دهم ارديبهشت در روستای «پيَرد» كه ريشه‌ی پارتی پهلوی دارد و معرب شده به (فدرد) چهار كيلومتري شرق تربت حيدريه  به دنيا آمده، در كوچه باغی سرسبز پای سپيداران سر به فلك كشيده مكتب رفتم و مدرسه تا ششم و در خدمت مرحوم حاج آخوند علی زاده و مرحوم پدربزرگ مادری‌ام ملا اسماعيل رضايی كتاب‌هايی از علوم دينی و ادبی آشنا شدم كه هنوز نهج البلاغه و حافظ و خيام و گلستان سعدی را نگه داشته‌ام. برای ديدن دوستی به تربت جام آمدم اينجا ماندم و شدم از شهر زن؛ البته مادربزرگ مادری ام جامی بود. شعر را از همان دوران سيزده سالگی شروع كردم. در اصل من به سه چيز پيوندی ناگسستنی دارم، خدا، كتاب و زادگاهم. در انجمن ادبی ترنم جام ِتربت جام مدت بيست و سه سال مسئول بودم و كمی هم شورای سياستگزاری شعر خراسان؛ در بيش از دويست شب شعر و كنگره و جشنواره و بزرگداشت در شهرستان، استان و كشور شركت داشته‌ام، سه مجموعه‌ی شعر آماده چاپ دارم و اگر توفيق حاصل شد مجموعه مقالات را هم بايد اضافه كنم در قالبهای شعری مختلف بخت آزمايی كردم موفق بودم، غزل و رباعی و مثنوی و شعر نو و حتی قصيده هم گفته‌ام.

اين من، من ِتوست، من فقط پيرهنم

من چيزی به نام ِمن ندارم به تنم

در مسلك عاشقی منيّت كفر است

جانم همه توست صورتی هست كه منم

***

 

امروز دوباره درد را فهميدم

قانون خزان زرد را فهميدم

در گوشه‌ی انزوای تنهايی خويش

طوفان ِسكوت ِمرد را فهميدم

***

 

گيسوی بلند پيچ در خم زده‌اش

وان چهره‌ی برگ گل به شبنم زده‌اش

نگذاشت كه ما به حال خود برگرديم

چشمان سياه‌مست ِمحرم‌زده‌اش

***

 

آن‌روز كه آتش از تنش می‌جوشيد

خون از نفس پيرهنش می‌جوشيد

هيهات من الذلة به پيشانی داشت

فرياد حسين از دهنش می‌جوشيد

***

 

ای كاش كه آفتاب پنهان برسد

خورشيد غزل‌های فراوان برسد

من منتظر مسافری هستم كه

با داغ ِكبود ِماه ِتابان برسد

***

 

با اين كه نفس گير كمركش شده‌ايم

آهنگ شكوهيدن آرش شده‌ايم

در موی سپيد ضعف پيری منگر

گر سوخته ردّ پای آتش شده‌ايم

***

 

تو ناز ونوسی، همه‌ات عشق تراشی

من پارسه‌ام، سوخته از مردم وحشی

تو مخمل گلبرگ به مهتاب نشسته

من بند به بندم همه از غم متلاشی

تو پنجره در پنجره تصويری و من را

پرپر زدن دل شده است سينه خراشی

تو روح غزل‌های به خورشيد رسيده

من شاعرم و كار دلم آينه پاشی

چون حافظم از پيكر تو شعر بسازم

یک پيكره از شاخ نباتی كه تو باشی

تو ناز شكوهيدن شيرينی و برخاك

من زير قدم‌های توام قالی و كاشی

پيوست به جانی و جدا نيستی از من

درد است، كه من باشم و با من تو نباشی

تربت جام 7/6/91

***

 

با هوا تركيب يك اندام نتوانست كرد

عشق را از اين و از آن وام نتوانست كرد

تا خم يك كوچه هم آهنگ ما حاصل نكرد

از قفس پرواز تا آن بام نتوانست كرد

زخم بی‌تابی گرفتم پشت پلك پنجره

چشم را كجا ديدنت آرام نتوانست كرد

شهوت يك غنچه خنديدن نشانم داده‌ای

طعم لبهای تو را پيغام نتوانست كرد

همّت انديشه‌ام در اختيار ناز توست

هيچكس را اينچنين در دام نتوانست كرد

نقش چشمانت گرفته سينه‌ی سوزان من

با تو اين آينه را بد نام نتوانست كرد

گرد مجنون در بيابان است دستی سايه كن

شور اين دلدادگی انجام نتوانست كرد

مست از ميخانه‌ای درپای خم افتاده‌ام

ساعتی ما را مريد جام نتوانست كرد

صبح نيشابور نقش روی پيشانی توست

سايه را رودابه‌ی خيام نتوانست كرد

تا كه آهوی نگاهت آرزويم قلب ماست

از غزل ما را كسی ناكام نتوانست كرد

تربت جام 27/5/91

***

 

وقتی خدا نگاه تو را مکث می‌کند

دریا به اتفاق جدا مکث می‌کند

جنگل حضور سبز تو را عاشقـانه‌تر

با دست‌های گرم دعا مکث می‌کند

حتی کویر مست تماشای تو هنوز

در هاله‌ای سراب رها مکث می‌کند

وقتی که ماه می‌رود از شانه‌های کوه

گه‌گاه بـا نگاه شما مکث می‌کند

شب از شهاب چشم تو خط خورد، رو به صبح

خورشید پشت پلک خدا مکث می‌کند

کنج افق دلی به تمنای دیدنـت

مانده‌ست پشت سیم و صدا مکث می‌کند

چشمت تمام فاصله را جمع می‌کند

وقتی غزل به نام شما مکث می‌کند

حالا بخوان از آینه‌ی روبـرو «سحــــر»

دریـا، کویر، کوه، چـــــرا، مکث می‌کند

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 968 به تاریخ 910618, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه حسن عبدی شفیق
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱ساعت 2:56  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ محمدرضا خسروی (1322)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده بود و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

محمد رضا خسروی در سال 1322 خورشیدی در زاوه‌ی تربت حیدریه متولد شد. پدرش شیخ ذبیح الله که به ناصح‌الشعرا معروف بوده و پدر بزرگش مرحوم آخوند ملاعلی محمد معروف به حاجی آخوند و فخرالشعرا تخلص می‌کرده است، هر دو شاعر بوده‌اند و دیوان‌هایی از ایشان باقی مانده است. وی دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه‌ی آذر دولت‌آباد به پایان رسانید. ایشان در طول سال‌های 1333 تا 1337 تحصیل علوم حوزوی را در مدارس مهدیه‌ی طباطبایی ِتربت جام و حاج سلطان ِکاشمر ادامه داده‌اند. در سالهای اقامت در تربت جام سرپرستی و تربیت او را مرحوم ذبیح الله صاحبکار متخلص به سهی عهده‌دار بود، کسی که هرچند در آن سال‌ها نامش برای اهل شعر آشنا نبود ولی امروز از اساتید مسلم غزل کلاسیک به حساب می‌آید. بین سال‌های 1337 تا 1340 در دبیرستان بهار زاوه و در سال‌های 1340 تا 1342 خورشیدی در دبیرستان‌های پهلوی و صدر جهان زنجان و سرانجام از سالهای 1342 تا 1344 در دبیرستان هدایت ِمشهد تحصیلات خود را به پایان رساند. در دبیرستان صدر جهان زنجان با مرحوم منزوی همکلاس می‌شود و به واسطه‌ی شعر به زودی با هم صمیمی می‌شوند و این دوستی تا پایان کار منزوی برجای و باقی بود. نامبرده در سال 1344 وارد دانشگاه تهران شده و سال 1348 در رشته‌ی حقوق فارغ اتحصیل گردید.

ایشان پس پایان دوره‌ی نظام به سال 1351 در عدلیه مشغول به کار شده و تا سال 1383 در خراسان و تهران با سمت‌های دادیار، دادرس، بازپرس، دادستان، رئیس دادگاه، مستشار، مشاور و دادیار دادسرای دیوان عالی کشور اشتغال داشته‌اند. فعالیتهای ادبی، فرهنگی و پژوهشی ایشان با مطبوعات از طریق مقاله به طور مستمر و متناوب با روزنامه‌های ستاره‌ی قطب، خراسان، قد س، همشهری، سیاه وسپید، اطلاعات و با مجله‌های مشکوه، تحقیقات جغرافیا، خراسان پژوهی، خاورگلچرخ، کیهان فرهنگی، زنان، راه ابریشم، زمان، آدینه، قضاوت، پیام آموزش، فردوسی، خوشه و جوانان  بوده است. ایشان همچنین در سال‌های 1369 تا 1373 با همکاری دکتر محمد جعفر یاحقی فصل‌نامه‌ی تحقیقات ادبی پاژ را منتشر و سمت سردبیری ِآن را به عهده داشته‌اند و در سال‌های 1376 تا 1383 سر دبیری مجله‌ی حقوقی دادگستری را بر عهده داشته اند.

کتابهای منتشر شده‌ی ایشان عبارتند از جغرافیای تاریخی ولایت زاوه، نشر مشهد؛ تاریخ کاشمر، نشر مشهد؛ در دایره‌ی قسمت (مجموعه داستان)، نشر نیما؛ بی چتر زیر باران، نشر زمستان، تهران؛ آیین نگارش حقوقی، نشر بنیه، تهران. کتاب‌هایی که از ایشان آماده برای چاپ می‌باشد تذکره‌ی شاعران زاوه؛ واژه نامه اهل زاوه؛ سفر نامه اروپا؛ سفر به لاهور؛ مثل چراغ در شب مهتاب؛ مجموعه مقالات ادبی وحقوقی. کارهای مشترکی نیز از ایشان به چاپ رسیده است که شامل کتاب هفت 1 و 2 و 3؛ چهره‌های شعر معاصر خراسان در سالهای 1373 لغایت 1384می‌شود. از دیگر فعالیت‌های ایشان می‌توان به نوشتن مقالات بر کتاب‌های مختلف؛ همکاری با دایرةالمعارف بزرگ اسلامی؛ عضویت در انجمن‌های ادبی خراسان؛ عضویت در هیئت امنای شاعران خراسان؛ تدریس در دانشگاه آزاد در سالهای 1372 تا 1376؛ تدریس آیین نگارش برای کارآموزان قضایی از ابتدای تشکیل تا کنون؛ تدریس در اداره کل آموزش روحانیون قم؛ شرکت در چند همایش ادبی و حقوقی و سفر به کشورهای اروپایی و خاورمیانه اشاره کرد.

ایشان در حال حاضر ساکن تهران هستند و دوران بازنشستگی را سپری می‌کنند در حالی‌که هنوز دل‌بسته‌ی شعر و شاعری هستند و مشغول تالیف و تحقیق می‌باشند. در حال حاضر تا جایی که من (بهمن صباغ زاده) اطلاع دارم تمام وقت مشغول ویرایش نهایی کتاب تذکره‌ی شعرای زاوه هستند که قرار است در آن به طور مفصل و جامع شاعران خطه‌ی تربت حیدریه و زاوه را معرفی کنند، حتی جوان‌ترهایی که تا به حال نامشان در تذکره‌ای آورده نشده. دوستان شاعر می‌توانند از طریق آدرسی که در بخش فراخوان اعلام شده شعرها و زندگی‌نامه‌شان را به دست ایشان برسانند.

در ذیل نمونه‌هایی از شعر ایشان را با هم می‌خوانیم:

 

سحری را

بی تو گذراندم شب پُر دردسری را

مپسند ازین گونه شبان دگری را

جز پنجره کر جنبش هر باد تکان خورد

نگشود کسی بر شب من هیچ دری را

ای کاش کسی پرده‌ی شب را بدراند

تا در پس ِآن پرده ببینم سحری را

باشد که بشیری مگر از قافله‌ی صبح

ار دوست به گوشم برساند خبری را

از پیش من آن یار سفرکرده نمی‌رفت

می‌دید اگر گریه‌ی چشمان تری را

تربت جام 12/3/55

***

 

چه کنم یاران؟

شده‌ام عاشق به سیه‌چشمی، به گل‌اندامی، به پری‌واری

به هوس‌کیشی، به جفاجویی، به نظر‌بازی، به دل‌آزاری

به کسی عاشق شده‌ام کز او نرسد خیری به هواخواهی

نه به احسانی، نه به لبخندی، نه به پیغامی، نه به دیداری

به که گویم من؟ به کدامین کس؟ به چه تدبیری؟ به چه عنوانی؟

که بود در پیش ِقدم‌هایم سفر ِسختی، ره ِدشواری 

نه مرا پروای ِخطر کردن که ز عشق ِاو سخنی رانم

نه در او باشد ابداً فکری که بیندیشد به گرفتاری 

اگرم رسوا کند این عشقی که نمی‌دانم که چه خواهد شد!

من و رسوایی؟ چه کنم یاران؟ مددی! فکری! کمکی! کاری!

مشهد 15/10/59

***

 

پاییز

می‌گردد از اندوهی انبوه، دلم لبریز

با رفتن تابستان، با آمدن پاییز

من دوست نمی‌دارم عریانی ِصحرا را

این‌گونه ملال‌آور، این‌گونه ملال‌انگیز

وقتی که نباشد گل، در جلوه یکی باشد

باغ و چمن شیراز، دشت و دمن تبریز

بر سلسله‌ی گل‌ها بسیار جفا رفته‌ست

از غایله‌ی آبان، از شورش آذر نیز

باد است و دمی سوزان، برگ است و دمی نازک

در باد نه آن تقوا، در برگ نه آن پرهیز

پرونده‌ی برگ و باد، دنبال نخواهد شد

وقتی که ستمگر را گویند که هان بگریز

بادی که نه از خوارزم از سوی عراق آید

شاید که در این وادی بر باد دهد هر چیز

تا دولت گل گیرد، در باغ وطن نیرو

ای زخمی ِصحرای گلگون‌کفنان برخیز

مشهد 24/10/59

***

 

ماندگار

چگونه آمدند و نرفتنند؟

چگونه بر سر ِاین سفره ماندگار شدند؟

نمی‌شناسمشان هیچ

و نیز هیچ نمیدانم

که این جماعت موران

چگونه مار شدند؟

اگر تو اصل و نسبشان

 

به جا می‌آری

به من بگوی

که من هم درست بشناسم.

به خنده گفت که

اینان

پیادگان بودند

تو خواب بودی و برگُرده‌ات

سوار شدند.

12/2/51

***

 

نوروز

ازکوچه‌های رنگی نوروز

بوی گل و سلام گذر دارد

 

 ظرفیت وسیع معابر

سرشار حرف‌های صمیمی است: 

روز ِشروع دولت گل، تبریک.

میلاد ِپاک ِسبزه، مبارک

 

اینک بهار در همه جا هست

و چهره‌ی گشاده‌ی هر عابر

باغی است دلپذیر

که در آن

زیبایی شکوفه‌ی لبخند

دیدنی است

 

بارانکی ملایم و آرام

در کار شستشوی خیابان‌هاست

تربت جام اسفند 55 

***

 

با او سفر رفتم (برای عثمان خوافی)

تا یافتم آن کس را

ازخویش شدم گم

من

یکباره گسستم دل

از صحبت مردم

من

بر بال ظریف ساز

بر شانه‌ی موسیقی

با او به سفر رفتم

تا قرن چهارم

من

تهران 6/10/81

***

 

چند رباعی

در صحبت دوست زندگی شیرین است

مفهوم صریح زندگانی این است

کیفیت عمر با حبیبان بالاست

بی یار عیار زندگی پائین است

***

 

ملیت اگر نبود دین نیز نبود

این دین بهین راستین نیز نبود

شیرازه ملیت ما لفظ دری است

فردوسی اگر نبود این نیز نبود

***

 

با خود بودم ز خود جدا کرد مرا

در ورطه‌ی عاشقی رها کرد مرا

با سابقه‌ی غم آشناییم نبود

عشق آمد و با غم آشنا کرد مرا

***

 

استاد دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در خصوص کتاب بی‌چتر زیر باران سروده‌ای به شرح زیر سروده‌اند:

بی چتر زیر باران

خوش راه می‌سپاری

بی چتر زیر باران

اندیشه‌ی چه داری؟

 

بی چتر زیر باران

خوش لحظه‌ای است، آری

آن لحظه‌ای که در آن

یک دم نفس برآری

 

بی چتر زیر باران

صد گونه نقش ِجاری

از جوی ِجستجویت

بر جاده می‌نگاری

 

بی چتر زیر باران

تنهایی‌ات چه زیباست

همچون درفش ِلاله

بِشْکوه و کوهساری

 

بی چتر زیر باران

ای رهرو ِکویری

تنها به این دلیری

خوش راه می‌سپاری

 

بی چتر زیر باران

چون شبدر ِسفیدی

بررُسته پای تا سر

ایمان و رستگاری

 

بی چتر زیر باران

خاموش و تنگ میدان

حیف است چون تو مردی

در اوج بی‌قراری

 

بی چتر زیر باران

شادیت بی‌کران باد

ای ارغوان تنها

دل پُر امیدواری

شهریور ماه سال 1383؛ محمدرضا شفیعی کدکنی

***


برچسب‌ها: شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه محمدرضا خسروی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۱ساعت 18:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ علی اکبر عباسی (1346)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده بود و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. از این هفته نوبت رسیده است به شاعران همشهری که جوان‌تر هستند و ممکن است شرح حال برخی از آن‌ها تا به حال در هیچ تذکره‌ای نیامده باشد. سعی خواهم کرد از طریق این وبلاگ دوستان شاعر همشهری‌ام را معرفی کنم. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

علی اکبر عباسی متولد 15 آذرماه 1346 است و در روستای فهندر به دنیا آمده است. دوران کودکی را در دامن طبیعت زیبای روستا گذرانده است. تجربه و خاطره‌های کودکی عباسی از محیط روستا سبب شده است تا شعر محلی او سرشار از فضاها و واژگان خاص روستایی باشد و اصالت خود را بیشتر نشان بدهد. عباسی علاقه به شعر را از دوران کودکی با خرید کتاب‌های شاعران آغاز کرده است. او در نوجوانی سرودن شعر را تجربه کرده و اعتقاد دارد از سال 1370 با ورود به انجمن قطب و هم‌نفسی با شاعران این انجمن شعرش رشد چشم‌گیری داشته است. او در میان قالب‌های مختلف شعر فارسی غزل را بیش از هر قالب دیگری برای بیان احساسات خود به کار برده است. وی در سال 1380 مجموعه‌ای مشترک با نام فانوس خیال را با اسفندیار جهانشیری منتشر کرده است که در بر دارنده‌ی چهل و شش غزل نوکلاسیک و دو چهارپاره است.

عباسی اشعاری هم به گویش تربتی دارد که مهم‌ترین آنها مجموعه‌ی سمندرخان است. سمندرخان با صدای خود شاعر به صورت صوتی پخش شده است و به دلیل اصالت واژگانی و قرابتی که با اداب و رسوم روستایی داردآوازه‌ی شهرتش از مرزهای ایران هم گذشته است. سمندرخان سالار داستانی است که ریشه در واقعیت دارد به این معنی که شخصیتی به این نام در منطقه زندگی می‌کرده است. دیگر شخصیت‌های داستان هم کم و بیش در سال‌های نه چندان دور در تربت حیدریه زندگی می‌کرده‌اند. شاعر این منظومه سرودن داستان سمندرخان سالار را در دهه‌ی شصت آغاز کرده است که در ابتدا بیش از بیست، سی بیت نبوده است. این داستان در طول این سال‌ها در ذهن شاعر ساخته و پرداخته شده است و بیت به بیت به آن افزوده شده است تا الان که به حدود پانصد بیت رسیده است. (تا جایی ‌که من اطلاع دارم اکنون هم آقای عباسی مشغول ویرایش سمندرخان هستند و دائم بیت‌هایی به آن می‌افزایند و یا حذف می‌کنند و با توجه به بازخوردی که از مخاطبان و شنوندگان این داستان می‌گیرند بعضی قسمت‌ها را کم و زیاد می‌کنند) نکات بسیاری در این داستان به چشم می‌خورد از جمله استفاده‌ی گسترده از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات تربتی در دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود، پرداختن به آداب و رسوم مردم روستاهای تربت حیدریه در خلال داستان، شخصیت پردازی استادانه‌ی شخصیت‌ها مانند یک داستان نویس حرفه‌ای، طنز شیرینی که از ابتدا تا انتها در داستان جریان دارد و در بعضی از قسمت‌ها چنان اوج می‌گیرد که شنوندگان را از خنده‌ی زیاد به دل‌درد می‌اندازد، روند داستان که مانند یک فیلم‌نامه‌ی جذاب مخاطب را سرگرم می‌کند و او را مشتاق ادامه‌ی ماجرا نگه می‌دارد، و نکات دیگری که پرداختن به آن موجب اطاله‌ی کلام خواهد شد. این منظومه در سال 1385 به صورت صوتی درآمد و در 16 فایل صوتی به‌علاوه‌ی یک مقدمه‌ی صوتی منتشر شد. متن داستان و فایل‌های صوتی در آرشیو همین وبلاگ با برچسب سمندر‌خان سالار قابل دسترسی است.

ایشان در شعر طنز هم استعداد خوبی دارند و در شعرهای طنزشان معمولا سمندر یا سمندرخان تخلص می‌کنند. که نمونه‌هایی از اشعار طنز ایشان  را می‌توانید در قسمت نمونه‌ شعرهای ایشان ملاحضه کنید. از دیگر اشعار ایشان می‌شود به غزل‌های محلی و اشعار طنز محلی و غزل‌های اجتماعی ایشان اشاره کرد. آقای علی اکبر عباسی شعر را پناهگاهی برای اندوه‌هایش می‌داند و معتقد است شاعران نتوانسته‌اند مخاطب‌شناسی دقیقی داشته باشند. کثرت جشنواره‌های موضوعی را هم آسیبی برای شعر می‌داند.

نمونه‌هایی از اشعار او را در ذیل خواهید خواند:

 

... و مثل صاعقه

... و مثل صاعقه آمد فرود در آتش

دو بال خسته‌ی خود را گشود در آتش

گرفت لانه‌ی خود را میان آغوشش

و آخرین غزلش را سرود در آتش

که: ای تمامی عشق من، آشیانه‌ی من

پس از تو زندگیِ من چه سود، در آتش!

پرندگان غزل‌خوان به کوه پیوستند

کسی به فکر درختان نبود - در آتش -

پرنده مصرع پایان سوختن را گفت

و کرد رقص جنون - مثل دود - در آتش

گدازه‌های تنش عاشقانه شد تشییع

به روی شانه‌ی زخمی رود در آتش

شمیم خاطره‌اش در فضای شب پیچید

شبیه عطر دل‌انگیز عود در آتش

#

و یک کلاغ مسافر غروب می‌خندید

که: سوخت این همه جنگل چه زود در آتش

***

قبیله

مادر بیار کهنه نشان قبیله را

پیراهن سپید زنان قبیله را

مادر دلم گرفت؛ بگو با چراغ شوق

روشن کنند خیمه‌ی جان قبیله را

وسعت نداد هیچ کسی مرز عشق را

آرش! بیار تیر و کمان قبیله را

مادر بگو که برنو‌ی خشم پدر کجاست؟

گرگان بریده‌اند امان قبیله را

بعد از بهار ومرگ قناری، ورق زنید

تقویم چار فصل خزان قبیله را

گاهی اگر به خفّت یک تکّه نان خشک

پر می‌کنند چشم و دهان قبیله را

یا در کنار سفره‌ی خالی ما، اگر

شاعر ستود حضرت خان قبیله را

بر ما مگیر خُرده که در تنگنای نان

گاهی توان خرید زبان قبیله را

من دیده‌ام که شاعری از جنسِ زخمِ من

باور نداشت مرثیه خوان قبیله را

شعری برای دختر زیبا سرود تا

دلخوش کند به عشق، جوان قبیله را

من دیده‌ام ز نقشه ی پندار ایل من

خط می‌زنند نام و نشان قبیله را

با این همه، قبیله نفس می‌کشد هنوز

باید ستود تاب وتوان قبیله را

در تنگنای حادثه باید کشید وبرد

بردوش خسته بار گران قبیله  را

برخیز ای موذن خوش لهجه‌ی غرور

سر دِه ز بام صبح، اذان قبیله را

***

عاشقانه

تا به من از دریچه‌ی چشمت پرتوی آن نگاه می‌افتد

می‌شود مثل شعله‌ای کوچک که به انبار کاه می‌افتد

قدری آهسته‌تر برو، ای ماه! شب در آغوش چشم تو خواب است

می‌روی پا به پای چشمانت آسمان هم به راه می‌افتد

یک تبسم اگر زلیخا را شیوه‌ی دلبری بیاموزی

حتم دارم که یوسف معصوم هم به چاه گناه می‌افتد

وه چه سرهای سرسپرده به عشق داده طوفان عاشقی بر باد

ما در این مهلکه، در این غصه، کز سر ما کلاه می‌افتد

شاه دل را مطیع خود کرده عقل خودکامه‌ی مخالف عشق

غم مخور، این وزیر نالایق روزی از چشم شاه می‌افتد

هیچ‌کس لایق نگاه تو نیست، بین صدها هزار صخره و کوه

در دل آبگیر چشم پلنگ شب فقط عکس ماه می‌افتد

صخره صخره، قدم قدم، دارم به تو نزدیک می‌شوم ای ماه!

گرچه، آه ... این پلنگ مست امشب از لب پرتگاه ... می‌افتد

***

انقراض انسان

تمام بغض خودش را دلم به طوفان گفت

چنان که حضرتِ امّید با زمستان گفت

اگر چه یخ زده بود آسمانِ پروازش

پرنده با پر یخ‌بسته از بهاران گفت

گریست بر سر گلبوته‌های دشت عطش

حدیث تشنه‌لبان را به گوش باران گفت

چه برگ‌ها که در آغوش باد رقصیدند

چه شعرها که هنر در حکومت نان گفت

عصای معجزه در دست شعر ما پوسید

اگر چه قصه از اعجاز خود فراوان گفت

برای پرسش بی پاسخ دلم شمشیر -

زبان سرخ درآورد و از غم جان گفت

کسی سراغ مرا از خودم نمی‌گیرد

کسی - غروب - به من در شب خیابان گفت:

که شیخ گرد جهان گشت بی‌خبر از خود

به پای بوسی عشق آمد و پشیمان گفت:

هنوز نور خدا هست و عشق و ایمان هست

چگونه می‌شود از انقراض انسان گفت

***

شعر طنز 1

پسری را پدر نصیحت کرد

کای پسر! کار نوکری بد نیست

پاچه‌خواری اصول هر کار است

زین هنر سود اگر بری، بد نیست

من خودم اوستاد این فنّم

بر من ار نیک بنگری بد نیست

گر رئیس تو رشوه بستاند

پیش او کوری و کری بد نیست

بزنی پیش او اگر خود را

گه به نافهمی وخری بد نیست

شاعری کار مُفت و بیهوده است

شعرهای دری‌وَری بد نیست

شاعری، جشنواره‌ای خوب است

رتبه‌ای چون بیاوری بد نیست

گر نشد سکّه‌ای به چنگ آری -

پارچ و لیوان، سماوری، بد نیست

تا که خلق از خوشی سقط نشوند

کار مدّاح و منبری بد نیست

در تجارت زرنگ اگر باشی

شیوه و فّنّ بُزخَری بد نیست

تا ببندد فلنگ را مهمان

با زنت جنگ زرگری بد نیست

تا توانی به راه مذهب کوش

مذهب از هیچ منظری بد نیست

نان مردم اگر چه شد آجر

در عوض نان بربری بد نیست

ای پسر گر به فکر من باشی

یک زن خوب دیگری بد نیست

در نود سالگی پری‌رویی -

را بگیرم به همسری بد نیست

بین این دختران همسایه

زهره به چشمِ خواهری بد نیست

آن دو تا لاخ موی بیرونش

برود زیر روسری بد نیست

گر عیالات بنده بگذارند

شوخی و خنده با پری بد نیست

عاشقی مختص جوانان نیست

پیر را شوق دلبری بد نیست

آرزویی دگر ندارم من

گر ببوسم لب پری بد نیست!!!

***

شعر طنز 2

سفره پهن است بیایید شما هم بخورید

ما که خوردیم شما - ای رفقا - هم بخورید

سر این سفره بسی پُرسِ غذا هست هنوز

دو سه تایی ببرید و دو سه تا هم بخورید

نه فقط غصه و غم، حرص و فریب است خوراک

لقمه‌ای چند از این نوع غذا هم بخورید

تا کنون گر که به یاد خودتان می‌خوردید

لقمه‌ای چرب به یاد فقرا هم بخورید

همه چی مال خدا هست، چه عیبی دارد؟

بنشینید کمی مال خدا هم بخورید

مشکل شرعی اگر حل بشود، مشکل نیست

سودِ سرمایه حلال است، ربا هم بخورید

فصل خوردن که شده، حال که هر کی هر کی است

سفره و دیگچه و قابلمه را هم بخورید

و بخندید به ریشِ همه در آن‌ورِ مرز

تک‌خوری کرده به‌دور از شرکا هم بخورید.

گفت یکباره "سمندر" به وی ای حضرت خان

سیر اگر خوب نگشتید مرا هم بخورید

***

شعر طنز 3

آمد عزرائیل و گفتا: بنده مأمورم، ببخش

خواستم یک هفته مهلت، گفت: معذورم، ببخش

گفتمش: بنده رئیس بنِ رئیس بنِ رئیس، -

همچنین داماد آن مسئول مشهورم، ببخش

بنده در دَه تا وزارت‌خانه دارم پارتی

با نفوذ و صاحبِ جاه و زر و زورم، ببخش!

می‌رسد شیرینی سرکار، ما را بی‌خیال

هست این انعام و رشوه نیست منظورم، ببخش

می‌توانم از خدا گیرم برایت ارتقاء

با نماینده‌ی او در این جهان جورم، ببخش

باجناق بنده عمرش هست از من بیشتر

خلعتِ خود را به این فامیلِ مغرورم ببخش

گفت: فعلا این قبا زیبنده‌ی اندام توست

بنده در این انتخابِ خویش مجبورم، ببخش

گفتمش: حالا که ما می‌بری در آن جهان

یک دو هکتار از بهشت و چند تا حورم ببخش

گفت: این از اختیارات من ای بی‌چاره نیست

من برای بردن جان تو مأمورم، ببخش

***

شعر طنز 4

یک تراول شد بهای مرغ، الان، ای هوار

قیمت مرغ است گویا قیمت جان، ای هوار

نیست در جیب من اینک پول چار تا تخم‌مرغ

کرده فرزندم هوای مرغ بریان، ای هوار

پول همچون دُرّ ِنایاب است، چون گنج نهان

روز و شب من در پی ِاین گنج پنهان، ای هوار

پول ملی ارزشش از کشک اینک کمتر است

ارزش شلغم شده افزون‌تر از آن، ای هوار

گرچه بر انسان نکرده سجده در روز ازل

مرغ را سجده کند امروز شیطان، ای هوار

در صفوف مرغ ِارزان گشت دعوایی به پا

دنده‌ام شد خرد در کنج خیابان، ای هوار

بازگشتم سوی خانه، دست خالی، نیمه‌شب

با سر و صورت خونین، زار و نالان، ای هوار

توبه کردم بعد از این از مصرف ماهی و مرغ

هم شوم از میوه و سبزی گریزان، ای هوار

آب درمانی کنم زین پس که این آب حیات

هست در خانه‌ی ما فتّ و فراوان، ای هوار

حضرت محمود در سیما به آواز بلند

گفت موضوع گرانی هست چاخان، ای هوار

من که می‌گویم گرانی هست کلاً شایعه

شایعه‌ی عده‌ای موضوع نادان، ای هوار

کار، کار ِدشمنان ِماست، گرنه می‌شود

مرغ و ماهی و برنج و گوشت ارزان، ای هوار

گوشت را از سفره‌های خویش فعلا کم کنید

ما که آوردیم جایش نفت الان، ای هوار

من نخودم گوشت، یک سال است، باور می‌کنید

مرده‌ام من؟ نه نمردم من، به قرآن، ای هوار

شیخ ما بر روی منبر گفت زین پس جای مرغ

اشکنه مصرف کنید ای اهل ایمان، ای هوار

در عجب هستم که ایشان ساخته با اشکنه

هیکل ورزیده‌ای چون پور دستان، ای هوار

ناقلا مادرزن من چون شود مهمان ما

دو سه تا ران را کشد یک‌جا به دندان، ای هوار

اشتهای مرغ خوردن پیش از این گرچه نداشت

تازگی‌ها اشتهایش شد دوچندان، ای هوار

ریسمانی بسته دولت در کمر اقتصاد

شل‌تر است این ریسمان از بند تنبان، ای هوار

خشتکش هر روز پایین می‌رود این اقتصاد

می‌شود نادیده‌ها هر دم نمایان، ای هوار

***

شعر محلی 1

تيرِ نگاتِر چَرَه كُو، يَگ‌بَرِگي وِر دل بزن

مُو دل سِپَر كِرُدم بِرَت، بَشَه اَگِر قَبِل بزن

راضي اَگِر رَفتي كه هِچْ، مَيي خُنوك رَ خُب دِلِت

شِمشِرِتِر تِز كُ، بيا، از پوشت نَغَفِل بزن

رِشتِه‌يْ كِلَوِه‌يْ عمرِ مُو دِ دَستِ تو دِ پِچ و تُوْ

وا كُو گِرِهِر يا اَتَش وِر اِي كِلَوِه‌يْ قِل بزن

چِل تا كُلُخُم رِفتَه چِل، تا كِه به چَشمِ تو بِيَم

وَردار سنگِ عشقِتِر وِر اِي كُلوخِ چِل بزن

غِير از غم و غصَّه چيَه ميوِه‌ي درخت عمر مُو؟

وَردار تيشَه‌رْ باغِوو! وِر بِدِ بي‌حَصِل بزن

اي دل اَگِر ميلكِ تويَه، وَردار اور آباد كُو

يا مُهر باطل رِفتَنِر رويِ قِبَلِه‌يْ دل بزن

يا مُور خِجَلَت‌كوش كُ، يَعْنِه دِ پِشِ عَشِقات

هَمچي كه خُب دِق‌مرگ رَن، حرف از مُو نَغَفِل بزن

***

شعر محلی 2

ور سِرینِ هِچ اِشطُو مُورْ اسیرِ غم کِردی

مونِ بُرِّ دیوَنِه‌یْ رَفتی و اِلَم کِردی

تلخِ اُوِ مِهرِت بو اُورِزِ خِصیلِ مُو

از دِهَنِه‌یِ جِیْلو جویِتِر پِلَم کِردی

"تَه‌بِساطِ هر خِرمَن موشتِ کاه اَگِر هم داش"

حُکمِ دولَّخِ میزو تَه‌بساطِ جَم کِردی

دستِ تو دُرُست اُستا، خِشتْ خِشتِ مُور کَندی

هِی کُلُخ کُلُخ غصَّه چَل دِ رویِ هم کِردی

تا دِلِت خِدِیْ مُو بو، مُور اَزو وِراَوُردی

هم به مُو جِفا کِردی، هم وِر او ستم کِردی

مُو که غیرِ عشقِ تو دِ سرُم نِبو چیزِ

اِی خدا بِبِخشَه تُور، چو چِنی خِدَم کِردی؟

تا کِمونِ دستِت رَ بَلکِه تِرگَزِ جونُم

دِ تنورِ عشقت اور حُکم اَچَّه خَم کِردی

بَلِّ مُرغ سِرکِندَه دست و پا زیَم پیشِت

دستِمِر جِلینگ از بِخ، پایِمِر قِلَم کِردی

حُکمِ کُفتَرِ چَهی مُو دِ چاهِ غم مُندُم

تو نِمُندی و خودْتِر کُفتَرِ حرم کِردی

***

شعر محلی 3

خِدِی ای دل غَمِت تا لِپِّتو رَف

به گُلْموشتِش دِلُم غِژغَلِ خو رَف

پِلَوُند اور و دا کِنَّه‌خِچَری

که جِغِش از  زِمی تا آسِمو رَف

پَشُندُم وِر خُروجِ دل خَكيسْتَر

دوبَرَه واز اَتيشُم زِر و رو رَف

دلُم بو جِغْنِه‌يِ تِزْبالِ عِشقِت

شِطُو نَكارِ تيرِ نَگِمو رَف

به مُو صِقْدِه سِري يَگ لقمِه‌يِ غم

زِمَنَه هر چه دا، قَتِقِ جو رَف

شِطو باغِه نِشو دايي دلِ مُورْ

كه از پِشُم چِنو گوش وِر خُجو رَف

مُو دل دايُم كه بَشي آبِرويُم

چه فِيْدَه هم دل و هم آبِروم رَف

دلِ مُو صد كِرَت بَرغِرْ به اُو دا

اَزو وقتِه كه تو اُوِت دِ جو رَف

***

چند بیت از منظومه‌ی سمندرخان سالار

دِ سینَش غُصِّه‌ها بو اَز جِوَنی

دِلِش بو غِژْغَلِ خو اَز جِوَنی

هَمو وَقتِه که عَشِقْ وِر گُلُو رَف

خَطِرْخواهِ گُلُو دَم چِپّی اُو رَف

گُلُو کی بو؟ گُلُو بو نِمْزِيِ او

سِمِندَر کُشتِه مُردِيْ غِمزِيِ او

بَرِ رویِ گُلُو نارِ بِجِستو

دَِهَن شیری تَر اَز قَندِ فِرِیْمو

گُلُو که قُرصِ ماهِ آسِمو بو

گُلُو مثلِ گُُلُو خوش عَطرُ و بو بو

سِمِندَر آهُویِ دَشتِ گُلُو بو

سِمِندَر توشنَه ، او دِریایِ اُو بو

چی وَرگُم اَز گُلُو که مِهْرِوو بو

نِه یِکَّه مِهرِوو که خُوش زِبو بو

هَمو که دَم جِوَنی نَگِمو مُرد

شِطُو او وِر اِلَه زار و جِوو مُرد

نِکِردَه بو نُهالِ او هَنو بَرگ

که وِر بِهْنَه گُلُو شو رَف جُنُم‌ْمَرگ

از او وَختِه که از دُنیا گُلُو رَف

دگَه بَختِ سِمِندَر هَم دِ خُو رَف

هَنو یاِد گُلُو بو دَم سَرِ او

هَنو مَرگِش نِبو دَم بَوَرِ او

هَنوزُم بَعدِ مَرگِش هَر نِماشُم

به پوشتِ بُمبِ خَنِه‌يْ  نَنَه بِیْگُم

مِرَفت او دور اَز چَشمِ سِکینَه

که تا بَلکُم گُلُور اَز نُو بِبینَه

چه شُووایِ که او یِکَّه وُ تِنها

مِرَفت از خَنَه‌شا تا سَرِ خاکا

سَرِ خاکِ گُلُو مِنشَست هَر شُو

مِزَه اَز کُرقِ دِل یَگ‌بَندْ بَبُو

مُگُفت او بَم زِبونِ بی‌زِبَنی

وَخِز بَسَّه دِگَه نَه‌مِهرِبَنی

قِرارِ ما نِبو که بی‌وِفَیی

قِرارِ ما نِبو اِقذِر جِدَیی

وَخِز اِی ماه تا روتِر بِبینُم

صِفایِ چَشم و اَبروتِر بِبینُم

دِرِختا اَز شُکوفَه شِتَّه‌بَن رَف

تَهِ نوروزگاها شِستَه‌کَن رف

نُهالِ سِب که ما کیشْتِم خِدِیْ هَم

مَیَه میوَه بِتَه اِمسال کَم‌کَم

دِرَختِ سِب شُکوفَه وَقتِه دَرَه

تو رِ اِی گُل به یادِ مُو میَرَه

مُگُم وَرخِز نِگا کُ اِی سِمِندَر

گُلُو تورِ عَروسی کِردَه وِر سَر

وَخِز اَز جا که مِیْدونِر بِگِردِم

هَمِیْ کوه و بیَبونَر بِگِردِم

بِرِم جایِ خِدَت که غَم نِبَشَه

دِلِ پور غُصَّه وُ مَتَم نِبَشَه

وَخِز اِی ماهِ خُوش قَدّ وُ قِوَرَه

نَکُ اِقذِر دِگَه از مُو کِنَرَه

وَخِز اَز خُو، وَخِز چَشماتِ وا کُو

مُو رِ نامِدْ مَکُ اِمشُو دوبَرَه

بِرِ رویِت مِثالِ لَلَه قِرمِز

قَدِت رِ رِختَه اُستایِ شِکِرْرِز

سَرِ شُو تا سِحَر دُورِت مِگِردُم

گُلِ نازُم! به دِل اَز خُوت وَرخِز)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 966 به تاریخ 910604, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۱ساعت 18:39  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ عشرت قهرمان (1305 - 1384)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

عشرت قهرمان خواهر بزرگ محمد قهرمان شاعر شهیر خراسانی است. وی در مورد سرگذشت خودش در یادداشتی نوشته است: من عشرت قهرمان متخلص به نکیسا در سال 1305 هجری شمسی در شهرستان تربت حیدریه پا به عرصه وجود نهادم. پدر و مادرم هر دو از خاندان قاجار و اهل علم و معرفت بودند و دوره‌ی کودکی من غالبا با شنیدن اشعار خوش حافظ، سعدی، فردوسی، خیام و نظامی گذشت.

در هشت سالگی مادر جوانم و در سیزده سالگی پدر جوانم را از دست دادم و از کودکی به دامان بی‌رحم زندگی افتادم. تحصیلاتم به همان سیکل اول متوسطه متوقف ماند و به سوی ازدواجی بد فرجام سوق داده شدم اما همیشه مطالعه کردم. در جوانی داستان‌های کوتاه و قطعات ادبی می‌نوشتم و از میانه‌سالی یعنی 53 سالگی یک‌باره و یک‌شبه شاعر شدم در این مدت کوتاه یعنی از 29 بهمن 1357 تاکنون شانزده کتاب چاپ کرده‌ام و هفده‌ُمین اثرم منتظر تائید و مُهر از تهران است. قبل از شاعری هنرهای دیگر را هم دنبال می‌کردم و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی شاعر شوم. در خانه‌ی ما همه آلات موسیقی بود و مادرم تار را به خوبی می‌نواخت و پدرم نیز صدای خوبی داشت.

خانم عشرت قهرمان در سال ۱۳۰۵در تربت حیدریه متولد شد نام پدر محمد صادق و مادرشان افسرالسلطنه از خاندان قاجار بوده‌اند. ایشان تا کلاس هشتم در تربت حیدریه بوده و در سال‌ ۱۳۲۲ ازدواج نموده‌اند و حاصل ازدواج اول ایشان با پسرعموی‌شان فتح الله قهرمانی، دوفرزند به نامهای سعید وناهید قهرمانی بوده که در حال حاضر خانم ناهید قهرمان در مشهد بوده وآقای سعید قهرمانی درخارج از کشور زندگی می‌نمایند بعدها پس از جدایی از همسرشان با پسرعموی دیگرشان به نام قهرمان قهرمان ازدواج نموده و حاصل ازدواج دوم ایشان دوفرزند به نامهای لاله وعلی قهرمان بوده که در حال حاضر هر دو در خارج از کشور زندگی می‌نمایند. نکته جالب توجه اینجاست که خانم عشرت قهرمان در سنین ۵۰ سالگی شروع به شعر گفتن نمودند واز ابتدا کارشان را با شعر نو شروع کردند و بعدها به صورت غزل و رباعی و قالب‌های دیگر شعر ادامه دادند. تخلص خانم عشرت قهرمان نکیسا است و اولین کتاب ایشان که شعر نو است بنام شهر یادها منتشر شد و دیگر کتاب‌های ایشان عبارتند از کیمیا، اقیانوس، دیدار، سکوت، سروش، موج، تندر، نور، پرواز، اقیانوس، کهکشان، نور و سروش، گلبانگ یاس، یادگار جاودانه، جذبه، سپهر، جلوه، کمند، پرنیان، گلبرگ، گلزار رباعی، گلشن رباعی، نسیم، منادی، اکسیر، نوای نی، آلاچیق، ققنوس، آتشکده، یک شب بارانی، میراث عشق، لاله زار، لعل ، الهه غزل و یاقو ت اشک که آخرین کتاب بوده و درزمان چاپ ایشان مرحوم شدند. لازم به یادآوری است اکثر کتاب‌های ایشان در سال‌های ۱۳۵۸تا ۱۳۷۱ خورشیدی منتشر شده است و اغلب شعرا و هنرمندان موسیقی ایران از جمله مرحوم استاد تجویدی و هچنین معینی کرمانشاهی و مهندس همایون خرم و استاد شجریان در خصوص  اشعار نامبرده مطالب جالبی نوشته‌اند وایشان هم  با شعر پاسخ داده‌اند که در کتاب یادگار جاودانه مرحوم عشرت قهرمان درج گردیده است. ایشان در تاریخ ۱۳اردیبهشت ۱۳۸۴در مشهد درگذشت و در آرامگاه شهر طوس محل شاعران آرمیده‌اند. یادش گرامی باد.

نیمه‌جانی دارم آن هم جان ِبر لب آمده

چون کنم، روز ِنرفته باز هم شب آمده

پشت کرده بر من و رفته ز دل امید و شور

بس که هر شب بر لبانم ذکر ِیارب آمده

اختران در آسمان‌ها تیربارانم کنند

آتشی در استخوانم همره ِشب آمده

تو کجایی که ندانم، نیک می‌آید به گوش

در منازل غلغلی از ماه ِنخشب آمده

تا تو رفتی زین چمن در خانه‌ی ویران من

شادمانی رفته و غم‌ها مرتب آمده

او نمی‌آید از این راهی که رفت و بر نگشت

تو دگر بیرون بیا ای جان بر لب آمده

***

 

تو اگر امان دهی سر ِزلف وا کنم

ز کمان ِابروان شرری به پا کنم

مهِ ده‌چهار را، بتِ نوبهار را

به قدومت ای صنم همه را فدا کنم

تو اگر امان دهی، نفس ضمان دهی

به نگاه سوی تو غم دل دوا کنم

تو نمی‌رسی به من، مه خوشتر از چمن

تو اگر زود رسی سر و جان فدا کنم

من ِبی‌نصیب را، من ِبی‌طبیب را

تو اگر رها کنی به خدا وفا کنم

منم و فنا شده، به غمت رها شده

چه شود که یک شبی سخنی ز ما کنم

نخورم فریب کس، غم تو ز دهر بس

که تمام شهر را ز تو من جدا کنم

***

 

هوا هوای شکفتن، هوا هوای بهار

هوای زمزمه در پیشگاه و محضر یار

هوا هوای ِخوش ِآفتاب ِزرین‌پوش

صدای ِبوسه در آنجا که نیست یک دیّار

هوا هوای طلب کردن دو سه جامی

ز دست ِساقی ِمُشکین کمند ِلاله عذار

هوا هوای لطیف ِنی و زمان ِسه‌گاه

نوای ِدشتی و سلمک ز سیم‌های سه‌تار

هوا هوای عزیز ِبیا بیا امشب

به انتظار مرا کم گذار فصل ِبهار

هوا هوای نفس‌ها و گرمی ِآغوش

کنار دلبر ِطناز و میر ِاهل ِشکار

هوا هوای غریبی که دل به رقص آید

ز رقص ِنرگس و سنبل کنار ِهر جوبار

هوا هوای ِغریبی‌ست زود ز جا بر خیز

بیا بیار نکیسا سرود و باده و تار

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 965 به تاریخ 910528, شاعر همشهری, زندگی‌نامه عشرت قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱ساعت 20:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ مصطفی میرزا قهرمان (1259 - 1306)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

مصطفی میرزا ملقب به مسعود الدوله فرزند شاهزاده حاج محمد میرزای قهرمان است و برادر اعیانی حاج مرتضی میرزا قهرمان به حساب می‌رود که سرگذشتش در آرشیو وبلاگ هست. به نقل از شادروان گلشن آزادی وی مردی شجاع و کریم و با قوت اراده و تصمیم بوده مدتی فرماندار قوچان بوده و مدتی (حدود 1302 هجری شمسی) هم کفالت استانداری کرمان را بر عهده داشته است.

در سال 1302 بین او آقا میرزا محمد نجفی معروف به آقازاده که فرزند آخوند ملا محمد کاظم خراسانی شخصیت اول روحانیت آن دوران بود اختلاف نظری پیش می‌آید که کار به خشونت می‌کشد. چند روز بعد سرلشکر حسین خزاعی فرمانده لشکر خراسان میانجی می‌شود و مصطفی میرزا مسعود الدوله را به منزل آقازاده می‌برد تا رفع کدورت شود. از قضا بحث بالا می‌گیرد و مصطفی میرزا پرخاش آقازاده را با خشونت پاسخ می‌گوید و مورد حمله‌ی دویست سیصد طلبه‌ای که در خانه بوده‌اند قرار می‌گیرد و به شدت مضروب می‌شود. بر اثر آن واثعه مدتی در بیمارستان  بستری می‌شود و بالاخره پس از چندی کسالت در 16 فروردین 1306 در سن 47 سالگی از دنیا می رود.

مسعود الدوله نثر و نظم زیادی نوشته و در نقد شعر صاحب نظر بوده است. گلشن آزادی می‌گوید نثر ایشان بهتر از شعرش بوده. این غزل که مصطفی‌ میرزا قهرمان در مسابقه‌ی غزل افسرمیرزا سروده شده است از روزنامه‌ی آزادی نقل می‌گردد:

 

گر چشم شدی چون دل بر خوی خوش آگاه

او نیز شدی شیفته بر خوی تو ای ماه

از دیده‌ی دل گر نگری بر رخ محبوب

جز خوی نکو هیچ نیابی، شَهَد الله

عشقی که به روی است بسی زود بکاهد

با حُسن تو بر باد شود زود و به‌ناگاه

با خوی خوشت روی نکو چون شده توام

خوش باش که داری ز دل و دیده هواخواه

بدخوی اگر خود به‌مثل یوسف ثانی‌ست

افکنده به زندان به و آویخته در چاه

آن خو نخرد مردم بِخْرد به‌یکی جو

وان رو، ز پریروی نیرزد به یکی کاه

از کهنه‌حریفی که پرستد رخ بدخوی

وان رند که از زشتی خو تیست در اکراه

او نیز گریزد ز چنین خوی، ولیکن

رقصد به شب تار به امید سحرگاه

این قصه دراز است بسی چون شب هجران

لیکن چو شب وصل منش سازم کوتاه

رو عشق زلیخا نگر و قصه‌ی یوسف

کش دشمن جانی شد و تهمت‌زن و بدخواه

او نیز پرستنده‌ی رو بود و سپس گشت

غدار و جفاجوی و ستم‌پیشه و جان‌کاه

یوسف که پیمبر بُد و محبوب و نکوروی

انجام به زندان شد با صورت چون ماه

یاران چه بدی دیدند از دلبر خوش‌خوی

کاین سان گرویدند به «آگاهی» و اشباه

چون پیروی مسلک «افسر» همه سود است

گوئید که: :ما نیز سمعنا و اطعناه"

از باختن قافیه در شعر چه باک است

کز دست بسی قافیه دادیم به هر راه

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 964 به تاریخ 910521, شاعر همشهری, زندگی‌نامه مصطفی میرزا قهرمان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ساعت 17:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شاعر همشهری؛ خسرو قهرمان (1389- 1291)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

در مورد خسرو قهرمان نیز اطلاعاتی در اختیارم نبود به جز صد سال شعر خراسان و چند تذکره‌ی دیگر که از روی همان صد سال شعر خراسان نوشته شده بودند. خسرو قهرمان فرزند اسدالله قهرمان از مردان هوشمند بوده که سالها سمت قضاوت داشته و چند سال هم ریاست دادگستری استان خراسان و کرمانشاه را به عهده داشته است. وی بعد از آن به مرتبه مستشار دیوان عالی کشور می‌رسد.

به نقل از استاد محمد قهرمان باید عرض کنم که خسرو قهرمان برادر بزرگ حسنعلی قهرمان است که در هفته‌ی گذشته شرح حالش آمد. وی با اینکه برادر بزرگ‌تر بوده، بیشتر از برادر خود عمر کرده و حدود دو سال پیش (یعنی 1389 هجری شمسی) در سن 98 سالگی از دنیا رفته است. در کتاب صد سال شعر خراسان آمده است که با آنکه طبعی مستعد دارد همانا مدتی است شعری نگفته و این دو غزل را در دوره‌ی دبیرستان سروده که از روزنامه‌ی آزادی نقل می‌گردد:

تا خون دل به‌جاست مرا می به کار نیست

تا ناله‌ی دل است، نیازم به تار نیست

با چشم اشک‌بار من ای دلبر عزیز

کاری مرا به به‌جوی و لب جویبار نیست

جز آب چشم و آتش دل در فراق دوست

چیز دگر نصیب من ِبی‌قرار نیست

من حلقه‌ی وفای تو در گوش کرده‌ام

ما را به گوش بهتر از این گوشوار نیست

کارم ز جور یار به زاری کشیده است

جز صبر  هیچ چاره درین کارزار نیست

خسرو، سحر که چشم امیدش بود به راه

جز بامداد وصل تواش انتظار نیست

***

 

کام دل از سپهر تقاضا چه می‌کنی؟

زین روزگار سفله تمنا چه می‌کنی؟

چون آگهی که عاقبت کار نیستی‌ست

دل خوش بدین دو روزه‌ی دنیا چه می‌کنی؟

گیرم ز خضر آب بقایی رسد تو را

عمری بدون صحبت دانا چه می‌کنی؟

گر رام خویشتن نکنی نفس خیره را

نیروی بازوان توانا چه می‌کنی؟

ای بی‌خبر ز فایدت ِسیرت نکو

دل بر هوای صورت زیبا چه می‌کنی؟

خسرو، بگیر دامن دانش به هر دو دست

دست ِتهی تو دعوی بیجا چه می‌کنی؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 963 به تاریخ 910514, شاعر همشهری, زندگی‌نامه خسرو قهرمان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ساعت 0:39  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شاعر همشهری؛ حسنعلی قهرمان (؟؟13 - ؟؟13)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

در مورد حسنعلی قهرمان چند منبعی که در اختیار داشتم تماما از روی صدسال شعر خراسان اثر زنده‌یاد گلشن آزادی نوشته شده بود. در کتاب گلشن آزادی نیز از تارخ تولد و فوت این شاعر اطلاعاتی وجود ندارد. حسینعلی میرزا فرزند اسدالله میرزا قهرمان و برادرزاده‌ی مرتضی میرزا قهرمان است که در شعر شکسته تخلص می‌کرد و از اعیان خراسان بوده است. حسنعلی قهرمان نیز مانند عمویش مرتضی میرزا طبع شعر داشت و این طبع شعر در خانواده‌ی بزرگ قهرمان موروثی است. او در جوانی از تحصیل بازماند و در نواحی سرخس در املاک پدری خود به کشاورزی مشغول شد و به‌آرامی روزگار گذراند. او شعر را از نوجوانی شروع کرده است. وی برادر کوچک‌تر خسرو قهرمان شاعر است و به احتمال قوی در ابتدای قرن تخیر به دنیا آمده و در حدود سال‌های 1370 در گذشته است.

از نمونه آثاری که در سنین آغازین جوانی سروده است می‌توان به منظره‌ی پرده و پرچم اشاره کرد که در پاسخ مناظره‌ی سعدی سروده است. گلشن آزادی نوشته است که در زمان جمع‌آوری صد سال شعر خراسان سالها بوده‌است که او شعری نسروده بوده و آخرین شعر او شعری‌ست که برای عکس خود سروده است.

مناظره پرده و پرچم

آن شنیدم که باز در بغداد

پرچم و پرده را خلاف افتاد

پرده این بار با دلی پُر غم

گفت‌وگو تازه کرد با پرچم

گفت: با رنج خدمتی که مراست،

پیش شه عزت تو بیش چراست؟

سرنگون، من، به هر کجاست دری

تو به هرجنگ آیت ِظفری

تو به عزّت روی ز دست به دست

من چرا بر در سرایم پست؟

هر که از در نماید آمد و رفت

تا نراند مرا، نخواهد رفت

من شب و روز خادم درگاه

تو چرا همسفر شوی با شاه؟

گفت: من سر بر آسمان دارم

نه چو تو سر بر آستان دارم

چون نهی سر بر آستان کسان

این‌چنین خواری و نگون و نوان

هر که را سر چو من بلندی جست

نشود پست پیش دشمن و دوست

***

 

عکس

ای یادگار از من و از زندگانی‌ام

ای باقی از جوانی‌ام؛ عکس جوانیم!

مانا که با تو دهر بِهْ از من وفا کند

من ایمن از دو رنگی این بی‌وفا نی‌ام

با من فلک معامله آسان کند، که تو

با بی زبانی‌ات همه بیچاره خوانی‌ام

یا در جوانی‌ام که بهاران عمرم است

آهنگ بر هلاک کند بهر ِجانی‌ام

یاد داردم چنان که چو ایام کودکی

از کف شود شباب و رسد ناتوانی‌ام

هم سان خاک چون شودم تن، تو عکس را

دارند بس گرامی، یاران جانی‌ام

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 962 به تاریخ 910507, شاعر همشهری, زندگی‌نامه حسنعلی قهرمان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۱ساعت 22:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ حسینعلی راشد تربتی؛ (1284 - 1359)

شادروان استاد حسینعلی راشد تربتی فرزند مرحوم آخوند ملا عباس راشد تربتی در سال 1284 خورشیدی در روستای کاریزک پای به عرصه وجود نهاد و در 6 سالگی به مکتب رفت و تا 16 سالگی در تربت به تحصیل علم پرداخت. فارسی و صرف و نحو و مقدمات فقه و اصول را نزد معلمان و استادان همشهری خود آموخت. سپس برای ادامه‌ی تحصیلات رهسپار مشهد گردید و در محضر اساتیدی چون ادیب نیشابوری و میرزا محمدباقر مدرس رضوی و حاج شیخ محمد نهاوندی و .... به تحصیل فلسفه‌ی الهی و ادبیات عرب و دروس اسلامی عالی همّت گماشت و در سال 1309 راهی نجف اشرف گردید، اما مزاجش با اقلیم آن دیار سازگار نیامد و پس از مدتی به تربت و سپس به مشهد مراجعت کرد و به کسب دانش و فضیلت مشغول شد. پس از آن ازدواج کرد و تا سال 1312 در مشهد متوطن بود در همان سال از همسر خویش جدا گردید (ثمره‌ی این ازدواج دختری بود که تنها فرزند ایشان بانو بتول راشد است) و به تهران عزیمت نمود و سپس به قم و اصفهان و شیراز رفت. راشد نه تنها بیانی شیوا و دلنشین داشت بلکه نگارش او روان و در عین حال دلپذیر بود، طبعی خوش و قریحه‌ای ادبی داشت و به شیوه‌ی قدما گه‌گاه طبع آزمایی می‌کرد و شعر می‌سرود. قصیده‌ی سی سالگی او موجود است که متضمن شرح اجمالی بیست وسه سال زندگی و فراز و نشیب‌های دوران زندگی اوست و در عین حال پندآموز و جذاب است. راشد جوان در اصفهان و در شیراز شهرت و آوازه‌ای حیرت‌انگیز کسب کرد و خشم و نارضایتی عده‌ای از ملاهای کوته‌بین را برانگیخت و علیه او تفتین کردند تا عاقبت توسط رژیم رضاخانی در سال 1314 مدتی در اصفهان زندانی گردید. مرحوم راشد از سال 1320 سخنرانی‌های رادیویی خویش را آغاز کرد. استقبال مردم از گفتارهای علمی و مذهبی و اخلاقی او بی‌سابقه بود. هر روز بر طرفداران این برنامه افزود می‌شد و او علاوه بر خطابه‌های رادیویی در دانشگاه و مدارس عالی تهران به تدریس مشغول بود. از جمله شاگردان راشد مرحومان: مرتضی مطهری و دکتر بهشتی و دکتر مفتح و دکتر باهنر بوده‌اند. راشد در آبان 1359 در تهران وفات یافت و او را غریبانه در بهشت زهرا به خاک سپردند.

قصیده‌ای از حسینعلی راشد که در شماره‌ی تیرماه 1349 مجله‌ی ادبی یغما آمده است:

برشد ابری تیره بر کوه و خروشیدن گرفت

وز درون تیره‌اش برقی درخشیدن گرفت

گوئیا دیوی ز زخم تازیانه‌یْ آتشین

در غریو آمد کزان کُهسار لـرزیدن گرفت

یا که زاد اهریمنی طفلی ز آتش وز مخاض

نعره زد آن سان که هر دل زان هراسیدن گرفت

سرنگون شد ناگهان دریائی از بالا به زیر

وز برِ کُه سنگ‌ها ز امواج غلتیدن گرفت

سیل چونان اژدهائی خشمگین، کف بر دهان

بر زمین جاری شد و هر سوی پیچیدن گرفت

در رهِ خود هر چه از جان‌دار و بی‌جان یافت بُرد

دوزخ‌آسا هر که رو می‌کرد بلعیدن گرفت

بــاد پیچان گشت و باران و تگرگِ بی‌حساب

بر در و دیوارها بی‌باک کوبیدن گرفت

باد و باران، رعد و برق آمیخت با هم در فضا

هر درخت و شاخ، زان آهنگِ رقصیدن گرفت

کوی‌ها پُر آب گردید و گذرها بسته شد

چــرخ بر بیچارگی خلق خندیدن گرفت

قطعه‌ی ابری و رگباری و سیلابی چنین

دست و پای جمله را بربست و کوچیدن گرفت

شد هوا صاف، آسمان آبی و خورشید آشکار

آفتاب عالم‌آرا بــــاز تـابیدن گرفت

آب‌ها را هم زمین کم کم به‌کام‌اندر کشید

زان به دامان و برش بس سبزه روئیدن گرفت

#

گه چنین و گه چنان، این است اوضاع ِجهان

از ازل گردون بر این منوال چرخیدن گرفت

از درشتی نرمی و از قهر لطف آمد پدید

چشمه‌ی حیوان ز سنگ خاره جــوشیدن گرفت

پس خوشا آن کس که در سختی و غم خود را نباخت

بر امید روز بهتر، باز کوشیدن گرفت

در زمستان بُرد هجران را به پایان و بهار

بار دیگر همچو سرو ِناز بالیدن گرفت

سُست‌دل هرگز نگشت ار مشکلی آمد به پیش

آن‌که را دل سست شد، مر پایْ لغزیدن گرفت

گر که نا هموار و گر هموار، او پیمود راه

ماند پابرجای و زان رو حــقّ ِپاییدن گرفت

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 961 به تاریخ 910431, شاعر همشهری, زندگی‌نامه راشد تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۱ساعت 21:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ اُمّتی تربتی (؟؟؟؟ - 1019)؛ گردآورنده بهمن صباغ‌زاده

در نوشتن این بخش تمام سعی خود را می‌کنم که به منابع مختلف نظر بیاندازم و حدالامکان اطلاعات صحیحی ار در اختیار خوانندگان قرار دهم. با این وجود ممکن است خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  به نام بهمن صباغ‌زاده ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

امتی از شاعران قرن دهم است که در تربت حیدریه به دنیا آمده است که در آن روزگار قصبه‌ای بیش نبوده است. مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده است و این ملازمت در عهد شاه عباس دوم بوده است. امتی به خوش‌خطی شهره بوده است و ظاهرا در زمان خود آوازه‌ای داشته و شاگردانی هم داشته است که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به طاهر عطار مشهدی اشاره کرد.

در کتاب صیادان معنی که گزیده‌ای از ابیات شاعران سبک هندی است، این ابیات از او نقل شده است:

تو و آن عهد که بویی ز وفا نشنیده‌ست

من و آن درد که نامی ز دوا نشنیده‌ست

عاشقان را به جهان موت و حیات دگر است

آن‌چه تقدیر کند عشق، قضا نشنیده‌ست

***

پیش چشم ترم، ای ابر تُنُک، مایه ملاف

شد مرا بر مژه خشک آنچه تو را در جگر است

***

غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می‌کند

مِی‌فروشش چاره در یک آب‌خوردن می‌کند

لازم به توضیح است که بیت فوق به نام امینی تربتی هم نقل شده.

***

دلخسته‌ای که از تو به حسرت جدا شود

در حیرتم که با که دگر آشنا شود

از بس که در غم تو کشیدم ز سینه آه

چندان اثر نماند که صرف دعا شود

در باغ بر دورنگی گل خنده می‌زنم

غافل که غنچه‌ی تو به صد رنگ وا شود

***

از دلم شعله به صد رنگ برآید که تو را

هر زمان چهره به رنگ دگر افروخته‌اند

***

قدح‌نوش محبت، خواب و بیداری نمی‌داند

کسی کاین می کشد، مستی و هوشیاری نمی‌فهند

ز قرب غیر در بزمش ندارم رشک و خرسندم

که مرغ خانگی، ذوق گرفتاری نمی‌داند

***

جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو

دزدیده‌ام به دل نفس واپسین خویش

***

منم آن میوه، کز خامی، به بستان هوس ماندم

ز بس ایام با من کرد سردی، نیم‌رس ماندم

من آن مرغم که هرگه کرد عشقم میل ِآزادی

نوای تازه‌ای پرداختم تا در قفس ماندم

***

سرکشی‌ها لاله‌رویان را بود از عاشقان

شعله‌های آتش از خاشاک می‌آید برون

***

علاوه بر ابیات فوق، ابیات زیر نیز از امتی تربتی به نقل از تذکره‌ی میرزا طاهر نصرآبادی نقل می‌گردد:

هرگه بُتان به سوی اسیران نظر کنند

اول به کاوش مژه دل را خبر کنند

آنان که گل به گوشه‌ی دستار می‌زنند

توفیقشان مباد که خاکی به سر کنند

***

و به نقل از تذکره‌ی نصرآبادی، «بعد از گفتن این بیت:

گوهری بودم جهان‌افروز، اما روزگار

از حسد، ناورده بیرون بر لب کانم شکست

به چند روز فوت شد. غزض این که شعر یاس‌آمیز نباید گفت.» به نقل از خیرالبیان، امتی تربتی در سال 1019 در مشهد از دنیا رفت.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 960 به تاریخ 910424, شاعر همشهری, زندگی‌نامه امتی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱ساعت 20:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ خسرو یزدان‌پناه قرایی (1310) ؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

خسرو در سال 1310 در تربت حیدریه به دنیا آمد. او پس از طی تحصیلات ابتدایی و اخذ لیسانس از دانشگاه تهران به خدمت در آموزش و پرورش پرداخت. وی از جوانی شعر می‌سرود و اولین مجموعه‌ای که از وی منتشر شد "فرار" بود که در سال 1335 توسط انتشارات علمی در تهران به چاپ رسید. در کتاب صد سال شعر خراسان و سخنوران زاوه و تربت عشق بیش از این اطلاعاتی راجع به ایشان نبود و در اینترنت هم مطلبی پیرامون زندگی ایشان پیدا نکردم. گلشن آزادی وی را دارای طبعی صاف و روشن دانسته است.

این اشعار از اوست:

خوب شد کز نیک‌مردی نقش پایی یافتم

گر چه دیر و پیر، دل را آشنایی یافتم

در سراب زندگی سرچشمه‌ای پاک و زلال

در کویر عمر باغ دل‌گشایی یافتم

در خراب‌آباد این ویرانه‌ی جغدآشیان

بلبلی بی‌جفت، لیکن خوش‌نوایی، یافتم

دور از این گنداب و خیل کرکسان لاشه‌خوار

در کنار دوست، خوش حال و هوایی یافتم

مرده می‌پنداشتم آیین ِیک‌رنگی و لیک

چون مَلک، پاکیزه‌خویی، باصفایی یافتم

پرده تا از راز کار دوستان برداشتم

راست خواهی؟ از هزاران چندتایی یافتم

هر کجا گشتم مگر آزاده‌ای پیدا کنم

دم غنیمت‌دان گدایی، بی‌حیایی یافتم

مانده بودم ناتوان در موج‌خیز حادثات

زورق بشکسته‌ام را ناخدایی یافتم

جان همه عطر است و نقش و رنگ و آهنگ و نوا

معبدی، هر گوشه تندیس خدایی یافتم

در شب خاموش و شومم تافت خورشید، ای عجب!

کز پی ده قرن کوشش کیمیایی یافتم

راه گل‌گشت ِخیالم را ز هر سو بسته‌اند!

اینک اما روزنی بر گلستانی یافتم

باده و گل گو نباشد، صحبت این دوست بس

شاد باش ای دل! بهشت جان‌فزایی یافتم

(یاد خوی و روی "پستا" بود کامشب بر دلم

تا که بنشیند همای عشق، جایی یافتم)

با امید و آرزو بیگانه بودم سالها

درد بی‌درمان جانم را دوایی یافتم

با نگاهش خواستم تا ناکجاها پر کشم

مرغ همّت را رفیق هم‌نوایی یافتم

آفرین گویند و نفرین، نیست پروایم حسن

کز تو بر شعرم به شوخی مرحبایی یافتم

شهریورماه 1376

***

عقده تا باز کنم از دل دیوانه‌ی خویش

ره‌نوردیم به سرمنزل جانانه‌ی خویش

اندر این بزم که ما بی‌خبر از خویشتنیم

شمع را گوشه‌ی چشمی‌ست به پروانه‌ی خویش

به چه مانم من ِدیوانه در این شهر، ای دوست؟

مرغ طوفان‌زده‌ای در پی کاشانه‌ی خویش

***

اشکی دوید از غم رویی به دامنم

آهی ز دل برآمد و زد شعله بر تنم

شمعی بسوخت بال و پرم در شرار عشق

دستی برید شاخ امیدی ز گلشنم

عشقی درید دفتر آمال عمر را

شامی رسید تیره پس از صبح روشنم

من ماندم و سرشک غم و آرزوی وصل -

از دلبری که درزده آتش به خرمنم

آن رهزنی که برده دل از عاشقان، تویی

دیوانه‌ای که خفته به دامان غم، منم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 959 به تاریخ 910417, شاعر همشهری, زندگی‌نامه خسرو یزدان‌پناه قرایی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱ساعت 12:57  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ محمد قهرمان (1308) ؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

استاد محمد قهرمان را از کودکی می‌شناختم؛ نمی‌دانستم که ایشان در شعر استادند و حتی نمی‌دانستم شاعرند. برادر بزرگ ایشان دکتر حسین قهرمان - روحش قرین رحمت باد - از پزشکان مشهور مشهد بود و اگر اشتباه نکنم در همان سنین کودکی اولین بار ایشان را در منزل آقای دکتر قهرمان دیدم. چیزهایی هم از منزلی که ایشان در سناباد داشتند و در کودکی به همراه پدر و مادرم به آنجا رفته‌ بودم و حتی اتومبیل لادای کرمی رنگ که در حیاطشان پارک بود را به یاد دارم. استاد قهرمان را آنطور که از بزرگ‌ترهایم شنیده بودم، به نام شازده محمد و یا محمد میرزا می‌شناختم. گاهی مادرم از کودکی خود صحبت می‌کرد؛ از روستای امیرآباد که در گذشته چه شکل بوده، دروازه‌ی بزرگی داشته که شب‌ها آن‌را می‌بسته‌اند و بسیار چیزهای دیگر، گاهی از خاله‌ی پدرش یاد می‌کرد و بسیار با احترام از او سخن می‌گفت که زن پاکیزه و منظمی ‌بوده و چقدر داستان یا به لفظ خودمان اوسَنَه بلد بوده است و برایش فاتحه‌ای می‌خواند. از نوه‌ی خاله‌اش یعنی محمد میرزا و طبع شعر او می‌گفت که برای اهالی امیرآباد شعر می‌ساخته است - بعضی از آن‌ شعرها را هنوز پیرمردها و پیرزن‌های امیرآباد در حافظه دارند و برایم خوانده‌اند - و این‌که چقدر ننه‌آقایش (مادر بزرگ؛ مادر ِپدر) را دوست داشته و به محض این‌که مدرسه‌ها تعطیل می‌شده به امیرآباد نزد ننه‌آقایش می‌رفته است. گذشت و گذشت و گذشت ... سال‌های آخر هنرستان بودم که چیزهایی به جای شعر به هم می‌بستم و برای هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم. روزی که یکی از این مثلا شعرها را مادرم شنید گفت: تو را نزد شازده محمد می‌برم تا ببینم چه در چنته داری. این وعده مدتی به طول انجامید تا بالاخره عصر یکی از روزها روبروی استاد نشسته بودم و شعرهایم را می‌خواندم. استاد قهرمان آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر می‌شنیدم. حال غریبی بود، دست و پا‌یم می‌لرزید و صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم  و از آن زمان شعر وارد زندگی‌ام شد.

خیلی دوست داشتم این‌ها را بنویسم؛ برای خودم خیلی هیجان‌انگیز است که در ابتدای راه شاعری خدمت استاد قهرمان رسیدم و با صدای ایشان و با شنیدن شعرهای ایشان به شعر عاشق شده‌ام؛ خوشحالم که تولد ایشان بهانه‌ای شد تا این‌ها را بنویسم. نوشتن راجع به استاد قهرمان برای من که فاصله‌ی سنی زیادی با ایشان دارم بسیار دشوار است. استاد قهرمان در پیرامون خود دوستان شاعر زیادی داشته و دارد و بزرگانی مانند اخوان، صاحبکار، قدسی و کمال با او دوست بوده‌اند و من این‌ بزرگان را حتی از نزدیک ندیده‌ام. صبح‌های جمعه در منزل آقای یاوری، استاد قهرمان پشت میز همیشگی‌اش می‌نشیند و متین و آرام به شعرها گوش می‌دهد و من او را تماشا می‌کنم. به قول خود استاد: "آیینه‌وار پیش تو حیران نشسته‌ایم / با وصل، در شکنجه‌ی هجران نشسته‌ایم". به بهانه‌های مختلف دوست دارم استاد را ببینم و یا صدایش را بشنوم، اما ترس از این‌که مزاحم ایشان باشم مرا حسرت به دل می‌گذارد. استاد بسیار مهربان است و همه او را دوست دارند. پارسال روز تولد استاد، با مهدی سهراب تصمیم گرفتیم به منزل استاد برویم و تولدشان را تبریک بگوییم؛ با خودمان گفتیم حتما امروز تعداد زیادی از دوستان استاد به دیدنش خواهند رفت و به طور قطع مهمان دارد. قرار شد تلفن بزنیم و هر دو با استاد صحبت کنیم و تبریک بگوییم؛ بعد گفتیم یک نفرمان صحبت کند و از طرف هر دو نفر تبریک بگوید؛ خلاصه... حرف‌ها را در ذهنم چند بار مرور کردم ولی ترس از اینکه مزاحم استاد بشویم باعث شد تا در نهایت ایمیلی فرستادیم و از این طریق تبریک گفتیم.

استاد قهرمان شاعر است، ادیب است، محقق است، تالیفات بسیاری دارد؛ اما آن‌چیزی که سبب می‌شود او را بسیار دوست داشته باشم، بعد از شخصیت مهربان و دوست‌داشتنی استاد، زحماتی است که ایشان در زمینه‌ی شعر محلی تربت حیدریه کشیده است. زادگاه مادرم روستای امیرآباد است و مادر مادرم که ما به او بی‌بی می‌گفتیم لهجه‌ی محلی را بسیار شیرین ادا می‌کرد و من از کودکی با گویش محلی تربت حیدریه آشنا هستم. اما جالب این‌جا است که من لهجه‌ی مادری‌ام را از طریق استاد قهرمان شناخته‌ام و این شناخت باعث شده احترام بسیار زیادی برای این گویش قائل باشم. در مراسم بزرگ‌داشتی که در بهار 1389 در تربت حیدریه برای استاد قهرمان برگزار شد آقای رضا افضلی به مطلب بسیار جالبی اشاره کرد. در آن تاریخ به تازگی کتاب شعرهای محلی ایشان موسوم به "خدی خدای خودم" از  چاپ در آمده بود. آقای افضلی گفت شعر محلی قهرمان ابعاد وسیعی دارد و در آینده زبان‌شناسان روی این کتاب و سایر اشعار محلی ایشان کار خواهند کرد و قابلیت‌ گویش‌های محلی خراسان و به طور خاص تربت حیدریه روشن خواهد شد. به نظر من هم خدمتی که استاد قهرمان به این گویش کرده است خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و باعث خواهد شد این گویش هرگز از بین نرود. او این نوع سرودن را از سال 1324 آغاز کرده و تا امروز به طور جدی ادامه داده است. دقت و وسواسی که استاد قهرمان در شعرهای محلی‌اش دارد بی‌نظیر اس و مهدی اخوان ثالث در این مورد می‌گوید: "واقعا در شعر تربتی بی‌نظیر است. به نظر من شعر محلی‌اش ردخور ندارد، به خاطر این که نمی‌گذارد حتی یک کلمه‌ی غیر لهجه‌ای در شعرش بیاید. شاید از تمام کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند قوی‌تر، بهتر و استادتر باشد".

سال 1384، همزمان با برگزاری مراسم همایش نکوداشت استاد قهرمان در مشهد، از قلم دوست و همکار ایشان در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی، جناب آقای رضا افضلی کتابی منتشر شد با نام "شناخت‌نامه‌ی محمد قهرمان". این کتاب توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی خراسان رضوی در 11 فصل و 207 صفحه انتشار یافته است. خواندن این کتاب را به تمام دوست‌داران استاد قهرمان توصیه می‌کنم. برای آشنایی بیشتر علاقه‌مندان با این کتاب، عنوان فصل‌های آن را بیان می‌کنم.

فصل 1- عمرم کنار صائب شعر زمان گذشت

فصل 2- زندگی‌نامه‌ی استاد محمد قهرمان

فصل 3- استاد محمد قهرمان و شعر نو

فصل 4- استاد محمد قهرمان و غزل

فصل 5- قهرمان و شعر محلی

فصل 6- قهرمان و طنزپردازی

فصل 7- قهرمان و ترانه‌سازی

فصل 8- قهرمان و پژوهش‌های ادبی

فصل 9- منزل استاد محمد قهرمان

فصل 10- شخصیت استاد محمد قهرمان

فصل 11- چند غزل ازاستاد محمد قهرمان

بهتر است زندگی‌نامه‌ی استاد قهرمان را از زبان خودشان بخوانیم. در تاریخ جمعه 20/6/69 در یکی از جلسات انجمن فرّخ، که به بزرگ‌داشت استاد قهرمان اختصاص داشته است، ایشان راجع به خود چنین گفته‌اند:

به نام خدا. چون بنده اهل سخنرانی نیستم، چیزهایی دیشب سر هم کردم که تقریبا باید روخوانی شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

نخست از نسب خود آغاز می‌کنم، آن هم خدای نکرده نه از باب مفاخره، که افتخاری نیست و بنده هم فارغم از این حرف‌ها. بلکه تنها برای اطلاع دوستان شنونده. به فرموده‌ی مسعود سعد:

نسبت از خویشتن کنم چو گهر

نه چو خاکسترم کز آتش زاد

دهم تیر 1308 در تربت حیدریه دیده به جهان گشودم. پدرم محمد صادق نام داشت، پدرش نیز محمد میرزا بود، فرزند قهرمان میرزا، پسر حسنعلی میرزای شجاع السلطنه، فرزند فتحعلی شاه .از سوی مادر، نوه محسن میرزای ظلی هستم که شعر می‌سرود و از زبان فرانسه هم ترجمه می‌کرد. نسب او به ظل السلطان یکی از پسران فتحعلی شاه می‌رسد، که پس از درگذشت پدر چند روزی با لقب "علیشاه" سلطنت کرد. ذوق شعر در خاندان قاجار تقریبا موروثی‌ست. فتحعلی شاه "خاقان" تخلص می‌کرد و شجاع السلطنه که صاحب دیوان است متخلص به "شکسته" بود و پسر او قهرمان میرزا تخلص "عشق" را برگزیده بود. از پدر بزرگم محمد میرزا شعری روایت نشده، ولی چند تن از فرزندان او شعر می‌سرودند. اشعر آنان مرتضی میرزای قهرمان بود که مانند جد اعلای خود "شکسته" تخلص می‌کرد و روزنامه‌ای به نام خورشید در مشهد منتشر می‌کرد.

پس از آن‌که شناسنامه معمول شد، پدرم نام خانوادگی قهرمان را برگزید و بیشتر خویشان نیز چنین کردند، ولی بعضی نیز قهرمانی یا شجاع‌نیا را پسندیدند. پدرم شعر نمی‌سرود ولی به مطالعه‌ی شعر بسیار راغب بود. مثنوی را با آوازی دلنشین می‌خواند و خط را زیبا می‌نوشت. کتاب‌هایی که داشت شاهنامه بود و خمسه‌ی نظامی و مثنوی مولوی و سعدی و حافظ و قاآنی و شاید یکی دو کتاب دیگر؛ پدر من مانند پدر و جد خود ملاک بود. من کوچکترین فرزند خانواده بودم، دو برادر و دو خواهر بزرگ تر از خودم داشتم  .

پدر، مرا سلطان محمد نامیده بود و به احترام پدرش محمد میرزا تا پنج سالگی خود او و دیگران بنده را به طور مطلق "آقا" خطاب می‌کردند .پنج ساله بودم که مادرم در سن 35 یا 36 سالگی در تهران درگذشت. چند ماه بعد پدرم ازدواج کرد و از این همسر صاحب دو دختر و یک پسر شد. اوایل خرداد 21 که تازه امتحانات ششم ابتدایی را گذراندم بودم، پدرم که برای درمان بیماری خود به تهران رفته بود در سن 45 سالگی در همان شهر در گذشت و همانند مادرم در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد .

شاید ما برادران و خواهران ذوق ادبی را از مادر به  ارث برده باشیم، که گرچه شعر نمی‌سرود ولی داستان بلند رُمان مانندی از او به‌جای مانده است.

در پنج - شش سالگی پدرم ابیاتی از شاهنامه را به من آموخته بود و ناگفته نماند که "ر" را "ل" تلفظ می‌کردم. از سال سوم ابتدایی چیزهایی به نام شعر می‌ساختم که البته از نظر وزن ایرادی نداشت. مانند :

تو گر می‌توانی که نیکی کنی

بود بهتر از بد که با کس کنی

که داری صنعت تکرار قافیه هم هست! ولی از حق نگذریم این بیت بدک نیست:

بد مکن زانکه بد چو کارت بود

گر پشیمان شوی ندارد سود

من چون آدم مرتبی هستم، کلیه‌ی این آثار بی‌ارزش را نگه داشته‌ام ولی یک روز باید بنشینم و پس از بازخوانی همه را دور بریزم.

در کلاس اول و دوم دبیرستان، تحت تاثیر اشعار اجتماعی و انتقادی پسر عموی بزرگم آقای "یزدان بخش قهرمان" گاهی حرف‌های گنده گنده می‌زدم. مثل این چند بیت:

هنوز کشور بی‌سرپرست ایران، پُر

ز انگلیسی و روسی و از لهستانی‌ست

شده‌ست کشور ایران ز انگلیس خراب

به کلّه‌ی پدر هرچه انگلستانی است

دگر به کار وطن این شه زبون نخورد

از آن‌که اغلب افعال زشت را بانی‌ست

معلم ادبیات ما مرحوم نحوی که خودش هم شعر می‌سرود با لهجه‌ی غلیظ تربتی و با گفتن "بَرِکِ الله شازده" مرا تشویق می‌کرد .سال اول و دوم دبیرستان را در تربت گذراندم. شهر ما در آن زمان تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر نداشت. خواهر بزرگم که در تهران زندگی می‌کرد، به نزد من آمد و مرا به زور به تهران برد. دیگر حسابی به غزل چسبیده بودم. سال چهارم را در شبانه‌روزی البرز گذراندم و به سلامتی، سه تجدید در دروس جبر و هندسه و مثلثات آوردم. در امتحانات شهریور شرکت نکردم و این بار سال چهارم را به دبیرستان شاهپور تجریش رفتم .

چون آدمی دیرجوش و گوشه‌گیر بودم، در هر سال تحصیلی دوستانم از دو سه تن بیشتر نبودند. در این سال بهترین دوست من رکن‌الدین خسروی بود که بعدها کارگردان تاتر شد. معلم ادبیات ما آقای معمارپور بود، کرمانی‌ای با لهجه‌ی غلیظ، ایشان پس از آنکه دکترای ادبیات فارسی گرفتند، نام خانوادگی خود را به فرزام بدل کردند و در دانشکده‌ی ادبیات اصفهان به‌کار پرداختند. البته فعلا چند سالی‌ست که بازنشسته شده‌اند.

باری، این سال تحصیلی را با دو تجدید در دروس هندسه و جبر به پایان رساندم. خواهرم می‌گفت اگر دو سال دیگر در کلاس چهارم بمانی بدون تجدید قبول خواهی شد! بالاخره جُل و پلاسم را از تهران جمع کردم و به مشهد آمدم. یک ماه شاگرد سرخانه‌ی مرحوم صفوی بودم و هندسه و جبر خواندم و در امتحانات شهریور قبول شدم. از اول مهر سال 26 در دبیرستان شاه‌رضا به تحصیل پرداختم و با بهترین دوست دوران زندگی خود مرحوم اخوان ثالث آشنا شدم. با هم روی یک نیمکت و پشت یک میز بودیم و در کنار ما هم آقای صالحی بود که فعلا فرهنگی بازنشسته‌ای‌ست. بجنوردی ا‌ست و اخوان او را به شوخی ترکمن می‌نامید. من و اخوان دروس جبر و هندسه و مثلثات و شیمی از ضعیف هم ضعیف‌تر بودیم. بیشتر وقتمان را با خواندن شعر و مباحثات ادبی می گذراندیم .

از همان سال پای ما به محفل مرحوم فرّخ باز شد و توانستیم از محضر آن بزرگوار و مرحومان نصرت، عقیلی، نوید، گلشن آزادی و سایر بزرگواران استفاده کنیم .

دوست خوبی داشتیم به نام غلام‌علی نحوی. امتحانات خرداد نزدیک می‌شد ما سه دوست تنبل، نامه‌ای به دبیرستان نوشتیم که امتحانات خود را در شهریور خواهیم گذراند. همان سال من قصیده‌ی مفصلی ساخته بودم برای "اخوان " با استفاده از دروس مختلف، با مطلع:

ای دل بی‌نوای سرگردان

مانده در کار خویشتن حیران

تا این بیت که :

بُطر در جبر و شیمی و فیزیک

راست مانندِ مهدی ِاخوان

و سپس گریز زده بودم به مدح.

باری، نمی‌دانم اخوان بر سر چه موضوعی با پدر خود اختلاف پیدا کرده بود. دکتر قهرمان، برادرم، هم با من سر عدم شرکت در امتحانات خرداد بگو مگو کرد و هکذا نحوی هم از پدر اندر خود که عمویش بود ناراحت شده بود. سه نفری از خانه‌ها قهر کردیم و منزل کوچکی در پنج‌راه شاپور نزدیک چهارراه لشگر اجاره گرفتیم. حدود یک‌ماه بعد اخوان و نحوی با خانواده‌ی خود آشتی کردند و من هم پیش مهندس قهرمان برادرم که در گرگان تدریس می‌کرد و در بندر گز به کشاورزی اشتغال داشت رفتم، با این قرار که چون حتما در مشهد مردود خواهم شد سال تحصیلی آینده را در گرگان بگذرانم. تقریبا بیست روز به شروع امتحانات شهریور مانده بود که به مشهد برگشتم و یک‌راست به خانه‌ی اخوان رفتم. درس‌هایی را که می‌توانستیم با هم خواندیم و ریاضیات و فیزیک و شیمی را که از عهده‌ی ما خارج بود، به قضا و قدر واگذاشتیم. یادم رفت بگویم، اخوان دیپلمه‌ی هنرستان بود، ولی باید سال پنجم دبیرستان را که علمی می‌گفتند، می‌گذراند تا بتواند به سال ششم و سپس به دانشگاه راه بیابد. در شب‌های امتحان ریاضیات و فیزیک و شیمی من فال می‌گرفتم و  قضا قورتکی یکی دو صفحه را از بر می‌کردم، اتفاقا سوالات هم از همان‌ها در می‌آمد. امتحانات نهایی در دبیرستان فردوسی برگزار شد. روزی که نتایج را اعلام کردند و من نام خود را جزء قبولی‌ها دیدم از تعجب شاخ درآوردم. متاسفانه اخوان و نحوی هر دو مردود شده بودند. من به تهران رفتم و در رشته‌ی ادبی دبیرستان البرز مشغول تحصیل شدم. اخوان هم چند ماه بعد به تهران رسید، به استخدام فرهنگ در آمد و در کریم آباد و پلشت و ورامین به کار پرداخت. یک بار در آنجا به دیدنش رفتم و او هم چند بار به تهران آمد .

چند نوبت با اخوان به خدمت مرحوم بهار رسیدیم. پسر عمویم، یزدان‌بخش، داماد ملک الشعرا بود و من با پسر استاد یعنی مهرداد همکلاس بودیم .

پس از گذراندن سال تحصیلی شناسنامه‌ام را برای عکس‌دار کردن به اداره آمار و ثبت احوال سپردم. پس از صدور شناسنامه جدید دیدم خلع درجه شده‌ام! "سلطان" از اول نام بنده حذف شده بود و میرزا هم از آخر نام پدرم.

می‌گفتند حضور در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات ضروری‌ست ولی دانشکده‌ی حقوق چنین نیست. چون بخصوص از نظر مادی ترجیح می‌دادم که در دهکده‌ی امیرآباد نزدیک تربت پیش مادربزرگم بگذرانم، دانشکده‌ی حقوق را ترجیح دادم. همه هم‌کلاسی‌ها جز مهرداد بهار و فرامرز برزگر که به دانشکده‌ی ادبیات رفتند، به دانشکده‌ی حقوق رفتیم. با رکن الدین خسروی همکلاس بودم .آن سال را در تهران ماندم ولی امتحانات را طبق معمول موکول به شهریور کردم. خسروی هم دنباله‌رو من شده بود. البته سال بعد به دانشکده ادبیات رفت. نفرتی که از دروس دانشکده‌ی حقوق داشتم سبب شد که دوره‌ی سه ساله آن را مشعشعانه در شش سال بگذرانم و رساله‌ام را چهار سال بعد تحویل بدهم .

سال تحصیلی 32 - 31 را با اخوان و مرزبان در تهران هم‌خانه بودم. اخوان تازه ازدواج کرده بود ولی هنوز همسرش را به تهران نیاورده بود. با مطبوعات کار می‌کرد و قید فرهنگ را زده بود. پس از اتمام تحصیلات به تربت برگشتم و چند سالی را به امور کشاورزی در ده کوچک "خرم‌آباد" واقع در مه‌ولات گذراندم. در دهم تیرماه 1338 با نوه‌ی عمویم ازدواج کردم. از اول مهر 1339 تا نهم آذر1340 در بانک عمران به کار اشتغال داشتم. از چند ماه قبل مرحوم دکتر فیاض مرا تشویق کرده بودند که در دانشکده‌ی ادبیات به‌کار بپردازم. از دهم آذر 1340 به خدمت دانشکده درآمدم تا دهم آذر 1367 که به درخواست شخصی بازنشسته شدم و در کتاب‌خانه مشغول بودم .

صاحب دو پسر 18 و 10 ساله هستم. پسر بزرگم متاسفانه ناشنواست ولی خوب درس می‌خواند و بسیار باهوش است . (اکنون یعنی در تیرماه 1391 پسر بزرگ ایشان روزبه قهرمان تحصیلات دانشگاهی را تا مرحله‌ی فرق لیسانس ادامه داده و معلم ناشناوایان است و اینک در کشور کانادا زندگی می‌کند و پسر دیگر ایشان که محمدرضا نام دارد در رشته‌ی مدیریت بازگانی تحصیل کرده و موفق به اخذ مدرک لیسانس شده است - بهمن صباغ زاده)

دوست عزیزم اخوان پس از چند سال اقامت در تهران به علت تسلطی که در ادبیات کهن داشت در شعر نو دستی قوی یافت. اکثرا من را نصیحت می‌کرد که در این خط طبع‌آزمایی کنم ولی من به غزل و به‌خصوص سبک هندی گرایش یافته بودم و کشش لازم به شعر نو را در خود نمی‌دیدم با این‌که کارهایی جزئی در این زمینه کرده‌ام. چندتایی را هم اخوان پسندیده بود. خودم این اشعار را نیمدار نامیدم، یعنی نه نو و نه کهنه (بین وسط).

گذراندن چند سال در محیط روستا به خصوص که از کودکی تابستان‌ها را هم در ده بسر می‌بردم، مرا به جمع‌آوری دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات علاقه‌مند کرد و حاصل آن دو هزار دوبیتی است و مقدار زیادی یادداشت، اگر فرصت تنظیم آنها را بیابم .

از سال 1324 گاهی به تفنن، غزلی به لهجه‌ی تربتی می‌سرودم. غزلی را که در سال 1327 ساخته بودم برای مرحوم بهار خواندم و مورد تشویق ایشان قرار گرفتم. پس از آن کار را بسیار جدی گرفتم. من به این لهجه قصیده، غزل، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی، قطعه و دو افسانه‌ی بلند روستایی با استفاده از اوزانی که در ترانه‌ها و متل‌ها بکار می‌رود مانند پریای شاملو ساخته‌ام. در غزل به سبک هندی متمایلم و به قول اخوان به معتدلات آن. در غزل‌های سال‌های اخیر گاه اندکی از این سبک فاصله گرفته‌ام. جاودان یاد اخوان آن‌ها را بیشتر می‌پسندید .

از اواخر سال 1339 یا اوایل 1340 با دوستان شاعر قرار گذاشتم که بعدازظهرهای سه‌شنبه در خانه‌ی من گرد هم بیایند و چند ساعتی را با هم باشیم .

از سال 1354 که کلبه‌ی فعلی من با قرض و قوله و سپس از محلّ فروش خرم‌آباد سر پا شد، دوستان محل ثابتی یافتند و الا سال‌های قبل را با من در خانه‌های استیجاری و خیابان‌های مختلف گذرانده‌اند .(نیاز به توضیح است که خانه‌‌‌ای که منظور استاد قهرمان است در سناباد مشهد واقع بود و اکنون سال‌هاست که به منزل دیگری واقع در وکیل‌آباد نقل مکان کرده‌اند و جلسات سه‌شنبه‌ها کماکان در این منزل برگزار می‌شود - بهمن صباغ زاده) کلاته‌ی خرم‌آباد را در آخرین مرحله‌ی اصلاحات ارضی به ناگزیر از دست دادم. البته درآمد آن ناچیز بود و من پولی برای راه انداختن چاه عمیق نداشتم، اما به هرحال یادگار پدر بود و دل‌خوش‌کنکی و شرّابه‌ی اعتباری .

چون خود اصولا شاعری غزل‌سرایم، گویندگان مورد علاقه‌ام را نیز باید در میان غزل‌سرایان جست. شعرای قدیمی دل‌خواه من حافظ و صائب‌اند. از معاصران سیمین بهبهانی و سایه را دوست دارم و پس از آن دو، یار عزیز همشهری خود صاحبکار را. در شعر نو تنها به اخوان معتقدم و او را استاد مسلّم در این خط می‌دانم. البته بعضی از غزل‌های او هم شاه‌کار است و جای هیچ‌گونه حرفی ندارد. یادش جاودان باد! چه زود رفت و دوستان را تنها گذاشت .

از سال 1375 به کار گردآوری اشعار مولانا صائب پرداختم که پنج جلد آن به طبع رسیده و جلد ششم زیر چاپ است. قبل از آن دیوان صیدی تهرانی را به طبع رسانده‌ام و دیوان کلیم هم باید همین روزها منتشر شود. دیوان میر رضی دانش مشهدی و یکی دو شاعر دیگر سبک هندی را هم در دست دارم. منتخبات اشعار صائب را چند سال قبل تدوین کرده‌ام و شاید در سال آینده زیر چاپ برود. کار منتخب آثار گویندگان سبک هندی نیز به نیمه رسیده است. (این کتاب با نام صیادان معنی به بازار نشر راه یافت - بهمن صباغ زاده) خداوند توفیق اتمام تالیفات نیمه‌کاره را عنایت بفرماید.

آثار و تالیفات استاد قهرمان:

دیوان صیدی تهرانی؛ تهران؛ انشارات اطلاعات؛ 1364

دیوان صائب تبریزی (6 جلد)؛ تهران؛ انتشارات علمی و فرهنگی؛ 1364 تا 1370

دیوان کلیم همدانی؛ مشهد؛ آستان قدس رضوی؛ 1369 و 1375

نغمه‌های قدسی؛ مشهد؛ فرهنگ و ارشاد؛ 1370

مجموعه‌ی رنگین گل؛ تهران؛ سخن؛ 1371؛ چاپ هشتم 1381

گلشن کمال (با همکاری استاد ذبیح‌الله صاحبکار)؛ فرهنگ و ارشاد؛ 1372

دیوان ناظم هروی؛ مشهد؛ آستان قدس رضوی؛ 1374

دیوان حاج محمدجان قدسی مشهدی؛ مشهد؛  دانشگاه فردوسی؛ 1375

برگزیده‌ی اشعار صائب و دیگر شعرای مشهور سبک هندی؛ تهران؛ سمت؛ 1376

صیادان معانی؛ تهران؛ امیر کبیر؛ 1378

دیوان میررضی دانش مشهدی؛ مشهد؛ عاشورا؛ 1378

خلوت خیال؛ اصفهان؛ شاهنامه پژوهی؛ 1381

تجلی امام علی (ع) در شعر طغرای مشهدی؛ مشهد؛ فرهنگ و ارشاد؛ 1382

فریادهای تربتی؛ مشهد؛ انتشارات ماه جان؛ 1383

دیوان میرزا قلی میلی مشهدی؛ تهران؛ امیر کبیر؛ 1383

با یاد عزیز گذشته (ده نامه از م.امید به محمّد قهرمان)؛ تهران؛ انتشارات زمستان 1384

حاصل عمر؛ اصفهان؛ شاهنامه پژوهی؛ 1384

خدی خدای خودم؛ مشهد؛ ترانه؛ 1388

همچنين كتاب «شناخت نامه محمد قهرمان» تأليف دكتر رضا افضلى درباره‌ی محمد قهرمان و کتاب «پردگيان خيال» ارج‌نامه‌ی محمد قهرمان، منتشر شده است. 

نمونه‌ای از اشعار استاد قهرمان:

غزل شماره 7

شب از آغوش گل بالین و بستر می‌کند شبنم

سحرگاهان سفر با دیده‌ی تر می‌کند شبنم

نگاه گرم جانان بال پرواز است عاشق را

به سوی آسمان پروازْ بی پر می‌کند شبنم

اگر چون قطره اشکی شب ز چشم آسمان افتد

سحر از چشمه‌ی خورشید سر برمی‌کند شبنم

مرا از این دل ناکام شرم آید چو می‌بینم

شبی تا صبح در آغوش گل سرمی‌کند شبنم

جدایی سخت باشد آشنایان را ز یکدیگر

وداع بوستان با  دیده‌ی تر می‌کند شبنم

نمی‌کاهد اگر از عمر عاشق وصل گلرویان

چرا از خنده‌ی گل عمر کمتر می‌کند شبنم؟

29/5/1341

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 33

***

غزل شماره 307

در خمار افتاده‌ام ساقی، مرا امداد کن ‏

ابر رحمت چون شدی، از تشنه‌کامان یاد کن ‏

از پی آبادی ما،  گِل اگر گیری در آب ‏

از همه ویران‌ترم، اول مرا آباد کن  ‏

سهل در چشمت نماید نام برکردن به عشق ‏

گر توانی، کار را شیرین‌تر از فرهاد کن ‏

تا گرفتار خودی، یک موی ِتو آزاد نیست ‏

گردن خود را ز طوق بندگی آزاد کن  ‏

آسمان را ناله‌ی زارت نمی‌آرد به رحم ‏

کس نمی‌گوید که در گوش ِکران فریاد کن  ‏

تا شوی آسوده در دنیا، شعار خویش را ‏

هرچه پیش آید خوش آید، هرچه بادا باد کن  ‏

ای گل رعنا، ز رنگ زرد تو غمگین شدم ‏

پشت و رو کن جامه‌ات را، خاطرم را شاد کن  ‏

می‌سپارم جاده‌ی عصیان، خدایا، سالهاست ‏

روسیاهی را به راه بندگی ارشاد کن  ‏

این جواب جاهل مستی که یک شب خوانده بود ‏

"رنگ زردم را ببین، برگ خزان را یاد کن"

3/6/1382

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 381

***

غزل

به گوش تشنه‌ی من، خنده‌ی صبح بهارانی

به چشم خسته‌ام، رنگین‌کمان ِبعد بارانی

مرا گر اخگر افشانده‌ست در بستر، تب هجران

چه افتاده ترا جانا، که از شب‌زنده‌دارانی؟

ز شور عشق تو، شیرین تر از این بایدم گفتن

که می‌دانم غزلهای مرا از دوستدارانی

الا ای چون کبوترهای چاهی، جامه‌ات سربی!

چو داغت کهنه شد، دیگر چرا از سوگوارانی؟

نه پیش رو نشسته بینمت هنگام بیداری

نه در پس‌کوچه‌های خواب من از رهگذارانی

همیشه خنده‌رو می‌خواهمت ای گل، بیا تا من

غمت برچینم از دل، گر چه خود از غمگسارانی

شود افزوده از تو، قدر و قیمتْ همنشینان را

نگین حلقه انگشتری در جمع یارانی

گل اندازد ز نام بوسه بردن، گونه‌های تو

نبینم داغت ای زیبا! که رشک لاله زارانی

من از جوش درون، چون سیل، گاهی در خروش آیم

ولی تو نغمه بر لب، نرم‌تر از جویبارانی

دعای عاشق نومید تو، مردود گردون شد

ترا بادا دعا مقبول، کز امیدوارانی

من ِبی‌صبر و طاقت، از خدا گر رو بگردانم

تو با او سر توانی کرد، چون از بردبارانی

تو همرنگ جماعت نیستی، ای برتر از آنان!

جهانی از تو سرمستند و خود از هوشیارانی

سپند روی آتش، می‌برد حسرت به حال ما

نه تنها بی‌قرارم من، تو هم از بی قرارانی

نمانی آن قدر با من، که گویم درد دل با تو

بجز رفتن نمی‌دانی، گذشت روزگارانی

منبع: http://baranfa.blogfa.com/post-12.aspx

***

غزل شماره 43

همچون ستاره چشم به راهم نشانده‌اند

مانند شب به روز سیاهم نشانده اند

گرد خبر نمی‌رسد از كاروان راز

شد روزها كه بر سر راهم نشانده‌اند

در مرگ آرزو، نفس سرد می‌زنم

چون باد، در شكنجه‌ی آهم نشانده‌اند

غافل گذشت قافله‌ی شادی از سرم

آن یوسفم كه در دل چاهم نشانده‌اند

هر روز شیونی‌ست ز غمخانه‌ام بلند

در خون صد امید تباهم نشانده‌اند

از پستی و بلندی طالع، چو گردباد

گاهم به اوج برده و گاهم نشانده‌اند

از بیم خوی نازك تو دم نمی‌زنم

آیینه در برابر آهم نشانده‌اند

شرمم زند به بزم تو، راه نظر هنوز

صد دزدْ در كمین نگاهم نشانده‌اند

در ماتم دو روزه‌ی هستی به باغ دهر

تنها بنفشه نیست، مرا هم نشانده‌اند

18/12/1350

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 69

***

غزل شماره 107

چه غم ز باد سحر، شمع شعله‌‌ور شده را

که مرگْ راحتِ جان است جان ‌به ‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاه غمزده‌ام

حکایت شب با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون

ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را؟

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح

به جنگ تیغ مبر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند

بساط سبزه‌‌ی پامال رهگذر شده را

کنون که باد خزان برگ بُرد و بار فشاند

ز سنگ بیم مده نخل بی‌‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام

به خود نیاورد از خویش بی‌‌خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف

ببین سپیده‌‌ی در شام جلوه‌گر شده را

فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد

که در جگر شکنم آهِ بی ‌اثر شده را

زمانه‌ای ‌ست که بر گریه عیب می‌گیرند

نهان کنید از اغیار چشم تر شده را

نه گوش حق‌شنو اینجا نه چشم حق‌بینی

خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را

18/10/1359

حاصل عمر؛ صفحه‌ی 135

***

عاشقانه‌های استاد قهرمان در شعرهای کلاسیکی که سروده‌اند بسیار زیبا هستند، اما عاشقانه‌هایی که ایشان به گویش تربتی سروده‌اند حال و هوای دیگری دارد. استاد قهرمان با سرودن غزل‌های بسیار موفق با گویش تربتی قابلیت‌های مختلف این گویش را ثابت کرد. این غزل‌ها با تمام عاشقانه‌های تاریخ ادبیات فرق دارد. یک نوع صمیمیت و سادگی در آن موج می‌زند که هیچ‌ جای دیگر پیدا نمی‌شود.

دِ پوشتِ زلف سیا، رویِتِر پِناه مَکُ

اگر به حرف مِنی، روزِمِر سیاه مَکُ

در پشت زلف سیاه رویت را مخفی نکن / اگر به حرف می‌کنی، روزم را سیاه مکن.

دلِ مو سِر رِزِ خویَه، مَگِر که شیوَه کِنیش

اَگِرنِه شور مَتِش، خو دِزی جِگاه مَکُ

دل من سر ریز خون است، مگر که کج کنی‌اش (تا مقداری از خون درون آن به زمین بریزد) / اگرنه به همش نزن (شور داین فعلی است معادل هم زدن و در بعضی موارد تکان دادن و یا دست به چیزی زدن، خون در این ظرف نکن.

ز بس که سینِه‌یِ تُر چوشیُم به شیر اَمَه

خِلَمِه‌یِ لُوِمِر بی‌مَحَل رِگاه مَکُ

از بس که سینه‌ی تو را مکیدم به شیر آمد / بره‌ی لبم را بی‌موقع (در زمان نامناسب) از شیر مگیر. (رگاه کردن از اصطلاحات است و معادل از شیر گرفتن)

هنوز خوردی و مُر بی‌گناه جیزُّنْدی

برو که پیر بِری، ای هَمَه گناه مَکُ

هنوز کوچکی و مرا بیگناه سوزاندی / برو که پیر شوی این همه گناه نکن.

دلُم دِ قهر مِرَه زود، بس که بِد خُلقَه

مَیی نِسَق بِرَه، وِر روی او نگاه مَکُ

دلم زود در قهر می‌شود (قهر می‌کند)، از بس که بد اخلاق است / می‌خواهی تنبیه شود به روی او نگاه نکن.

الاهِ سُرمَه سیَه‌بخت رَ، مَکَش سُرمَه

ازی غبار، چِنی روزِ مُر سیاه مَکُ

الاهی سرمه سیاه‌بخت شود، - به چشمانت - سرمه مکش / از این غبار چنین روز مرا سیاه مکن.

حلال بودی طِلْبیدُم از تو و رفتُم

نِمَم که غم بُخوری، وِر رَدِ مُو آه مَکُ

حلالیت طلبیدم از تو و رفتم / نمی‌خواهم که غصه بخوری به دنبال (بر رد) من آه مکن.

8/5/52

***

این غزل در کتاب‌های مختلفی چاپ شده است، اما در کتاب خِدِی خُدای خُودُم، استاد قهرمان تغییراتی در آن داده است. استاد گاه یک مصراع را بارها و بارها  تغییر می‌دهد و این آخرین نسخه‌‌ی این غزل است.

روزِر مُکُتُّم از غمِت، هَمچی که شُو رَف تُو مُنُم

شُو تا به روزُم مُو چِنی، روزِر چِنی مُو شُو مُنُم

روز را نق‌نق می‌کنم (مصدر این فعل کُتیَن است به معنی بهانه‌گیری کردن و در گلو نالیدن) در دل، به محض این‌که شب شود، تب می‌کنم / شب تا به روز من این‌گونه‌ام، روز را من این‌چنین شب می‌کنم.

شُو تا خُروسخو وِرمُگُم، ای دَم می‌یی، او دَم می‌یی

اَتیش بگیرَه رِختِخُو، یگ دَم اگِر مُو خُو مُنُم

شب تا خروس‌خوان - هنگام سحر - می‌گویم، این لحظه می‌آید، آن لحظه می‌آید / آتش بگیرد رختخواب، یک لظه اگر من خواب می‌کنم (می‌خوابم).

دَه ماه اگِر که نُو بِرَه، تا تُر نِبینُم دُو نیَه

روزِ که رویِ تُر دیُم، او روز ماهِر نُو مُنُم

ده ماه اگر که نو بشود تا تو را نبینم قبول نیست (اول هر ماه (ماه قمری و نه بُرج خورشیدی) می‌گویند ماه نو شده است) / روزی که روی تو را ببینم آن روز ماه را نو می‌کنم.

مُو ابرِ دلگیرِ تویُم، تو برقِ دِلْوایِ مُویی

تو پور مِنی از خِندَه لُو، مُو چَشمِمِر پور اُو مُنُم

من ابر دل‌گیر تو هستم، تو برق دل‌باز من هستی / تو لب را از خنده پر می‌کنی، من چشمم را پر از آب می‌کنم.

گفتی که روز و ماهِ تو، روی مُو و مویِ مُویَه

از روی و از مویُم بِرَت اَفتُو مُنُم، مَهتُو مُنُم

گفتی که خورشید و ماه تو روی من و موی من هست / از روی و از موی خود برای تو آفتاب می‌کنم، مهتاب می‌کنم.

عشقِ زِوِر کُو، پیشِ تو رُخصَت نِدا تا گَپ زِنُم

گیلَه‌رْ مویِ بی سِر زِبو، قَییم دِ زِر لُو مُنُم

عشق زبرکوب (مستولی، چیره) فرصت نداد تا پیش تو صحبت کنم / شکایت و گله را - منِ بی‌سرْزبان و خجالتی – پنهان در زیر لب می‌کنم.

یک وَخ دِلِت بَشَه اگِر وِر کوشتَنِ عاشق رِضا

مُو از هَمَه واپیش‌تَر، تا پیشِ تو دُودُو مُنُم

یک وقت اگر دلت به کشتن عاشق رضایت می‌دهد / من از همه پیش‌نوبت‌تر هستم، تا پیش تو بدو بدو خواهم کرد (خواهم دوید).

یَگ مو سِفِد، یَگ مو سیا، جُو گُندُمی رَف مویِ مُو

تا عشقِ تو مُور سَر نِتَه، کِی فکرِ گُندُم جُو مُنُم؟

یک مو سفید، یک مو سیاه، جو گندمی شد موی من (اصطلاحِ جو گندمی، به حالتی از مو اطلاق می‌شود که موی سیاه و سفید تقریبا با هم برابر می‌شود، کنایه از میان‌سالی) / تا عشق تو مرا رها نکند کِی‌ فکر گندم و جو می‌کنم؟ (استفهام انکاری، یعنی فکر معاش نخواهم کرد)

امروز وَختِ خِیرِوا، دل گُف هَمینْجِه مِستِکَه

مُو ای غِریبِ بی‌کَسِرْ وِر موختِ تو پِرتُو مُنُم

امروز هنگام خِیرْباد (وداع و خداحافظی، در لحظه‌ی وداع برای یکدیگر آرزوی خیر می‌کرده‌اند) دل گفت همین‌جا خواهد ایستاد / من این غریبِ بی‌کس - دل - را به خاطر تو رها می‌کنم.

خونِ دلِ مُور خوش مِنی، از نُو به دستِت دل مُتُم

یَعنِ که مُو وازُم به تو بی‌دینِ ظالم، خُو مُنُم

خون دل مرا خشک می‌کنی (کنایه از نهایت آزار دادن) - ولی من - دوباره دل را به دستت می‌دهم / یعنی که من باز هم به تو بی‌دین ظالم اعتماد می‌کنم (شاید ریشه‌اش همان خواب کردن باشد، به اعتبار اینکه انسان نزد کسی که به او اعتماد ندارد نمی‌تواند راحت بخوابد).

خرم آباد 25/10/46

***

نوروز از دیرباز مورد نظر شاعران بوده است. در این میان شعر محلی که بیان‌گر ناب‌ترین عواطف و احساسات انسانی است نیز به این موضوع پرداخته‌است. قصیده‌ی زیبای "بهار" استاد قهرمان نمونه‌ی بارزی از تجلی نوروز در شعر محلی است. از چند ماه پیش وقتی که یکی‌یکی اشعار کتاب خِدِی خُدای خُودُم را در وبلاگ می‌گذاشتم این قصیده را برای نوروز مناسب دیدم و بالاخره با رسیدن به بهار نوبت به قصیده‌ی بهار رسید. قصیده‌ی بهار را استاد قهرمان در سیزدهم نوروز سال 43 خورشیدی در سن 35 سالگی در روستای امیرآباد تربت حیدریه سروده است. شما را به خواندن این قصيده‌ي زیبا دعوت می‌کنم:

نُوروز كِمو كِشيد وِر چِلَّه

رَف چِلَّه به‌ضَربِ تيرِ او نِفلَه

نوروز کمان کشیده‌است بر چله - ی زمستان - / چله به ضرب تیر او او نفله رفت (شد).

وینگَستِ مِکِرد و وِر نِشو مُفتی

تیرِش که بِه‌دَر مِجَست از چِلَّه

وینگست می‌کرد (صدای رها شدن تیر، وینگ) و بر (به) نشانه می‌افتاد / تیرش که به در می‌جست (رها می‌شد) از چله‌ی کمان.

هر جا که درختِ بو دِ سِر بَر رَف

یَعنِ که بهار خَئَمَه از مَحلَه

هر جا که درختی بود نو نوار شد (سر و لباسش نو شد) / یعنی که بهار خواهد آمد از قشلاق (محله که به تخفیف مَلَّه هم گفته می‌شود لوازم زندگی گوسفندداران را می‌گویند از جمله‌ی خانه‌ سیاه و چادر و ...).

یک ماه گِذشت و عیدِ نُوروزی

وِر تخت نِشَس به رَسمِ هر سَلَه

یک ماه گذشت و عید نوروز / به تخت نشست به رسم هر ساله.

از نُو دِ تِرَزوی خُداوِندی

رَفتَن شُو و روز، عَدلِ دو پِلَّه

دوباره در ترازوی خداوند / شب و روز عدل دو پله شده‌اند (اصطلاح عدل دو پله به معنی برابر بودن دو کفه‌ی ترازو است و طبعا هم‌وزن بودن اجسامی که در دو کفه‌‌ی آن است)

کُرسی دِ کُنارِ اُفتی و طِی رَف

تَعفونِ قُشاد و تَپّی و جِلَّه

کرسی در کناری افتاد (به علت معتدل شدن هوا) و تمام شد / بوی تعفن سرگین الاغ و تاپاله‌ی گاو و سرگین گوسفند (در قدیم مردم فقیر روستا برای سوخت به جای هیزم از سرگین حیوانات استفاده می‌کردند)

قمری مِزِنَه دِ مونِ سُوْرا نال

حُکمِ نِیِ هفت بندِ شیش قَلَه

قمری در میان درخت‌های سرو ناله می‌زند (آواز می‌خواند) / مانند نی هفت بندِ شش سوراخه.

بلبل به هوایِ مِشکُفِه‌یْ بادُم

هر گوشِه‌یِ باغ سَر مِتَه نَلَه

بلبل به هوای شکوفه‌ی بادام / هر گوشه‌ی باغ ناله سر می‌دهد.

جَل تَپ مِنَه مونِ گُندُمایِ سُوز

رَد گُم مِنَه دُمبِکی بِذی حِلَه

جَل (پرنده‌ای خاکی رنگ بزرگ‌تر از گنجشک که در دشت‌ها‌ به وفور دیده می‌شود) در میان خوشه‌های گندم سبز تَپ می‌کند (تَپ کردن اصطلاحی است که برای حالتی از رفتار پرندگان به‌کار می‌رود که پرنده خود را به زمین می‌چسباند تا دیده نشود) / رد گم می‌کند حقه‌باز به این حیله.

مِستَه دِ نِماز، شَنِه‌سَر هر دَم

جُمبو مِتَه پیشِ مُردُما کِلَّه

می‌ایستد در نماز شانه‌به‌سر هر لحظه / پیش مردمان سر می‌جنباند.

خَشَک مِکِشَه چُغوک از حالا

تا جایِ تیار رَ بِرِیْ سُلَّه

خاشاک می‌کشد (برای ساختن آشیانه خاشاک جمع می‌کند) گنجشک از الان - اول بهار - / تا جایی درست کند برای جوجه‌هایش (جوجه‌ی پزندگان را سُلّه می‌گویند)

موسا کُ تِقی دِ پوشتِ بوم اَنچَست

تا بِپِّیَه جُفتِشِر لُوِ کَلَه

موسا‌کو‌تقی در پشت بام نشست / تا بپاید جفتش را لب کاله (باغچه).

تا زِندَه رِوَه زِمی، اَمَه بالا

اَبرایِ سیاه از حَدِ قُبلَه

تا زنده شود زمین، آمد بالا / ابهای سیاه از سمت قبله (به اعتقاد روستاییان خراسان ابری که از طرف قبله بیاید با خود باران دارد)

از کوه و شِگِستَه پَیَه حرکت کِرد

اُو رفت رَهی زِ بَزَه و شِلَه

از کوه و تپه‌ماهورها پایه (رعد و برق) حرکت کرد / آب راهی شد از بازه (فاصله میان دو تپه) و شله (گشادگی میان دو تپه، و نیز جوی‌مانندی که از بالای تپه تا پایین می‌رسد و آب باران آن را به‌وجود آورده است).

سِیلِ نَحَقِ دِ کو به‌راه اَنداخ

او اُوْ که به تَه دُوید از قُلَّه

سیل ناحقی (عظیمی) در کوه به راه انداخت / آن آب که به پایین دوید از قله -‌ ی کوه - .

هر جا که گُلِ زمینِ پِرتُو بو

رَف رُنده و تُخمْ‌کِردَه و مَلَه

هر جا که اندک مقداری زمین رها شده بود / رانده (شخم زده) شد و بذر پاشیده و ماله کشیده (مسطح شده) شد.

پَشُند گُلُو از آسِمو، بَریش

رِخ نقل و نِباتْ وِر زِمی، جَلَه

باران، گلاب از آسمان پاشاند / ژاله (تگرگ)، بر زمین نقل و نبات ریخت.

بَریش نِه، روغِنایِ گل‌سرخی

جَلَه نه، بِرینْجِ رِختَه وِر سِلَّه

باران نه، روغن‌های گل سرخی (غایت زلالی، روغنی که در موسم بهار از شیر گوسفندان به دست می‌آید و به خاطر تغذیه‌ی دام از علفِ تازه بهترین روغن است) / ژاله (تگرگ) نه، برنج ریخته بر صافی.

جَلَه دِ زِمینِ نرم اَگِر تَه یَه

قالِش مِنَه حُکمِ رویِ پور اُولَه

ژاله (تگرگ) اگر در زمین نرم اگر پایین بیاید / سوراخش می‌کند مانند صورت پر از آبله.

وَختِ دِ زمینِ شَخ فُروذْ اَیَه

با گوکْ مِمَنَه و مِنَه کِلَّه

وقتی در زمین سخت فرود بیاید / به توپی می‌ماند، به توپی شبیه است (احتمالا گوک همان گوی باشد با کاف تصغیر) و کله می‌کند (به زمین خوردن و دوباره برخاستن را کله کردن می‌گویند).

او تیرکِمونِ رِستَمِر بِنگَر

تا دَمَن کو کِشُندَه دَمبَلَه

آن تیرکمان رستم (کنایه از رنگین کمان) را نگاه کن / تا دامنه‌ی کوه دنباله کشانده است.

رَف روزْ به کوه و دو بَرِش اَبرا

حُکمِ زِنِکا دِ دو بَرِ حِجلَه

روز به کوه رفت و اطرافش ابرها / مانند زن‌های دور و بر (اطراف) حجله.

یَگ ابرْ قِبایِ نُقرِگی دَرَه

او اَبرِ دِگَه، قِبایِ از مِلَّه

یک ابر قبای نقره‌ای دارد / آن ابر دیگر، قبایی از جنس مِلَّه (پنبه‌ی قهوه‌یا رنگ، پارچه‌ی بافته شده با آن را مِلِّگی می‌گویند مانند قبای مِلِّگی)

وِر سَر میَه لِکّ و پیس، رویِ تَک

از بِرَّه سِفِد، سیا زِ بِزغَلَه

صورت تک (زمین گودی که بین چند تپه واقع باشد) ابلق (سیاه و سفید) به نظر می‌رسد / از بره سفید، و از بزغاله سیاه (پیسی یا برص بیماری است که پوست فرد مبتلا به آن، لکه‌لکه می شود و در اینجا بره‌های سفید و بزغاله‌های سیاه باعث شده است زمین لکه‌پیسی به نظر برسد)

ای ساخْت که از زِمی علف جوشی

کِی بُرد مِنَه دِ مینِشا گُلَّه؟

این‌طور که از زمین علف جوشیده است / کی در میان آنها گلوله بُرد می‌کند؟ (یعنی ازدحام علف‌های بهاری آنچنان است که گلوله‌ی شلیک شده در میان آنها متوقف می‌شود)

امسال به قَت به دَر مِرَه بِلکَه

اُقذِر که دِرُو خَرَف به دِسکَلَه

امسال بِلکَه (علف‌های بهاری) قد می‌کشد و رشد می‌کند / آنقدر که درو خواهد شد با داس.

فِردا خَرِسی به اِینِه‌یِ زَنو

امروز اَگِر میَیَه تا کُلَّه:

فردا خواهد رسید به آیینه‌ی زانو / امروز اگر می‌آید (می‌رسد) تا قوزک پا.

بِلغَست و فِرِنگ و سِلمَه و پیچوک

گُل‌کَپّو و سینِه‌کُفتَر و لَلَه

برغست و فرنگ و سلمه (سه نوع از سبزی‌های خوردنی بیابانی) و پیچوک / گل کپّو و سینه کبوتر (سه نوع از علف‌های بیابانی) و گل لاله.

میشینَه به‌در دُوید از آخور

چَن ماه دِ خَنَه خُوردَه توفَلَه

گوسفند (به هر گوسفندی اعم از نر و ماده و کوچک و بزرگ به طور کلی میشینه می‌گویند) بیرون دوید از آخور / چند ماه است که تفاله (تفاله‌ی چغندر که خوراک دام‌ها در زمستان است) خورده است.

پوزپوز مِنَه مینِ سُوزِه‌ها گُوبَند

نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَلَه

پوز پوز می‌کند (جستجوی علف و خوراک کردنِ حیوان با پوزه‌اش) میان سبزه‌ها گاو (گاوی که برای شخم و خرمن‌کوبی و سایر امور زراعتی استفاده می‌شده را گُوبَند می‌گفته‌اند) / لعنت می‌کند به تریت (کاه شسته‌ی آمیخته با آرد جو) و کنجواره (تفاله‌ی دانه‌های روغنی از جمله منداب یا مِندُو پس از گرفتن روغن آن‌ها)

هر سُوزَه که یافت مَدِه‌گُو، لُمبُند

تا شیر کِنَه به عشقِ گُوسَلَه

هر سبزه‌ای که پیدا کرد ماده‌گاو بلعید / تا - اینکه - شیر کند (شیرش زیاد شود) به عشق گوساله.

چَپّو مِنَه نونِشِر خِدِی سگ نیصْف

تا بَلکِه به جو بیَه سگِ زِلَّه

چوپان نانش را باسگ نصف می‌کند / تا بلکه سگ لاغر به‌جان بیاید (جان بگیرد، قوّت بگیرد)

تُر - وِرمِگَه - سِر خَکِردُم از گُرماس

هَمچی که به کو بِرِم خِدِی مَلَّه

- به سگ - می‌گوید: تو را سیر خواهم کرد از گورماست (مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر که خوراک چوپانان است) / به محض اینکه به کوه برویم با محله (مَحلَه که به تخفیف مَلَّه هم گفته می‌شود لوازم زندگی گوسفندداران را می‌گویند از جمله‌ی خانه‌ سیاه و چادر و ...)

دِهقو دِ هوایِ خوش به مِیدو بُرد

پِروَهی و جُغ و پِرَّه و مَلَه

دهقان در هوای خوش - بهاری - یه میدان (صحرا) برد / پرواهی (چوب ضخیم و بلندی که یک سر آن با حلقه‌ای آهنی به رِخِز و سر دیگرش به وسط یوغ متصل است) و یوغ (چوبی محکم که بر گردن دو گاو استوار است) و پرّه (آهنی که به خیش بسته می‌شود) و ماله (وسیله‌ای که به دنبال گاه‌ها می‌بندند و زمین را با آن مسطح می‌کنند).

یَگ دست به دِس‌میون و یَگ دَس گَز

تا جُفتِ گُوِر به گَز کِنَه حَملَه

یک دست - دهقان - به دست‌میان (قطعه چوبی است در سمت راست دسته‌ی گاوآهن که در هنگام کار با گاوآهن به عنوان دستگیره از آن استفاده می‌کنند) و یک دست به ترکه / تا هر دو گاو را با ترکه به کار وادار کند.

*

اَجّاش نیَه کَسِر غَمِ دِهقو

هر چَن دِلِشا بِرَش زیَه قُبلَه

اصلا کسی را غم دهقان نیست / هرچند که دلشان برایش تاول زده است.

بَدبَخت و زِقولِه‌بار و نادارَه

خرجِش دِریایَه، دخلْ یَگ قِطرَه

- دهقان - بدبخت و عیال‌وار و نادار است / خرجش دریا است - و  دخل - او به انداره‌ی - یک قطره - است - .

جِرّیَه قِباش و یاخَنِش کِندَه

با غم زیَه صحْب و شومْ سِر کِلَّه

- دهقان - جر خورده قبایش و یقه‌اش کنده (پاره) شده است (یقه کنده بودن کنایه از ناداری است) / صبح و شب با غم سر و کله زده است.

روشِر که دِ چِلَّه یخ زَ از سِرما

گِرمایِ تِموز کِردَه جِزغَلَه

صورتش را که در چله - ی زمستان - از سرما یخ زده بود / گرمای تابستان جزغاله (غایت سوختگی) کرده است.

بیمار بِرَه اَگِر بِچِه‌یْ خوردِش

پَرپَر زِنَه از گُلُوشُو و اُولَه،

بچه‌ی کوچکش اگر مریض شود / از - بیماری‌ - آبله پرپر بزند،

خَلِه‌زِنِکا حکیمِشَن حُکمَن

از بیب‌کُلو و عَمَّه و خَلَه

خاله‌زنک‌ها دکترش هستند حتما / از مادربزرگ و عمه و خاله.

قَلی دِ مِبافَه دختر و بوزِش

کُرباس و کِجی، قِدیفَه و حُولَه

قالی می‌بافد و دختر و زنش / کرباس و کجی (پارچه‌ای که از ابریشم غیر کارخانه‌ای ببافند) و قدیفه (حوله‌‌ای با پارچه‌ی دست‌باف) و حوله.

اَمبا چه ثِمَر، که خرج بسیارَه

رنگ و نخ و قند و چایْ از جُملَه

اما چه فایده، که خرج زیاد است / از جمله: رنگ و نخ و قند و چای (جالب است که در آن زمان این‌ها مهم‌ترین احتیاجات یک روستایی که از دکان روستا تهیه می‌کرده است همین‌ها بوده).

هر چه مُدُوَه، دِ جایِش اِستیدَه

بیتَر نیَه کار و بارِش از فَعلَه

هر چه می‌دود (کار می‌کند) سر جایش ایستاده است / کار و بارش از کارگر روزمُزد بهتر نیست.

چیزِ نِمِگیرَه دستِ بی‌چَرَه رْ

از پُمبَه و باغْ‌تِرَّه و غِلَّه

چیزی دست بیچاره را نمی‌گیرد / از - کشتِ - پنبه و باغ‌تره (صیفی‌جات) و غلّات.

روزِ خَئَمَه که حُکمِ سالِ جنگ

وِر سر کِشَه چایِشِر خِدِی گِلَّه

روزی خواهد آمد که مانند سال جنگ (سال قحطی) / چایش را با کشمش سر بکشد (بنوشد).

از گوشنِگی اُفتیَه دِلِش وِر غَش

سِر خُوردَه و پور، مالِکِ دِلَّه

از گرسنگی دلش به غش افتاده است (نهایت گرسنگی) / - اما در مقابل - سیر خورده و پر، ارباب و مالک حریص.

او کِردَه به دایَه و نِدایَه شُکر

ای کِردَه هزار نِعمَتِر نِفلَه

او (دهقان) به داده و نداده شکر کرده است / این (ارباب) هزار نعمت را نفله کرده است.

بِستِن که خدا زِ مُردُمِ قُچّاق

بِستَنَه، بِتَه به مُردُمِ زِلَّه!

بایستید (منتظر بمانید) که خدا از مردم چاق و سرحال / بگیرد، به مردم لاغر و ضعیف بدهد.

امیرآباد 13/1/43

***

این ترکیب‌بندِ زیبا را آقای عباسی در بهار 89 سرودند، که جوابیه‌ای است به یکی از شعرهای محلی استاد قهرمان به نام "از قولِ کُفتِرایِ پیر" که در کتابِ "خِدِیْ خُدایِ خُودُم" صفحه‌ی 103 چاپ شده است. در مراسم نکوداشت استاد که 28 اردیبهشت همان سال در تربت حیدریه در تالار اندیشه برگزار  شد، توسط آقای عباسی در حضور ایشان خوانده شد. بدون شک این ترکیب‌بند زیبا یکی به‌یاد ماندنی‌‌ترین اِخوانیات سروده شده به لهجه‌ی تربتی است. این احساسات فروتنانه نشان دهنده‌ی بزرگواری و قلبِ پاکِ شاعر است که به زیباترین شکل ممکن به رشته‌ی شعر کشیده شده است و انسان از خواندن و شنیدن آن غرق لذت می‌شود.

 

اِی جوجه موجه‌ها که مِرِن بال وا کُنِن

از خـــاک وقتِ کِندَه مِرِن یاد ما کُنِن

محمد قهرمان

ما جوجه موجَه‌یِم و حَقابِ کُلو تویی

او قِرقیِ دِ قِرقِرَه‌ی آسِمو تویی

ما شُونَمِم که وِر بِغَلِ بَلْک چِسبیَه

او سیلِ که رَهی مِرَه از مونِ کو تویی

صد دشتِ سُوز و خُرّم و آباد از غِزَل

اِنچِستَه دِ بِرابَر کوهِ فِغو تویی

رخصت بِتِه که شعر بِخَنِم دِ پِشِ تو

ما نُوچَه‌یِم دِ گُود و فِقط پَهْلِوو تویی

 

"اِی کوهِ سِر بِلندِ کُلوتر زِ هر کُلو"

حُگمِ سه‌قُلَّه تا به ابد سَرِ پا بِمو

 

تو اِستیِه‌یْ دِ خَنَه و شعرِت سِفَر مِرَه

اَوَزِه‌یِ تو دَم ‌به ‌سَعَت بیشتر مِرَه

زِندَنیِ کِتاب نیَه شِعر تو، که او

سینَه به سینَه دَرَه به سِیْل و سِفَر مِرَه

شعر مِحَلّی تو شِرابَه، که ای شِراب

هر چه که کُهنَه‌تَر رَ صَحِب‌زورتر مِرَه

یَگ قُورت اَزی شِرابِ تو رِ هر که هوش کُنَه

نِه که فِقَط خِراب، که زِر و زِوَر مِرَه

 

صائب وُ شعر اویَه اَگِر زِندَه تا اَبَد

پوشتِش به کوهِ شعرِ تو وابَندَه تا اَبَد

 

گَشتُم نِبو دِ خِرمَن و اَمبِزِ شعرِ تو

یَگ دَنَه جو سیاهِ بِدَر رِزِ شعرِ تو

شعرِ تو حُگمِ خِربِزَه شیریَه، بَلِّ قند

یَگ شعرِ کَغ نِبَشَه دِ پَلِزِ شعرِ تو

رَفتُم دِرازجویِ غِزَلِرْ دیُم که شعر

سِرمَرِّشَه دِهَنِه‌ی کَرِزِ شعرِ تو

هستی سِوار اسبِ غِزل، مونِ دشتِ شعر

کِیْ مِرْسَه شعرهای مُو بَم خِزِ شعرِ تو

 

ما وِر  رَدِ تو و تو دِ شعری دِ خِز و دُو

تو قهرِمانِ شعری و ماها کیِم دِ دُو؟

 

تیرِ زَیی به شُوندِ دِلُم، نازِ شَستِ تو

اِنچِستَه دِل دوبَرَه دِ شَست و پِرَستِ تو

تیرِ دِگِیْ بِزَن که دِلُم نِرمَه نِرمَه رَ

توشْلِه‌یْ بُلور از مُو وُ سِنگی دِ دستِ تو

دِل‌مُردَه‌یُم دوبَرَه بِخو شِعرِتِر بِرَم

تا زندَه رَ دوبَرَه دِلُم از نِفَستِ تو

کاخِ بِلَندِ شِعرِ تو وِرپایَه تا اَبَد

هَرگِز فُروذ نَیَه، نِبینِم نِشَستِ تو

 

رَفتُم خِدِی خُدایِ خُودُم چَرَه وُ دیُم

مُو یِکَّه که دِ بَرجِ شما هیچِّه نیُم

 

ما جوجه‌ایم و عقاب بزرگ توئی

آن شاهینِ در اوج آسمان توئی

ما شبنم‌ایم که به بغل برگ چسبیده‌ایم

آن سیلی که راهی می‌شود از میان کوه توئی

صد دشت سبز و خرم و آباد از غزل

نشسته در برابر کوه فغان توئی

رخصت بده که پیش تو شعر بخوانیم

در این گود ما نوچه‌ایم و فقط پهلوان توئی

ای کوه سربلند بزرگ‌تر از هر بزرگ / مثل همیشه تا ابد ایستاده بمان

تو ایستاده‌ای در خانه‌ و شعرت سفر می‌رود

آوازه‌ی تو هر لحظه بیشتر می‌شود

زندانی کتاب نیست شعر خوب تو

سینه به سینه دارد به سیر و سفر می‌رود

شعر محلی تو شراب است‌، که این شراب

هر چه کهنه‌تر شود قوی‌تر می‌شود

یک جرعه از شراب تو را هرکس بنوشد

نه تنها خراب، که زیر و زبر می‌شود

صائب و شعر او اگر تا ابد زنده است / پشتش به کوه شعر تو وابسته است تا ابد

گشتم، نبود در خرمن و خرمن پاک‌شده‌ی شعر تو

یک دانه جوسیاه دورانداختنی از شعر تو

شعر تو مثل خربوزه شیرین است، مثل قند

یک شعر نارس و کال نیست در جالیز شعر تو

رفتم و امتداد جوی غزل را دیدم که شعر

سرچشمه‌اش دهانه‌ی قنات شعر تو است

هستی سوار اسب غزل در میان دشت شعر

کی می‌رسد شعرهای من به خیز شعر تو؟

ما به دنبال تو و تو در شعر جولان می‌دهی / تو قهرمان شعری و ما که‌ایم در این میان؟

(با تیله) تیری زدی به (تیله‌ی)نشان دلم، ناز شست تو

نشسته (تیله‌ی)دلم دوباره در یک وجبی (تیله‌ی)تو

تیر دیگری بزن که دلم تکه تکه شود

تیله‌ی شیشه‌ای مال من و تیله‌ی سنگی در دست توست

دل‌مرده‌ام دوباره بخوان شعرت را برایم

تا دوباره دلم از نفس تو زنده شود

کاخ بلند شعر تو برپاست تا ابد

هرگز فرو نریزد، نبینیم نشست تو را

با خدای خودم روبه‌رو شدم و دیدم / من یکی که در برابر شما هیچ نیستم

***

وقتی نکوداشت استاد قهرمان در اردیبهشت سال 1389 در تربت حیدریه برگزار شد و آقای عباسی آن ترکیب‌بند زیبا و محکم که به لهجه‌ی محلی سروده بود را برای استاد قهرمان خواند از صمیم قلب آرزو کردم که کاش من هم بتوانم شعری برای استاد قهرمان بگویم. این آرزو مدتی در دلم بود تا یک روز مطلع این شعر به ذهنم رسید و توانستم تمامش کنم. دلهره داشتم که وقتی شعر را برای استاد بخوانم چه خواهد گفت. مدتی دل‌دل می‌کردم تا این‌که یک روز سه‌شنبه در منزل استاد دل به دریا زدم و شعر را در جلسه خواندم. ضمن آرزوی سلامتی برای استاد قهرمان، این بخش را با این شعر به پایان می‌برم.

می‌شود سقف خانه‌ای کوچک به بلندای آسمان باشد

می‌تواند اتاقی از خانه همه‌ی وسعت جهان باشد

می‌شود هر سه‌شنبه بعدازظهر، دور خُم جمع شد پیاله به دست

گونه‌ی شعر گل بیاندازد، جویبارِ غزل روان باشد

می‌شود هر چهار فصلِ خدا، شاخه شاخه پُر از شکوفه شود

برگ برگِ درخت معجزه‌اش بر سرِ شعر سایبان باشد

با غزل‌های سهل و ممتنع‌اش هند یک شعبه از خراسان است

دستِ بیدل به هیچ‌جا نرسد، پای صائب که در میان باشد

- روحشان شاد - قدسی و گلچین، اخوان و کمال و صاحبکار*

رفته‌اند و سپرده‌اند به او: حلقه‌ی وصل شاعران باشد

تربت‌حیدریه را پُر کرد خط به خطِّ خِدی خُدای خودُم

می‌شود افتخار این خِطّه حاصلِ عمرِ قهرمان باشد**

اسفند 89

* دوستان نزدیک استاد قهرمان: شادروانان غلام‌رضا قدسی مشهدی (وفات 21/9/68) – گلچین معانی (وفات 16/2/79) – مهدی اخوان ثالث (وفات 4/6/69) – احمد کمال‌پور (وفات23/6/79) – ذبیح‌الله صاحبکار (وفات 17/12/81)

**خِدی خُدای خودُم و حاصل عمر دو کتاب نفیس حاوی اشعار محلی و کلاسیک استاد قهرمان

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 958 به تاریخ 910410, شاعر همشهری, زندگی‌نامه محمد قهرمان
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۱ساعت 18:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شاعر همشهری؛ فانی تربتی (1194 - 1251)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماهِ اخیر نوبت به معاصرین رسید و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم با کمک شما خوانندگان فرهیخته، این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای کسانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

میرزا نصرالله در سال 1330 هجری قمری در تربت حیدریه به دنیا آمد. در اوایل سن برای کسب علوم مرسوم زمان خود به مشهد مهاجرت کرد و در همان شهر سکونت گزید. او حکمت را نزد حاج ملا هادی اسرار و فقه و اصول را نزد حاج سید محمد و حاج میرزا مسیح ٱموخت. وی در تحصیل علم بسیار جدی بود و به عالی‌ترین مدارج علمی آن عصر یعنی اجتهاد رسید. کتاب طهارت و بیع را در مبحث فقه و حواشی متفرقه بر قوانین و فصول را در موضوع اصول نوشته است. اشعار اندکی از ایشان باقی مانده است و از دیوان اشعار وی چیزی در دست نیست.

 حاج میرزا نصرالله مجتهد در سال 1278 هجری قمری به مکه مشرف شد. این مجتهد بزرگ و عالم گرانقدر که در شعر فانی تخلص می‌نمود، در 9 صفر 1289 دار فانی را وداع گفت.

این ابیات از کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان نقل می‌گردد:

دوش وقت سحر از باده‌ی دوشین سرمست

که به بر بود مرا مُغ‌بچه‌ی باده‌پرست

عقلم از طره‌ی او، طائر افتاده به‌دام

دلم از جلوه‌ی او، ماهی افتاده‌ی به شست

آنچنان تنگ کشیدم به برش از سر شوق

کز میان خاست دوئی هم دومین دیده ببست

 نه ز خویشم خبری، نز تن و جانم اثری

تن همه جان شد و جان نیز به جانان پیوست

پس من و یار نمودیم به یک‌بار عروج

تا که اندر نظرم منظر اعلا شد پست

جلوه‌ها کرد رُخش آینه‌ها بردم پیش

در یکی جلوه به هر آینه زنگی بربست

سیر کردیم بسی در همه اطوار وجود

که ز انجام شدم آگه و از سرّ الست

نازها کرد و ز من بود همه عجز و نیاز

غمزه‌ها کرد و من از غمزه‌ی او بی‌خود و مست

آنچنان محو جمالش شدم از جلوه‌ی حسن

که ز خود رفتم و آیینه بیفتاد و شکست

ای خوش آن حالت و آن مستی و آن جذبه‌ی عشق

جان فدایش کنم ار بار دگر بدهد دست

فانیا، هیچ مگو، یا به ادب گوی سخن

هست کی نیست شود، نیست کجا گردد هست؟

***

ای مه و مهر آیتی از روی تو

وی شب یلدا شَبَهِ موی تو

رخ ننمایی به کس و این عجب

خلق ِدو عالم نگران سوی تو

روی نکو داری و خوش‌خو نئی

کاش بُدی خوی تو چون روی تو

راستی این غلغله‌ی کائنات

نیست به‌جز های تو و هوی تو

قبله‌ی تن بقعه‌ی بیت الحرام

قبله‌ی جان‌ها خم ابروی تو

فانی ازین گونه سخن بس، که نیست

در خور ِاین نطق ِسخن‌گوی تو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 957 به تاریخ 910403, شاعر همشهری, فانی تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱ساعت 12:33  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ فاضل قاضوی (؟؟؟؟ - 1330)؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

برخی از شعرای همشهری با وجود اینکه به لحاظ زمانی به ما خیلی نزدیک هستند چیزی برای ما باقی نگذاشته‌اند و تذکره‌نویسان هم زیاد به آنها نپرداخته‌اند. امروز راجع به شاعران قرن اخیر تربت حیدریه بیش از هفت و یا هشت منبع موجود نیست و وقتی تمام این منابع شرح حال و شعر یکی از شاعران را نیاورده باشند و یا زیاد به آن نپرداخته باشند می‌شود گفت آن شاعر فراموش خواهد شد. بسیاری از شاعران در تمام عمر کتابی به چاپ نمی‌رسانند تا تذکره‌نویسان بتوانند به شعر ایشان دسترسی داشته باشند. امروز ما می‌توانیم از تکنولوژی کمک بگیریم و این ضعف‌ها را جبران کنیم. هنوز فرزندان و نوه‌های خیلی از این شاعران در قید حیات هستند و می‌توانند شعرها و شرح حال ایشان را در اینترنت منتشر کنند تا در دسترس علاقه‌مندان قرار بگیرد. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.

محمد رضا فاضل قاضوی از شعرای تربت حیدریه بوده است که در روستای بایگ - که امروز به بخش توسعه یافته - به دنیا آمده است. به نقل از مرحوم گلشن آزادی وی در اوائل جوانی از تربت به مشهد رفته است و در مدارس زمان خود به تحصیل فارسی و عربی پرداخته است. در کتاب ارزرشمند صد سال شعر خراسان آمده است محمدرضا فاضل قاضوی از نزدیکان نایب‌التولیه‌ی عرب پدر سناتور علی آقا مؤید ثابتی بوده و تا آخر عمر در آن خانواده مورد احترام بوده است. این شاعر تربتی با سادگی و تکلف زندگی می‌کرده و در سال 1330 در گذشته‌است.

چیزی از اشعار او در دسترس نیست و تنها این رباعی به نقل از فرزند شاعر جناب مهندس قاضوی در تذکره‌ها چاپ شده است:

گویند که مرد را هنر می‌باید

یا نسبت عالی پدر می‌باید

امروز چنان شده‌ست در نوبت ما

کاین‌ها همه هیچ، سیم و زر می‌باید

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 956 به تاریخ 910327, شاعر همشهری, زندگی‌نامه فاضل قاضوی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۱ساعت 18:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ عماد تربتی؛ (1278 - 1369)؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

مانند هر هفته کتاب‌هایی که راجع به شعر تربت و شعر خراسان چاپ شده بود را جستجو می‌کردم تا به عماد خراسانی و عماد تربتی رسیدم که یکی در مشهد و دیگری در تربت می‌زیسته و زندگی این دو شاعر را که معاصر هم نیز بوده‌اند را با یکدیگر مقایسه می‌کردم. یکی شاعرای شوریده و عاشق پیشه و دیگری شاعری که به مقام نایب رییسی مجلس سنا رسیده است. تصمیم گرفتم این هفته را به سناتور عماد تربتی اختصاص بدهم. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.

مطلب دیگر این‌که به منابعی که برای نوشتن شرح حال و شعر شاعران همشهری در اختیار داشتم یک کتاب بسیار ارزشمند و مفید اضافه شد. استاد موسوی با چاپ کتاب "شعر دربی" که گزیده‌ی شعر شاعران معاصر تربت حیدریه است به معرفی شاعران امروز این خطّه پرداخته‌اند که غالبا جوان هستند و نامشان تا کنون در تذکره‌ای نیامده است. پس از این‌که نوشتن راجع به شاعران قدیمی‌تر تمام شود، حتما در همین بخش به معرفی شاعران جوان و با استعداد تربت حیدریه خواهم پرداخت و در این زمینه کتاب استاد موسوی با نام شعر دربی می‌تواند منبع منحصر به‌فردی باشد.

عمادالدین تربتی در سال 1278 در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حاج شیخ عبدالرزاق مجتهد تربتی بود که از علمای تربت محسوب می‌شد. (آقای علیرضا روحانی از خوانندگان وبلاگ لطف کرده‌اند و از طریق ایمیل اطلاع داده‌اند که نام پدر عماد تربتی حاج شیخ عبدالرضا است. از ایشان تشکر می‌کنم. اضافه شده در 27 مردادماه 1394 ساعت 17:13) او تحصیلات جدیده و قدیمه را در زادگاهش تربت حیدریه گذراند و در جوانی چنان که از او انتظار داشتند به کسوت روحانیت ملبس شد. پس از آموختن مقدمات زبان و ادبیات عرب، به تحصیل معارف اسلامى پرداخت و تا درجه‏ى اجتهاد پیش رفت. پس از گذراندن کلاس قضایی در مشهد، در تشكیلات عدلیه‏ى داور خدمت قضاوت را پذیرفت و چند سالى به شغل قضاوت اشتغال داشت. بعد پروانه‏ى وكالت دادگسترى گرفت و وكیل آستان قدس رضوى شد و تدریجاً صاحب املاك و مستغلات گردید و در مشهد اسم و رسمى پیدا كرد. در انتخابات دوره‏ى چهاردهم در 1322 كه با جنگ بین‏الملل دوم و اشغال ایران توسط نیروهاى خارجى مصادف بود، از تربت حیدریه به وكالت مجلس شوراى ملى انتخاب گردید. او خیلی زود خود را در مجلس اثبات کرد و در ادوار پانزدهم، شانزدهم، هیجدهم، نوزدهم و بیستم نیز به مجلس راه یافت. او در مجلس جزو طرفداران دولت محسوب می‌شد و تا نیابت ریاست مجلس هم پیش رفت. در سال 1342 به عنوان سناتور انتخابی خراسان به كاخ سنا راه پیدا كرد و در مجلس سنا هم چهار دوره حضور داشت و نایب رییس مجلس سنا نیز بود. مجموعاً شش دوره نماینده‏ى مجلس شوراى ملى و چهار دوره سناتور بوده است. سناتور عماد خراسانی به اذعان دوست و دشمن در امور حقوقى و سیاسى بسیار مطلع بوده است. به قول گلشن آزادی: "وی از رجال فعال و هوشمند ایران است که برای اصلاحات و ترقی حوزه‌ی انتخابیه‌ی خود اقدامات پسندیده‌ای کرده و در آبادانی آن خطه وجودش بی‌اثر نبوده است." او در جوانى با دختر آیت‏اللَّه‏زاده خراسانى ازدواج كرد و از همان آغاز جوانی شعر نیز می‌سرود. شعر زیادی از او باقی‌ نمانده است و در زمان حیات آثار خود را مدون ننموده است. وی در 1369 درگذشت.

اشعار زیر که از سروده‌های عماد تربتی است، از کتاب صد سال شعر خراسان نقل می‌شود:

ایران ز چه آزرده‌ی هر خار و خس است؟

از بهر چه آزادی ما در قفس است؟

آزاد چو نیستم نمی‌گویم فاش

در خانه اگر کس است یک حرف بس است

 

گَرد خط گِرد رخ یار کماهی بگرفت

در زمین هم عجب این است که ماهی بگرفت

دل من را به‌کنار خط سبزش جا داد

آب را کرد گل‌آلود که ماهی بگرفت

 

چشمی که هزار چشم دارد در راه

چشمی که هزار دل رباید به نگاه

از چشم حسود چشم‌زخمی دیده‌ست

خونین شده چون دل من آن چشم سیاه

 

حدود سال‌های 1308 یا 1309 هجری شمسی مرحوم افسر رییس انجمن ادبی ایران غزلی را به مسابقه گذاشت و شاعران زیادی آن غزل را استقبال کردند و این غزل را عماد تربتی سرود:

عشق مه‌رویان به‌جز خون جگر دارد؟ ندارد

آه و زاری در دل آنان اثر دارد؟ ندارد

مدتی دل را به خون آغشته کردم تا نسوزد

آتش عشق اعتنا بر خشک و تر دارد؟ ندارد

با دل دیوانه دوش اندر سر زلفش بگفتم:

آخر این تیره‌شب اندر پی سحر دارد؟ ندارد

خواستم دل را مگر سازم رها از چنگ عشقش

لیک کبک از چنگل شاهین مَفر دارد؟ ندارد

چون پدر شد پیر، دستش را پسر گیرد؟ نگیرد

از پسر جز بهره منظوری پدر دارد؟ ندارد

آن‌که در دنیا زند دائم دم از صلح عمومی

از زبان خویشتن روحش خبر دارد؟ ندارد

جز بدِ همسایه را همسایه می‌خواهد، نخواهد

غیر از این همسایه‌ی ما در نظر دارد؟ ندارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 955 به تاریخ 910320, شاعر همشهری, زندگی‌نامه عماد تربتی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شکسته‌؛ (1260 - 1323)؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

این هفته قصد دارم یکی دیگر ازشاعران خانواده‌ی بزرگ قهرمان را معرفی کنم. اولین بار در نوشتن زندگی‌نامه‌ی یزدانبخش قهرمان با نام این شاعر آشنا شدم و می‌دانستم از بزرگان خانواده‌ی قهرمان می‌باشد. هفته‌ی گذشته در کتاب سخنوران زاوه نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم به این رباعی برخوردم که توجه مرا بسیار به خود جلب کرد: "ایران یک انقلاب می‌خواهد و بس / خونریزی بی‌حساب می‌خواهد و بس / بی چون و چرا درخت آزادی مُلک / از خون من و تو آب می‌خواهد و بس". این رباعی زیبا سبب شد تا این هفته حاج مرتضی میرزا قهرمان را معرفی کنم. برای معرفی شعر ایشان، تنها اشعاری که در دست بود همان بود که در صد سال شعر خراسان آمده است و دیگر نویسندگان هم از آن استفاده کرده بودند که شامل چند غزل و رباعی و چند قطعه‌ی مناسبتی بود. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ‌زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود. اگر از ایشان غزلی در دست دارید و برایم بفرستید خیلی ممنون خواهم شد.

مرتضی میرزا فرزند حاج محمد میرزا قهرمان در سال 1260هجری شمسی (1298 هجری قمری) در روستای ازغند تربت حیدریه که روستاهای باستانی تربت حیدریه می‌باشد به دنیا آمد. پدرش حاج محمد میرزا از حکام خراسان و از شاهزاده‌های بانفوذ قاجار بود. همانطور که قبلا در شرح حال یزدانبخش قهرمان در بخش شاعر همشهری جلسه‌ی 948 گفته شد. خانواده‌ی قهرمان از خانواده‌های بزرگ و سرشناس تربت حیدریه می‌باشند. جدّ بزرگ قهرمان‌ها، قهرمان میرزا فرزند حسنعلی میرزا ملقب به شجاع السلطنه پسر فتحعلیشاه قاجار بوده است و شعر در خانواده‌ی بزرگ قهرمان موروثی است.

مرتضی میرزا تحصیلات خود را در مشهد گذراند و از محضر استاد فرزانه ادیب نیشابوری کسب فیض کرد. مانند اکثر قهرمان‌ها طبع شعر داشت به مناسبت اینکه جد بزرگش حسنعلی میرزا ملقب به شجاع السلطنه پسر فتحعلیشاه قاجار شکسته تخلص می‌کرده و دیوانی اندک هم داشته، تخلص شکسته را تجدید کرده و در شعر شکسته تخلص کرده است.

گلشن آزادی در کتاب ارزشمند صدسال شعر خراسان درباره‌ی او می‌نویسد: "شکسته در نقد شعر ذوقی سرشار داشت... وی در تمام عمر مردی پاکدامن، در اظهار عقیده صریح و شجاع و مهذب و بدون قید و تکلف زیست، در کلیه مشاغل دولتی و ملی که داشت بر خلاف روش معمول عصر قدمی از منهج شرف و درستی بیرون نگذاشت... و چون او از وطن پرستان و آزادی خواهان و احرار افراطی بود ثروت موروث را در راه عقیده‌ی خویش نهاد. به فرهنگِ وطن خدمت‌ها کرد، مدارس دخترانه در مشهد به همت وی در وقتی که کفیل ایالت خراسان بودتاسیس گردید. شکسته صحیح فکر می‌کرد و صریح حرف می‌زد و چیز می نوشت. مجامله و خوش‌آمدگویی در نهادش نبود، از اندک اشعاری که از وی می‌بینیم مردی و آزادگی می‌تراود..."

مرتضی میرزا قهرمان چند سال روزنامه‌ی سیاسی خورشید را در مشهد منتشر می‌کرد که به مناسبت ذوق شعری که داشت، این روزنامه از جراید ادبی آن روزگار در کشور بود. وی چندین بار شهردار مشهد و فرماندار اطراف و دو نوبت رئیس کمیسیون تقسیم آب‌های سر حدی ایران و روس شده و در 1305 شمسی مؤسس اداره ثبت احوال خراسان بوده است. در سال 1307 "شکسته" اداره‌ی آمار را در خراسان تشکیل داد و سال بعد که ظهیر الملک رئیس استانداری خراسان بود نامه‌ای به "شکسته" نوشت که چون شما متهم به اختلاس شده‌اید بنا به فرمان آقای ادیب السلطنه وزیر کشور از خدمت معافید. شاهزاده فی‌البداهه این منظومه را سروده و به وسیله  محمد هاشم میرزا افسر به تهران مخابره کرد:

افسرا برگوی از من با وزیر داخله

با تشکر در جواب تلگراف واصله

خاتمه دادم به خدمت گر چه با حکم وزیر

لیک من را از ادیب السلطنه نبود گله

مختلس خوانده است من را دیگری، وین مضحک است

گر چنو بودم چرا وا مانده‌ام از قافله؟

هر که باشد مختلس پیدا بُوَد از هیکلش

بس نشانی‌ها که دارد چون زنان حامله

خوانده بس بر خوان نعمت این وزارت میهمان

ابتدا الحمد باید گفت و آخر بسمله

افترا بهر چه گویم فاش غیر از اهل ری

هر که دارد خدمتی باید کند آن را یله

کاشکی بودم مجرد تا از این جزئی حقوق

دست می‌شستم ولیکن چون کنم با عائله

به نقل از استاد محمد قهرمان، هنگامی که شجاع السلطان (با شجاع السلطنه که جد بزرگ ایشان است اشتباه نشود) برادر حاج مرتضی میرزا در مشهد رئیس نظمیه شد دستور داد میخانه‌ها را تعطیل کنند و شاعری مشهدی به نام سرائی که خود را پور سعدی می‌خواند و اصلیتش از جهرم فارس بود، رباعی‌ای سرود با این مضمون:

از بس که بود ساده شجاع ‌السلطان

بشکست خُم ِباده شجاع السلطان

فرداست که بهر ِمعذرت، خواهی دید

در پای خُم افتاده شجاع السلطان

و مرتضی میرزا قهرمان (شکسته) جواب داد:

شه‌زاده‌ی من، برادر و سرور من!

ای مجری ِشرع ِپاکِ پیغمبر من!

مشکن به میان کوچه‌، خُم‌های شراب

در خانه‌ی من آر و شکن بر سر من

حاج مرتضی میرزا قهرمان متخلص به شکسته، سال‌های آخر عمر را در تهران گذراند و دچار سرطان ریه شد و پس از مدتی دست و پنجه نرم کردن با این بیماری بالاخره در 22 شهریور 1323 در تهران درگذشت. شهاب فردوسی در مرثیه‌اش سرود:

چنان‌که زیست باید، آن‌چنان زیست

چنان‌که رفت باید، آن‌چنان رفت

اشعار زیر از اوست:

ایران یک انقلاب می‌خواهد و بس

خونریزی بی‌حساب می‌خواهد و بس

بی چون و چرا درخت آزادی مُلک

از خون من و تو آب می‌خواهد و بس

***

کنجی و حریفی دو سه با هم بودن‏

و اسباب فراغتی فراهم بودن ‏

بهتر ز بهشتی است که در وی باید

با زاهد خشک‌مغز همدم بودن

***

گر زندگی این چنین بود، مُردن بهْ

جان دادنت از این همه غم‌خوردن بهْ

جان دادن و مردانه گذشتن از جانْ

از ماندن و با زنان به‌سر بردن بهْ

***

بر ایران افسوس می‌خورد و خطاب به نادرشاه افشار می‌گوید:

نادر ز جای خیز و بیا درد ما ببین

گلگون سرشک ما به‌رخ زرد ما ببین

بهر ِوطن، به‌رزم چو مردان، زنان ِتُرک

در خواب‌مانده ملت ِخونسردِ ما ببین

بیدار گشت ملتِ افغان و گرم ِکار

در خوابِ ناز مانده زن و مردِ ما ببین

ویران "کبود گنبد" و آباد دست روس

ای پادشه، "نسا" و "ابیورد" ما ببین

***

زلفت چو کمان و تیر گیرد

هر گوشه بسی اسیر گیرد

باد ار گذرد به چین زلفت

عالم همه در عبیر گیرد

چشمت به یکی کرشمه، صد دل

از دست جوان و پیر گیرد

هر لحظه ز بهر صید دل‌ها

ترکانه کمان و تیر گیرد

زان بر سر راهِ او نشستم

تا دستِ من ِفقیر گیرد

نبود عجب از گدا، "شکسته"!

گر منزلت امیر گیرد

***

ای خوش آن روزها که بادل شاد

یک دم از کار باز ننشستم

تا دمیدی سپیده‌دم هر شب

شاد و خرم ز جای می‌جستم

بودم اندیشه آنکه در گیتی

کار دارد بلند یا پستم

شوق کار ار نبود در بر من

دل به این زندگانی نمی‌بستم

مرگ تلخ است از این که چو آید

هیچ کاری نیاید از دستم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 953 به تاریخ 910306, شاعر همشهری, زندگی‌نامه شکسته‌
+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:2  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

5- شاعر همشهری؛ شهابی تربتی؛ (1260 - 1331)؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

از وقتی نوشتن این بخش را شروع کرده‌ام، هفته به هفته علاقه‌ام به نوشتن در مورد شاعران هم‌شهری بیشتر شده است. من در انتخاب شاعران همشهری برای این بخش به اسم و آوازه و شناخته‌شده بودن شاعران توجهی ندارم - هرچند که بسیاری از ایشان به‌حد کافی مشهور نیز هستند - و تنها یک ملاک دارم و آن هم قدرت شعر ایشان است. دوستان خواننده توجه کنند که اگر به اطلاعات اشتباهی در این زندگی‌نامه‌ها برخوردند و یا اطلاعات تکمیلی در این خصوص دارند، لطف کنند به آدرس ایمیل siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ‌زاده؛ بفرستند تا اصلاحات لازم انجام شود.

حاج شیخ عبدالسلام که به او شهاب الدین می‌گفتند در 20 شعبان 1298 هجری قمری (27 تیر 1260 خورشیدی) در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش آخوند ملا اکبر و پدر بزرگش آخوند ملا حسین از علمای به‌نام تربت حیدریه بودند. او تا ده سالگی علوم مرسوم آن زمان را در تربت فرا می‌گیرد و بعد به مشهد می‌رود و دروس فقه و اصول و حکمت و ادب را نزد اساتید آن دوران فرا می‌گیرد و برای اخذ مقام اجتهاد راهی نجف می‌شود. در سفر نجف پدر ایشان نیز همراهش بوده است که در نجف از دنیا می‌رود و آخوند خراسانی شهابی را به خراسان بازگشت می‌دهد. در تربت اشتغال به امور عمومی و خانوادگی وی را از مقصد بازداشته، پس از چندی تصدی مسجد و امامت و قضاوت، برای اختیار عزلت و گذران معاش و تربیت اولاد به کشاورزی می‌پردازد.

گلشن آزادی می‌گوید: "مرحوم شهابی مردی شریف و آرام، و از بزرگان به حافظ و صائب معتقد بوده ابتدا در شعر خاموش تخلص می‌نمود و بعد به مناسبت لقب خویش شهابی را اختیار کرده است."

از آثار شهابی می‌توان به دیوان اشعار اشاره کرد که شامل غزل و قصیده و رباعی است. یک مثنوی بلند سروده است به‌نام راز عشاق  که حدود هزار بیت دارد و ترجمه‌ی دعای کمیل است. از دیگر آثار او می‌توان به کلید نیایش اشاره کرد که ترجمه‌ی دعای افتتاح کرد که در قالب رباعی سروده شده است. دیگر مثنوی‌ای که از ایشان به جا مانده است گنج نهفته نام دارد که حدود هزار و پانصد بیت دارد. دیگر مجموعه‌ی رباعی است که 115 رباعی خیام و یا منسوب به خیام را با همان قافیه پاسخ گفته‌ است.

فرزندان شریف مرحوم شهابی نیز یکی دکتر محمود شهابی (1282 ـ 1365) بوده که از اساتید ممتاز دانشگاه تهران بوده و دیگری استاد علی‌اکبر شهابی (1288 - 1367) که که سال‌ها در دانشکده‌ی حقوق صرف و نحو تدریس می‌کرده و مدیر سابق اداره‌ی اوقاف ایران و رئیس دانشکده‌ی الهیات دانشگاه فردوسی مشهد نیز بوده است. هر دو فرزند مرحوم طبع شعر نیز داشته‌اند و دکتر محمود شهابی "استاد" تخلص می‌کرده‌ است؛ در صورتی‌که بتوانم اشعار ایشان را پیدا کنم در بخشی مستقل به ایشان خواهم پرداخت.

شهابی تربتی در 8 اسفند سال 1331 در تربت حیدریه درگذشت.

ابیات زیر از مثنوی راز عشاق است:

برآ ای آفتاب گیتی افروز

بر این تیره‌شب آور روز نوروز

چه شب؟ کاندر جهان قیراندود

نبینی شعله از آتش به جز دود

جهان در خواب و چشم فتنه بیدار

چو چشم کهنه دزدان بزهکار

نه مقری را نوایی ز اله اله

نه آوایی ز مرغان سحرگه

شمالی کاروان را ناقه در گل

جنوبی شبروان گم‌کرده منزل

به‌تاریکی در این آشفته بازار

متاع خود ز دزدان خود خریدار

برآ ای مهر تابان تا گریزند

چنین موشان که با گردون ستیزند

بلا از شرق تا غرب جهان را

گرفته و زمین و آسمان را

بسوز این دیو و ددهای درنده

بسوز این پر ز دژهای پرنده

بگو این چرخ را سایر نباشد

اگر باشد چنین طایر نباشد

چنین مردن بسی دشخوار باشد

که عیسی بر سر بیمار باشد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 952 به تاریخ 910230, شاعر همشهری, زندگی‌نامه شهابی تربتی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:32  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر